این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتوگو با هنگامه قاضیانی در آستانه اولین کنسرتش
آواز، امتداد تجربهام در بازیگریست
عسل عباسیان
هنگامه قاضیانی، بازیگری که تاکنون در عرصه سینما جایگاهی درخور توجه برای خود کسب کرده و برای بازی در فیلمهای «به همین سادگی» و «روزهای زندگی» سیمرغ بلورین بازیگر نقش اول زن را دوبار از آن خود کرده، این بار نیز تصمیم گرفته تا خود را در هنری دیگر بیازماید. او روز شنبه ١٩ دی، در تالار وحدت، قطعاتی را با تنظیم رضا تاجبخش برای بانوان خواهد خواند تا به گفته خودش، عشق را دوباره در دل زنان ایرانی، زنده کند. با قاضیانی به بهانه این اتفاق، گفتوگویی داشتهایم که میخوانید.
چه چیز قلقلکتان داد تا اینبار اقلیمی دیگر از هفت اقلیم هنر را تجربه کنید؟ شما در سینما، در این سالها توانستید جایگاه درخوری کسب کنید و اینبار تصمیم گرفتهاید به عرصه موسیقی وارد شوید. چه چیز انگیزه شما شد؟
اتفاقی که برایم رقم خورد، یک قلقلک نبود، یک آرزوی قدیمی بود. اینکه چرا تصمیم گرفتم روز نوزدهم دیماه برای زنان سرزمینم آواز بخوانم یک قصه خیلی قدیمی دارد که نمیتوانم انکارش کنم. اگر بخواهم صادق باشم و صادقانه حرف بزنم باید اعتراف کنم که از کودکی تا همین سن، همیشه در خانواده مادریام آواز را شنیدهام؛ یعنی اصلا آواز چیزی است که ما به آن عادت کردهایم. البته نه اینکه هر روز آواز بخوانیم، ولی همیشه با خود زمزمه داریم. در فیلم «به همین سادگی» آقای رضا میرکریمی محترم که واقعا قدم ایشان با فیلمشان برای زندگی من یک اتفاق بزرگ بود، من «ساری گلین» را خواندم. از وقتی که یادم میآید آواز شنیدهام و موسیقی چیز مهمی در خانواده من بوده. اما تقریبا از سن خیلیخیلی کم فهمیدم که موسیقی روح مرا آرام میکند. با اینکه از بچگی واقعا عاشق سینما و تئاتر بودم و واقعا از سن کم دلم میخواست بازیگر شوم، باز درنهایت موسیقی، هنری بود که برای من آن کاری را که باید انجام دهد، انجام داد. من آوازخواندن را خیلی دوست دارم بهخاطر اینکه بهشدت، اول، خودِ من را آزاد میکند. بازیگری هم، مرا آزاد میکند اما چون در قالب یک نقش و یک بازیگر در یک فیلم گنجانده میشوی در نهایت بازیگری آنقدر که باید، مرا رها نمیکند و شاید دیگرانی را که تماشاگر هستند، رها میکند. اما آوازخواندن و موسیقی اتفاقی که به وجود میآورد این است که وحدت خیلی زیبایی را بین تو و شنوندگانت برقرار میکند. این همان چیزی است که تئاتر هم دارد. چیزی که مثلا واقعا میتوانم بگویم ۶٠ شبی که در «کالیگولا» بودم یا شبهایی که با «مثل خون برای استیک» روی صحنه آمدم، هم برایم اتفاق افتاد. این اتفاق، به قدری قوی بود که من هنوز لباس الیزابت «مثل خون برای استیک» را در کمد خودم دارم! تنها لباسی است که از تئاترهایم نگه داشتهام. من حتی به واسطه موسیقی، تئاتر را خیلی زود توانستم پیدا کنم. به قول آقای سمندریان خدابیامرز که همیشه به من میگفتند صحنه دوستت دارد. این جمله خیلی جمله بزرگی بود. برای کل زندگی من کافی است تا من فقط حواسم جمع باشد به موقعیتی که زندگی در اختیار من گذاشته و دچار غرور کاذب نشوم.
پیش از این هم تجربههای موسیقایی داشتهاید؟
بله. وقتی در سال ١٣٨١ در استودیوی نادری برای همخوانی با یک خواننده رفتم و انتخاب شدم باز موضوع برایم اینقدر جدی نبود. فکرش را هم نمیکردم انتخاب شوم. ولی وقتی که خواندم دیگر خواندن برایم جدی شد. قوانین آقای خلعتبری برای پذیرفتن من دشوار بود. ایشان از پشت یک شیشه صداهای استودیو را میشنیدند و این سبک ایشان خیلی برای من آن موقع جالب بود. وقتی از استودیوی نادری بیرون آمدم، تمام آن خیابان را راه رفتم تا تقریبا پیچ شمیران. تمام راه فکر کردم که چه جالب! من همیشه دلم میخواست که صدایم ضبط شود و به خودم آمدم و دیدم این اتفاق افتاد. اما چگونه این اتفاق افتاد؟ شاید چون من فانتزی خواندن را از کودکی در وجودم داشتم. چند سال بعد، رسیدیم به فیلم «به همین سادگی»؛ وقتی فیلمنامه را خواندم دیدم یک قسمت در آن هست که من باید آواز بخوانم. آقای میرکریمی در گفتوگویی که با من داشتند از من پرسیدند که آیا شما میتوانید آواز بخوانید و زمزمه کنید؟ گفتم: بله، میتوانم. حتی راجع به آوای ترکیای که باید میخواندم با من صحبت کردند و من هم پذیرفتم که «ساری گلین» را در فیلم ایشان بخوانم. ببینید بههرحال اگر بگویم من خیلی در موسیقی باسوادم، بلوف خیلی بزرگی است اما گوشم به خاطر مأنوس بودنم با موسیقی از کودکی، گوشِ باسوادی است. وقتی «ساری گلین» را در فیلم «به همین سادگی» خواندم دیدم این شعر زمزمه خیلی از زنانی شد که این فیلم را دوست داشتند. بعد از آن، کلیپ «ای ایران» سامان مقدم محترم و عزیز ساخته شد. در آن کلیپ که برای جشن خانه سینما بود، من در کنار خانمها رؤیا نونهالی و رؤیا تیموریان و آقای حمید جبلی محترم و عزیز و آقای حسن پورشیرازی، آقای مشایخی، آقای کوروش تهامی محترم و خانم پانتهآ بهرام «ای ایران» را خواندیم؛ سال ٨٧. آنجا باز یک اتفاق آوازی از من ثبت شد که جالب هم بود. جالب این است که برای آن کلیپ هم از خانه سینما -نزدیکهای جشن- به من زنگ زدند، پشت خط آقای پرستویی بودند که به من گفتند آیا مایلید در سرودی که اهالی سینما میخوانند با ما همراه شوید؟ به آقای پرستویی گفتم حتما، اگر من بیایم و «ای ایران» را بخوانم، باعث افتخار من است. من رفتم و حتی به تست هم نکشید و ما دستجمعی «ای ایران» را خواندیم و ضبط شد و این کار در جشن خانه سینما روی السیدی پخش شد و همزمان که روی السیدی پخش میشد از ما خواستند که بدون میکروفن آن را روی استیج عمارت مسعودیه بخوانیم که این، لحظه خیلی زیبایی را رقم زد. بعد از آن هم در فیلم «من مادر هستم» یک سکانسی بود که آقای جیرانی اواسط فیلم به این نتیجه رسیدند که من در آن سکانس آواز بخوانم. ایشان بهقدری باهوش هستند که میزانسنی را ترتیب دادند و گفتند که اینجا وارد شو و برای آرامکردن لحظهای که آنقدر در طغیان است، قطعهای را بخوان؛ خیلی برای من کار سختی بود نه بهدلیل خوانش یک قطعه، به دلیل اینکه موقعیت میزانسن برای اجرای آن قطعه سخت بود. آنجا باز یکبار دیگر یک اتفاق آوازی دیگر برای من افتاد و آواز را برایم جدیتر کرد. اینها همه تجربههای من است و به این معنی نیست که کار من خیلی درست است و الان قرار است بهترین خواننده روی زمین باشم و روز نوزدهم دی بهترین اجرای جهان را به مردم ارائه دهم، اما اینها پیشزمینههایی هستند که اتفاق امروز را برای من رقم زدند. فراموشم شد که بگویم پیش از فیلم آقای جیرانی، در «سعادت آباد» هم آقای مازیار میری محترم از من، مهناز افشار و لیلا حاتمی عزیز خواستند با هم بخوانیم. بعد جالب بود که برداشت بچهها را باهم گرفتند، ولی من تنها خواندم و بعد با هم سینک شدیم؛ من از مازیار میری عزیز پرسیدم چرا این کار را میکنید؟ گفتند ما این انتظار را از تو داریم که تو الان بتوانی عین آن را اجرا کنی و ما پلیبک کنیم. آنجا یکبار دیگر باز این حسوحال آواز را تجربه کردم و این حس همینطور در من ماند. در سالهایی که در سانفرانسیسکو بودم یادم هست هر وقت راجع به چیزی کم میآوردم، مثل همه این روزهایی که روی زمین زندگی میکنیم و گاهی سخت میگذرد، تنها چیزی که مرا آزاد میکرد، موسیقی و خواندن بود. برای نمونه کنار اقیانوس توی ماشین مینشستم و آواز میخواندم و آنقدر آرام میشدم و به یک آرامش زیبایی میرسیدم که میگفتم خوب دیگر زندگی همین است! بعدها به این پی بردم که موسیقی واقعا هنر برتر و یک جور درمان است. گاهی اوقات مثلا در ازدحام روزها و لحظههای شلوغ زندگیات شاید دیگر نتوانی فیلم یا تئاتر ببینی حتی اگر عاشق سینما باشی، اما موسیقیات را حتما گوش میکنی. میخواهم بگویم این موسیقی است که کنارآمدن با تراژدیهای زندگی را برایمان آسان میکند و اینبار برایم تبدیل به شوقی شده که من میخواهم آن را تجربه کنم. ممکن است بعد از اجرای روز شنبه فیدبکهایی بگیرم که احساس کنم نباید به این کار ادامه دهم، اما چون به شکل شوق عجیبی سالها در من وجود داشته، واقعا خوشحالم که حالا میخواهم آن را تجربه کنم. فکر میکنم این همه سال اتفاق نیفتاده چون شاید الان زمانش بوده؛ فکر میکنم همهچیز در موقعی که باید، پیش میآید. حتی یک اتفاق تقدیری خیلی عجیب این است که نوزدهم، شب تولد مادر من است و بالاخره مادرم مرا به این دنیا آورده و زایشم از او بوده و جالب این است که مسئولان تالار وحدت وقتی به من نوبت اجرا دادهاند که از قضا شب تولد مادرم است، حتی این هم برای من یک نشانه است؛ نشانهای از شگفتیهای زندگی، از اینکه ما بهعنوان انسان، به فانتزیهای ذهنمان میتوانیم برسیم.
از فانتزیهای ذهنی حرف زدید. فانتزی آواز از چه زمانی همراه شما بوده و آیا هیچوقت با آن در زندگی خصوصیتان دستوپنجه نرم کردهاید؟
بله، از سن خیلیخیلیخیلی کم. از پنج، شش سالگی با موسیقی مأنوس شدم و شروع به رقصیدن و آوازخواندن کردم، کمکم بزرگتر که شدم و به ١۴، ١۵ سالگی رسیدم، این موضوع بهقدری برایم جدی بود که دوست داشتم پدر و مادرم سر کار باشند، خانهمان خالی باشد فقط به دلیل اینکه من بتوانم بخوانم. در ١٢ سالگی یک سوئیچ جالب داشتم و یکباره از موسیقی پاپ به سمت موسیقی راک کشیده شدم. خیلی تغییر عجیبی بود، ولی این اتفاق افتاد. به خاطر کتابهایی که میخواندم، کتابهایی که برای آن دوره ذهنی عجیب بود. الان به وضعیتی رسیدهام که جالب است بدانید دوست دارم همه چیز را گوش کنم. این اتفاق عجیبی است که امروز دیگر همهچیز را دوست دارم گوش کنم. شاید خیلی از آشنایان و اطرافیان خودم بگویند اینکه یک روز سلیقهاش چنان بود، چرا الان چنین است؟ میخواهم بگویم جادوی موسیقی همینجاست؛ همینجایی که من را دلباخته میکند. وقتی این مدت با هفت نوازنده زیبا در فضای استودیو تمرین میکردیم، اصلا از دنیا کنده میشدم و آنها میتوانند با سازهایشان مرا از روزمرگی دور کنند. این قدرت خیلی زیادی میخواهد. من امتحان کردهام وقتهایی که خیلی مغزم درگیر است و مشغلههای فکری زیادی دارم موسیقی نقش شفاگری برایم دارد. من الان دلم یک مشارکت میخواهد، یک چیزی در احساس و وجودم هست که بعد از پنج سال که همه به من میگفتند چرا هنگامه تئاتر کار نمیکنی و حق هم داشتند، چون جالب است که من هنوز عاشق تئاترم، چون تئاتر برای من مکتب است، خواستم اینبار با آواز صحنه را تجربه کنم. بعد از پنج سال که دیگر اجرای چشمدرچشم با مردم نداشتم، دلم میخواست دوباره این تجربه را داشته باشم. از آنجا که سینما حضور متکثر است، تو، هم هستی و هم نیستی، هم روی پرده سینما هستی و هم اگر از در وارد شوی و بیایی که فیلمت را ببینی، مردم برمیگردند خودت را هم میبینند، پس تو حضور متکثر هستی، اما برخورد چشمدرچشم با مخاطبت نداری، ولی در تئاتر این برخورد هست. خوشحالم که بعد از پنج سال با این حجمی که در من جمع شد، میخواهم باز نفس مردم را بشنوم چون نفس مردم شنیدن دارد. میخواهم چشم در چشمشان بیندازم و کیف کنم از اینکه میتوانم الان اشتباه کنم و مردم کموکاستیهایم را گوشزد کنند، چون اجرای زنده همیشه این را دارد و این خودش یک حسی به تو میدهد که باید کمی متواضع شوی و توهم نزنی که خیلی بزرگ هستی. ما هم آدم هستیم و خاصیت آدم این است که اعتمادبهنفس داشته باشد، اما اعتمادبهنفس با تکبر و تفرعن فرق دارد. باور به خویشتن، خیلی با خودبزرگبینی فرق میکند؛ باورداشتن به خویشتن است که به تو این اعتمادبهنفس را میدهد که فانتزیهای زیبای ذهنت را با مردم به اشتراک بگذاری. من روز نوزدهم دلم میخواهد فانتزیهای ذهنم را که همیشه آرزو داشتم، با مردم شریک شوم. در یک قسمت از سخنان یک ثَمَن، در کتاب «قدرت اسطوره» جوزف کمبل آمده: «وقتی مردم آواز میخوانند من میرقصم، من وارد زمین میشوم». ببینید این جمله چقدر زیباست. من امیدوارم آن شب زنان سرزمین من در تالار وحدت در یک محیط امن و زیبا لحظاتی با من آواز بخوانند در یک جمع زنانه خوبِ باشکوه. چون بهنظرم تالار وحدت واقعا شکوه دارد و خوشحالم که در آن شب من وارد زمین میشوم، طبق گفته آن شَمَنِ سرخپوست.
شما که گفتید آواز و موسیقی همیشه دغدغهتان بوده چرا هرگز نخواستید یک مربی آواز داشته باشید؟
خوب شد این سؤال را پرسیدید. یادم آمد جشن سال ٩٠ خانه سینما، آقای شهداد روحانی برای یک هفته به ایران آمدند و با ارکستر سمفونیک، «ای ایران» را زنده اجرا کردیم. آنجا صابر ابر هم اضافه شده بود و مریلا زارعی عزیز هم بود. اتفاقا آقای شهداد روحانی در استودیو که تمرین میکردیم، به من گفتند که تو صدای خوبی داری. جالب بود اینقدر ایشان روح بزرگی دارند که ادامه ندادند که مرا نصیحت کنند و بگویند که برو دوره ببین. دوست ندارم دوره ببینم چون یک خوانندهای که اسمش را نمیبرم و یکی از نبوغ موسیقی جهان است و شاید یک روز اسمش را ببرم، چون خودش دوست نداشت که هیچوقت اسمش را ببرم به من گفت چیزی در صدایت هست که در تربیت یک کم مونوتن میشود و از بین میرود. ولی به خودم قول میدهم که اگر کنسرت اولم را بروم و فانتزیای که سالها در من بود، برایم مجسم شود حتما برنامههای جدیای دارم و تمرینات و تعلیماتم را گستردهتر میکنم.
روال تمریناتتان چطور بود؟
ما در تمرین به کشف میرسیدیم. عجیب بود که نوازندههای من هم همگی این مسئله را درک میکردند و همه به من انرژی میدادند و کسی نمیگفت که اینجا نقص دارد. در یک تجربه گروهی نقصهایمان برطرف میشد و رضا تاجبخش عزیز و محترم هم از روز اول که قطعات را تنظیم کردند به من این امیدواری را دادند که طی یک همکاری گروهی به تجربه موفقی دست پیدا خواهیم کرد. ایشان یکی از کسانی هستند که در حوزه پاپ واقعا کارهای خیلی خوبی ارائه دادند. من تنظیمهای ایشان را خیلی دوست دارم. مثلا تنظیم کارهای حمید حامی که بهتازگی در کنسرت او شنیدیم عالی بودند. رضا تاجبخش محترم هم که نیمی از کار ما مرهون زحمات اوست، جالب است بدانید که مرا خوب روانشناسی کرد و فهمید که من با گوشم سریع یک چیزهایی را میگیرم. به یکسری چیزهایی که شاید بعضیها برای انجامش محتاج تکنیک باشند، نهاینکه بینیاز باشم اما من تجربی به آن میرسم. بگذارید با خودم و مردمی که این مصاحبه را میخوانند، صادق باشم. ترتیبدادن این کنسرت کلاهبرداری نیست و قرار نیست من با پول این کنسرت بروم و یک خانه بخرم. اصلا در کار فرهنگی و هنری در ایران این خبرها نیست. موضوع این است که این ماجرا برایم یک اتفاق خیلی حسی- هنری است که دارم آن را با زنان سرزمینم به اشتراک میگذارم. مطمئنا بعد از این فکر میکنم اگر نوزدهم دی این اتفاقی که باید در من بیفتد، باز این تجربه را امتداد میدهم. مثل بازیگری که وقتی پایم را گذاشتم، چون عاشقش بودم، سعی کردم با ممارستهایی که بدون کلاس بازیگری برایم اتفاق افتاد، هرگز درجا نزنم. برای بازیگری هم کلاس نرفتم ولی این دلیل نمیشود آدمها در هر حیطهای که میخواهند وارد شوند، کلاس نروند.
شما تحصیلکرده رشته فلسفه هستید و فلسفه با موسیقی آمیخته شده است. همانطور که نیچه در «زایش تراژدی از روح موسیقی» کاملا فلسفهاش را با موسیقی پیش برده است. در زندگی شمایی که سالهاست با فلسفه مأنوسید، فلسفه و موسیقی چطور پیوند خوردهاند؟
آواز رقص دارد و منظورم این نیست که وقتی آواز خوانده میشود حتما باید برقصیم بلکه منظورم رقصی است که روح آدمی با شنیدن موسیقی تجربه میکند. روح با موسیقی میرقصد. وقتی یک آواز اندوهگین گوش میکنیم، باز هم روحمان میرقصد. از طرفی فلسفه هم بیتِ قلبِ درک زندگی است. موسیقی بیتِ درکِ کل زندگی است.
طبیعتا وقتی فلسفه میخوانی و افلاطون میگوید روح دایره است یاد دایرهای میافتی که میشود با آن نواخت. فلسفه جوازِ تفکر است و لزوما قرار نیست همه مطالعهاش کنند تا فیلسوف باشند. شما وقتی در یک روستا میروید و هنگام غروب خانمی را میبینید که درحال جاکردن مرغ و خروسها و کارهای دیگر است، ممکن است او یکباره جملهای بگوید که تو تا صبح به آن جمله فکر میکنی. آن خانم فلسفهاش را از کجا آورده؟ یاد مکرمه قنبری محترم افتادم. مکرمه قنبری هنرش را از کدام کتاب آموخته بود؟ یا کسی که مثلا در قبیلهای یا در گروهی کولی، آواز میخواند، فلسفه خوانده اما او فلسفه را زندگی میکند؟ مگر فلسفه چیزی جز اینهمه نگاه و تعریف از جهان است؟ موسیقی هم نگاه به جهان و ارائه تعریف از جهان است. پس موسیقی و فلسفه در جهان من پیوند عمیقی دارند. همانطور که برایم معماری نیز با موسیقی درآمیخته است. معماری مرا روانی میکند. فکر میکنم معماری موسیقی منجمد است. وقتی به معماری نگاه میکنی، برای دقایقی با خودت غرق در جهان آن معمار میشوی و این کاری است که فقط موسیقی با ما میکند. البته که همه هنرهای جهان به هم مرتبط هستند؛ همه مثل همان دایرهای که افلاطون از آن صحبت میکند و میگوید روح هم دایره است. من امروز از بازیگری به سمتوسوی عجیبی نرفتهام، برای من تجربه آواز و موسیقی، در امتداد همان تجربههایی است که در بازیگری و فلسفه هم داشتهام.
در موسیقی چهکسی الگویتان بوده؟
ماریا کالاس! البته من مثل او اپراخوان نیستم و هرگز هم نمیتوانم مثل او باشم. چون ماجرای اپرا کاملا متفاوت است. یک اپراخوان از کودکی تعلیم و تربیت میشود و البته اپرا هم بهشت است ولی ورود به آن خیلی مشکل است. باید از بچگی به آن ورود کنی و در آن خط بمانی. ولی نگاه کنید که ماریو کالاس درواقع اصلا شکوه اپرای جهان بوده. به نظرم بازیگری و آواز برای او هم تجربههای ممتدی بوده چون امروز وقتی اجراهای زنده و فیلمهایش را میبینیم، آواز و بازیگری توأمان را با هم به نظاره مینشینیم. و البته از ایرانیها هم قمرالملوک وزیری اسطوره من است. وقتی زندگیاش را خواندم، بیشتر عاشقش شدم. وقتی او آواز میخواند چلچراغها از صوت صدایش میلرزیدند و هنرش هم خودآموخته بود و تمام پولهایی که از آواز درمیآورد را خرج دیگران میکرد. یک فرد نادانی در رادیو در مصاحبهای به هنرمندی دیگر میگوید فکر نمیکنید باید به بخش اقتصاد زندگیتان بیشتر توجه کنید که مثل قمرالملوک وزیری که الان در فقر زندگی میکند، نباشید؟ و قمر وقتی میشنود نامهای مینویسد و آن نامه قمر خواندنی است. یعنی واقعا هرکس باید آن نامه را بخواند چراکه در آن نامه واقعا میتوان از زنی که آواز میخوانده درس زندگی هم گرفت.
چقدر از آموزههای بازیگریتان و تکنیکهایی که خودتان برای خودتان پیدا کردهاید، در بیان، ضرباهنگ و ریتم، روی استیج، موقع آوازخواندن، استفاده خواهید کرد؟
من چون در بازیهایم هم تکنیک نمیزنم و حسی کار میکنم، اینجا هم همین روال را دارم. در بازیگری و سینما کلمات را زندگی میکنم و برای همین راحت حرف میزنم. در آواز هم همینطوری هستم، کلمه را زندگی میکنم. یعنی اگر قرار است یک خط شعر بخوانم و مثلا روی صحنه «نشود فاش کسی آنچه میان من و توست» را اجرا کنم، طبیعتا این کلمه را عین زمانی که دارم بازی میکنم ادا خواهم کرد. موقعی که بازی میکنم هم واقعا دارم زندگی میکنم. چون درگیر قالب شخصیتی یک نفر هستم. شب اجرایم هم هر قطعه را که بخواهم بخوانم، مطمئنا در قالب آن شعر، تنظیم و ملودی قرار میگیرم.
شرق