این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی به فیلم بروکلین ساخته جان کراولی
عشق، خانه وجود
کامل حسینی
درام تاریخی بروکلین به کارگردانی جان کرولی بر اساس رمانی به همین نام اثر کولم توبین ساخته شده است. دراین فیلم سیرشا رونان، امروی کوهن و دامنل گلیسون ایفای نقش کردند.داستان فیلم در دهه ١٩۵٢ اتفاق میافتد و روایت مهاجرت دختر ی جوان از ایرلند به نیویورک است. او پس از مهاجرت مجبور میشود بین عشق تازه از راه رسیده و سرزمین مادریاش یکی را انتخاب کند.سیرشار رونان بازیگر این فیلم در هفتادو سومین دوره جوایز گلدنگلوب نامزد جایزه بهترین بازیگر زن فیلم درام شد.همچنین این فیلم در بخشهای بهترین فیلم بهترین بازیگر زن و بهترین فیلنامه اقتباسی هشتادو هشتمین دوره اسکار نامزد شده است.
در دنیای مدرن، که غربت به گونهای از زندگی ما بدل شده است «خانه وجود» کجا است؟ آرامبخشترین سمفونی زندگی که شنیدن آن آرامبخش دلهای غریبانه ما است از کدام خانه برمیخیزد؟ از شوپنهاور فیلسوف سخنی نقل میکنند که از بس مصداقش را شنیدهایم ، تا حدودی حالت تکراری و کلیشهای پیدا کرده است. او گفته که عشق ناشی از انتخاب نیست بلکه نیرویی کور است که آدمیان را به سوی همدیگر فرا میخواند ولی سرانجام آن نیز رنج و مصیبت است. آیا عشق «ایلیش» هم در هجران از مادر و خواهرش دچار چنان آفتی میشود؟ آیا همان گرفتگی و تاریکی چهره در وقت بیرون آمدن دختر جوان از کلیسا از تراژدی دنیای عشق در آیندهاش خبر میدهد؟ یا ازغم دوری و غربتی که پیش رو دارد؟ آمده است تا دعایی بخواند و از غمهای ناآشنا رهایی یابد؟ پاسخ این پرسش که سرنوشت عشق به کجا میکشد تا نزدیک پایان داستان در سردرگمی است چون هنوز گره معماهای دیگر باز نشدهاند تا بدانیم سرانجام عشق اینبار به کجا میکشد و از قضا، نوآوری در سوژه فیلم تا حدودی ممکن است مربوط به این جنبه از داستان فیلم باشد. از آنجایی که دختر در کلیسا نگاهی اندوهبار دارد و ارباب زن هم که در کلیسا کنارش نشسته از دلهره و نگرانی و گرفتگی زن جوان خبر دارد؛ این سکانس، از آغاز نگرانی طولانی خبر میدهد که مهاجرت و دوری همیشه به دنبال خودش میآورد. با ورود به کشتی زن جوان انتظار راحتی و آسایش را دارد اما اندکاندک آن سراب خوشرنگ از دید او محو میشود.
دنیای غربت او اندکاندک آغاز میشود، به هر اتاقی که سرک میکشد، با آدمهای ناشناسی روبهرو میشود. تلخی سفر و درماندگی در حل مشکلات روبهرویش قرار میگیرد جایی هماتاقیاش میگوید: اینجا حتی کشتیهای درجه یک هم بوی گند میدهند! اختلاف بر سر توالت سیار نشاندهنده بر کمبودها و لحظههای توحشآمیزی است که صدای مسافر شاکی از فاجعه بار بودن خدمات مسافرتی به جایی نمیرسد. این نخستین تکانهای است که به زن جوان وارد میشود که مهاجرت به سرزمین رویایی بدون دردسر نیست. هنگام بازرسی پاسپورتها کلماتی به او هجوم میآورند که تو باید بدانی به چه سرزمینی آمدهای. بعد از مهر شدن پاسپورت، از در آبی که وارد میشود نور خیرهکننده بر روی او میتابد که شاید نماد همان روشنایی و پایان ظلمتی است که به علت گرفتاری فقر و بیکاری در سرزمین ایرلند با آن در گریبان بود. یکی از موفقیتهای روایت فیلم همان گریز از جزییاتی غیر ضروری است و ساختار روایت به گونهای است که موفق شده رخدادهای کلی را از حرفهای هم اتاقیها و دوستان تازه و صاحبخانهاش جدا کند و به گونهای پیش رود که خبر از ظهور یک عشق غیرمنتظره بدهد. عشقی که معمولا در غربت شکل میگیرد و رویدادها و زندگی در غربت را هدایت میکند. سکانسی را به یاد بیاوریم که در جشن، جوانی به طرف او میآید و میخواهد با او همراهی کند، در عین اینکه دختر پذیرفته است اما رفتار طرفین تا حدودی خنثی است، اما جوان دومی هم به او پیشنهاد میدهد که او با نگاهی در قالب کلوزآپ میگوید نمیخواهد نگران یادگیری رقص باشی، همینکه وانمود کنی کافی است! این جمله خبر نوعی شروع عشق در غربت را میدهد. همان طور که بیان شد فیلم باوجود اینکه به ذکر جزییات میپردازد اما از نکتههای حیاتی در لابلای رویدادها غافل نیست، برای مثال مادر سر سفره میگوید که بحث سیاسی نشود، در اینجا یکی میگوید که بحث جراحی چشم که سیاسی نیست، دیگری پاسخ میدهد که اگر چشم یک سیاستمدار باشد، بحث سیاسی میشود. در جای دیگری هم بحث اهمیت زیبایی برای زنان که به مدد تبلیغات بازرگانی داغتر شده پیش میآید که تو گویی این مردان هستند که چنین احتیاجی را نمیبینند. از طریق دو نمای «نزدیک متوسط» و «نزدیک یا کلوزآپ» چهره کاراکترها به ویژه کاراکتر اصلی- که چشمانی غمگین و متناسب با غم همیشگی غربت است- احساس اندوهگینی در مخاطب را جهت همنوایی با کاراکتر بهشدت برمیانگیزد.
اکنون در غربت بروکلین عشقی آرامآرام شکل میگیرد. همان طور که منتقدان میگویند این گونه عشقها گاهی سوژه رمانهای بسیار موفقی هم شدهاند از جمله «سرزمینهای برفی» اثر کاواباتا، «موسم هجرت به شمال» کار طیب صالح. اما این عشق شکل گرفته در بروکلین تفاوت مهمی با آنها دارد و آن هم این است که این عشق، عشقی است که ما بین دو فرهنگ تا حدودی به هم نزدیک متولد شده است؛ یعنی ایرلند و امریکا. هردو تاحدودی تابع فرهنگی به نام فرهنگ غربی هستند و شاید بتوان گفت آسیب آن به مراتب کمتر جلوهگر میشود. عشق شکل گرفته در بروکلین اگر چه نهالی ضعیف نیست، اما در مدتزمانی به لرزه در میآید.
هنگامی که ایلیش به سبب مرگ خواهرش رز به سرزمین مادریاش برمیگردد با دو بحران روبهرو میشود؛ یکی تازه شدن داغ دلتنگی و زخم دیدن سرزمین مادری و دیگری وسوسهای در کالبد یک محبت زود گذر و در همراهی با جوانی به نام «جیم» که سر راهش سبز میشود. البته نامهنگاری تونی (شوهر و عشق ایتالیاییاش) برای دلتنگی و انتظار برگشتن او، درام فیلم را طوری پیش میبرد که تو گویی مبارزهای در خفا و بیخبرانه مابین عشق ایتالیایی (تونی) و عشق جوان ایرلندی (جیم) شروع شده است و صفای قلب و عزم راسخ عشق ایلیش در برابر سرود عشق جوان ایرلندی حیران میشود. روایت فیلم، در سکانسهای متعدد تن دادن ایلیش به عشق دیگری را نمایش میدهد و همان طور هم که گفته شد بدون پرداختن به شاخ و برگهای اضافی، او از این نوع عشق زودگذر و لرزان خداحافظی میکند. در سکانسی که زن جوان همراه دوستان و جوانی که شیفته ایلیش شده است به گردش میروند و سپس بعدها سکانسی کاملا متضاد نمایش داده میشود که ایلیش خبر بازگشتش به امریکا را از طریق یک نامه به عشق تازهاش میرساند. فیلم به ما نمیگوید که چرا ایلیش او را ترک کرد؟ آیا عشق شوهرش«تونی» یا پایبندیاش به ازدواج بود که مثل یک وظیفه او را دوباره به امریکا میکشاند؟ به هر تقدیر تا نزدیک پایان خط داستان این انگیزه همچنان در ابهام است. البته انگیزه بازگشت زن جوان ممکن است تا حدودی هم از زرق و برق و زندگی مجلل در امریکای آن زمان نشات گرفته باشد و با وجود پیشنهاد کار مناسب در ایرلند اما چون مجذوب سرمایهداری امریکا شده است به همین سبب هم حاضر به تحمل دوری و سختی غربت است. روی عرشه کشتی، رو به دختر جوان مسافر امریکا میگوید: «باید بدونی کجا اومدی. اینجا دلت برای خونه تنگ میشه. تنها راه چاره تحمله!» داستان تا پایان خط مستقیمی دارد و سرانجام، انگیزه مبهم خود زن از بازگشت به امریکا تازه کشف میشود و سخن تازهای را هم درباره عشق به مخاطب القا میکند. اکنون زن جوان دوباره به امریکا بازگشته است. او با قلبی سرشار از اطمینان میداند که درد جدایی از سرزمین مادری همچنان با ما است و سرنوشت بعضی از انسانهای امروزی همین است، اما قلب و روحش تازه کشف کرده که جایی خانه تو است که عشق تو در آن است.
او در مونولوگی در پایان میگوید که هر روز که خورشید طلوع میکند، در غفلت هستی تا اینکه کمکم میدانی در این غربت و سرنوشت یک نفر است که به فکر تو است و میفهمی که زندگیات متعلق به همینجاست. این مونولوگ به سکانسی برش (کات) میخورد که در آن ایلیش، تجسم عشق واقعی را در دیدار با همسرش میبیند. در واقع این سکانس، بیانگر الهامی روحی است که بر قلب او در این غربت دور تابیده میشود و آرامبخش درد غم هجران از سرزمین مادری است. هایدگر یک زمانی گفت «زبان خانه وجود است»، تو گویی از زبان ایلیش در این زمانه که غربت و دوری، بساط خود را گسترانیده است سخن تازه و جایگزین دیگری با اندکی تسامح به گوش ما میرسد «عشق، خانه وجود است و بس.»
اعتماد