این مقاله را به اشتراک بگذارید
مروری بر مجموعهداستان «کتاب اصفهان»
تکههایی از یک شهر
پارسا شهری
«کتاب اصفهان»، مجموعه داستانی است شامل هفت داستان از هفت نویسنده. و گویا اولین کتاب از مجموعه «داستانْ شهر» است و اصفهان هم نخستین شهر این مجموعه. تمام داستانها با محوریت اصفهان نوشته شده است و در این شهر میگذرد. آنطور که انتظار میرود شهر در چنین مجموعهای نهتنها یک مکان برای روایت، که خود باید به عنوان یک شخصیت در داستانها ظاهر شود و البته جز چند داستان، چنین اتفاقی رخ نمیدهد. از نویسندگان این مجموعه نام جعفر مدرسصادقی و علی خدایی، شاید بیش از دیگران با اصفهان و ادبیاتِ اصفهان پیوند خورده است. نویسنده نامآشنای دیگر این مجموعه اصغر عبداللهی است با داستان «یک تکه مینیاتور» و کیهان خانجانی با داستانِ «یحیای زایندهرود». محمد طلوعی، نسیبه فضلاللهی و آرش صادقبیگی نیز از دیگر نویسندگان این مجموعه هستند با داستانهای «زندگان اصفهان»، «گربهی مادر» و «از طرف ما». جعفر مدرسصادقی که با «گاوخونی»، اصفهان و دستکم زایندهرود و باتلاق گاوخونی را در حافظه تاریخی ادبیات ما ثبت کرد و روایتی ساخت که تنها مبتنی بر یک مقطع زمانی از مکانی مشخص نبود. گاوخونی شاید حکایت تلخِ تاریخ معاصر ما بود. در این مجموعه نیز مدرسصادقی درست خلافِ نگاه رایج به شهر تاریخی اصفهان، نگاه شرقشناسان به شهری تاریخی و پر نقش و نگار، از زاویه دیگری به اصفهان مینگرد. او از شهر بهاغمارفتهای مینویسد که برای نجاتش شاید تنها راه مانده اعتصابی دردناک باشد و نابودی خود همپای آن. «شهریار درست از همان روزی که به قول خودش اعتصاب کرد و تصمیم گرفت پا از درِ خانه بیرون نگذارد، احساس کرد سبک شده و یک باری از روی دوشش برداشتند. دستی که چفت شده بود به دور گردنش و انگشتهایی که داشت گلوی او را فشار میداد و چیزی نمانده بود خفهاش کند، از هم باز شد و یک مجالی پیدا کرد تا یک نفسی بکشد. این چند ماه آخری، سر فرصت، همهی یادداشتهایی را که نوشته بود جمعوجور کرد و حتی چند سطری هم نوشت به این مضمون که همهی یادداشتهای مربوط به اصفهانش را که گذاشته است توی یک پوشه به اضافهی همهی کتابهایی که توی قفسههاست بدهند به جهانگیر کتابفروش. فقط همین. یک کلمه هم دربارهی هیچ موضوع دیگری حرف نزده بود. دلیلی نداشت هیچ حرف دیگری بزند. تنها نکتهی ابهامی که وجود داشت همین یادداشتها و کتابها بود که اگر تکلیف آنها را مشخص نمیکرد، پسرش یکی دو هفته بعد از مُردن او میریخت دور.» شهریار میدانست که پسرش که پزشک بود، بلافاصله بعد از انحصار وراثت خانه دو طبقهاش را میکوبید و یک مجتمع مسکونی به جایش میساخت. شاید هم یک ساختمان پزشکان. روزی که او به دوستانش پیشنهاد اعتصاب داده بود، همگی به ریشش خندیده بودند. کنار رودخانه نشسته بودند که این پیشنهاد را داد. بچهها کف رودخانه توپبازی میکردند. یک نفر هم دمرو دراز کشیده بود کف رودخانه و داشت از دهنههای خالی پل عکس میگرفت. وقتی که آب جاری بود و از روی سنگفرش زیر پل میریخت پایین و آبشاری به پهنای بستر رودخانه درست جلوی چشمشان بود، با آخرین اخبار و خاطرات پنجاه، شصت سال پیش سر هم را میخوردند اما روزهایی که رودخانه آب نداشت، حرفها ته میکشید، زبانها بند میآمد. این شد که شهریار گفت، اعتصاب کنیم. «یعنی اینکه دیگه هیچکس نیاد لب آب. لب آب که چه عرض کنم کنار رودخونه. دیگه هیچکس از خونه نیاد بیرون.» هیچکس جواب نداد، اما خودش اعتصاب را آغاز کرد. «همه کس خبر داشت که شهریار یک سال است که از خانه بیرون نرفته است و قسم خورده است که از خانه بیرون نرود.» داستان «دیوارنوشتهها» علی خدایی به نوعی مونتاژ دو سیمای متفاوت از اصفهان است. اصفهانِ قدیم با بناهای تاریخی معروفش و اصفهانِ امروز با خالیها و جاماندههایش. دیوارنوشتهها، روایت مردی پنجاه ساله است که سالهاست در این شهر بزرگ تنها زندگی میکند. مدتهاست همسرش را از دست داده. هر روز با سرویس دوم در ساعت شش بعدازظهر به خانه برمیگردد. در شهر میگردد و با دوربین عکاسیاش از بناهای تاریخی شهر، از کاخها، باغها، مسجدها، بازارها، منارهها و کوچهها عکس میگیرد. تازگیها سرگرمی تازهای پیدا کرده است، سفرنامه میخواند: از شاردن، تاورنیه، دلاواله، ریچاردز، کارری و کمپفر. و بعد تصاویر و روایتهای آنها را در شهر دوره میکند تا روایت خود را از شهرِ خود بسازد. نوشتههای روی دیوارها را میخواند. گاهی هم با کلید روی نوشتهای خط میکشد تا همانهایی باقی بماند که دوستشان دارد. و بعد حلقههای فیلم را به عکاسی میبرد تا در ابعاد مختلف، رنگی یا سیاهوسفید به دلخواه خودش چاپ کند. و بعد عکسها را تکهتکه میکند، و دوباره میچیند کنار هم و عصرها روی پل تکهتکههای عکسها را بر بساط دستفروشیاش پهن میکند «عابران به من نگاه میکنند و من شهرم را به آنها نشان میدهم.» در داستان «یک تکه مینیاتور» سام و آناهید به اصفهان میآیند برای یک «درس چارواحدی»، تا سام به استادش نشان بدهد پیپری که نوشته از این اینترنت نگرفته و تحقیقش میدانی بوده، نه فیسبوکی.
«یحیای زایندهرود» از یک غیاب میگوید. از چیزی که رو به نابودی است. از مرگ. «اسمش را به احترام بابای خدابیامرزم یحیی گذاشتیم. حالا هزارتا اسم روی دستمان باد کرده، یک بچه گیرمان نمیآید یکی را رویش بگذاریم… پرستار گفت: «متأسفانه مرده.»… گفتم: «نعشو میخوام.»… رفتم روی پل و توی غرفهغرفههایش. پسرم یحیی توی بغلم. وسط در وسطِ پل ایستادم، گوشه کنار را نشانش بدهم… خواستم اصفهان را نشان یحیی بدهم: هشتبهشت، عالیقاپو، چهلستون، نقشجهان، اما باز روی سیوسه پل بودم. انگار تقدیر ما تا همین پل بود… چوبخطِ ما تا سیوسه پل بود.» وجه مشترک تمام این داستانها جدا از دلیل وجودیشان: نوشتن از یا در اصفهان، روایت فضای معاصر اصفهان است در پیوند با آنچه تاریخِ چندهزارسالهی این شهر برای مردمانش رقم زده است. اینکه زایندهرودِ خشک و پل روی آن، در تمام داستانها به نوعی حضور دارد، شاید همان تقدیر مشترکِ مردمانی باشد که حالا وقتی زایندهرود آب ندارد، زبانشان بند آمده و حرفهاشان ته کشیده، و این چند داستان هم تکههایی است که از زندگان اصفهان مانده است.
شرق