این مقاله را به اشتراک بگذارید
داستانی از اسوتلانا آلکسییویچ، برنده نوبل ادبی
با مقدمه و ترجمه غلامحسین میرزاصالح
مردی که چون یک پرنده پرواز کرد
زمانی که آکادمی سوئد به اسوتلانا آلکسییویچ تلفن کرد که تا اطلاع دهد برندۀ جایزۀ ادبیات نوبل شده است، او که مشغول اتوکردن لباسهایش بود، در پاسخ میگوید با هشت میلیون کرونا میتواند برای خود آزادی بخرد.
در هشتم اکتبر سال جاری کمیتۀ نوبل اعلام کرد که جایزۀ ادبی سال ٢٠١۵ خود را به اسوتلانا آلکسییویچ اعطا میکند که مجموعۀ آثارش از نظر نوع و چشمانداز از ویژگی خاصی برخوردار است. او چهاردهمین زن و نخستین روزنامهنگار و البته اولین زن روسی است که موفق به دریافت این جایزۀ مشهور و ارزنده شده است.
اسوتلانا الکساندرونا آلکسییویچ در ٣١ ماه مه ١٩۴٨در ایوانو- فرانکیوسک در غرب اوکراین در کنارۀ شرقی کوههای کارپات چشم به جهان گشود. شهری که چند سالی پیش از تولد آلکسییویچ به اشغال روسها درآمده بود. مادرش اوکراینی است و پدرش بلاروسی. در مینسک به نوجوانی رسید. پس از دورۀ دبیرستان و پیش از اتمام تحصیلات در دانشگاه دولتی در سال ١٩٧٢ به عنوان خبرنگار چند نشریه مشغول کار گردید و چهار سال بعد به کادر خبری نشریه ادبی نیمن پیوست.
آلکسییویچ در گذار از چند دهه زندگی و کتابخوانی و روزنامهنگاری به شیوۀ خاصی از روایت دست یافت که ماحصل پژوهشهای ژورنالیستی و صدها مصاحبۀ رودررو با مردم بود و متأثر از حوادث در اتحاد شوروی و دوران پس از فروپاشی آن امپراتوری نظامی. افشاگر وقایع مرموز و ناشناخته، اما ضروری و دشوار زنان اتحاد شوروی در جنگ دوم بود و راوی خاطرات کودکان در آن کارزار خانمانسوز. کار دیگر او ثبت اعمال وحشیانۀ ارتش روسیه در خاک افغانستان بود که کا.گ.ب و دستگاههای تبلیغاتی آن کشور از چشم مردم پنهان نگاه میداشتند. آلکسییویچ از مصیبت کسانی مینوشت که در فاجعۀ چرنوبیل گرفتار آمده بودند. یکی از اساتید اوکراینی دانشگاه تگزاس در واکنش نسبت به اهدای جایزۀ نوبل به آلکسییویچ گفته است: «وقتی دانشجویان من مجمعالجزایر گولاگ را میخوانند به گریه نمیافتند، اما زمانی که چرنوبیل را میخوانند اشک از چشمانشان جاری میشود». آلکسییویچ در این کتاب از تکنیک ثبت و ضبط شنیدهها و تمثیلاتی با وضوح بیشتر استفاده کرده است: «…مقامات رسمی یک مشت مزخرفات تحویل ما دادند. میگفتند: جانتان در خطر است. اینجا را تخلیه کنید. زود بروید. مردم میترسیدند. از وحشت به خود میلرزیدند. در تمام شب مشغول بستن اسباب و اثاثیه خود بودند. من هم لباسهایم را جمع و جور کردم. قلبم آکنده از غموغصه بود. به زمین گرم بخورم اگر دروغ بگویم. شنیدم که سربازان در حال تخلیۀ یک روستا هستند و یک زن و مرد فرتوت حاضر به ترک روستایشان نمیشوند. پیش از آن وقتی اهالی را وادار به سوارشدن به اتوبوس میکردند، آنان گاوهایشان را برمیداشتند و به جنگل پناه میبردند و در آنجا به انتظار مینشستند. درست مثل زمان جنگ که آلمانها روستاها را به آتش میکشیدند. آخر چرا سربازان دست از سر ما برنمیدارند؟»
در آخرین کتابش به شکل ماهرانهای به رهبری صداهای همسرایی میپردازد که از مصیبتهای روانی، اقتصادی و سیاسی انسانها پس از فروپاشی اتحاد شوروی سخن میگویند، کشوری که پیش از آن رهبری یکششم جهان را تحت حاکمیت خویش داشت. آلکسییویچ، منتقد سرشناس ولادیمیر پوتین و شعبدهبازیهای سیاسی او است. روسیه را بهخاطر حمایت نظامی از جداییطلبان اوکراینی محکوم میکند. اخیراً در مصاحبهای گفته که: وقتی تصاویر کشتهشدگان طرفدار غرب را دیده از شدت ناراحتی گریسته است. میگوید: «به روسهای خوب و بشردوست علاقه دارد، اما نه بریا و استالین و ژنرال سرگئی شویگو و پوتین را». اولگ کاشین، روزنامهنگار دگراندیش روس معتقد است اهدای نوبل به آلکسییویچ صدای او را در مخالفت با پوتین رساتر میسازد… .
اسوتلانا در توصیف موضوع اصلی کتابهایش مینویسد: اگر به تاریخ روسیه، چه در زمان بلشویکها و چه پس از آن، بنگریم چیزی جز شمار بیشماری گورهای دستهجمعی و حمامهای خون به چشم نمیخورد. حکایتی است دراز از جلادان و قربانیان. پرسش لعنتشدۀ روسیان همیشه این است که: «چه باید کرد و چه کسی مقصر است. انقلاب، گولاگها، جنگ دوم، حمله به افغانستان، بهخاکافتادن غول سوسیالیست، سرزمین آرمانشهرها و… این است تاریخ ما و این است موضوع کتابهای من». سخنانی که یادآور حرفهای چادایف است: «روسها همیشه به ملل دیگر درس میدهند، اما خود چیزی نمیآموزند».
از الکساندر لوکاشنکو نیز بیزار است و او را عامل اصلی تداوم نظامی خودکامه و اعمال سانسور و خفقان در کشورش میداند و دلیل اقامت دهسالهاش در شهرهای گوناگون اروپایی به خاطر حفظ جانش. در این مدت فقط یکبار در سال ٢٠١١ به اوکراین سفر کرد. میگوید: «در انتخابات ریاستجمهوری شرکت نمیکند، چون همه میدانند که چه کسی قرار است برنده اعلام شود. این چنین بود که لوکاشنکو پس از ٢١ سال باز بر کرسی ریاست تکیه زد.»
آکادمی سوئد آثار آلکسییویچ را «چندصدایی… مظهر مصیبت و عذاب و شهامت عصر ما» دانست، و اینکه او با «بهرهگیری از شیوۀ شگفتآور خویش به تألیف دقیق مجموعهای از آمال انسانی پرداخته است». آلکسییویچ خود میگوید: «من فقط به ثبت و نگارش تاریخ خشک ماجراها و اتفاقات نمیپردازم، بلکه نویسندۀ تاریخ احساسات و عواطف مردم هستم. مردم در جریان یک حادثه به چه چیز میاندیشند یا به یاد چه چیزی میافتند، به چه چیز ایمان دارند و به چه چیز بدگمانند. امیدها و ترسی که تجربه میکنند کدام است. ما خیلی زود فراموش میکنیم که ده یا بیست سال پیش در چه وضعی بودهایم… من برای آگاهی از جزئیات به تحقیق درباره خود زندگی میپردازم… به معنی دقیق کلمه علاقهای به جنگ، چرنوبیل یا اصل خودکشی ندارم، آنچه برایم اهمیت دارد حوادث مربوط به انسان است». میگوید شیوۀ نگارش خود را مدیون آلکس آداموویچ (١٩٢٧-١٩٩۴) است و تکامل بخشیدن به نحوۀ پژوهشهای آن فیلسوف زبانشناس و نویسندۀ بلاروسی. دکتر آداموویچ در نوجوانی به پارتیزانهایی پیوست که با آلمانیها که صدها روستای بلاروس را به آتش کشیدند میجنگیدند. الم کلیموف، کارگردان روس از روایت او در کتاب داستان خاتین، دهکدهای با ٢۶ خانه و ١۵۶ روستایی، فیلمی به نام بیا و ببین ساخت که در ١٩٨۵ به نمایش درآمد. آلکس آداموویچ آثار خود را «رمان اشتراکی» و «رمان چندصدایی» یا «رمان شهودی» میخواند. در این رمانها مردم دربارۀ خودشان حرف میزدند.
آلکسییویچ از داستایوسکی نیز چیزها آموخته است. آن نویسندۀ شهیر نیز برای بیان حقایق شنوندۀ حرفهای مردمان اطراف خود بود.
اشتیاق آلکسییویچ به آنچه که بر سر انسان میآید بهروشنی از هر صفحه از نوشتههایش به چشم میخورد. از این گذشته، آثار او گواهی است بر قدرت عظیم ترحم و شفقت برای ایجاد درک و فهم در همنوعهایش.
نخستین کتاب آلکسییویچ، چهرۀ غیرزنانۀ جنگ که در سال ١٩٨۵ منتشر شد و دو میلیون نسخۀ آن به فروش رسید، حکایت زنی است در جبهۀ جنگ که به تنهایی سخن میگوید. اثر دیگرش آخرین شاهدان خاطرات خصوصی بچهها و زنان در روزگار جنگ است و آکنده از احساس و عاطفه. او نیز مانند داستایوسکی اعتقاد دارد که ترحم و شفقت یکسویه نیست. در داستانهای غیرکودکانه مینویسد: «زنی که از محاصرۀ لنینگراد جان به در برده بود به سوی سرباز اسیر آلمانی رفت و غذای خود را به او داد… چگونه میتوانیم جهان خود را حفظ کنیم در حالی که دختران خردسال به عوض خوابیدن در رختخوابهایشان، با ظاهری آشفته و مویی گوریده در جادهها جان میسپارند… زنان حیاتبخشند و بیزار از گرفتن جان دیگران… نگاه زنان به جهان بهگونهای دیگر است… تنها انسانها نیستند که از جنگ رنج میبرند و کشته میشوند، پرندگان و درختان و همۀ طبیعت نیز نابود میگردند… آیا درست است که به نام سوسیالیسم آدم بکشیم و یا به خاطر آزادی و دموکراسی… من نمیتوانم از این احساس خود دست بشویم که جنگ محصول طبیعت انسان مذکر است… ما را از اینکه خودمان را به گونهای ببینیم که هستیم باز میدارند، مواظب هستند و ما را از عواقب آن میترسانند». در پسران رویای به ریشهها میپردازد: «هیچ چیز ارزشمندتر از اسطورهها نیست… انسان بدون خاطره، دست به کارهای شریرانه و اهریمنی میزند… باور کردهایم و دائم به گوشمان خواندهاند که ما در همه چیز و از هر نظر عالی و بینظیریم و عدالتخواه و صادق…».
آلکسییویچ ازجمله گزارشگران باشهامت روسی است که اکثراً زن بودند و شماری از آنان جان خویش را به خاطر نادرستخواندن گزارشهای دولتی از جنگهای دوران زمامداری پوتین از دست دادند. یکی از مشهورترین آنان آنا پولیتکوسکایا بود که در هفتم اکتبر ٢٠٠۶ ترور شد و نهمین سالگرد قتل او مصادف بود با روز قبل از اعطای جایزۀ نوبل به آلکسییویچ.
مسحور جنگ که در سال ١٩٩٣ منتشر شد روایتی است از قصد و انجام یک خودکشی به خاطر فروپاشی اتحاد شوروی. آلکسییویچ در رمان پسران رویای ضمن پرداختن به صدای مادران و بیوهها، سربازان و نظامیانی را وصف میکند که در تابوتهایی از جنس فلز روی به «مام میهن سوسیالیستی- کمونیستی» حمل میشدند. مینویسد: من از مردم در مورد سوسیالیسم چیزی نمیپرسم، اما از عشق، حسادت، ایام کودکی و دوران پیری آنان میپرسم. در مقدمۀ آخرین کتابش به نام زمان دست دوم که متن انگلیسی آن در سال ٢٠١۶ به وسیلۀ یک ناشر غیردولتی منتشر خواهد شد، نوشته است: «هرگز از آن که چقدر زندگی معمولی و روزمره باعث حیرتم میشود دست برنمیدارم… من در مقام یک نویسنده به تاریخ مینگرم و نه در جایگاه یک مورخ. من شیفتۀ مردم هستم…» آندریی سانیکف، دوست نزدیک آلکسییویچ میگوید: دلیل اینکه اسوتلانا از انسان سرخ و مرد سرخ سخن میگوید این است که چنین موجودی در درون ما است، در اندرون هر آدم سوسیالیستی و آخرین کتاب او تقدیم به چنین شخصی است.
برخلاف آثار بیشتر برندگان جایزه ادبی نوبل، کتابهای آلکسییویچ غیرداستانی است. بنابراین باید او را عضو جرگۀ کوچکی از برندگان نوبل ادبی دانست و همتای کسانی چون الکساندر سولژنیتسین، وینستون چرچیل و تئودور مومزن. مشارکت آلکسییویچ در این گروه چندنفره، ضمناً گویای تفاوت او با دیگران است. مومزن با نوشتن امپراتوری روم، چرچیل با جنگ دوم جهانی و سولژنیتسین با مجمعالجزایر گولاگ در جایگاه رفیع مورخان تاریخی نشستهاند، حال آنکه آلکسییویچ، البته با اظهار لحیه، در پی تجسمبخشیدن به هیچ حادثۀ تاریخی نیست. آنچه او نوشته به دنیای جوانان و نسل حاضر ربط دارد. سولژنیتسین، هرچند نه چندان آشکارا در پی ضدیت با نخبگان فرهیختهای بود که پیش از او میزیستند. برخلاف او که در اندیشۀ جمعبندی تاریخ روسیه در حیات بعدی بود، آلکسییویچ همچنان پایبند تجربیات و خاطرات نسل خویش است. در واقع مقصودش از «ما» در آخرین کتابش همنسلان خود او است.
آلکسییویچ بر این باور است که گرفتن جایزۀ نوبل باعث میشود فارغ از هزینههای زندگی به نگارش دو کتاب جدیدش بپردازد «من وقت زیادی را صرف نوشتن کتابهایم کردم، در واقع پنج تا ده سال… برای نگارش دو کتاب تازهام دو ایدۀ جدید در ذهن دارم…».
آنچه میخوانید برگرفته از مجموعهای شامل ده، دوازده روایت خودکشی است که آلکسییویچ تحت عنوان زچه رو ونه اسمرت ایو، «مسحور مرگ» در روسیه منتشر کرد. او در مقدمۀ این داستان مینیمالیستی نوشته است که در پی«باز شناختن صدای انسانی غریب و تنها بوده است. صداها یکسان نبودند. هریک رازی از آن خود داشت».
دوستش ولادیمیر استنیوکوویچ، دانشجوی فارغالتحصیل دپارتمان فلسفه میگوید:
…او میخواست هیچکس نفهمد که او میرود. غروب بود و هوا گرگ و میش، اما چند نفر از دانشجویان در جلوی خوابگاه دیدند که پرید. او پنجرهاش را باز کرد، روی هره ایستاد و مدتی طولانی به پائین نگریست. بعد با حالتی مصمم جستی زد و به پرواز درآمد… او از طبقۀ دوازدهم پرید…
زنی با پسر کوچکش در حال عبور بود. پسرک به بالا نگریست: «مامان، نگاه کن! اون مرد داره مثل یک پرنده پرواز میکنه…»
پرواز او پنج ثانیه طول کشید…
اینها را افسر پلیس ناحیه به هنگامی که به خوابگاه بازگشتم به من گفت. به هر صورت تنها کسی بودم که میشد دوست او خواند. روز بعد در روزنامۀ عصر عکسی دیدم: او با صورت روی پیادهرو افتاده بود… به مردی که در حال پرواز باشد شباهت داشت…
اگر کوشش کنم میتوانم بعضی چیزها را بگویم… هرچند همه چیز فرّار است و گریزنده… من و شما نخواهیم توانست آن را از این هزارتو بیرون بکشیم… تازه آن هم بخشی از ماجرا است، شرحی مادی و نه روحی. مثلاً چیزی وجود دارد به نام تلفن اضطراری مطمئن. شخصی به آن زنگ میزند و میگوید: «من میخواهم خودکشی کنم.» آنها ظرف پانزده دقیقه او را منصرف میکنند. پی به علت آن هم میبرند. اما این کار در واقع علتیابی نیست، بلکه تشویق به خودکشی است…
روز قبل در ناهارخوری چشمش به من افتاد و گفت: «حتماً میبینمت. باید با هم حرف بزنیم.»
عصر همان روز چند ضربه به در اتاقش زدم، ولی در را باز نکرد. از صدای دیوار فهمیدم که در اتاقش است. اتاقهای ما دیوار به دیوار است. قدم میزد. میرفت و برمیگشت. به خودم گفتم خوب، فردا میبینمش. روز بعد با پلیس صحبت کردم.
پلیس پوشهای آشنا و درهمبرهمی را به من نشان داد و گفت: «این چیه؟» روی میز خم شدم و گفتم: «پایاننامهاش است. این هم عنوانش: مارکسیسم و مذهب.»
تمام صفحات خط خورده بود. به شکل ضربدری. با مداد قرمز نوشته بود: «چرندیات!! بلاهت!! دروغ!!» خط خودش بود…آن را شناختم…
همیشه از آب میترسید… این را از روزهایی که در دانشکده بودیم به خاطر دارم. ولی هرگز نگفت که از بلندی میترسد…
پایاننامهاش جمعوجور و مرتب نبود. خوب، به درک. وقتی آدم چنین موضوعی را انتخاب میکند، اسیر یک مدینۀ فاضله میشود… چرا باید به این خاطر از طبقۀ دوازدهم بیرون پرید؟ این روزها چند نفر به بازنویسی رسالۀ اصلی خود میپردازند، حتی اگر رسالۀ دکتری باشد؛ و یا چند نفر میترسند که بگویند عنوان آن چه بوده؟ شرمآور و آزاردهنده است. شاید به این نیت بوده که: باید از شر این لباسها و این غلاف پوستی خلاص شوم…
البته این برخلاف رفتار منطقی است، ولی به هر جهت کار از کار گذشته است… مسئله بر سر سرنوشت است. هر کسی راه سرنوشت تعیینشدۀ خود را میپیماید… وابسته به آن است… یا میرود و یا سقوط میکند… من فکر میکنم که او به یک زندگی دیگر اعتقاد داشت… هرچند نه چندان قاطع… آیا مذهبی بود؟ اینجا است که گمانهزنیها شروع میشود… اگر هم اعتقادی داشت، بدون میانجی، بدون تشریفات سنتی و بدون مراسم آئینی بود. ولی یک فرد مذهبی دست به خودکشی نمیزند. آدم مذهبی جرأت نمیکند قانون خدا را زیر پا بگذارد… و حبلالمتین الهی را پاره کند. چکاندن ماشه برای ملحدان آسانتر است. اینان به ادامۀ زندگی در جهان دیگر اعتقاد ندارند. از هرچه پیش آید نمیترسند. چه تفاوتی میان هفت سال و یکصد سال وجود دارد؟ فقط یک لحظه است، ذرهای از یک تکه سنگ، یک مولکول از زمان…
من و او یکبار در مورد سوسیالیسم حرف زدیم، نه دربارۀ مسئله مرگ و یا دستکم در مورد کهنسالی که تحتالشعاع آن قرار گرفت…
او را دیدم که در یک کتابفروشی دست دوم با آدم خلوضعی خوشوبش میکند. او نیز مانند ما در جستجوی کتابهای قدیمی در مورد مارکسیسم بود. اندکی بعد به من گفت: «متوجه حرفش شدی؟ او گفت من آدم سالم و نرمالی هستم، اما تو مریضی. میدانی که حق با او است.»
فکر میکنم یک مارکسیست واقعی بود و به مارکسیسم به عنوان یک ایدۀ اومانیستی مینگریست، چون در آن معنی «ما» بسیار بیشتر از «من» است. مانند وضعیت یک سیارۀ متمدن بیبدیل در آینده… وقتی به اتاقش میرفتی میدیدی که دراز کشیده و دور تا دورش کتاب است: پلخانف، مارکس، زندگینامۀ هیتلر، استالین و داستانهایی از هانس کریستین اندرسن، بونین، کتاب مقدس، قرآن. او این کتابها را با هم میخواند. یک چیزهایی از افکارش را به یاد دارم. فقط جزییاتی. بعداً به بازسازی آن پرداختم… حالا دارم سعی میکنم به علت مرگ او پی ببرم. هیچ عذر و بهانهای در کار نبود، یعنی در حرفهایش…
«کشیش و دانشمند چه تفاوتی با هم دارند؟ کشیش سعی میکند تا از طریق ایمان به ناشناختهها دست یابد. اما دانشمند میکوشد با بهرهگیری از مقولات واقعی و علم و دانش به آن آگاهی یابد. دانش جنبۀ عقلانی دارد. اما بیایید به عنوان مثال به مرگ فکر کنیم. فقط مرگ. مرگ تا ورای اندیشه اوج میگیرد.
«ما مارکسیستها در نقش کشیشان فرو رفتهایم. ما میگوییم پاسخ مسئله را میدانیم: چگونه میتوان همه را خوشبخت کرد؟ چگونه؟ کتاب موردعلاقۀ من در دوران کودکی انسان دو زیست نوشتۀ الکساندر بلایف بود. اخیراً بار دیگر آن را خواندم. این کتاب پاسخی به تمام آرمانگرایان جهان است… پدری پسر خود را تبدیل به یک انسان دو زیست میکند. او میخواهد تمام اقیانوسهای دنیا را به پسرش ببخشد و با تغییر دادن ماهیت و طبیعت انسانی او خوشحالش کند. پدر مهندس برجستهای است… او معتقد است که چون کاشف رازی بوده است… پس خدا است. حال آنکه پسرش را به مفلوکترین مردمان تبدیل کرده است… طبیعت خود را به منطق انسانی لو نمیدهد، بلکه آن را میفریبد و اغوا میکند.»
این است پارهای دیگر از حرفهای یک طرفۀ او، دستکم تا آنجا که به یادم مانده:
«پدیدهای چون هیتلر بسیاری از اذهان را برای مدتهای مدید دچار دردسر خواهد کرد. آنان را تهییج و تحریک میکند. از این گذشته، چگونه روال کار و مکانیسم این روانپریشی گسترده رواج یافته است؟ مادران بچههایشان را که گریه میکنند سردست بلند میکنند. در همین لحظه فوهرر آنان را میگیرد.
«ما مصرفکنندۀ مارکسیسم هستیم. چه کسی میتواند بگوید من از مارکسیسم سر در میآورم؟ شناخت لنین، شناخت مارکس است؟ مارکس در اوایل زندگیش… و مارکس در اواخر حیاتش… تاریکروشنها، سایهها، شکوفا شدن، تمام پیچیدگیهای آن برای ما ناشناخته است. هیچکس نمیتواند چیزی به دانش ما بیفزاید. ما همه ترجمانی بیش نیستیم…
«در حال حاضر همانقدر درگیر گذشته هستیم که برحسب عادت به آینده. من همچنین فکر میکردم که در تمام عمر از این قضیه بدم میآمده، اما معلوم شد که عاشقش بودم. عاشق؟… چگونه ممکن است کسی این تالاب پر از خون را دوست داشته باشد؟ عاشق این قبرستان باشد؟ چه گند و گههایی، چه کابوسهایی… چه خونهایی که با آن درآمیخته…اما من واقعاً دوستش دارم.
«موضوع جدیدی برای پایاننامهام به استادمان پیشنهاد کردم: سوسیالیسم به عنوان یک اشتباه روشنفکرانه. جوابش این بود: جفنگ است. مثل آن بود که من بتوانم کتاب مقدس و یا مکاشفات یوحنا را با توفیقی یکسان رمزگشایی کنم. خوب، جفنگ هم خود نوعی خلاقیت است… پیرمرد گیج شده بود. تو خودت او را میشناسی، میدانی که یکی از آن چسونههای پیر و پاتال نیست، ولی هر اتفاقی که میافتاد برایش یک تراژدی محسوب میشد. مجبورم که پایاننامهام را بازنویسی کنم، اما او چگونه میتواند زندگی خودش را بازنویسی کند؟ هر یک از ما باید فوراً خود را مداوا کند. یک بیماری ذهنی وجود دارد -گروهی، یا انفرادی، اختلال شخصیتی. مردمانی که مبتلا به آن هستند نام، موقعیت اجتماعی، دوستان و حتی کودکان و اوضاع زندگی خود را فراموش میکنند. این یعنی تلاش و زوال شخصیتی… وقتی کسی نتواند پیوندی میان مسئولیت رسمی و باور حکومتی و نقطهنظرهای خود و تردیدهایش برقرار سازد، آنچه میاندیشد چقدر درست است و آنچه میگوید چقدر صحیح است. ویژگیهای شخصیتی به دو یا سه گروه تقسیم میشود… تعداد زیادی معلم تاریخ و پروفسور در بیمارستانهای روانی وجود دارد… بهترینشان در حال تلقین چیزی بودهاند و بیشترینشان فاسد… دستکم سه نسل… و شماری هم آلوده… چگونه به شکلی اسرارآمیز هر چیزی از صراحت میگریزد… وسوسۀ مدینۀ فاضله…
«جک لندن را در نظر بگیرید… به یاد بیاورید داستان او را دربارۀ اینکه چگونه میتوان حتی زمانی که لباس مهارکنندۀ مجانین را به تن دارید، همچنان به زندگی ادامه میدهید. در چنین لباسی فقط میشود به خود پیچید و یا خم شد، اما به آن عادت میکنید… میتوانید حتی به عالم رویا بروید…»
حالا من به تحلیل آنچه او گفت میپردازم… با توجه به رشته افکار او… متوجه میشوم که آمادۀ عزیمت بوده است…
یک زمانی که در حال چای خوردن بودیم، بیمقدمه گفت: «میدانم چقدر فرصت دارم…»
همسرم جیغ کشید که: «وانیا، این چه حرفی است که میزنی! ما میخواستیم ازدواج کنیم.»
«شوخی کردم. میدانی که حیوانات هرگز خودکشی نمیکنند. آنها از مسیر خود خارج نمیشوند…»
روز بعد از آن گفتگو نظافتچی زن خوابگاه در جعبهای زهوار دررفته یک دست لباس با مارک کاملاً جدید پیدا کرد. گذرنامهاش در جیب لباس بود. زن به سمت اتاق او دوید. دید که مست است و با خود پرت و پلاهایی در مورد مستیاش زمزمه میکند. اما او هیچگاه و هرگز لب به مشروب نمیزد. او گذرنامه را میگیرد، ولی لباس را به زن میبخشد: «دیگر به آن احتیاجی ندارم.»
او تصمیم گرفته بود که از شر آن لباس و آن غلاف پوستی خلاص شود. همانگونه که میدانستیم و انتظار داشتیم درکی باز و نکتهسنج داشت. او شیفتۀ روزگار مسیح بود.
ممکن است کسی فکر کند که دیوانه شده بود. اما چند هفته پیش از آن شنیدم که تحقیقی ارائه کرده است… منطق نفوذناپذیری، یک دفاع عالی.
آیا کسی نیاز داشت بداند که زمانش چه موقع فرا میرسد؟ یک وقت آدمی را میشناختم که میدانست. یکی از دوستان پدرم بود. وقتی به جنگ رفت، زنی کولی پیشبینی کرد که او: «لزومی ندارد از گلوله بترسد، زیرا در جنگ کشته نمیشود، ولی در سن ۵٨ سالگی، در حالی که روی صندلی دستهدار نشسته خواهد مُرد. او در تمام جنگها شرکت کرد و زیر آتش قرار گرفت و به آدمی بیکله مشهور شد، به خطرناکترین مأموریتها اعزام گردید. او بدون یک خراش به خانه باز گشت. تا سن ۵٧ سالگی مشروب میخورد و سیگار میکشید. چون میدانست در ۵٨ سالگی میمیرد، هر کاری که دلش میخواست کرد. سال آخرش وحشتناک بود… دائماً خوف مردن داشت… چشم به راه مرگ بود… و در ۵٨ سالگی در خانه مُرد… روی صندلی دستهدار و روبهروی تلویزیون…
برای آدم بهتر نیست که بداند چه موقع میمیرد؟ و از مرز میان اینجا و آنجا آگاه باشد؟ همۀ پرسشها از همین جا شروع میشود…
یکبار از او خواستم که از خاطرات دوران کودکی و آرزوهایش تعریف کند و اینکه در عالم خواب و رویا چه میبیند، اما بعد فراموش شد. حالا میتوانست بگوید… هرگز دربارۀ دوران کودکی خود با من حرف نزد. بعد ناگهان به حرف افتاد. او از سه ماهگی با مادربزرگش در شهرستان زندگی کرده بود. وقتی کمی بزرگتر میشود روی کندۀ درختی به انتظار مادرش میایستاده است. مدرسه را که تمام میکند مادرش با سه برادر و یک خواهر او که پدران متفاوتی داشتند به شهرستان باز میگردد. به هنگام تحصیل در دانشگاه ده روبل از مقرری را برای خودش نگاه میداشته و بقیه را به خانه میفرستاده، برای مادرش…
«به خاطر نمیآورم چیزی برای من شسته باشد، حتی یک دستمال را. با این حال تابستان به شهرستان باز میگشتم: دیوارها را تعمیر میکردم. اگر حرف محبتآمیزی به من میزد خیلی خوشحال میشدم…»
هرگز دوست دختری نداشت.
برادرش از شهرستان به دیدنش آمد. او در سردخانه بود… به دنبال زنی گشتیم که بشویدش و لباس تنش کند. زنانی هستند که اینجور کارها را انجام میدهند. یکی از آنان که آمد مست بود. من خودم لباس به تنش کردم…
در همان شهرستان، در میان پیرزنان و پیرمردان تنها کسی بودم که تمام شب کنارش نشستم. برادرش حقیقت را پنهان نکرد، هرچند من از او نخواستم چیزی بگوید، حتی از مادرشان. اما او که مست کرده بود همه چیز را برملا ساخت. کاری که دو روز آزگار ادامه یافت. در قبرستان یک تراکتور اتومبیل حامل تابوت را به دنبال خود کشید. بانوان پیر از سر بیم و غیرت دینی بر خود صلیب میکشیدند:
«او از فرمان خدا سرپیچی کرد.»
کشیش اجازه نداد که جنازهاش را در قبرستان به خاک بسپارند، چراکه مرتکب گناهی نابخشودنی شده بود… اما رئیس شورای شهرستان سوار بر یک وانت سر رسید و اجازه داد…
وقتی برگشتیم هوا گرگومیش بود. همه خراب و پاتیل. به فکرم رسید که به دلایلی مردان بیریا و اهل رویا و خیال همیشه چنین جاهایی را انتخاب میکنند. فقط در این جورها است که چشم به دنیا میگشایند. گفتگویمان در باب مارکسیسم، به شکل سیارهای متمدن و منسجم در خاطرهام در گردش بود. اینکه مسیح نخستین سوسیالیست بوده و اینکه چگونه رمز و راز مارکسیسم مذهبی، بهرغم آنکه تا زانو در خون بودیم، برایمان قابل درک نبود.
همه پشت میز نشستند. فوراً یک لیوان نوشیدنی دستساز برایم ریختند. لاجرعه سرکشیدم…
یک سال بعد من و همسرم بار دیگر به قبرستان رفتیم…
زنم گفت: «اینجا نیست. دفعات قبل که برای دیدنش میآمدیم اینجا بود، این بار فقط سنگ قبرش هست. یادت میآید که چگونه در همۀ عکسها خنده به لب داشت.»
معلوم شد که جابهجایش کردهاند. زنان موجوداتی دقیقتر و باریکبینتر از مردان هستند. همسرم بود که پی به این موضوع برد.
چشمانداز تغییر نکرده بود. بارانی. ویران. پاتیل. مادرش برای سفرمان یک عالمه سیب به ما داد. رانندۀ مست و شنگول تراکتور ما را به ایستگاه اتوبوس بُرد.
شرق