این مقاله را به اشتراک بگذارید
مقدمهای بر مفهوم «ایده زیبایی» در داستانِ «بگو آره»
ناگهان غریبه
شاپور بهیان
توبیاس وولف داستانی دارد به اسم «بگو آره» در مجموعه داستان «گداها همیشه با ما هستند» ترجمه منیر شاخساری که نشر چشمه آن را منتشر کرده است. یک زن و شوهر دارند ضمن شستن ظرف با هم حرف میزنند. گفتوگویشان میکشد به اینجا که آیا سفیدپوستها میتوانند با سیاهپوستها ازدواج کنند یا نه. مرد میگوید با در نظر گرفتن همه جوانب نه. دلیلش را هم متفاوتبودن آنها در فرهنگ و زبان و لحن حرفزدن و از این قبیل میداند. او خود را اصلا نژادپرست نمیداند. اعتقاد دارد «آمار» هم نشان میدهد که بیشتر این نوع ازدواجها شکست میخورد. مرد در مورد ازدواج با خارجیها هم همین عقیده را دارد. آنها هم به محیط متفاوتی تعلق دارند و با «ما» متفاوتاند. مرد در حین بحث کمکم عصبانی میشود. دارد منطقی حرف میزند اما جوابهایش برای خودش هم قانعکننده نیستند. در همین موقع چیزی انگشت زن را میبرد و مرد امیدوار است با این اتفاق دستکم بحث به پایان رسیده باشد. اما زن بعد از پانسمان دوباره برمیگردد سر موضوع و از او سؤال مهمی را میپرسد: «بنابراین اگه من سیاه بودم تو با من ازدواج نمیکردی؟» مرد ابتدا طفره میرود. میگوید اگر او سیاه بود احتمالا آنها همدیگر را نمیدیدند و او دوستهای خودش را میداشت و مرد هم دوستهای خودش را. زن مسأله خود را دقیقتر بیان میکند: او فرض میکند این شکلی زن او نباشد و فرض میکند که سیاه است و مجرد و آنها همدیگر را میبینند و عاشق هم میشوند. او فرض میکند که سیاه است و هنوز «من» است، آیا مرد با او ازدواج میکند. مرد بعد از مدتی فکرکردن میگوید نه. بعد مرد به اتاق میرود و زن به حمام. در انتهای داستان مرد قلبش مثل شب ازدواج تپیدن میگیرد. صدایی در تاریکی میشنود و منتظر میماند. «صدای کسی که در خانه این طرف و آن طرف میرود، یک غریبه».
در اینجا اتفاق مهمی میافتد و دو آدمی که تا دمی پیش در کنار هم ظرف میشستند، ناگهان به هم غریبه میشوند. من فکر نمیکنم داستان را بشود به سطح یک داستان ضد نژادپرستی تقلیل داد و مرد داستان را نژادپرست و زن داستان را طرفدار حقوق سیاهان در نظر گرفت. زن فرض گرفته است با وجود سیاهبودن باز همان «من» است. مرد نمیتواند چنین چیزی را تصور کند. به نظرم ما با یک معضل مهم مدرن درباره عشق سروکار داریم. کانت پرسیده بود طبیعت چگونه ممکن میشود. جوابی هم که داده بود این بود که دستگاه ذهن ما با مقولات و اشکال از پیشی خود، دادههای حسی را میگیرد و شکل میدهد و نظم میبخشد و تبدیلشان میکند به چیزی بهنام طبیعت. اگر سؤال کانتی را به این صورت درآوریم که عشق چگونه ممکن میشود، برای جواب به آن میتوانیم به افلاتون متوسل شویم که معتقد بود عشق معطوف به ایده زیبایی است و این ایده زیبایی که روح آن را در جهان پیشزمینیاش دیده بود، اکنون با رؤیت معشوق -که جلوهگاه ایده است- در خاطر زنده میشود و ما عاشق میشویم. یعنی عاشق آن ایده که اکنون در فردی مجسم شده است. گئورگ زیمل میگوید انسان مدرن همچنان به یک ایده، یک تکیهگاه و عنصری نیازمند است که بتواند به آن بیاویزد، اما این تکیهگاه یا هرچه، نمیتواند از شمار ذوات متافیزیکی افلاتونی باشد. انسان مدرن میخواهد آن چیز را، آن ذات را در خود پدیده بجوید تا به این ترتیب دادگی آن را استعلا بخشد. چیز، در خودِ کانت هم از همینجا میآید. انسان مدرن نمیتواند به دادگی اکتفا کند. نیازمند «آنی» است؛ آنی که علیرغم همه عوارض باقی بماند. علیرغم سیاهبودن و سفیدبودن یا پیرشدن و رو به زوال نهادن. زن داستان، انگار به این «آن»، به این ذات میاندیشد. فکر میکند مرد اگر او را خواسته است به دلیل همین بوده است نه عوارضاش، نه فلان و بهمان خصوصیتاش. این فلان و فلان، در نظر زن همه دادگی او را میرسانند؛ ملغمهای بیارتباط با هم که چیزی در پسشان نیست. استدلال مرد داستان استدلال منطقی دنیای امروز است. او نمیتواند خودش را جز در همین دادگیاش تصور کند و دیگران را هم نمیتواند جز آنچه اکنون هستند، تصور کند. او نمیتواند خود را در شرایطی تصور کند که عاشق یک زن سیاه شود. او با همین عوارضی که اکنون به او داده شده است، عاشق زنی شده است که در این لحظه چنینوچنان خصالی دارد؛ خصالی دادهشده. عشق برای زن هم مجموعهای از همین دادههاست. اما باز «من»ی پشت آنهاست. این من به نظر او ثابت میماند. این من همان عنصر ناشناخته کانتی است. مرد در مقابل فقط به همین دادگی اکتفا میکند و این چیزی است که زن را نسبت به مرد غریبه میکند.
شرق