این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی به رمان «آنها که ما نیستیم» محمد حسینی
یک گریز نهچندان کوتاه
پیام حیدرقزوینی
«آنها که ما نیستیم» محمد حسینی، روایت درهمشدن آدمها و قصهها و چهرههاست در گذر زمان و همراه با دگرگونیهای تاریخ و روایت داستان، انگار به جنون دیگریشدن دچار است که در هیچ نقطهای قرار ندارد و مدام از جایی به جایی دیگر میپرد و به نظم از پیشتعیینشدهای تن نمیدهد و هرجا که بخواهد، اتفاقی جدید را به میان روایت پرتاب میکند. این شیوه از روایت، اگرچه خواننده را در ابتدا میان اتفاقات تودهشده برهم گیج باقی میگذارد، اما در تناسب با وضعیت آدمهای قصه و ماجراهای آنهاست که شکل میگیرد و پیش میرود و منطق خود را میسازد. چهرههای نامتعین متن گاه بهظاهر یک نفر است و گاه چند نفر که میان خودبودن و دیگریشدن در نوساناند.
در ابتدای کتاب و پیش از ورود به روایت رمان، توضیحی آمده که خود میتواند بخشی از روایت تکهپاره قصه باشد: «تنها حقیقت این رمان این است که تمام آدمهای آن، در همه بخشها، یک نفر است: من»؛ این منِ تکهپارهشده در طول روایت پخش شده است و هرجا تکهای از آن دیده میشود. انگار منهای چندپاره رمان هرجا که بخواهند روایت خود را به دست میدهند بیآنکه بخواهند نظم و ترتیبی مشخص را رعایت کنند.
رمان در شش بخش روایت شده و عناوین بخشها گویای درهمشدن منهای مختلف متن است: «مایی که تو میگویی(١)»، «یک گریز نهچندان کوتاه»، «مایی که تو میگویی(٢)»، «بگذار خودم بگویم»، «من: حکایت همچنان باقی است؟» و «حالا که تو خواندهای بگو». بخش آخر کتاب، صفحاتی خالی است که هم نشانهای از ناتمامماندن روایت و امکان ادامهیافتن آن تا جایی نامعلوم است و هم سفیدیهایی است که خواننده باید سیاهشان کند. خوانندهای که در بخش آخر، خواسته یا ناخواسته، به یکی از منهای تکهپاره متن بدل شده و حالا اوست که باید روایت را ادامه دهد.
آدمهای تیپاخورده داستان با روایتی نامأنوس، چهرهای عجیبتر و مبهمتر یافتهاند. راوی انگار هم مهدی است، هم روجا، هم نادر و هم اسکندر و البته شاید هیچکدام. در یکی از تکههای روایت، پاسخهای راوی، که در معرض استنطاق قرار گرفته و سؤال و جواب میشود، حکایتی است از منهای چندپاره متن: «بنویس. کجوکوج مینویسی: مهدی. مینویسی: روجا. مینویسی: نادر. مینویسی: اسکندر. مینویسی. و برگه را برمیدارد. به دستخط لرزیده از لرزش دستت نگاه میکند… برگه دیگری مقابلت میگذارد. شغل؟ مینویسی: دانشجو. مینویسی: نقاش. دانشجو. مینویسی: بیکار. مینویسی: کارمند. مینویسی: قصهنویس. برگه را برمیدارد. سر تکان میدهد. برگه دیگری میسراند روی میز. جرم؟ نگران نباشید. شنیدید که گفت طوری نیست. میرویم بیرون. بنویسد: هیچ. بنویسید: نمیدانم. هیچ. نمیدانم. هیچ. نمیدانم. هیچ نمیدانم. هیچ. نمیدانم. هیچ. نمیدانم. برگه را برمیدارد. به انبوه کاغذهای مقابلتان نگاه میکند. کاغذ دیگری میسراند. مطمئن نیستی. اما انگار آه هم میکشد. زمان آشنایی؟… واقعیت را بنویسید. یک سال پیش. چهارده ماه پیش. یک سال پیش. یک سال پیش. بیست سال پیش. برگه را برمیدارد. به وضوح کلافه است. برگهای دیگر میسراند. نوع رابطه؟ دوستی ساده. دوستی ساده. دوستی ساده. دوستی ساده. آشنایی قدیمی. بلند میشود، میایستد پشت سرت. قصدت از آنچه مینویسی؟ من نمینویسم. من نمینویسم. من نمینویسم. من نمینویسم. قصهگویی. سرگرمی. پررنگشدن آشناییهای قدیمی. شناختن خودم. دیگران. آشناها. پدیدهها. غریبهها…».
بحران آدمهای قصه و ذهنیتهای پریشان آنها، روایت متن را هم بحرانی کرده؛ روایتی که به غمها، شکستها، حسرتها، ابهامها و تردیدهای آدمها مربوط است، آدمهایی ناشناس که نامهایی مختلف دارند و میتوانند در گذر زمان پس و پیش بروند. هریک از روایتهای تکهپاره متن را میتوان جداگانه آنقدر بسط داد تا خود به داستانی جداگانه بدل شود. شاید به همین دلیل است که در آخر، این خواننده است که باید روایت را ادامه دهد یا روایت را بازتولید کند. جنونِ دیگریشدن که عادت همیشگی یکی از آدمهای قصه، مهدی، است، عادت روایت رمان هم هست: «حرف مفت میزد. نه اینکه دروغ میگفت نه. جنون مهدی ناگهان دیگریشدن بود. این استعداد عجیب را داشت که در لحظهای دیگری شود. کاملا دیگری؛ با عقاید و استدلالهای جدید. از شیطنت تا سربهزیری، از درسخواندن تا لاابالیگری. از مبارزه تا کافهداری، از عرفان و فلسفه تا زنبارگی، همه را یکبهیک سپری میکرد و نه بهمرور که در لحظه دیگری میشد.»
اما در کلیت روایت متن، دگردیسی آدمها و آشوب نهفته در روایت، نهفقط به ویژگی شخصی آدمهای قصه که به چیزی مهمتر برمیگردد. آدمهای قصه، آدمهایی تیپاخورده و توسریخورند که زیر سلطه وضعیتی که در آن به سر میبرند، تن به دیگریشدن میدهند: «هر که، هر وقت، هرجا، بیخود میکند طوری درباره آدمیزاد حرف میزند که انگار دکمه خاموش روشن دارد و میشود ذهنش را در لحظهای پاک کرد از همهچیز و دوباره راه انداخت. موش کور را هم اگر دوبار پنیر دستش بدهی و توی سرش بزنی، بار سوم از هرچه بوی پنیر و رنگ پنیر داشته باشد رو برمیگرداند. نگاه به مهدی نکنید که در لحظه دیگری میشود، هرچند دیگریشدن او انتخاب نیست، ویژگی اوست که معلوم نیست محصول کدام توسریخوردن است. اصلا در اوضاعی که ناچاری صبح یکجور باشی و ظهر یکجور و غروب یکجور و شب یکجور، چطور میتوانی بفهمی چه کسی هستی تا بتوانی خودت را ارزیابی کنی و فکر کنی رفتارت در دستیابی به هدفت کمکت میکند یا نه.» مهدی، روجا، نادر، اسکندر، و… همگی محصول این وضعیتاند. وضعیتی که میتوان آن را به عقبتر هم برد و رد آن را تا سالها پیشتر پی گرفت؛ در تاریخی که انگار همیشه پر بوده از تغییرات ناخواسته که معلوم نیست کی و کجا شکل گرفتهاند: «این سینهجلودادن که عرب و مغول و که و که آمدند و ما تغییر نکردیم و آنها را تغییر دادیم، بلاهت محض است. چطور تغییر نکردهایم. گیاهی بودهایم که در مسیر رستن و سر از خاک بیرونآوردن مدام به مانع و سنگ خوردهایم. مردیم یا اگر ماندیم در برابر هر سنگ، هر مانع، هر توسریخوردن تابی برداشتیم و شدیم این موجود پیچپیچ هزارتو که دیگر خودش هم نمیداند کیست و کدام است». ماجراهای رمان نیز، مثل آدمهایش، آنقدر پیچپیچ و درهم تنیده است که بعد از پایان رمان، انگار همه آنها یک ماجرا بودهاند و شاید هم اصلا از آغاز هیچ ماجرایی در کار نبوده. تکههای روایت، جایی تا مشروطه عقب میروند و گاه تا سالهای انقلاب و جنگ پیش میآیند و نشانههایی مبهم از آن دوران به دست میدهند؛ و نیز، گاه به فضاهایی روستایی وارد میشوند و گاه به شهر و فضای امروز آن کشیده میشوند. بااینحال، همه بخشهای روایت، در نقطهای با هم پیوند میخورند و آن بحرانی است که آدمها و حوادث را درگیر خود کرده: «ما، زه زدهایم رفقا. همه ما زه زدهایم. ما همهمان یکتنه، دهها نفریم و آنقدر به بازی گرفته شدهایم که بازیگری قهار شدهایم. آنقدر اینجا و آنجا، نقش بازی کردهایم که خودمان هم دیگر نمیدانیم کدام یکی هستیم و چه میخواهیم و چه کار داریم میکنیم و برای چه. مذهبی هستیم یا نه. به علم معتقدیم یا به خرافه. حسودیم یا سخاوتمند. خودپرستیم یا فروتن. از سوراخ سوزن رد میشویم یا در و دروازه. آزادی میخواهیم یا دیکتاتوری. اینیم یا آن».
شرق