این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
نگاهی به مجموعه داستان «رولت روسی» کامران محمدی
مشتی نمونه خروار
پیام حیدرقزوینی
اگر قرار باشد نمونهای از داستاننویسی امروز فارسی در وجه غالبش بهدست دهیم، چند قصه از مجموعه «رولت روسی» احتمالا جزء بهترینها خواهند بود. «رولت روسی» کامران محمدی، مجموعهای است شامل نه داستان که بهتازگی در نشر چشمه منتشر شده است. اغلب قصههای این مجموعه، به سیاق برخی کارهای قبلی نویسندهاش، پیرامون روابط شخصی آدمها شکل گرفته و قصهها اغلب برشی کوتاه از زندگی آدمهاییاند که در معرض آشناییهایی تصادفی قرار دارند و زبان داستانها نیز اغلب زبانی شبیه به هم است. قصه اول مجموعه با نام «رولت روسی»، که عنوان مجموعه نیز برگرفته از آن است، با همان سطرهای ابتداییاش، تصویری از فضای حاکم بر اغلب قصههای مجموعه را بهدست میدهد: «کسی در استاتوسش نوشته: وقتی وارد رابطه جدی میشوید، یعنی وارد بازی رولت روسی شدهای (فیلم شکارچی گوزنرو هرکی ندیده ببینه). یعنی یک وقتی میشود که باید خشاب را بچرخانی، لوله هفتتیر را روی شقیقهات بگذاری و ماشه را فشار بدهی. فقط اینجا فرقش این است که آرزو میکنی شلیک شود و بیشتر وقتها نمیشود. تازه، معمولا وضعیت حتی دردناکتر از اینهاست. چون همان یک گلوله هم در هفتتیر نیست و خبر نداری…». داستان با حرفهای آدمها در فضای مجازی شروع میشود و راوی از بین حرفها و عکسهای آدمها، نظرش جلب کسی میشود و به او پیغام میدهد و همین کافی است تا بین آنها آشنایی پا بگیرد و قراری گذاشته شود. راوی در یکی از پیغامهایش به دروغ و برای شوخی و خنده، میگوید یکی از دستهایش به دلیل تصادفی که در کودکی داشته از مچ به پایین قطع شده؛ مسئلهای که انگار برای طرف مقابل مانعی برای آشنایی بیشتر نیست. تا اینجا همهچیز عادی است اما وقتی این دو بر سر قرار میروند و دروغ راوی رو میشود، دختر با ناراحتی بلند میشود و راهش را میکشد و میرود و تازه اینجاست که راوی میفهمد یکی از پاهای دختر معیوب است و دروغ او درباره قطعشدن دستش کار را خراب کرده و حالا دیگر بین آنها هماهنگی نیست:«بلند میشوم، ولی پیش از اینکه چیز دیگری بگویم یا کاری کنم، راه میافتد. قدم دوم را که برمیدارد، تازه متوجه منظورش میشوم و چیزی را که باید ببینم، میبینم. پای راستش را-انگار به زمین بچسبد- سخت و بهزحمت بلند میکند. میلنگد. نه خیلی شدید، ولی میلنگد. از پشت میبینم که نازک و ظریف، مثل گنجشکی غمگین و تنها از بین درختها میگذرد. من هم به زمین چسبیدهام و مبهوت، به او که دور میشود، نگاه میکنم. ذهنم خالی است، ولی میدانم، فقط تا پایان درختها فرصت دارم تصمیم بگیرم».
داستان «رولت روسی» و تعدادی دیگر از داستانهای این مجموعه مثل «سیمکارت»، «قلعه» و «صدسال تنهایی»، نمونههای خوبیاند از کلیت داستاننویسی امروز ما در وجه غالبش. داستانهایی که با محوریت روابط فردی و عاطفی آدمها شکل میگیرند و از حیطه شخصی و روزمره زندگی آدمها فراتر نمیروند. البته داستان «صدسال تنهایی» ویژگیهایی دارد که کمی آن را متفاوت از داستانهای شبیه به خود در این مجموعه میکند. «صدسال تنهایی»، روایتی است از عشقی از یادرفته که گذر زمان غبار فراموشی بر آن نشانده. این داستان به روایت سوم شخص نوشته شده و شروعش به سالها پیش برمیگردد، به سال ١٣۵٣؛ به لحظهای که هوشنگِ قصه، دل به دختری کتابفروش میبازد و حالا بعد از چهل سال از آشناییشان، به طور اتفاقی یاد لحظه اول آشناییاش با دختری میافتد که عمری با او زندگی کرده؛ این دختر، حالا پیرزنی است که چیزی از لحظه اول آشناییشان به یاد ندارد. مرد قصه، بعد از چهل سال زندگی، با شکست عشقش روبهرو میشود و داستان با سطرهایی از «صدسال تنهایی» مارکز به پایان میرسد:«عاقبت اسیر دلتنگی خود شد و فکر کرد شاید اگر با آن زن ازدواج کرده بود، مردی بدون جنگ و بدون افتخار میشد، یک صنعتگر گمنام، یک جانور خوشبخت. آن لرزش دیررس که در پیشگوییهایش هرگز به حساب نیامده بود، صبحانهاش را تلخ کرد. ساعت هفت صبح، هنگامی که سرهنگ خرینلدو مارکز همراه چند افسر شورشی به نزد او آمد، او را ساکتتر و متفکرتر و تنهاتر از همیشه یافت…».
در میان قصههای مجموعه «رولت روسی»، داستانی هست که فضایی کاملا متفاوت از دیگر قصههای مجموعه دارد و میتوان آن را بهترین داستان کتاب دانست. «غریبه»، روایتی است از ذهنیت آشفته و پریشان مردی که در بستر بیماری است و اگرچه داستان در ابتدا به شیوهای رئالیستی شروع میشود، اما در ادامه روایت در مرز میان واقعیت و خیال یا بهعبارت بهتر واقعیت و وهم پیش میرود. «غریبه»، به روایت اول شخص نوشته شده و راوی در ابتدا از مریضی و بیحالی و تنهاییاش میگوید: «مریضشدن در تنهایی، از تنهایی جنگیدن سختتر است. ولی آدم به همهچیز عادت میکند. از پس همهچیز برمیآید. دیگر خودم را خوب میشناختم و پیش از افتادن در رختخواب، میفهمیدم نبردی در پیش است. برای همین هم قبل از اینکه به تخت بچسبم، تدارک سوپ را میدیدم…». راوی در حالت بیماری خاطراتی از گذشته و مرگ پدر و مادرش را به یاد میآورد که ناگهان اتفاقی میافتد که کاملا واقعی مینماید و شیوه روایت قصه نیز به واقعیبودن آن تأکید دارد. اما از آنجا که قصه به روایت اول شخص است و راوی درگیر بیماری است و ذهنیتی آشفته دارد، معلوم نیست آنچه اتفاق میافتد واقعی است یا برآمده از ذهنیت بیمار راوی: «روی تخت افتاده بودم و به این چیزها فکر میکردم که صدای فرورفتن کلید را در قفل در شنیدم. کسی سعی داشت در ورودی آپارتمان را باز کند. اول فکر کردم طرف واحد را اشتباه گرفته. برای خودم هم پیش آمده بود. اما صدای قفل را شنیدم که چرخید و در باز و بسته شد. بیش از اینکه بترسم، تعجب کردم. تعجب انرژیام را زیاد کرد. تا جایی که پتو را کنار زدم و سعی کردم از جایم بلند شوم. خوشبختانه کار به اینجا نکشید و پیش از اینکه بتوانم تکان بخورم، کسی با کیسههای خرید در دست، در آستانه در اتاق خواب ظاهر شد…». آدمی که به خانه راوی آمده، غریبهای است که معلوم نیست یکدفعه از کجا پیدایش شده و چه میخواهد. او با پای خود به خانه راوی آمده تا انگار از او در بستر بیماری مراقبت کند و راوی هم مقاومتی در برابر حضور غریبهای در خانهاش ندارد. شاید این «غریبه»، شمایلی است از کسی که راوی در تنهایی و بیماری آرزوی بودنش را دارد. شیوه روایت این قصه و حضور عنصر تخیل در آن، داستان «غریبه» را از دیگر داستانهای کتاب متمایز کرده و خارجشدن قصه از مدار روابط شخصی آدمها و بهخصوص حضور تخیل در قصه، «غریبه» را به داستانی متفاوت از کلیت کتاب بدل کرده است.
شرق
‘