این مقاله را به اشتراک بگذارید
انگار خودت باران شدهای!
رضیه انصاری*
«آخرین رویا»، حال روایت این روزهای زن ایرانی مهاجری است به نام آرزو که پس از روزهای سخت آوارگی، به شوق دیدن برادر، به لندن آمده است. اما در بدو ورود درمییابد که خانه برادر جای او نیست. سپس به پیشنهاد هلن، همسر آلمانی برادرش به موسسه برادر او، تئو، میرود تا در نقش کتابدار یا کارمند مشغول به کار شود. او ساکن طبقه دوم موسسه یا در اصل خانهای میشود که مامن پناهجویان بسیاری شبیه خود او است و در آنجا به زنان و کودکان بسیاری مشاوره و خدمات اجتماعی و بشردوستانه ارائه میدهند. این زن به مرور با تئو و دیگران آشنا و دوست میشود و داستان زندگیاش را تعریف میکند که نوجوانی دلخواه را در گذشته نداشته، به ازدواجی ناخواسته تن داده و پس از آن که تنها فرزندش را از دست میدهد، از دست شوهر و پدر و بقیه تحمیلیهای زندگی، بیخبر، پا به فرار میگذارد و به جای پاکستان سر از افغانستان درمیآورد. بالاخره با تحمل مصیبتهای بسیار به اروپا میرسد و از روی نشانی پاکت نامههای سابق برادر، سر از حومه لندن درمیآورد. در ادامه آشنایی با تئو، پسر آفریقایی کوچکی را به فرزندی میپذیرد که بازمانده جنگ است و سه تایی، خانوادهای را در دل خانواده بزرگتر موسسه تشکیل میدهند. آنچه داستان را از ورطه افتادن به رمان عامهپسند یا پاورقی با موضوع کلیشهای نجات میدهد، سنگیننکردن وزنه نوستالژی و غم یا احیانا فمینیسم، شخصیتپردازی هوشمندانه، اشراف نویسنده بر مسائل روانشناسی، و آشنایی با جزئیات مسائل پناهندگان و موقعیت داستانی است. برملاکردن ظرافتهای روانشناختی هر شخصیت در طول روایت، آنها را از تکبعدیبودن و قضاوتشدن مبرا میکند. راوی داستان، زنی است نه قهرمان، نه عاجز و درمانده و نه صرفا ترحمبرانگیز. به ظلمی که معتقد است بر او روا شده، تن نداده و تصمیم به فرار گرفته است؛ هویتش را عوض کرده؛ بارها تا حد مرگ ترسیده و به فراخور موقعیتهایی که داشته امیدوار و نومید شده و اعتماد و ترس و تلاش و بخت و همهچیز را به هم آمیخته تا تجربهاش را به ثمر برساند. مزد صبوریاش را هم بالاخره بعد از سالها میگیرد و به آرامشی نسبی در زندگی میرسد. پدر، شوهر و برادربزرگتر، هیچکدام دارای شخصیتی سیاه و دیکتاتورمآب نیستند. رفتار به ظاهر خشن و خودخواهانهای که بعضا سبب آزردگیهای راوی شده، در جایی از رمان توجیهپذیر میشود و دلیلی بر ناچاری یا نادانستگی فاعل تلقی شده و جنبهای از شخصیت انسانی آنان را در واکنش به مشکلی عاطفی یا اجتماعی نمایان میسازد. مادر هم زنی معمولی است و البته نه شبیه کلیشههای تکراری زن ایرانی. و اما تئو، شخصیت اصلی مرد داستان. پس از آنکه شخصیتی قهرمانگونه و افسانهای و متکامل و بیدغدغه به نظر میرسد، به مرور کودکی پرورشگاهی از آب درمیآید که به خاطر عشق سرشار والدین جدید و تربیت آگاهانهشان، دچار عقدههای متداول نشده و با بهرهگیری از دانش و میراث پدری، درس خوانده و وکیل شده و حالا به سفرهای خطرناکی در اقصینقاط بحرانی دنیا میرود تا کودکان یتیم و رهاشده و بازماندگان جنگهای سیاسی و ایدئولوژیک و قومی و نژادی و غیره را تحویل خانوادهای مطمئن یا موسسهای خیرخواه و مسئول دهد. ذهنش درگیر مشکلات و اندوههای بسیاری است و در پایان داستان، در یکی از سفرهایش عاقبت جان میبازد. زنان موسسه انسانهایی معمولیاند با مشکلات دیروز و امروز، که پس از گذراندن دورههای سخت، به هر روی با زندگی به صلح رسیدهاند و برای بهترکردن دنیای اطراف و متعالیکردن دیگران، سخت کار میکنند و از دل و جان مایه میگذارند. فصل اول رمان «آخرین رویا» با نقل خاطرهای از ۲۰ سال پیش راوی با تئو در برلین آغاز میشود. در آخرین بخشهای فصل سوم، تئو به تازگی جان باخته و راوی با دیدن عکسی از آن روز، یاد آن خاطره میافتد، که میشود دلیل نقلی باورپذیر بر این قصه. روایت داستان، خطی و از روی توالی زمانی پیش میرود و چینهای اطلاعات داستان به تدریج و بجا باز میشوند. تعلیق و ابهامی در کار نیست که با پایانیافتن رمان، جا مانده باشد. گویا عمق شخصیتها و لایههای درونی آنهاست که باید در طول روایت داستان اصلی و خردهروایتها و تراژدیهای پنهانش، شاهد کشف آن باشیم. در قصهگویی از تکنیک پیچیدهای استفاده نشده است، جز پاساژهای ذهنی راوی به گذشته، که به صورت برجسته و ایتالیک در متن نمایش داده میشود و گاه به زمان گذشته است و گاهی به زمان حال. رمان در سه فصل ساده و نسبتا شاعرانه داستان را پیش میبرد. ذهنیت راوی زنانه است و باورپذیر، حتی وقتی که در قالب شخصیت از منطق بیرون میزند؛ اما با پیشداوریهای زنانه و قضاوتهای تحمیلی یک نویسنده زن فرامتنی مواجه نیستیم. فصل اول، رسیدن راوی است به حومه لندن و پیداکردن خانه برادر و مواجههاش با آغوشی سرد از جانب برادر. گویا از ذهن راوی فاصله گرفته که به زمان گذشته روایت میشود. فصل دوم با رفتن راوی از خانه برادر به همراه تئو و ورودش به موسسه آغاز میشود؛ روزهای آشناییاش با دیگران و کنکاش در خود، گروه درمانی و کارکردن و جاگیرشدن در آن خانه و به تبعش در جامعه، به مدد تئو. روایت، اکنون است و گویا زمان حال ذهن راوی، از آشنایی با تئو کلید خورده است. فصل سوم هم پذیرش واقعیتها و آشتی راوی است با همهچیز به یمن حضور دادا، کودکی که به فرزندی قبولش میکنند و نام خانوادگی تئو را بر او میگذارند تا بشود تئویی دیگر، کودک پناهجوی دیروز که امروز خود پناهگاهی است برای دیگران. و به عیان در گفتوگوی مادر و فرزند، دادا جای روح حقیقت تئو را گرفته و مادر را مجاب میکند و مخاطب داستان را به نسل آینده امیدوار. روحانگیز شریفیان نویسنده «آخرین رویا»، سالهاست که خارج از ایران زندگی میکند. او در وین روانشناسی با گرایش تعلیم و تربیت خوانده و در کنسرواتوار وین پیانو تمرین کرده؛ سالهاست که مقیم لندن است و در انستیتوی زبان کار میکند و با مهاجران زیادی سروکار دارد. رمانهای دیگر این نویسنده نیز به حوزه ادبیات مهاجرت میپردازد و زن مهاجر را، و عموما نسل اول مهاجران ایرانی را، با چالشهای درونی و بیرونی، و در حین رویارویی با مشکلات خانوادگی و اجتماعی و فرهنگی، و سپس در مرحله پذیرش واقعیت زندگی به تصویر میکشد. او پیشترها در نشستی اعلام کرده بود که نویسنده باید راجع به مشغولیت ذهنیاش بنویسد، راجع به چیزی که نسبت به آن آگاهی دارد. از اهمیت تعلیم و تربیت گفته بود و اعلام کرده بود که موقع نوشتن رمان، دانش روانشناسىاش به صورت ناخودآگاه تأثیرگذار است. دیالوگهای پشت سرهم و تا حدی روشنفکرانه آرزو و تئو، و تعریفکردن بخشی از گذشته در گفتوگو، که گاهی هم قالب تربیتی و پیامرسانی پیدا میکند، میتواند در طول روایت خواننده را خسته کند؛ آنهم وقتی از رابطه این دو، تنها به همین نیاز مشاورهای و دوستی ساده و اعلام نوعی حس وابستگی بسنده شده است. بااینحال شخصیتهای باورپذیر و خردهروایتهای شنیدنی و فضاسازی مناسب، قصه را همچنان پیش میبرد: «کمی بعد از فروریختن دیوار برلین، من و تئو به آنجا رفتیم. برای تئو آن دیوار و فروریختنش اهمیت خاصی داشت، بدون اینکه گرفتار رویا و اوهام باشد…»
* داستاننویس و برنده جایزه مهرگان ادب برای رمان «شبیه عطری در نسیم»
****
برشی از «آخرین رویا»
به دیوار نگاه میکنم. اینطرف و آنطرف. به آنچه از آن مانده. دادا میگوید: «میخواهی آن نوشته را پیدا کنم؟» 20 سال پیش بود. «فکر میکنی هنوز هست؟» هنوز توریستهای دوربین به دست در حال عکسگرفتن هستند. من توریست نیستم. آن روز هم نبودم. به دنبال آن نوشته هم نیامدهام. اما از همان لحظه که آمدهام، بهجز آن به چیز دیگری فکر نمیکنم. جایی را نمیبینم. انگار همهجا را مه گرفته. مردم کم و زیاد میشوند و صداها دور و نزدیک. مردی از کنارم رد شد که عطری آشنا زده بود. توریست نبود. بیاختیار از جا بلند شدم و چند قدم دنبالش رفتم. به نظرم آن عطر کاملا آلمانی بود. چقدر آلمان را دوست داشت. چقدر به ملیتش افتخار میکرد. یکبار پرسیدم: «پس چرا در انگلیس زندگی میکنی؟» با تعجب و اخم کوتاهی گفت: «من هیچوقت آلمان را ترک نکردهام.» نفسی بلند کشیدم و آن عطر آشنا را فرو دادم. مرد به طرف دیگر خیابان رفت و من همان طرف ماندم و سوارشدن او را به تراموای شهر نگاه کردم. میتوانست همان تراموایی باشد که ما هم روزی سوارش شدیم. میتوانست. میتوانست … .