این مقاله را به اشتراک بگذارید
«مکث آخر» و نویسندهاش
در گمشدگی، اضطراب هست و امید
احمد غلامی
بعضی از آدمها از داستانهایشان هم مهمترند. یعنی خودشان خواندنیتر از داستانهایشان هستند. یونس تراکمه، یکی از این آدمها است. اخیرا کتاب «مکث آخر» او تجدیدچاپ شده است و باز من به یاد ایامی که آن را خوانده و مروری بر آن نوشته بودم، نشستم به خواندنش. بار اول که داستانهای مکث آخر را خوانده بودم، اینهمه عشق و نگاه عاشقانه به دنیا، که گاه رمانتیک و سرخوشانه است، نظرم را جلب نکرده بود. عشق، یا بهتر بگویم احساسات عاشقانهای که انگار دورهشان دیگر سر آمده است و بیشتر خاطرهای است از آدمهای ازدسترفته که یونس تراکمه در «مکث آخر» حوصله ندارد یا نمیخواهد روایتی سرراست از آن به دست دهد. او با ترفندهای بسیار، روایت را میشکند. زمان را پس و پیش میکند تا از هنجار بودنِ روایت پرهیز کند. ازاینرو با ایجاد بحران در روایت، نوآوری را در ناهنجاری جستوجو میکند.
داستانهای «مکث آخر»، پر از قابهای کوچک و زیبا است. قابهای کوچکی از نقاشیهای امپرسیونیستی و بهترین نمونه آن داستانِ «تمامی واقعیت در یک واحد کوچک زمان» است که نویسنده حتی طلوع و غروب خورشید را هم از دست نمیدهد. انعکاس تصویر بریده بریده آدمها که در پیادهرو از برابر ویترین فروشگاه میگذرند نیز، تأکیدی است بر اینگونه نوشتن، و خلق دوباره زندگی.
یونس تراکمه را بعد از مرگ احمد میرعلایی شناختم. میرعلایی هر وقت به تهران میآمد، میهمان خانه غلامحسین میرزاصالح بود. هیچ وقت از او درباره چرایی و چگونگی رفاقتش با میرعلایی نپرسیدم. اما میدانم میرزا، میر را بسیار دوست داشت. بعد از مرگ احمد میرعلایی با دوستانش در اصفهان تماس گرفتم. پرسان پرسان، تلفنی با یونس تراکمه آشنا شدم. گفت به تهران میآید و مطالبی نیز درباره احمد میرعلایی آماده کردهاند برای چاپ، که آنها را با خود میآورد. آن روزهای «دیرْاعتماد» ما خیلی زود به هم اعتماد کردیم و از رهگذر آن اعتماد، مطالب خوبی درباره احمد میرعلایی در مجله «شباب» چاپ شد و همین باعث شد تا رفاقت ما با یکدیگر ادامه پیدا کند. بعضی از آدمها از داستانهایشان مهمترند. یعنی خودشان خواندنیتر از داستانهایشان هستند. و آنچه بیش از هرچیز در داستان زندگی تراکمه پررنگتر است، اصولی است که تراکمه به خاطرش تاوان بسیار داده است. تا این لحظه، تا این دم شرایط روزگار باعث نشده که او دست از اصولش بردارد. دستکم از این منظر شاید او نزدیکی بسیار با هوشنگ گلشیری دارد. و شاید هراس از این بیاصولی است که موجب خلق داستانِ «پرواز» شده است.
سیدِ کتابفروشی در اصفهان که هم مغازه و هم خودش برای راوی جذابیتی ویژه دارند. سیدی آرام و موقر که تلاش میکند به بچهها بفهماند با خواندن و نوشتن میشود به هر چیزی دست یافت. خودش نیز از این قاعده جدا نیست و دلش میخواهد با خواندن، در به دنیای گشودهتری باز کند. از همینرو شوق ساختن هواپیمایی به سرش میزند و تلاش میکند تا در خانهاش با موتورِ یک موتورسیکلت، هواپیمایی بسازد تا پرواز کند. گرچه این داستان چندان استعاری نیست اما با کنار هم قرارگرفتن شبحِ ظاهری سید و کنشش، میتوان به استعاریبودن پرواز در داستان پی برد. سید با همه مصائب به میدانگاهی میآید تا بپرد. اما بیتردید نمیتواند پرواز کند. او شرایط پرواز را ندارد. او فقط توهمی از پرواز و پریدن را با خود یدک میکشد. پس به دیوار برمیخورد و هواپیما در میان نگاههای حسرتبار و مشتاق پرواز، درب و داغان میشود. حتی در آن لحظه نیز کسی نمیخواهد باور کند که سید پرواز نکرده است. در همان لحظه کوتاه نیز روایتهایی شکل میگیرد با این خیال که سید پرواز کرد اما نتوانست آنقدر بالا برود که از دیوار بگذرد. اما سید از پرواز دست میکشد و بعد از آن هواپیما را در تماشاخانهای به نمایش میگذارد. سید قرار بود هر شب قبل از شروع نمایش، در برابر چشم تماشاگران مهارت خود را در باز و بستهکردن و روشنکردن هواپیما نمایش بدهد و از این راه پولی به دست آورد. سید نهتنها رویای پرواز خودش، بلکه رویای مشتاقان پرواز را میفروشد. کاری که یونس تراکمه سالهای سال است از آن واهمه دارد. با همه سختیهای زندگی این روزگار حاضر نشده است رویاها و آرمانهایش را بفروشد. بیواهمه صریحبودن، از دیگر خصلتهای تراکمه است. بیواهمه در نظردادن و ابراز عقیده، و محتاط در دل شکستن. بااینحال او هرگز حقیقت را فدای مصلحت نمیکند. همانگونه که در داستان «در صبحِ مدرسه» طاقت نمیآورد و پرده از راز عشقی برمیدارد که گویا از کودکی همراه او است. آنچه تراکمه را میآزرد گمگشتگی نیست، او از گمشدن هراسی ندارد. زیرا «در گمشدگی اضطراب هست و امید. روز جمعه دیگر نه اضطراب بود و نه امید.»
داستانِ مکث آخر، بیانگر نگاهِ امیدوار تراکمه به زندگی است. نگاهی که همواره در پسِ تمام ناامیدیها سر از لاک خود بیرون آورده و به زندگی و طبیعت آدمها لبخند زده است. حتی اگر پایان زندگی را مرگی تراژیک رقم زده باشد، اما باز هم این از زیبایی زندگی نمیکاهد. در زندگی باید مکث کرد. حتی در لحظههای واپسین که قرار است آگاهانه خود را تسلیمِ مرگ کنی بهتر است در جایی زیبا و در آغوش زیبایی رخ دهد. آنچه یونس تراکمه در داستان مکث آخر با آن چفت میشود، همین تضاد زیبایی با تراژدی مرگِ آگاهانه و خودخواسته است. اما در همان لحظه نیز باز نویسنده جانب زیبایی، زندگی و جذبه زندگی را میبیند. جذبه زندگی حتی در آغوش مرگ.