این مقاله را به اشتراک بگذارید
درباره «علیه تفسیر»
کیفشناسی بهجای معناشناسی
فرید درفشی
«علیه تفسیر» مجموعه مقالاتی است که سوزان سانتاگ در فاصله سالهای ۶۵-١٩۶٢ به نگارش درآورده است. این مجموعه شامل نقدها و بررسیهای آثار نویسندگان و متفکران مهم قرن بیستم است؛ آثاری که حوزههای مختلف فرهنگی و ادبی را دربر میگیرد. همانگونه که از نام اثر پیداست، رویکرد انتقادی نویسنده کتاب واکنشی است دربرابر آنچه وی «پروژه تفسیر» در دوران معاصر میخواند. از نظر سانتاگ تفسیر عبارت است از «نوعی کنش ذهنی آگاهانه که نمایشگر رمزگانی خاص و قواعدی خاص برای تفسیر است». این کنش مستلزم نوعی فرقگذاری میان محتوا و فرم است که نخستینبار در فرهنگ اواخر دوران کلاسیک ظهور پیدا کرد. نگاهی که در این زمان رواج یافت، یک «دید واقعگرایانه» به جهان بود که جایگزین نگاه اساطیری پیشین شد؛ ازاینرو، متون باستانی، اعم از متون مذهبی و اساطیری، دیگر به همان صورت قبلی خود پذیرفته نشدند. لازم بود خوانشی نوین از این متون پدید آید؛ خوانشی بهمنظور آشتیدادن آنها با «اقتضائات مدرن». بدینترتیب «پروژه تفسیر» آغاز شد و بهعنوان ابزاری برای رفع ناسازگاریهای «میان معنای آشکار متن و نیازهای خوانندگان (آینده)» شکل گرفت. مفسر اساسا مسئول بازنویسی متن کهن یا «روکشکاری مجدد» آن متن برای حفظ آن است. اما مفسری که در دوره باستان وظیفه بیرونکشیدن معنای جدید از، یا افزودن آن را به متون قدیم بهعهده داشت، این وظیفه را متعهدانهتر و وفادارانهتر از مفسران معاصر انجام میداد. سبک مدرن تحتتأثیر آموزههای مارکس و فروید شکل گرفته است. از نظر سانتاگ این سبک ویرانگر است؛ زیرا «این نوع تفسیر سعی دارد تا به «پشت» متن چنگ بیندازد، تا در آنجا زیرمتنی پیدا کند که از قرار معلوم متن حقیقی همان است». به بیان دیگر تفسیر مدرن متن را برای جستن مقاصدی خاص «حفاری میکند» و آن را از ریخت میاندازد. مطابق این رویکرد، برای فهمیدن یک پدیده باید ظاهر آن را کنار زد، تا در پشت آن «محتوای پنهان» را به چنگ آورد؛ زیرا فقط در این صورت است که آن پدیده قابلفهم میشود.
سانتاگ اعتقاد دارد که این نوع تفسیر در برخی زمینههای فرهنگی میتواند «کنشی رهاییبخش و ابزاری برای بازنگری، باز- ارزشیابی، و گریز از گذشتهای بیجان باشد»؛ اما در زمانه ما پروژه تفسیر عکس این نقش را ایفا میکند و عمدتا سرکوبگر و ارتجاعی است. تفسیر چگونه این نقش سرکوبگر را ایفا میکند؟ با تهیکردن جهان و جایگزینکردن آن با جهانی دیگر؛ جهانی که حقیقیتر از آن مینماید: جهان سایهها، جهان اشباح، و جهان مخفی معانی. بدین شکل «تفسیر حساسیتهای ما را مسموم میسازد». هنر به خودیخود سرشت تهاجمگر دارد و «حسانیّت» ما را هدف میگیرد. ولی تفسیر میخواهد آن را مهار و رام کند. البته ممکن است خالق اثر، خود با گنجاندن نمادها و رمزگان خاصی در اثر خویش شکلی از خوانش را مدنظر داشته باشد که تمایل به فراچنگآوردن معانی پشت این نمادها دارد. بااینحال این آثار کارکردی فراتر از ارجاع صرف به این معانی دارند. اما چگونه میتوان از هنر در برابر تجاوز و تهاجم تفسیر به حوزه آن دفاع کرد؟ یک روش، فاصلهگیری از تفسیر با نفیکردن محتواست. هنر آوانگارد چنین عمل میکند؛ مثلا نقاشی انتزاعی که تلاش میکند با خالیکردن اثر از محتوا یا دستکم با استفاده از «محتوایی بهشدت دمدستی و الکی» خصلتی تفسیرناپذیر پیدا کند. اما شیوه دیگری هم برای دورنگهداشتن اثر از دسترسی تفسیر وجود دارد، که درعینحال به وهم تفکیک فرم و محتوا پایان میدهد، یعنی «تولید آثاری که سطح عینی آنها چنان وحدتیافته و بیمنفذ، نیروی محرک آنها چنان سریع، و خطاب آنها چنان مستقیم است که اثر صرفا میتواند همان که هست باشد». به زعم نویسنده، این اتفاقی است که در آثار سینمایی میافتد. «در فیلمهای خوب، همواره نوعی صراحت و بیواسطگی وجود دارد که ما را از وسوسه تفسیر رها میکند». سانتاگ نقد مطلوب را نقدی میداند که بیشتر متوجه فرم است تا محتوا. در این نقد گرایش افراطی به کاوش در محتوا جای خود را به شرح و توصیف جامع فرم میدهد، توصیفی که از «مجموعه واژگان – توصیفی و نه تجویزی – برای فرم» بهره میبرد. این نوع نقد با شفافیتسازی هرچهبیشتر اثر هنری، به ما کمک میکند حواسمان را بازیابیم. «باید بیاموزیم که بیشتر ببینیم، بیشتر بشنویم، بیشتر احساس کنیم». از این طریق میتوانیم توانایی لازم را بهدست آوریم تا در برابر شرایط فرهنگی کنونی مقاومت کنیم، شرایطی که با «تولیدات انبوه» و «شلوغی» ناشی از آن «قوای حسی ما را کند میکند». ازاینروست که سانتاگ میگوید: «ما بهجای معناشناسی، به کیفشناسی هنر نیاز داریم».
مقاله درباره سبک نیز بر ضد یک تمایز قدیمی اعتراض میکند؛ اینبار تمایز بین سبک و محتوا. اگرچه امروزه منتقدان خوشنام ادبی بهظاهر این تمایز را نمیپذیرند، اما در عمل و در خلال کارهایشان این تمایز کهن همچنان پابرجاست. خصیصه عمده کارهای ایشان این است که سبک را عنصری بیرونی و تزیینی میدانند که همچون پردهای بر روی محتوا کشیده شده است. هرچقدر این پرده شفافتر باشد، اثر هنری ارزش بیشتری دارد. سانتاگ معتقد است این نوع ضدیت با سبک، درواقع ضدیت با سبک خاصی است. «هیچ هنری بدون سبک وجود ندارد». استعاره پرده شفاف موهومی است. اما سبک خود نیز محصولی تاریخی است؛ به عبارت دیگر، «مفهوم سبک را باید به شیوهای تاریخی درک کرد». سانتاگ همچنین با آن دسته از منتقدانی مخالفت میکند که با اثر هنری همچون «یک حرف یا گزاره برخورد میکنند»؛ یعنی آن را پاسخی میدانند به یک پرسش خاص، برای مثال، پرسشی که در حوزه اخلاق طرح شده است. او در مقابل از خودبسندگی و خودآیینی هنر دفاع میکند: هنر نه به چیزی ارجاع میدهد، و نه درباره چیزی است؛ هنر جهانی خلق میکند که در خود و برای خود است. دانشی که از این جهان بهدست میآوریم، نه دانش مفهومی، بلکه «تجربه فرم یا سبک دانستن یک چیز است». سانتاگ با توجه بیشتر به سبک و فرم، درواقع تمایز میان آن دو را همچنان حفظ کرده است. بااینحال فرم از نظر او محصول یک فرایند دیالکتیکی است که بدون مشارکت «سوژه تجربهکننده» امکانپذیر نمیشود و بدون شکلگیری این فرایند هیچگونه هنری پدید نمیآید. این محصول درون اثر و توسط سازوکارهای ویژه آن شکل میگیرد؛ بنابراین یک افزوده بیرونی به اثر نیست که بتوان آن را از اثر جدا کرد. «در تحلیل نهایی، سبک همان هنر است».
سانتاگ از ما میخواهد با هنر از منظر زیباییشناختی مواجه شویم؛ و درعینحال بگذاریم هنر به حواسمان یورش آورد و «حساسیت» ما را نسبت به آن برانگیزد. او پروژههای خود را بر همین مبنا انتخاب میکند. نقدهای سانتاگ در «مراحل سیر و تحول حساسیت» او نگاشته شدهاند. این نقدها زبانی ساده و درعینحال برانگیزاننده دارند. هرکدام از آنها توضیحات و اطلاعات مفیدی را در باب اثر و آفریننده آن دربر میگیرد، و خواننده را با شرایط تاریخی و فرهنگیای آشنا میکند که هم خود این نقدها و هم آثاری که به آن میپردازند در آن خلق شدهاند. اما از این منظر نباید انتظار زیادی از نقدهای او داشت. زیرا آنها نه تأثیر نیروهای تاریخی و اجتماعی بر خلق آثار هنری و ادبی را مورد توجه قرار میدهند، و نه تحلیلی از شرایط تولید اثر و عوامل مرتبط با آن میدهند. بلکه این نوع نگاه فرمالیستی عمدتا از پرداختن به عناصر مؤثر در خلق اثر ناتوان است. بااینحال رویکرد انتقادی سانتاگ را نباید صرفا به مجموعهای از اظهارنظرهای شخصی و واکنشهای جزئی به یک مورد خاص تقلیل داد. سانتاگ به آثاری میپردازد که به وی امکان بررسی مسائل مهم فرهنگی میدهند و این نوع بررسی برای او نوعی جایگاه پدید میآورد، جایگاهی که از طریق آن میتواند از شیوههای مواجهه با این مسائل و نیز از وظایف منتقد در این میان سخن گوید. او برخلاف منتقدان دیگر به درجهبندی آثار هنری و ارزیابی آنها بر این مبنا علاقهای ندارد. هدف اصلی سانتاگ مقابله با آنگونه نقدی است که اثر را بهمثابه یک ابزار برای رسیدن به موضعی اخلاقی یا بهمثابه بازنمایی امر خارجی میفهمد. اما هنر نه بازنمایی است و نه «ایفای نقش کمکی به حقیقت». هنر به چیزی وصفناپذیر میپردازد؛ چیزی که نه میتوان آن را به چنگ آورد و نه در باب آن مفهومپردازی کرد. هنر امری تکینه است: «شیئی زنده، جادویی، و نمونهوار است که ما را به شکلی گشودهتر و غنیتر به جهان بازمیگرداند».