این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتوگو با محمد کشاورز درباره مجموعه داستان «روباه شنی»
کار داستان، خدشهدارکردن امر عادتشده است
علی شروقی
محمد کشاورز نویسندهای است که پیش از انتشار سومین و تازهترین مجموعه داستانش، «روباه شنی»، که اخیرا از طرف نشر چشمه منتشر شده، با هردو کتابش، مجموعه داستانهای «پایکوبی» و «بلبل حلبی»، توجه منتقدان ادبی را به خود جلب کرد، چنانکه هم اولین کتابش، «پایکوبی»، جایزهای برایش به ارمغان آورد و هم کتاب دومش، «بلبل حلبی»، برنده جایزه نویسندگان و منتقدان مطبوعات و جایزه ادبی اصفهان شد. کشاورز حالا با سومین مجموعه داستانش، «روباه شنی»، نشان داده است که همچنان نویسندهای چیرهدست و قابل اعتنا در داستان کوتاه است. نویسندهای که نه به روالِ جریانِ غالب در داستاننویسی سالهای اخیر ایران روایتگر و درواقع گزارشگر زندگی روزمره، بلکه کاشف موقعیتهایی غریب و ناآشنا از دل زندگی روزمره است و یا خلقکننده لحظههایی در این زندگی که وجه عادی، پذیرفته، و تثبیتشده امر روزمره را، به قول خودش، خدشهدار میکنند. کشاورز، چنانکه در گفتوگوی پیشِرو خواهید خواند کار داستان را خدشه واردکردن در امر عادتشده و ایجاد آشوب در امر تثبیتشده میداند. در داستانهای او در مجموعه «روباه شنی» همواره عاملی هست که با ورود به ساحت زندگی روزمره، نظم تثبیت و عادتشده آن را بر هم میزند. این عامل، گاه وجهی رندانه و سرخوشانه و بازیگوشانه دارد و گاه وجهی هراسناک و گاهی هم هر دو را با هم، به نحوی که هراس از دل شوخی و شوخی از دل هراس بیرون میآید. اهمیت طنز و رندی در داستانهای او زمانی بیشتر آشکار میشود که نگاهی بیندازیم به بسیاری از داستانهای نوشته و منتشرشده در این سالها که یا واقعیتی را با نگاهی عبوس به قصه بدل میکنند و یا از آنور بام میافتند و طنز را به ورطه لودگی و خوشمزگی میکشانند. در داستانهای کشاورز اما طنز، فاصله خود را از لودگی نگاه داشته و هرگز به این ورطه سقوط نکرده است. طنز داستانهای او از نگاه رندانه به واقعیت و نظمی که واقعیت را ساماندهی میکند برمیآید و به همین دلیل عمق واقعیت را چنان میشکافد که از دل این طنز، امری ترسناک بیرون میجهد. مثل قصه «روز متفاوت» که در آن پیکنیک خانواده به گرفتارشدنشان در محاصره سگهای وحشی میزبان میانجامد. درمجموع میتوان گفت که مجموعه داستان «روباه شنی»، ما را با نویسندهای روبهرو میکند که در داستانهایش، اغلب، مضمونی متفاوت با مضمونهای تکراری و عادی و عادتشده در داستاننویسی سالهای اخیر را دستمایه نوشتن قرار میدهد و ویژگی دیگرِ داستانهای او که در داستانهای ایرانی نوشتهشده در سالهای اخیر کم به چشم میخورد، نثری است پخته و واجد ظریفکاریهایی که در عین اینکه خود را به رخ نمیکشند بر غنای داستانها میافزایند. «روباه شنی»، مجموعهای است شامل ٩ داستان به نامهای: «روز متفاوت»، «پرندهباز»، «گلدان آبی، میخکهای سفید»، «آهنگ پلنگ صورتی را سوت بزن»، «زمینِ بازی»، «هشتِ شب. میدان آرژانتین»، «راهرفتن روی آب»، «غار را روشن کن» و «روباه شنی». کشاورز این روزها در حال آمادهکردن مجموعه داستانی به نام «ثانیه به ثانیه» است. رمانی هم دارد که به گفته خودش هنوز راضیاش نکرده تا آن را برای ناشر بفرستد؛ و علاوه بر اینها قرار است کتابی هم درباره داستان منتشر کند؛ کتابی که به گفته خودش در گفتوگوی پیشِرو، در آن «چیزی از اصول داستان و داستاننویسی نگفته» بلکه در این کتاب «درباره وجوهی از داستان، از منظر تجربه سالها نوشتن» سخن گفته است. گفتوگو با محمد کشاورز را درباره مجموعه داستان «روباه شنی» میخوانید. گفتوگویی که البته بخشی از آن نیز درباره داستاننویسی این سالهای ایران است و ارزیابی محمد کشاورز، به عنوان نویسندهای که به گفته خودش داستانهای ایرانی سالهای اخیر را دنبال میکند، از وضعیت داستاننویسی ایران در این سالها. کشاورز گرچه از وضعیت داستاننویسی بهکل ناامید نیست اما میگوید این سالها در داستاننویسی «کارهایی شده است اما نه در حد ادعاها.» و «هنوز کسی صادقی و گلشیری را نتوانسته پشتسر بگذارد.».
یکی از نکاتی که در داستانهای مجموعه «روباه شنی» به چشم میآید مضمونهای متفاوت آنهاست. منظورم از متفاوت، در قیاس با داستانهای کوتاه ایرانی است که در این سالها خواندهایم و بیشترشان حولوحوش زندگی روزمره و آپارتمانی و روابط و دعواهای زنوشوهری و موضوعاتی از این دست میگذرند. در داستانهای شما اما با یک نوع امر غریب در زندگی روزمره مواجهیم و همچنین گاه با شخصیتهایی که پیش از این در داستاننویسی این سالها کسی زیاد به سراغشان نرفته بود (مثلا داستان «زمینِ بازی») یا دستکم از این زاویه که شما نگاه کردهاید به آنها نگاه نشده بود. بهطور کلی هنگام نوشتن داستان، مضمون چه جایگاهی برای خودتان دارد؟
به گمانم داستاننویسی ما در این سالها اشباع شده از نوشتن درمورد زندگی روزمره. این نوع داستان، تقلیدی است از نوع زیست مردمانی در جوامع صنعتی پیشرفته ودغدغههای آنها، که میدانیم با وضعیت اکثریت جامعه ما متفاوت است. دست بالا چنین آدمهایی با روش زیست جوامع پیشرفته صنعتی، شاید ده، پانزده درصد مردم کشور ما را شامل شود و البته به نسبت همان ده، پانزده درصد هم میتوان و باید چنین داستانهایی نوشته شوند. تأکید میکنم به نسبت همان ده، پانزده درصد، نه اینکه به شیوه غالب داستاننویسی امروز ما بدل شود که هشتادوپنج درصد مردم ما هیچ تصویری از زیست و زمانه خود در این نوع داستانها نبینند و نتیجهاش بشود وضعیتی که میبینیم؛ قهر مردم با داستان ایرانی. ممیزی هم که قوز بالا قوز است. جاهایی را آنها حذف میکنند و جاهایی را خودمان نمیبینیم. حاصلش داستانهایی است که اگر اسامی فارسی را از آنها حذف کنیم میشود متن گنگی که انگار در ناکجاآباد اتفاق میافتد. باید رفت سراغ زندگی روزمره همان هشتادوپنج درصد، یا حداقل من در داستانهای کتاب «روباه شنی» سعی کردهام بروم. اما زندگی روزمره را اگر بخواهیم بیکموکاست بازتاب دهیم یا به قول معروف آینهگردانی کنیم چه چیزی دست خواننده را میگیرد؟ جز گزارشی روایتمند از زندگی انسان ایرانی که در چنبره عادتها مدام تکرار میشود و رنگ میبازد. کار نویسنده یا دستکم تلاش من این بوده که داستانم قدمی فراتر از زندگی روزمره باشد و راهش به گمان من جستوجوی امر غریب در لابهلا و پس و پشت همین زندگی روزمره است. نوعی آشناییزدایی از امر آشنا. دستبردن و دگرگونکردن برای جور دیگردیدن اتفاقات ساده. نشاندادن بعدهای دیگری از زیست و زمانه آدمهای معمولی در زندگیهای معمولی. در این نوع داستان البته که انتخاب مضمون مهم است. مضمون باید زمینه و ظرفیت غریب گردانی امر آشنا و عادتشده را به نویسنده بدهد.
در بیشتر داستانهای کتاب، یک عامل هست که وارد مناسبات عادی میشود و این مناسبات را که مناسباتی تثبیتشده هستند بر هم میزند. گاهی این عامل برهمزننده یک شیء است مثل گلدان سنگین در داستان «گلدان آبی، میخکهای سفید»، یا عکسی از کودکی شخصیت اصلی داستان در داستان«زمینِ بازی»، گاهی این عامل برهمزننده حیوان است مثل سگها و کاسکو و روباه در داستانهای «روز متفاوت»، «پرندهباز» و «روباه شنی» و گاه عواملی دیگر مثل «آهنگ پلنگ صورتی» در داستان «آهنگ پلنگ صورتی را سوت بزن». اما قبول دارید که در بیشتر این داستانها با نوعی برهمخوردن مناسبات معمول و متداول و گاه دستانداختن این مناسبات روبهرو هستیم؟ این دستانداختن بهویژه در داستان «آهنگ پلنگ صورتی را سوت بزن» خود را با طنزی رندانه بروز میدهد… .
بله، من معتقدم داستانهای خوب اغلب در نقطه بحران شکل میگیرند. یعنی با ورود امر شگفت در زندگی تثبیتشده در غالب شیء یا اتفاق یا انسان ناهمگون با روند معمول زندگی؛ تهیکردن امر عادتشده از چیزی و افزودن چیزی دیگر به آن، تا اشکال دیگری از زندگی و آدمهای درگیر داستان نمایش داده شود.
به ورود امر شگفت در زندگی تثبیتشده به عنوان عامل رقمزننده داستان اشاره کردید؛ در داستانهای شما در مجموعه «روباه شنی»، گاه این امر شگفت و توضیح و توجیهناپذیر، چیزی است که به دلیل ماهیت غریباش منجر به نوعی فضای وهمآلود در داستان میشود. مثل داستان «راهرفتن روی آب» و «پرندهباز» و تا حدودی «هشتِ شب. میدان آرژانتین» که هر سه در پایان، ما را با پرسشی بهجا میگذارند. این پرسش که آیا عاملی فراواقعی درکار بوده یا آنچه شگفتانگیز مینماید در خیال شخصیت داستان میگذرد نه در واقعیت؟
درصد بسیار بالایی از جمعیت جامعه ما به علت ریشههای تاریخی و سنتی خود در مرز واقعیت و اوهام زندگی میکنند. زندگیهایی پر از ترسها و واهمههای بینامونشان. راه دور نرویم، به دور برخود نگاه کنید، بخشی از زندگی ما در اوهام میگذرد. چه وقتی به آسمان و ماه نگاه میکنیم. چه وقتی میخواهیم دیگران را تهدید کنیم یا قدرت و توان علمی و عملی خود را به رخ دیگران بکشیم. ادبیات کلاسیک ما، به خصوص بخشهایی از آن، یکسره بر اوهام سوار است. ریشههای ذهنی ما و درنتیجه شخصیتهای داستانی ما در آنجا مانده. بسیاری از مضمونهای داستانی را بدون آنها نمیشود نوشت. در جامعه ما بسیاری معتقد به زیست در جهانهای موازیاند. چنین آدمهایی وقتی قدم به ساحت داستان میگذارند، یا بهعبارتی زندگی داستانی پیدا میکنند، یک پا در جهان واقعی دارند و یک پا در فراواقعیت.
داستانها گاه در عین طنز پنهانی که در آنها هست، نوعی ترس و وحشت ایجاد میکنند و این وحشت، جاهایی خیلی خوب با طنز گره خورده است. همچنین است نوعی خشونت که ناگهان از جانب همان آدمهایی بروز میکند که عادی و حتی مهربان مینمایند. مثلا در داستان «روز متفاوت» از جایی که سروکله سگها پیدا میشود مهماننوازی و خوشرویی میزبان ناگهان جای خود را با نوعی خشونت عوض میکند، یا در داستان «روباه شنی» که آن دختر کسی را میفرستد که شخصیت اصلی داستان را کتک بزند و روباه را از چنگش درآورد و یا در داستان «گلدن آبی، میخکهای سفید» که مرد دارد «مراقب» را با واداشتنش به حمل گلدان آزار میدهد و درواقع خشونت «مراقب» را تلافی میکند. این ترس و خشونت، خیلی خوب در پشت سیرِ بهظاهر عادیِ روایت و طنز پنهان آن، جا خوش کرده است.
گاهی کارکرد داستان، یا حداقل داستانهایی که من مینویسم، همین نشاندادن لایههای متفاوت و پنهان شخصیت آدمهاست. تضادها وتناقضهای درونی این آدمها گاه موجب خنده و گاه وحشت میشود. طنز و وحشت از درون آدمها ودرگیریهاشان و وقایع داستان بیرون میزند، بیآنکه گل درشت دیده شود. اگر طنز یا وحشتی هست زاییده خود داستان است و نتیجه طبیعی تحولات درون داستان و نتیجه طبیعی زیست و زمانه و روابط آدمهای داستان. من هیچ چیز را از بیرون به داستانی تحمیل نمیکنم. گاه حتی نمیدانم داستانی که مینویسم ممکن است طنزآمیز باشد یا از روند داستان، حس وحشت به خواننده دست دهد. وقایع، حالوهوای آدمها و مناسبات درونداستانی آنهاست که داستان را به سمت طنز، تراژدی یا وحشت میبرند. رفتار و کنش و واکنش آدمها را موقعیتها تعریف میکنند. هیچ چارچوب از پیشتعیینشدهای نیست تا انسانی را درآن قالب بگیریم و بخواهیم همیشه همان باشد که در تعریف ما میگنجد و افراد در شرایط متفاوت و در برابر منافع متفاوت، اغلب رفتارهای خلاف انتظاری دارند. ادبیات، اگر میگویند که ابزار کشف است لابد یکیش هم کشف همین لایههای پنهان آدمیزاد است. دیدن آدمها از زاویهای دیگر و تهیکردن آنها از تیپها و قالبهای کلیشهای و رسیدن به آن مثل معروف: چه میبینیم؟ چه هست!
در مورد طنز، شاید بتوان گفت داستان «آهنگ پلنگ صورتی را سوت بزن» بین داستانهای کتاب، از این نظر شاخصتر است. یعنی طنز آن آشکارتر است و نوعی فانتزی و شوخی در این داستان هست که از همان حضور پلنگ صورتی در ذهن شخصیت داستان میآید و درواقع در این داستان، کارتون و فانتزی است که در نظم و جدیت حاکم بر فضا اخلال میکند. همچنانکه در داستانهای «گلدان آبی، میخکهای سفید» و «پرندهباز» هم شوخی و رندی عوامل اخلالگر در نظم تثبیتشده هستند. یعنی در این داستانها طنزِ رندانه و شوخی و فانتزی فقط در زیر پوست داستان حضور ندارد بلکه عاملی اساسی و تعیین کننده در برهمزدن مناسبات سفتوسخت و عادی تلقیشده هستند. نظر شما دراینباره چیست و چقدر هنگام نوشتن این داستانها آگاهانه این موضوع را در نظر داشتید؟
هیچ چیز به اندازه وضعیت تثبیتشده وحشتناک نیست. برای حفظ چنین وضیعتی است که مدام باید هزینه پرداخت. همه سیستمهای اجتماعی تلاش دارند وضعیتی را تثبیت و از آن مراقبت کنند. همه سیستمهای مراقبت، برای ماندن در همان چارچوب رسمی است. پدیدهای که تلاش میکند ما به همه چیزهای از پیش تعریفشده عادت کنیم و در همان عادت بمانیم. کار داستان و یا بهطور کلی هنر، خدشه واردکردن به همین امر عادت شده است. همین ایجاد آشوب در ذهن تثبیتشدهای که تسلیم عادت است. اگر داستانی بتواند همین یک کار یعنی شستن چشمها و جور دیگردیدن را بیان کند، کار خودش را کرده است. همانطور که پیش از این هم گفتم کار گروهبانِ داستان «آهنگ پلنگ صورتی…» نوعی شورش در برابر موقعیت تثبیتشده است. طنز این داستان هم از همین تناقص میآید. البته شعاری در کار نیست. آدمی آهنگی را دوست دارد که یادش از کودکی با اوست. دلش میخواهد به این کشف برسد که چه کسان دیگری ممکن است مثل او این آهنگ را دوست داشته باشند و در میان جمع با سوت بزنند، فارغ از موقعیت و مقامی که دارند. اما این همان عنصر بحرانزاست که وارد موقعیت تثبیتشده میشود تا انرژی متراکمشده را آزاد کند.
داستانهای کتاب «روباه شنی» نثر بسیار پختهای دارند بیآنکه نثر در این داستانها بخواهد خود را به رخ بکشد. این هم یکی از وجوه متمایز این مجموعه با بسیاری از داستانهای کوتاه ایرانی است که در این سالها منتشر شده. نظرتان درباره جایگاه نثر و زبان در داستان چیست و آیا قبول دارید که در داستاننویسی امروز ما نوعی بیاعتنایی به نثر و زبان به چشم میخورد؟
یکی از وجوه عمده داستان برای من یعنی نثر. داستانهای تازهای هم که از نویسندگان جدید میخوانم همان پاراگراف اول، نوع انتخاب و چینش کلمات و درآوردن لحن برایم میشود معیار قضاوت در مورد کل داستان. یعنی در پاراگراف اول حس میکنم با زبان و نوع چینش کلمات، نویسنده تا چه حد به زبان داستانی آشناست. زبانش که لنگ بزند محال است بتواند داستان درستدرمانی را به سرانجام برساند. خب اینطور هم نیست که معتقد به یک نوع نثر باشم. هر داستانی لحن خاص خودش را میطلبد و هر لحنی با شیوه خاصی از انتخاب و چینش کلمات ساخته میشود. لحن و کلمات مناسب با فضا و مضمون داستان، نثری را میسازند که در جهان آن داستان خاص، به دل مینشیند. درمورد داستان امروز هم برای رسیدن به نثری پخته و شایسته هر داستان، البته باید زحمت کشید، نثرهای متفاوت خواند. خوبدرآوردن نثر، بخش سختافزاری نوشتن است. اگر بخش تخیلی داستان از استعدادی ذاتی میآید، اما نثر و زبان قوی از تمرین و دقت میآید و از خواندن نثرهای خوب متفاوت. هم نثر کهن و هم معاصر.
دو داستان آخر مجموعه، «غار را روشن کن» و «روباه شنی»، در عین اینکه مؤلفههایی مشترک با دیگر داستانهای کتاب دارند، قدری با آنها متفاوتاند. انگار این دو داستان از جنمی دیگرند و یکجور غنای شاعرانه در پرداختشان به چشم میخورد. البته این شاعرانگی که میگویم در داستانهای دیگر مجموعه هم هست. مثلا در داستان «گلدان آبی، میخکهای سفید» و بهویژه آن جمله پایانی قصه :«… و انگار نگاهش به گلبرگهای سفید و کوچک میخک بود که جابهجا چسبیده بودند به سیاهی پیراهنش.» اما در دو قصه آخر، این شاعرانگی پررنگتر است و بیشتر به چشم میآید. نظر خودتان دراینباره چیست؟
شاعرانگی که شما به آن اشاره میکنید همان نثر متفاوت در داستانهای متفاوت است. در این دو داستانی که میگویی شخصیتها و مضمون و فضای داستان، نثر را ناخودآگاه به سمت شاعرانگی میبرد. معمولا تأثیر فضا و لوکیشن داستانی قابل انکار نیست. یعنی در هر دو داستان، وقایع و حرکت شخصیتها در فضاهای باز میگذرد. هر دو به عبارتی فضاهای غیرشهری و جادهای دارند، با چشماندازهای وسیعی از کوه و در و دشت و آدمهای سودازده سرگردان. طبیعی است که در چنین داستانهایی برای توصیف چنین فضا و مکان و حالوهوایی نثر به سمت شاعرانگی برود و البته با تکیه بر منطق داستان و دوریجستن از منطق شعر.
داستاننویسی ایران را در سالهای اخیر چقدر دنبال میکنید و آیا به نظرتان اوضاع داستاننویسی به نسبت گذشته تغییری محسوس داشته است؟
پیگیر کارهای خوب هستم. سعی میکنم مجموعههای خوب را بخوانم و این سوای سالهایی است که داور داستان کوتاه یا رمان بودهام و بهناچار همه یا تقریبا همه آثار منتشرشده در یک سال را خواندهام. سالانه بهطور متوسط حدود یکصد مجموعه داستان منتشر میشود که ده، پانزده مجموعه میشود گفت که به مرحله داستان رسیدهاند، یعنی به مرحلهای رسیدهاند که مثلا هر کدام شاید بتوانند سلیقهای را راضی کنند. به عبارت دیگر اصول اولیه داستان در آنها رعایت شده؛ اما مابقی، یعنی هشتاد درصد دیگر، درواقع سیاهمشقهایی هستند که بهتر بود هرگز چاپ نمیشدند، چون نه حرفی برای خواننده دارند نه چیزی به هستی ادبیات ما اضافه میکنند و نه اعتباری برای نویسندهاش دستوپا میکند. از میان همان ده، پانزده درصد باقیمانده، چهار، پنج مجموعه میماند که راهی به دهی میبرند و معمولا یکی، دوتا داستان قابل تأمل و گاه درخشان دارند. اگر بخواهم در مورد داستانهای این سالها حرف بزنم مجبورم همین چند مجموعه یا همین چند داستان را ملاک بگیرم و بگویم البته کارهایی شده است اما نه در حد ادعاها. هنوز کسی صادقی و گلشیری را نتوانسته پشتسر بگذارد. اما من ناامید نیستم. هر نسلی نویسندگان خودش را دارد. نویسندگانی متفاوت با نسل قبل، چرا که هر نسلی ارزشها و اولویتهای خودش را دارد. گاهی احتیاط میکنم با معیارهای نسل خودم جهان و باور داستانی نسل جدید را داوری کنم. جهان چنان بهسرعت متحول میشود و رنگ عوض میکند که انگار هرکدام از ما از زاویهای متفاوت به آن نگاه میکنیم، و بیانصافی است اگر با آنچه از یک زاویه دید میبینیم ارزشهای حاصل از دیگر نگاهها را داوری کنیم. در نسل پیش از ما داستان در
زیر مجموعه رسالت ادبیات بود، یعنی زیرمجموعه همان ارزشهای تحت سیطره چپ و گاه دیگر گرایشها، و در نسل من ادبیات پوست انداخت و شانه از زیر بار مفاهیم کلان بیرون کشید تا از فردیت انسان بگوید و امروز و در زمانه نسل برآمده از انقلاب الکترونیک و عصر دیجیتال بیشک ادبیات رویکرد تازهای خواهد داشت و چهرهها و شگردهای خود را پیدا خواهد کرد.
برخی معتقدند که ادبیات داستانی ایران کلا در داستان کوتاه موفقتر بوده است تا در رمان. آیا شما این نظر را قبول دارید؟
نظری نیست که قابل انکار باشد. میگویند یکی از دلایلش این است که هنر ملی ما شعر است؛ فشرده و کوتاه؛ حتی بسیاری از داستانهای ما منظوم است؛ فشرده و در قالب شعر. رمانهای معروف ما مثل «بوف کور» و «شازده احتجاب» هم بیشتر نوول هستند تا رمان به مفهوم اروپایی آن. به جرئت میگویم که در داستان کوتاه و البته داستان کوتاهِ خوب چیزی از غربیها کم نداریم و از همسایگانمان در بسیاری موارد جلوتریم.
بعد از «روباه شنی» آیا کار تازهای آماده چاپ دارید؟
بههرحال من مستمر کار میکنم. بعضی از داستانهایم در یکی، دو مجله معتبر و معروف ادبی چاپ میشوند. بعد از «روباه شنی» هم مجموعه داستانی دارم به اسم «ثانیه به ثانیه» که در حال آماده شدن است، و مجموعهای از جستارها درباره داستان. در این نوشتهها چیزی از اصول داستان و داستاننویسی نگفتهام، آنطور که راه و رسم چنین کتابهایی است؛ اما درباره وجوهی از داستان، از منظر تجربه سالها نوشتن گفتهام. تجربه یک سالک راه داستان. پیش خودم حدس میزنم ممکن است چیزهایی برای دیگران داشته باشد. و رمانی دارم که روزی که راضیام کند با یک کلیک ایمیلش میکنم به آدرس ناشر.
اعتماد
2 نظر
رویا
من دو تا از کتابای ایشون رو خوندم و متوجه نگاه جالب ایشون به موضوعات هستم
رویا
من دو تا از کتابای ایشون رو خوندم و متوجه نگاه جالب ایشون به موضوعات هستم