این مقاله را به اشتراک بگذارید
دو کتاب تازه از منیرالدین بیروتی
قصههایی از یک درد مشترک
مانی سپهری
«ماهو» و «آرام در سایه» یک رمان و یک مجموعه داستان از منیرالدین بیروتی هستند که اخیرا از طرف نشر نیلوفر منتشر شدهاند. «ماهو»، پس از رمانهای «چهار درد» و «سلام مترسک»، سومین رمان منیرالدین بیروتی است. بیروتی نویسندهای است که در آثارش همواره به زبان توجهی ویژه دارد و کارکردی خاص برای آن قائل است و این، خصوصیتی است که در تمام رمانهایش قابلردیابی است. «ماهو»، رمانی است که داستان آن برپایه جستجو بنا شده است. جستجوی عشقی ازدسترفته که از خلال آن کشفهای دیگری اتفاق میافتد. در توضیح پشت جلد رمان «ماهو» درباره این رمان میخوانیم: «داستان ماهو داستان سرگردانی و گمبودگیهای مردی در همین دورهی ماست. مردی تازه از بند و حبس رها شده که در جستجوی عشق ازدسترفتهاش به هر دری میزند و در این بههردرزدنها و با هر یک از این گشت واگشتها گویی تکهای از وجود خودش را پیدا میکند. تکههایی که اگرچه آنها را بهتازگی کشف کرده اما حالا دیگر نمیداند با آنها چه کند و همین ندانستن، سرگردانیاش را بیشتروبیشتر میکند تا او را در مسیری تازه رهسپار سازد. ماهو همهجا هست و هیچجا نیست…» آنچه در ادامه میآید سطرهایی است از این رمان: «چهاردستوپایی رفت همان گوشهی فرش را وارسی کرد. لبهی فرش را بالا زد و نگاه انداخت. چیزی نبود یا بود و ندید. سایهی خودش همهی آن گوشه را تاریکتر کرده بود. کمر صاف کرد و واایستاد، همانجا جلوی پنجره. یکدقیقهی تمام همانجور قامت راست خیرهخیر نقشونگارهای اسلیمی فرش شد. حس کرد چیزی از روی پاش رد شد. یکدفعه درجا جستی زد و رفت سمت کلید برق. همهجا که روشن شد طول کشید تا سوسکی را ببیند که کنار در ورودی روی پادری شاخک میجنباند. آرام و پاورچین رفت سمت در. همانجور که ششدانگ حواساش را داده بود به سوسک خم شد و لنگه دمپاییاش را برداشت. سوسک حرکتی کرد و زود ثابت ماند. شاخکهاش به دور و اطراف تکانتکان میخورد. دو قدم برداشت سمتاش. سوسک انگار فهمیده باشد که خطری دور و اطرافاش کمین کرده کمی متمایل شد به سمت چپ که فضایی باز داشت به سمت پذیرایی. هیراد معطل نکرد و سریع لنگهدمپایی را کوبید به زمین. سوسک مثل برق رفت زیر در و ناپدید شد. هیراد کلید را چرخاند و در را وا کرد. چراغ راهپله را هم زد. نه. رفته بود. برگشت.
در را بست و آمد کلید برق را زد. تاریکی همهچیز را پوشاند. لنگهدمپایی را پرت کرد روی پادری و خیره ماند به در… چرا حتی این سوسک هم از مرگ فرار میکند؟ چرا هیچکسی دلاش نمیخواهد بمیرد؟ چرا خواستم بکشماش؟ مرغ عشق را توی قفس نگه میداریم و سوسکها را میکشیم! مگر آن کسی که آدم میکشد همینطورها نیست؟ شاید آن آدم را سوسک میبیند…» مجموعه داستان «آرام در سایه»، دیگر اثر داستانی اخیرا منتشرشده از منیرالدین بیروتی است. این کتاب، پس از مجموعهداستانهای «تک خشت» و «دارند در میزنند»، سومین مجموعه داستان منتشرشده از منیرالدین بیروتی است. در توضیح پشت جلد «آرام در سایه» درباره آن آمده است: «این داستانها بیشتر حالوهوای امروزی دارد. بهجز یکی دوتایی که به دلایلی نشرشان تا همین حالا طول کشید. بیشتر همین فضای شهر و شلوغی همین پایتخت پردود که نویسنده گویی خطر این تجربه را به جان خریده تا لابد از آن فضاهای مالوف و معهود بیرون بیاید و چیزی نو را تجربه کند. قصههایی از آدمهای توی این شهر شلوغ و پردود اما زنده، با تمام دلمشغولیها و سردرگمیها و مصیبتهایشان.
داستانهایی که شاید در نگاه اول هیچ ارتباطی بین آنها نتوان پیدا کرد اما با کمی تامل میتوان دریافت که تمامی آنها از یک درد مشترک میگویند…» مجموعه داستان «آرام در سایه» شامل ٢١ داستان است به نامهای «خشاب خالی»، «ماه مات»، «جای گلوله»، «زندهها»، «شب گرگ»، «برف پشت پنجره»، «بیداری»، «آهو و خواب فاخته»، «اگر راست باشد…»، «سایه در ماه»، «پیرزن در راه»، «رساله هبوطیه»، «دل کوه»، «موج و ماسه»، «بیخوابی»، «مار و موج»، «نرد و ناقوس»، «من باید فکر کنم»، «طبقهی هفتم»، «این کوچه بنبست نیست» و«کاش بهروز نخواند». آنچه در پی میآید سطرهایی است از داستان «شب گرگ» از این مجموعه: «حالا لولهی اسلحه را گذاشته بود وسط ابروهای مرد و سرمایی پرسوز دورتادور قلبش را گرفته بود. لبهای مرد لرزیده بودند یا حالا خیال میکرد که لرزیدهاند و همانطور که به همین لرزلرز لبها فکر میکرد دید که نقطهی سرخ پرت شد چندمتری جلوتر و پرهیب ماشی جمعتر شد توی خودش و فکر کرد اینجا چه میکند و اصلن چه کار دارد و سه – چهارثانیهای زلِ ماشی، نمیدانست تا همین یکثانیهی قبل به چی داشته فکر میکرده و گیجواگیج زور به ذهناش میآورد و سعی میکرد و نمیفهمید و سر در نمیآورد و باز فکر کرد و فکر کرد و داغ شد و داغی به نفستنگهاش انداخت و اگر چشمک چراغ زرد ماشین در حال آمدن از روبهرو نبود حتمن نعرهی از ته دلی میکشید و حلقوم جِر میداد توی این شب لعنتیِ تمامنشو و در کمتر از یک ثانیه همهچیز یادش آمد. سهنفر بودند.
اول راننده پیاده شد و چراغ اضطراری را از توی صندوق عقب درآورد و روشناش کرد و گذاشت روی کاپوت جلو و بعد آن یکی که کتشلوار تنش بود و ماشی تا دید توی دلش گفت عجب کرگدنی تو این گرما کتشلوار هم پوشیده و مُری وقتی طرف خوب آمد جلو و توی نور سفید چراغ اضطراری شد که صورتش را ببیند فکر کرد طرف انگار آمده عروسی…».
شرق