این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی به مجموعه داستان «نهنگ تاریک» سعید بردستانی
حکایتی از هجوم
امین فقیری
مجموعه داستان پیشِرویمان ده داستان را شامل میشود. با سبکی مدرن که گاه به طرف سورئالیسم میل میکند و گاه پسامدرن است؛ که سعی میشود یکایک داستانها را بازشناسی کنیم و قدر بدانیم و تا آنجا که مقدور است پی به نیت نویسنده ببریم. البته میدانیم که چنین داستانهایی هیچگاه به سادگی نوشته نمیشود تا آسان نیز بتوان آنها را تجزیه و تحلیل کرد. چهبسا نیت نویسنده با ما زمین تا آسمان متفاوت باشد. البته زمانی که نویسنده داستانش را در اختیار مردم گذاشت دیگر مالکیتی از لحاظ فکری بر آن ندارد. شاید منظورم را درست نفهمانده باشم. بله داستان و فکر منتشر در آن تا ابد از آنِ نویسنده است ولی خواننده در برداشتهایش آزاد است و از نویسنده تبعیت نمیکند. حال یا به بیراهه رفته است یا درست به منظور نهان گشته در داستان پی برده است. منظور اینکه متأسفانه نویسنده نمیتواند دخالتی در اندیشه مردم داشته باشد.
١- پایان وضعیت: این داستان حکایتی از هجوم است. مسئله داشتن اراده یا نداشتن آن نیست. کاراکتر اصلی داستان در موقعیتی گیر افتاده است که مجبور است اطاعت کند. آنانکه چشم به هست و نیست دیگران دارند خودشان را در این امر محق میدانند و انگار از همهچیز آگاهی دارند. حتی وسایل یا ابزاری را که میخواهند میدانند در چه قفسه و گوشهای گذاشته شده است. همانند طلبکارها توقعشان این است که در بردن اثاثیه خانه کمک کند. حرف مهم داستان هم همین است که او چشمبسته به دنبال آنها روان است و هرچه را که میخواهند در اختیارشان میگذارد و حتی در بلند و کوتاهکردن وسایل خانه همکاری میکند. خوب، میتوان این داستان را به استثمار نیز شبیه دانست. کدام استعمارگر منتظر اجازه فرمانروا میماند. حتی کار را به جایی میرساند که از همفکری خودفروختگان نیز بهره میبرد. تا پایان یک وضعیت اعلام شود. وقتی صاحبخانه میخواهد به پلیس تلفن کند آنها حتی نشانی تلفن که در کارتنی گذاشته شده است را به او میدهند. مکالمه بین پلیس و سه نفر و صاحبخانه کاملا از فرمی زیبا بهره برده است. تمام سؤالها و جوابها هوش خواننده را به بازی میگیرد و خواننده درست چیزی را میخواند که فکر نمیکند و معمول نیست. گویی بهنوعی حس مسخرهشدن گریبان او را میگیرد. انگار که همهچیز بر پایه طنزی تلخ بنا نهاده شده. پایان وضعیتی ناگزیر از حس خاصی میان تراژدی، گریه و خنده و رویدادهایی نامنتظر. داستان مفهومی والا دارد. خالیشدن از هویت، یا غارت آنچه منجر به خودشانسی انسان میشود. درست است اما با رضایت کامل به هر خواسته تن میدهیم و اگر اعتراضی هم باشد به جایی نمیرسد. چون هویتی در میان نیست تا اعتنایی باشد.
٢- بیخوابها: داستان هوشمندانهای است با طنزی مختص سعید بردستانی! در مثلها آمده بود یکی به شکاری رفت که اصلا تفنگ نداشت، شکاری زد که سر نداشت، گذاشت توی دیگی که ته نداشت، گذاشت روی آتشی که هیزم نداشت. تکنیکی که نویسنده برای داستانش انتخاب کرده است «اضداد» است. هرچیز خاصیت ضدخودش را دارد و برعکس. بیخوابی کل ماجراست. شخصیتها درمانده هستند. با دیالوگهایشان اسرار زندگیشان را فاش میکنند. به زنهایشان خیلی راحت توهین میکنند. انگار هرکس شبها میخوابد گناه کبیرهای انجام داده است. قهرمان داستان متوهم است. فیلمزده است آنهم از نوع جنایی و پلیسیاش. دائم منفیبافی میکند از هر حرف برداشت مخصوص به خودش را دارد. طنز بینظیر است هرچندگاهی به فکاهه لبخند میزند. پایانبندی شاهکار است. حسرتبرانگیز است.
«یک نفر هم داشت توی استخر وسطِ پارک شنا میکرد. نصف مسیر را کرالسینه میرفت، بعد زیرآبی شنا میکرد. به آخر استخر که میرسید روی آب خودش را نگه میداشت، بعد آرام کرالپشت شنا میکرد و با لذت آسمان بالای سرش را که هیچچیز در آن پیدا نبود و آنهمه ستاره و سیاهچاله و کهکشان و هالی را که او زیر آنها داشت شنا میکرد و زندگیاش را که گرداگرد او بهسرعت داشت از جای نامعلومی به جای نامعلوم دیگری میرفت تماشا میکرد و از این همه تماشا سیر نمیشد». (ص٢۶)
٣- ایستاده میمیریم: داستان زیباست. با دیالوگی فلسفی، خاصیت مرگ و چگونهمردن، داستان بسیار خوب و موجز نوشته شده است، چیز زیادی ندارد و مرگ با تمام شکوهش نموده شده است، بهگونهای که حتی اثرات بر اشیا و لوازم خانه نیز هویداست. مخصوصا از توستر که استفاده بجایی شده است و بهنوعی ترس و وحشت از مرگ را نشان میدهد. پسر که مرده است و هیچ نمیشنود اما در انتظار مور و مار است تا به طرفش هجوم کنند و امیدش ریشهزدن دوباره از بستر خاک است.
۴- دویدن: دویدن استعارهای از تلاش است. دویدن در اینجا به هیچ ناکجاآبادی نرسیدن است. تنها چیزی که این دویدن را معنا میکند آنهایی هستند که در تعقیب او هستند. آنها هم بیوقفه میدوند. برای رسیدن به نقطه بیهودگی تلاش میکنند. شاید بهگونهای عمدی نمیخواهند به او برسند؛ چون دویدنشان اصل است. نویسنده در اینجا هیچ هدفی را نشان نمیدهد. آیا انسان برای زندگی مجبور به سگدوزدن است؟ آیا بیهودگی سیزیفوار بر همه جهان سایه نیفکنده است. داستان در اوج میماند و در اوج هم تمام میشود. پرواز یکی از سمبلهای آن است. داستان در خلأ اتفاق میافتد. هیچکس نمیتواند نشانهای بدهد فقط دویدن بیمارگونه اصل است.
۵- برکت: این نوشته تا داستانشدن عناصر دیگری هم میخواهد. بدینصورت به «طرح» مانندتر است. اما مسائلی هست که با پررنگشدن آن داستان کاملی خواهد شد. مسئله اول هوو آوردن شخصیت اول داستان بیخبر از زن و فرزند که بسط آن به کنش و واکنش دردسرسازی منجر میشود و بعد شغل «میران» است که همان ختنهکردن است. آن هم در سنین بالا که بهاصطلاح برکتکردن هم میگویند. هرچند که «برکت» معانی دیگری در فرهنگ شفاهی توده مردم نیز دارد.
۶- ماهی مقدس موسی: شعر غمگینی است با نثری شعرگونه. قطع و وصلهایی زیبا، حکایت ماهی گلی است که برای سفره عید خریده میشود و جانسختی میکند و چندینماه زنده میماند. تشبیه قهرمان داستان که شخصیت جوان مسافر باشد با ماهی و رازی که ماهی را زنده نگه داشته است. همه میتواند زیبایی یک دیدار باشد. زیبایی وصال چند دوست باشد و رازی که در داستان مستتر است و اما آنچه ماهی را میکشد فراق است، دوری است. خداحافظی است. هرچه که در این چند صفحه میگذرد شعری است ناب از دوستی و محبت و مذمومدانستن دوریها، ترککردنها، خداحافظیها!…
٧- آن بالایی: این داستان توجه مرا برانگیخت. همینکه نویسنده از کارها و مسائل خارق عادت بنویسد کافی نیست. گاه نویسنده برای بهدستآوردن موضوع به بنبست برخورد میکند و درنتیجه دست به کاری از پیشاندیشیدهنشده میزند و چون برنامهریزی پشتسر آن نیست هرچه را که در ذهناش میآید به آن چنگ میاندازد. داستان آن بالایی از نوع داستانهایی است که در کتاب نادر است. تمام داستانها حرفی برای گفتن دارد تمثیلهایی است که اگر خواننده روی آن فکر و تمرکز کند به نتیجه والایی میرسد. اما بودن یک گاو در طبقه بالایی چه زیبایی هنری میتواند داشته باشد و بوی بدی که به مشام میرسد. خرده کاه و کَلش ذرت از نظر استعارهای راه به کدام سرزمین بکری میبرد؟
٨- فرشته دستشویی: داستانی است زیبا با طنزی محکومکننده و تلخ. همهچیز دستبهدست هم داده است تا داستان را پازلوار کامل کند. محیطی آشنا و ناآشنا، با آدمهایی که خواهوناخواه با آنها سروکار داشتهایم. هرچند که همه را به یک چوبراندن زیبنده عدالت نویسندگی نیست. با کمی دستکاری میتوان داستان را به فیلمنامهای تبدیل کرد. یعنی اگر کارگردانی این نوشته را بخواند زیاد احتیاج به دکوپاژ پیدا نمیکند. صحنهها متنوع و آدمها و دیالوگها هرکدام کمک میکنند تا داستان «فرشتهای در دستشویی» یکی از بهترین داستانهای کتاب شود.
٩- تنبیه هیرو: انگار که بازسازی فیلمی باشد یا اتفاقی که مدتها ذهن مجلههای زرد و روزنامهها و مردم را به خود مشغول کرده بود. همان ریزعلی دهقان فداکار. که حالا همان ماجرا بازسازی میشود. البته با شرکت هیرو (قهرمان) و مخاطبش که میداند هیرو اهل چاخان است و هر از پاراگرافی با حرفهایی مفت و ادعا ترمز او را میکشد و سعی میکند با جملههایی که در میان کلامش میپراند او را به راه راست هدایت کند، که هیرو مرد جازدن نیست. او به افکار خودش دودستی چسبیده است. هیرو شخصیتی است دنکیشوتوار حتی در میهماننوازی و محبتکردن به دیگران. او چیزهایی را میبیند که دیگران نمیبینند. او کارهایی را انجام میدهد که دیگران انجام نمیدهند. او بر سر حرف خود میایستد. ذات او با فداکاری عجین شده است و در آخر تنبیه میشود. آیا این تنبیه میتواند هیرو را از قهرمانبودن بازدارد؟ جواب شما خواننده عزیز چیست به جملاتی که مخاطبش پارازیتوار تحویلش میدهد توجه کنید: این چرندیات را ول کن/ چه آدم بزرگی! / برو سر اصل مطلب/ پس تو نخ مردم هم هستی! / چه آدم بامرامی! / این دهقان فداکاره یا دهقان دروغگو / چه آدم محجوبی! / ولی حتما شبتر میشد و پا میگذاشتی روی دم سگ/ چه آدمهای مودبی/ حالا باد از کجا آوردی این وقت شب؟/ چه حرفها بلده این هیرو / یعنی یکی نبود به کمک این دهقان دروغگو بیاید؟ / چه آدم بااحساسی است! / زحمت کشیدی / لابد مو بر تن بیموی هیرو راست میشد. / چی تو چنته داشتی؟ / باز هم تن بیموی هیرو / چوبدستی!!/ فانوس کجا بود دیگر / سر چی!!/ چه میکنه این هیرو / عجب دوندهای بودهها! کیلومترها جلوتر!/ واویلا خیلی/
حال ببینید این هیرو چهها میگفته که این پارازیتها را بین حرفهایش میشنیده. اگر زیادتر بازش کنیم خواننده از خیر خواندنش میگذرد. بازسازی با طنزی زیبا، دست سعید بردستانی درد نکند.
١٠- داستان آپارتمانی: طنزی که زندگی است. اصلا نوع زندگیای که در داستان میبینیم طنزی واقعی است. انگار که داستان بر پایهای رئال میچرخد. شاید نویسنده بهعمد همهچیز را به قله یا گرداب طنز کشیده باشد اما این هم از طنزهای روزگار است که خواننده همهچیز را باور میکند. مهر تأیید میزند. دل میسوزاند. حق میدهد. درست است این خاصیت نوشتن است. نویسنده همهچیز را درست گفته است.