این مقاله را به اشتراک بگذارید
همچون دانه های شکسته ی زیتون
نگاهی به رمان «هرابال یعنی تمام کتابهای خمیرشدۀ دنیا» نوشتۀ نرگس مقدسیان
هادی غلام دوست
به تازگی کتاب« هرابال یعنی تمام کتابهای خمیر شده ی دنیا»، از نرگس مقدّسیان، توسط انتشارات ارنواز به تیراژ ۱۰۰۰ نسخه منتشر شده است. این کتاب چاپ اوّل است، در سی فصل نوشته شده و 166 صفحه دارد. پیش تر از این نویسنده، یک مجموعه داستان کوتاه« پشت تصویر مرد» و یک رمان با عنوان « خوشه های آقاقیا» چاپ شده بود.
دوستی دارم که بیش از ۵۰ سال است که با کتاب هایش زندگی می کند. کتاب هایی که به جانش بسته است. و اکنون قید هرچه را که روزی جان و جهانش بود، زده و آن ها را یک جا برای فروش گذاشته است و می گوید: کتاب هایم را گذاشته ام برای فروش! لااقل پولش مرحم زخمم می شود! بعد از مرگم معلوم نیست چه بلایی بر سرشان بیاید! بچّه هایم که توجّهی به آن ندارند، تا چه رسد به دیگران!
احمد محمود درمصاحبه ای گفته بود: اگر دو باره زندگی را از سر بگیرم، فکر نکنم دیگر دنبال نویسندگی بروم. یک کاری پیدا می کنم و زندگی می کنم. ( نقل به مضمون)
ماهنامه ی تجربه یاداشتی داشت تحت عنوان« مردن در خانه سوخته» که در آن از مرگ محمود گلابدره ای می گفت: « مرگ سید محمود گلابدره ای در سن ۷۳ سالگی اتفاق افتاد. مرگی تلخ و در حالتی که او در اوج فقر و تنگ دستی روزگار می گذراند. چند عکس که عکاس مهرنیوز از محل زندگی او روی خروجی گذاشت بُهت بسیاری از نویسنده گان و مخاطبان ادبیات ایران را دو چندان کرد، پیرمرد در خانه ای سوخته، کنج اتاقی بدونِ امکانات در میگون در حوالی تهران زندگی می کرد…(شهریور۹۱ شماره ۱۵)
اگر بخواهم می توانم از این گونه مطالب، همین طور پشت سر هم ردیف کنم که بی گمان مثنوی هفتاد من کاغذ شود. از این رو کوتاه می آیم. که کار ما در طول تاریخ همیشه و پیوسته کوتاه آمدن بوده است! و انسان به یاد بزرگان قوم و خویش خود می افتد که به محض این که اتّفاقی می افتاد، به آدم هشدار می دادند و می دهند و مرتباً می گفتند و می گویند: تو کوتاه بیا، تو ببخش، تو بزرگی کن! بگذار شر بخوابد! و ما در طول تاریخ آن قدر بخشیدیم و بخشیدیم که شدییم بخش علی! ولی نمی دانم چرا شر نخوابید که نخوابید!
نمی دانم چرا این مطالب را نوشتم، ولی باید گفت: همه اش زیر سر این کتاب « هرابال یعنی تمام کتابهای خمیر شده ی دنیا» است! از عنوان بلندش نیز خوشم نیامد! ای کاش همان « هرابال» و یا « هرابال یعنی…» نام کتاب می شد و بقیه اش را نیز خواننده با مطالعه ی متن آن در می یافت. طرح روی جلد کتاب نیز راضی کننده نیست. چرا که طرح روی جلد به شهادت آن هایی که اهل این کارند، ویترین کتاب است. همان طور که ویترین مغازه ها هر چه چشمگیرتر باشد، مشتری بیش تری را به سوی خود جلب می کند و حال توی مغازه چه کالای مرغوب یا نامرغوبی باشد، آن بحث دیگریست. اگر به پشت جلد کتاب اهمیّت داده شود و کتاب طرحی هنری و در خور و پخته داشته باشد، بی گمان مخاطبان بیش تری را جذب خواهد کرد. آن گاه کتاب فرصت پیدا خواهد کرد، دیده شود که این گام نخست برای مطالعه ی یک کتاب است.
و امّا بعد.
انسان با مطالعه ی این کتاب بی اختیار به یاد کتاب و کتاب خوانی و روزگار مردمی که به نوعی با کتاب سر و کار دارند، می افتد.
رمان زندگی گذشته و حال راوی داستان را از زبان نویسنده ی داستان روایت می کند. سعید که نویسنده ی رمان است، قصدش شرح دادن حکایت این جمله ی متن کتاب است که: « ما همچون دانه های زیتونی هستیم که تنها هنگامی جوهر خود را بُروز می دهیم که در هم شکسته می شویم.» داستان، داستانِ شرح حکایت زندگی توامان گذ شته و حال راوی داستان، یعنی سعید است که در هم ادغام شده و کل روزگار پشت سر گذاشته و کنونی اش را در هم می آمیزد و در قالب تخیل و واقعیّت به نمایش در می آورد. انگار راوی داستان همان دانه ی زیتونی است که پس از شکسته شدن امکان بروز یافته است و کم کم جوهرش را به مخاطب می نمایاند! سعید که زمانی دوست خسرو بوده، زندانی کشیده ی زمان پهلوی است. در انقلاب سال ۵۷ به وسیله ی مردم از زندان آزاد شده. همسرش فوت کرده، بچّه ای هم ندارد. خواهری بنام افسانه دارد که بیشتر وقت ها به او زنگ می زند و نگران حالش است. تنها زندگی می کند. دوستانش آدم های داستانش هستند.
« دوستان زیادی دارم. فریدون، ناصر، بابک، ناهید، حتی نیلوفر که زیاد حوصله ام را ندارد.» ص۱۱۰
او با کتاب هایش زندگی می کند و شیفته ی آن هاست و حتی با آن ها حرف می زند.
« بوی کاغذ که به مشامش می خورد، جان می گرفت. زنده می شد. اسم کتاب و زمان چاپش را توی دفترش می نوشت و دو باره باز به طرف دهانش می برد. این بار به جای آن که بوسش کند، زیر لب توی گوشش چیزی زمزمه می کرد. انگار به کتاب اطمینان می داد که همراهش است.تا آخرین لحظه تنهایش نمی گذارد، کنارش می ماند تا آخرین لحظه ی زندگی اش.»ص۸۶
سعید کتاب فروشی ای در بیستون رشت دارد. سر آخر مغازه اش را می فروشد و به زادگاهش در گلسرک (که کسی در آن جا ندارد) رفته، روی زمین پدری آلاچیقی درست می کند و در آن جا پناه می گیرد. گاهی آن جاست، گاهی در شهر، توی سوئیتی که مملو از کتاب است و عاقبت هم همراه کتاب هایش غرق می شود.
« آب سیاه، همچون ماری دور کارتن های کتاب می پیچد و بالا می آید. کارتن ها، مثل کوه یخ توی اقیانوس ها شده اند، که فقط نوکشان را می توان دید، بقیه اش نیست، انگار هیچ وقت نبوده.»ص۱۶۶
سعید، راوی داستان که در طول زندگی اش کتابی ننوشته ( لااقل خواننده خبر ندارد، حداقل از ۵۷ تاکنون که پیرمردی قوزی شده) و حالا تصمیم گرفته یک کاری بکند، کتابی بنویسد، آن هم کتاب زندگی خودش را، آن هم به کمک شخصیّت های کتابش! از این رو خواننده با خود می اندیشد که نکند سعید می خواهد خاطرات زندگی خود را بنویسد؟! همان طور که خیلی ها بعد از میان سالی به فکر این می افتند، زندگی نامه ی خود را بنویسند. البته خواننده چیزی در این باب نمی داند. امّا از لا به لای سطور کتاب می شود دریافت که سعید سال هاست چیز هایی توی ذهنش دارد، که دائم غلغلکش می دهد که نوشته شوند، ولی هر بار که تصمیم می گیرد آن ها را بنویسد، نمی شود، مقاومت می کنند! حالا هم که قصد نوشتن می کند باز هم آن ها مقاومت می کنند! ولی این بار این پافشاری بی حدّ سعید است که بالاخره به هر نحوی شده زندگی اش را روایت میکند! باید گفت، آن چه باعث شده راوی داستان این بار بتواند شروع به نوشتن کند و کارش را پیش ببرد، با اشاره به همان جمله ی توی کتاب « وقتی زیتون شکسته شد، جوهرش را بروز می دهد!»، صورت می گیرد. یعنی انگار این راوی داستان است که اکنون چون دانه ی زیتون شکسته شده و چه بخواهد و چه نه، انگیزه اش به قدری زیاد است که هیچ گونه مقاومتی در مقابل انگیزه اش تاب ایستادگی ندارد و او دست به نوشتن می زند و به این وسیله جوهرش را به خواننده بروز می دهد. و همه ی زندگی گذشته اش را روی کاغذ می آورد! دغدغه هایش را، اعتقاداتش را، حسرت هایش را، عشقش را، کم کاری هایش را، همه وهمه چیز را بیان می کند. حتی واقعیّت کنونی زندگی اش را، این که واقعیّت کدام است؟! او زندگی گذشته اش را به چالش می کشد! او خود را باز خواست می کند. همان طور که زنش با نگاهش او را بازخواست می کند. و او چاره ای ندارد جز این که به این ها فکر کند وحق را به او بدهد و خودش را سرزنش کند! او که اکنون شرمنده ی نگاه پرسشگر زنش است، چاره ای ندارد جز حسرت خوردن! وعملکرد خود را به چالش کشیدن!
«… خوب که توی صفحات سیاه دقیق می شوم حس می کنم یک جفت چشم درشت و خمار دارد نگاهم می کند. چشم هایش را طوری به من دوخته انگار مرا باز خواست می کند.
اشکی از روی گونه ام روی کاغذ سیاه می چکد. بغضی کهنه گلویم را می فشارد. می گویم:« می دانم، می دانم، مسبب همه چیز هستم. می دانم.»ص۱۰۳
سعید که زمانی فکر می کرد، عاشق شدن کاری گناه است، اکنون آن اندیشه را هم به چالش می کشد.
«سعید از عشقی که به لیلا داشت، احساس گناه می کرد. مدام با خودش می گفت: حالا که وقت عاشق شدن نیست.»ص۸۷
حالا دیگر او آن انسان سابق نیست! می خواهد همه اندیشه اش را بیان کند. او که اکنون تصمیم گرفته همه چیز را بنویسد، انگار دیگر چیزی نمی تواند مانع نوشتنش شود، همان طور که نوشتم، همان چیزهایی که هر وقت می خواست بنویسد، مقاومت می کردند، دیگر کاری از آن ها ساخته نیست! چرا که این دانه ی زیتون دیگر شکسته شده و جوهر خود را بُروز می دهد! واقعیّت خود را آشکار می کند و بی تعارف دغدغه هایش را بیان می کند. انگار می خواهد با گذشته اش تسویه حساب کند! کار های گذ شته اش را به چالش بکشد. چرا که او دیگر مردی پخته است، گرم و سرد چشیده ی روزگار است. و قضاوت دیگران برایش مهم نیست، اکنون قضاوت خودش است که برایش اهمیّت دارد! چرا که گذر زمان باعث تغییر کردن او شده است!
« امّا واقعیّت اینه که عوض شدم لیلا. دیگه اون آدم سابق نیستم. خوب چی می شه کرد، زمانی می خواستیم دنیارو عوض کنیم ولی یه وقتی فهمیدیم خودمون عوض شدیم»ص۱۰۴
وقتی به یاد می آورد که چه نامه های وحشتناکی از زندان برای لیلا می نوشت، خودش را سرزنش می کند.
« چرا برای لیلای نازنین با آن دل رئوف و عاشقش ساده تر نمی نوشتم. لابد عادت کرده بودم به این زبان و به این شعار ها…این زبان نسل ما بود…او را بیشتر می کشیدم با خودم در مسیر سیلاب…یغلاوی غذایم…تخت سیمانی…پتویی که بوی مدفوع و شاش می داد… اینها را چرا برای لیلا نوشتم؟ خب می توانستم کمتر ناراحتش کنم، می توانستم خیلی چیزها را ننویسم، مگر جز غصّه خوردن دل کوچکش کار دیگری از او ساخته بود.»ص!۱۴۷
و روزگار اکنونش نیز چنین است. درمحیطی که زندگی می کند، همه جا بوی رطوبت می دهد. یأس، ناامیدی، پوسیدگی از سر و کول زندگی اش بالا می رود! حضور بی وفقه ی جغد و کلاغ و موش،( چه در گذشته، چه در حال) در محیط زندگی اش خبر از آشفتگی می دهد!
« همه جا پر از رطوبت است. خانه، کتابخانه، روی قبر لیلا…»ص۱۰۸
حضور آزار دهنده و هشدار دهنده ی کلاغ ها، جغدان و موش ها در صفحات متعدد کتاب به چشم می خورد، انگار به این وسیله می خواهد پیوسته به خواننده یاد آوری کند، که ببینید او اکنون در چه وضعیتی زندگی می کند! صفحات ۸۹،،۹۶،،۹۷،،۱۰۶،،۱۰۸،،۱۲۳، ۳۱،۳۸،۴۱،۶۸،۸۱،۸۸ مملو از قار قار کلاغ هاست. نگاه جغد است! و این صحنه ها برای فضا سازی هر چه بیشترِ دلهره آور و یأس انگیز در رمان کمک کرده است.
باید گفت آن چه این داستان را ویژه می کند، ساختار آن است.
«روی صندلی ام می نشینم. لپ تاب را روشن می کنم. از چند روز پیش می خواستم بنویسم. چیز هایی توی ذهنم بود. چیزهایی که سال ها است توی سرم می چرخند. غلغلکم می دهند. می خواهند نوشته شوند، اما نمی شود. هر بار مقاومت می کنند.»ص۹
داستان این گونه آغاز می شود و در ادامه : «وُرد را باز کرده بودم. فقط یک کلمه بالای صفحه نوشتم. رمان. همین.»ص۹
نویسنده یا راوی داستان با این عمل به خواننده ی کتاب می گوید که قصدش نوشتن رمان است. و از همان ابتدا با شخصیّت اصلی داستانش نیلوفر درگیر می شود و نیلوفر به خواسته های او تن نمی دهد و از این رو او به سراغ شخصیّت های دیگر داستانش می رود و با خود می گوید: « کی گفته داستان باید شخصیّت اصلی داشته باشد؟ همه شان می توانند به یک اندازه نقش ایفا کنند. هر کدامشان می توانند اصلی باشند.»ص۱۳
و این جمله معلوم می کند که همه ی شخصیّت های رمان به نوعی شخصیّت اصلی داستان هستند. حتی اشیاء توی اتاق نیز می توانند شخصیّت های رمان باشند و به این ترتیب شخصیّت های دیگر رمان کم کم پا به عرصه می گذارند. و جای یک دیگر را می گیرند و داستان را پیش می برند. از همان ابتدا خواننده تکلیفش معلوم می شود که با یک داستان ساده ی خطی رو به رو نیست. و حتی در می یابد که داستان یک شخصیّت اصلی نخواهد داشت. و روایت داستان نیز به گونه ی متفاوت و شیوه ی نوئی است.
.« گمج و دوشان سبز یادگار مادرم از روی اُپن آشپزخانه دارند نگاهم می کنند مثل چشم های خمار لیلا توی قاب.»ص۱۲
حصیر دست بافت مادر نیز خاطره ی مادر وحضور او را با خود به همراه دارد. گویا همه بسیج شده اند تا گوشه ای از داستان را روایت کنند و به این وسیله داستان نوشته شود.
ادوارد مورگان فورستر در کتاب« جنبه های رمان» می نویسد: … اصولاً چرا باید طرح رمان را از پیش ریخت؟ آیا نمی تواند بی طرح و نقشه نشو و نما کند؟ چه نیاز است به این که او هم چون نمایشنامه پایان پذیرد؟ نمی تواند مفتوح بماند؟ آیا رمان نویس به جای این که بر سر کار خویش باشد و بر آن نظارت کند، نمی تواند خود را در جریان حوادث افکند و به سوی هدفی که از پیش نمی بیند کشیده شود؟… آیا داستان نمی تواند چار چوبی را اتخاذ کند که این اندازه منطقی نباشد و در عین حال با روح و مشربش سازگارتر باشد؟ نویسندگان نو گرا می گویند که می توانند.» و این کار را نرگس مقدّسیان در هرابال…انجام داده است. او از همان ابتدا دست خود را برای سر وسامان دادن این کتاب همه جوره باز گذاشته است.
شخصّیت های داستان ظاهراً راه خود می روند و کاری نیز از دست راوی داستان بر نمی آید
نویسنده یا راوی داستان جایی با نیلوفر( یکی از شخصیّت های داستانش) پرتقال می خورد. جایی دیگر، یکی از شخصیّت های داستان، سرخود به میدان می آید!
«قفل در صدایی می کند. کلید تویش می چرخد. قرار نبود کسی بیاید. این لحظه نه. طبق چیزی که توی طرحم نوشته بودم، قرار بود، چند صفحه ای بابک تنها باشد.»ص۱۴
درگیری نویسنده با شخصیّت های داستانش جالب است. سر و کلّه زدن نویسنده با نیلوفر که تن نمی دهد به آن چه که او می خواهد، خود سر است و راه خود می رود و همه ی برنامه های طرح او را به هم می زند. آن هایی که می نویسند، با این وضعیّت باید به خوبی آشنا باشند. گاهی اتّفاق می افتد که در حال نوشتن، قهرمان داستان خودش قلم را از دست نویسنده می گیرد و می گوید این گونه بنویس! ذهن ناهوشیار وقتی هوشیار می شود، دیگر کاری از دست هنرمند ساخته نیست. قلم خود روی کاغذ جولان می دهد. ودر پایان هنرمند حیران می ماند که راستی این ها را خودش نوشته است؟! این اتّفاق در همه ی رشته های مختلف هنری برای هنرمند ممکن است، پیش بیاید. ایگور استراوینسکی، موسیقیدان بر جسته ی روس در کتاب« زندگی من» می نویسد: « انگشتان را نباید تحقیر کرد. زیرا گاه انگشتان ما را به تصنیف بعضی از آثار ترغیب می کنند و در تماس انگشت با یک ساز گاه افکاری در آدمی ایجاد می شود که در اعماق ضمیر ناهشیار ما در حال خواب است ودر غیر این صورت همیشه از نظرما مستور می ماند.» . و در این هنگام است که طرح داستانی می تواند گاهی برای نویسنده محدودیت ایجاد کند و مانع جولان دادن آسوده ی قلمش شود. همان طور که نوشتم، درست همین اتّفاق برای راوی این رمان افتاده است. شخصیّت های داستانش راه خود می روند و او را کلافه می کنند.
« بابک دیگر به حرفم گوش نمی دهد. حرکتی نمی کند. همین طور روی لبه تختش نشسته. سرش را توی دست هایش گرفته، نمی گذارد افکارم وارد سرش شود. می خواهد با فکر خودش پیش برود.»ص۱۵
« نه انگار ناهید خانم هیچ قصد ندارد از سطر های این داستان بیرون بیاید. حالا هم رفته بست نشسته توی آشپزخانه و دارد پیاز خرد می کند. با خودش می گوید…
ناهید همین طور می گفت و می گفت..».ص۱۸،
جایی شخصیّت های داستان از نویسنده می نویسند. همه هم دیگر را روایت می کنند. و داستان به این شکل پیش می رود. حضور زنده و جاندار شخصیّت های داستان در متن کتاب بسیار جالب است و واقعی به نظر می آید.
« می خواهم چیزی به فریدن بگویم، اما دهانم قفل شده…ناصر بدون آن که جوابم را بدهد، بدون آن که حتی سرش را بلند کند و نگاهی به من بیندازد، می گوید: به قول…
نیلوفر جلو چشمم راه می رود…
بابک لبه ی تختم می نشیند بی هیچ حرفی…صص۱۳۵،۱۳۶
شیوه ی روایت بسیار جالب است. جایی، همه چیز موج وار در ذهن راوی اتفاق می افتد. وجای دیگر ما شاهد زندگی کنونی اش می شوییم. خیال و واقعیّت در هم می آمیزد و خواننده ناخواسته همه را واقعی می پندارد و لحظه ای بعد متوجه ی خیالی بودن و غیر واقعی بودن اشخاص رمان می شود! و در سطرهای بعد باز همه چیز از یادش می رود! از یادش می رود که داستان خیالی است. باید بگویم در این رمان خیال و واقعیّت به خوبی در هم ادغام شده اند. درست مثل جریان یافتن رود ی که آب هایش پیوسته اشیاء درون خود را زیر و بالا می کند و به حرکت در می آورد. گاهی چیزی دیده می شود و چیزی پنهان و برعکس! و هر چه در آن است، پیوسته گم و ناپیدا می شود و دقایقی بعد روی آب می آ ید و خود را آشکار می سازد. حضور شخصیّت های واقعی و خیالی، آشکار و نهان به یک اندازه در اثر پیداست. همه شان نیز برای خواننده زنده و جاندار است و این جالب است. گاهی آدم های دور و برش با آدم های رمان یکی می شوند و خواننده همه شان را زنده و فعال می بیند و لحظا تی به راستی گم می کند که کدام واقعییت دارد و کدام غیر واقعی! حتی زمان گذشته و حال نیز به نوعی در هم می آمیزد. در هم آمیختگی ی واقعیت و تخیل جالب است.
بورخس در باب تخیل در ادبیات در گفت و گویی می گوید: « من فکر می کنم هر گونه ی ادبی، در اساس، تخیلی است و اندیشه ی ادبیات واقعگرا اشتباهی بیش نیست، چون خواننده می داند موضوع مورد حکا یت، یک خیال پردازی است. به علاوه ادبیات از تخیل آغاز می شود…باید بگویم که ادبیات تخیلی بخشی از واقعیّت است، زیرا اگر واقعیّت را فراگیر بدانیم، نباید فکر کنیم آن چیزی است که روزنامه ها هر روز پیش چشمانمان قرار می دهند.» (آخرین گفتوگوهای بورخس/ ترجمهی ویدا فرهودی)
بحث واقعیّت به متن داستان نیز کشیده می شود. بین شخصیّت های داستان.
« بابک…توی گوشم: « نوشته هایت خود واقعیته، خود واقعیّت»ص۵۷
امّا واقعاً واقعیّت در این داستان کدام است؟ آیا داستانی است که راوی روایت می کند و می نویسد؟ یا وضع موجودی است که نویسنده در آن دست و پا می زند؟و یا گذشته ی او؟!
بابک معتقد است داستان فقط زبان است، زبان! یعنی فرم. و این اتفاق گویا در این رمان اتفاق افتاده است. همه از هم می نویسند. انگار نویسنده بیش تر به فرم کار توجه داسته تا محتوا! البته در این رمان محتوا نیز جای خود را داراست.
باید یاد آور شوم علاوه بر همه ی مطالب گفته شده، داستان، داستانِ همه ی کتاب های خمیر شده ی دنیا نیز است. حالا فرقی نمی کند که این اتّفاق در این جا رخ بدهد یا در جای دیگر! ما در این رمان فقط روایت چگونگی خمیر شدن کتاب های این جا را داریم که به نظر می رسد، قصد نویسنده نیز این بوده باشد: این خمیر شدن کتاب ها هم جزء یکی از همان خمیر شدن هاست! یکی از آن کتاب های خمیر شده ی دنیا! و جدا از آن نمی تواند باشد!
« خاک باران خورده و نرم مثل خمیری توی مشتم شکل می گیرد. کتاب های خسرو خمیر شده اند. جمله ای که چند وقت پیش جایی خوانده ام توی سرم می چرخد: « هرابال یعنی تمام کتاب های خمیر شده ی دنیا.»ص۸۳