این مقاله را به اشتراک بگذارید
سایه روشنهای کامو در گفتوگو باایریس رادیش، نویسنده آلمانی
کامو حالا مدرن شده است
بوف کور را فوقالعاده یافتم / شعرهای فروغ را دوست دارم
زینب کاظمخواه
ایریس رادیش، نویسنده و منتقد آلمانی است که برای رونمایی کتاب «آرمان سادگی» که مهشید میرمعزی آن را به فارسی ترجمه کرده به ایران آمد؛ نویسندهای گرم و صمیمی که ادبیات ایران را میشناسد. علاقه دارد از ادبیات معاصر کتابی را به او معرفی کنی که فکر میکنی باید آن را بخواند. اما وجه روزنامهنگاریاش انگار دست از سرش بر نمیدارد، وقتی روبهرویت مینشیند سوالهایت که تمام میشود حالا نوبت او است که از تو بپرسد. از ادبیات ایران سوال میکند. میگوید که چهلتن و دولتآبادی در آلمان ترجمه شدهاند. شعرهای فروغ فرخزاد را دوست دارد و بوف کور هدایت را یکی از بهترین آثار ایرانی میداند که تاکنون خوانده است. علاقهاش به کامو باعث شده که او آرمان سادگی را بنویسد؛ کتابی که روایت خودش از زندگی کامو است. او سالها کامو را دوست داشته و آثار او را میخوانده تا اینکه یک روز تصمیم میگیرد زندگینامه کامو را آن طور که خودش دوست دارد، بنویسد. کتاب او در آلمان شصت هزار نسخه منتشر شده و یکی از کتابهای پرفروش بوده است. میگوید که در آلمان نمیتوانی هم منتقد باشی و هم داستان بنویسی، دلیلش را هم این میداند که آلمانیها خیلی سختگیر هستند. این مصاحبه به لطف مهشید میرمعزی صورت گرفت که ایریس را به روزنامه آورده و زحمت ترجمه همزمان این گفتوگو را کشید.
آرمان سادگی کتابی درباره کامو است، کودکیهای او در بلکور، منطقه فقیرنشین الجزایر که کامو در کنار مادری خاموش بزرگ میشود تا پاریس خاکستری تحت اشغال آلمانیها. این کتاب روایتی جذاب از زندگی کامو است که بر عکس کتابهای بیوگرافی، خشک نیست علاوه بر اینها نثر خوبی هم دارد و پر از توصیفات جذاب از زندگی کامو است. رادیش این اثر را با روایتی توصیفی نوشته است و با احساس همدردی و دلسوزی از مردی میگوید که تحت تاثیر چشماندازهای دریای مدیترانه قرار داشته است. از تمام مبارزات زندگی او در مقام یک طرفدار حقوق زنان و طرز فکر متعهدش سخن گفته است، شاید وجه روزنامهنگاری رادیش در این کار کمکش کرده باشد. وقتی این موضوع را از او میپرسم که چقدر روزنامهنگار بودنش در انتخاب این نوع روایت کمکش کرده، میگوید عادت کرده است که اتفاقات و حوادث پیچیده را خیلی روان و قابل درک بیان کند: «نوع بیانی که در روزنامهنگاری وجود داشته قطعا در نوشتن این کتاب و روایتی که میبینید کمک بسیاری کرده است. » معمولا زندگینامهها به صورت خشک و رسمی نوشته میشوند، تاریخ پشت تاریخ میآید، در فلان سال متولد شد و چه آثاری خلق کرد یا تحقیقهای آکادمیکی که دانشجویان روی سوژه خاصی از نویسنده انتخاب و کار میکنند. رادیش میگوید که در مورد کامو هم کتابهای آکادمیک زیادی وجود دارد که نمیشود آنها را خواند، مثلا رسالههای دکترای بسیاری در مورد این نویسنده نوشته شده، اما واقعیت این است که خیلی از آنها غیرقابل خواندن هستند چرا که با زبان خاصی نوشته شده که طیف زیادی از مردم نمیتوانند آنها را بفهمند. همه اینها باعث شد که او کتابی بنویسد که زبانش ساده باشد تا خوانندگان این نویسنده کلاسیک فرانسوی را از نو کشف کنند.
رادیش برای کتابش هوشمندانه نثر و روایت جذابی را انتخاب کرده است؛ زمان حال تاریخی که چندان نام آشنایی برای فارسی زبانان نیست. در زبان آلمانی، این زمان در نوشتن وقایع تاریخی و روایتهایی که به گذشته مربوط است به کار برده میشود. زمانی که باعث میشود که مخاطب با رخدادهای تاریخی ارتباط بیشتری برقرار کند و با متن و هیجان آن همراه شود. رادیش خودش این موضوع را یک جور، شانس میداند. «وقتی شروع به نوشتن کردم تازه تصمیم گرفتم این طور بنویسم. به خاطر صدمین سال تولد کامو فکر کردم که این کتاب را منتشر کنم.» او فکر میکرد که در مورد کامو برای طیف وسیعی از مخاطبان کتاب خوبی وجود ندارد یا بسیار کم است. به زبانهای دیگر هم کتابی از این دست نبود. زندگینامهای هزار صفحهای به زبانهای فرانسه، آلمانی و انگلیسی وجود دارد که زبانش خیلی سخت است و جزییات بسیاری دارد که از نظر رادیش نه تنها جذابیتی نداشت، بلکه زبانش هم خیلی سخت بود. کتابی که مثل کتابهای درسی نوشته شده است. او همه اینها را در نظر داشت و سعی کرد که کتابش را داستانی روایت کند.
به اعتقاد او، آلبر کامو از معدود نویسندگان بسیار بزرگی است که در سراسر جهان، خوانندگان خود را یافته است، زیرا صدای او تا امروز هم زنده و رها از هرگونه رسوبهای ایدئولوژیکی و شرایط زمان باقی مانده است. او فکر میکند که کامو هنوز هم نویسنده مدرنی است و آثارش کاملا بهروز هستند. رادیش درباره این موضوع که چرا هنوز بعد از گذشت ۵۶ سال از مرگ کامو این نویسنده هنوز مدرن است میگوید: «به خاطر این است که او به مفاهیم اگزیستانسیالیسم پرداخته است. او در آثارش خیلی مستقیم با انسانهای تنها و منزوی صحبت میکند و این موضوع رها از هر ایدئولوژی است. او در عین حال نخستین منتقد مدرنیته، صنعت و مصرفگرایی بوده است.»
کامو همواره نویسندهای مخالف با استبداد تلقی شده و در عین حال به وجه منتقد مدرنیته غربی و زیباییشناس بودن او بیتوجهی شده است. او قرار بود در تئوری سیاسی در مورد مدیترانه که در تصور خویش داشت همهچیز را ذکر کند؛ تفکر خبیثانه استبدادی و نقدی بر این ساختمان بینهایت زشت و مدرن به نام اروپا. او منتقد زندگی اروپایی بود این همان چیزی است که رادیش هم در کتابش به آن اشاره دارد و میگوید: «او منتقد پیشرفت و زندگی صنعتی بود. بطور کلی میتوان گفت که او منتقد سیستم زندگی غربی بوده است به همین دلیل میتوان گفت اینگونه آرمان سادگی برایش اهمیت مییابد.»
احساس پوچی در همان شبی پدید آمد که دنیا برای نوجوان دبیرستانی و بیمار ریوی منهدم شد. یکی از مهمترین پارادوکسهای کامو، نتیجه همین انهدام است: نوعی شور در زندگی که قدرتمندتر از تمام حسها، پراهمیتتر از واژههای بزرگی چون من و روح است و مانند شن از میان انگشتان جاری میشوند. او در یادداشتهایش مینویسد: «شادم یا ناشاد؟ سوال مهمی نیست. بس که با شوری دیوانهوار زندگی میکنم.» رادیش بر این باور است که کامو تمایل به پوچی دارد و درست در این نقطه با سارتر تفاوت دارد، چرا که سارتر به پیشرفت اعتقاد داشت. کامو بر این باور بود که زندگی ابزورد است. از طرف دیگر بخش ایدئولوژیک سارتر در کامو وجود ندارد. به خاطر همین سارتر، ایدئولوژیک و مدرن بود و کامو چون به ایدئولوژی باور نداشت میگفتند مدرن نیست، اما الان که زمان گذشته است سارتر دقیقا به خاطر ایدئولوژیک بودنش غیر مدرن شده است و کامو به دلیل اینکه ورای ایدئولوژی فکر میکرد مدرن شده است.
داستان سارتر و کامو، تنها داستان یک روشنفکر چپ با اعتماد به نفس و به لحاظ سیاسی تندرو و یک اخلاقگرای فروتن و به لحاظ سیاسی میانهرو نیست، داستان دو دشمن هم هست که از همان آغاز میدانند دنیای آن دیگری تا چه اندازه زندگی او را از اساس زیر سوال میبرد. کامو کودکی همراه با فقر داشت، در آپارتمانی کوچک و اجارهای زندگی میکرد، فقط سه اتاق، خالی و دوغاب آهک زده شده، بدون هیچ وسیله راحتی، یک میز ناهارخوری، یک رومیزی مشمعی و پنج صندلی. حتی مستراح ندارند، یک دستشویی بدون آب در راهپلهها وجود دارد. آنها تا این اندازه فقیر هستند، اما در آن طرف سارتر در قلب پاریس در خانهای بزرگ زندگی میکند، خانوادهای مرفه دارد، شاید همینها باعث شده بود که کامو نگاهی ابزورد داشته باشد، اما رادیش دلیل این تفاوت آنها را تنها سطح خانوادگی آن دو نمیداند و میگوید: «اگر بخواهیم از نظر تاریخ فرهنگی حساب کنیم آنها پانصد سال باهم فاصله داشتند. کامو از یک خانواده بسیار فقیر و محیط بسیار سادهای میآمد
در حالی که سارتر از یک خانواده مرفه و اشرافی. از این نظر خیلی با هم فرق داشتند. درست مثل «بیگانه»اش او از یک سرزمین بیگانه آمده است، نه کسی اطرافش بود و نه چیزی داشت. در حالی که سارتر در پر قو بزرگ شد و از اول در مرکز فرهنگ اروپا یعنی پاریس بود. در واقع میتوان گفت او در ثروت و فرهنگ غنی بزرگ شد و به آن هم باور داشت. با این حال کامو به ادبیات سیاه اعتقادی نداشت.»
شاید کامو در آثارش نگاه پوچی داشته باشد اما او با مطرح کردن این پوچی نوعی امید را هم مطرح میکند، شاید این تناقض، دقیقا چیزی است که در آثارش وجود دارد. او میخواهد از بزرگترین ناامیدی امید در بیاورد. رادیش هم با اشاره به همین موضوع بر این باور است که در انتهای «بیگانه» بخشی است که میخواهد بیتفاوتی به کیهان را بیان کند ولی در عین حال که دارد این موضوع را میگوید بسیار لطیف آن را مطرح میکند. «به نظرم همین پوچی که او مطرح کرده تبدیل به تعهد میشود. وقتی در مورد انسان طاغی مینویسد، میگوید که من خودم یک نفر برای انقلاب کافی هستم و نیاز به ایدئولوژی ندارم، در واقع از دل نهیلیسمی که او مطرح میکند، تعهدی به وجود میآید.»
او همچنین اعتقاد دارد که کامو به هدف به معنای ایدئولوژیکش اعتقادی نداشت و به چیزی که در آینده قرار است به وجود آید یا ساخته شود به عنوان یک پروژه نگاه نمیکرد. از نگاه رادیش، کامو به معیار انسانی و طبیعت اعتقاد داشت. به ادبیات کلاسیک یونانی علاقه داشت و بر این باور بود که انسان نباید خود را ورای طبیعت دیده و معیار آن قرار دهد. فلسفه یونان را اینگونه میبیند، به همین دلیل فلسفه او فلسفه یأس نیست. درست برعکس بکت و کافکا او اصلا مایوس نیست.
کامو فیلسوف نیست و خودش هم دایما بر این موضوع تاکید کرده است. با این احوال اگر در افسانه سیزیف، فیلسوفانی حضور دارند، برای این است که وارد گفتوگویی خصوصی درباره بیتفاوتی کهکشان شوند. رادیش درباره نگاه فلسفی که کامو دارد میگوید: « او هرگز به جهان قطعی نگاه نمیکند. نگاهش هیچوقت به سوی قطعیت نبوده است. کامو با هگل و مارکس مخالف و همچنین با مسیحیت مخالف است و همه اینها به خاطر نگاه فلسفی او است و تمام این موضوعات و نگاهها در آثارش نمود مییابد.»
کامو در محیطی سرد و بیتفاوتی اطرافیانش بزرگ شده است، وقتی برای نخستین مرتبه خون سرفه میکند، واکنشی بیتفاوت از سوی مادرش دارد، او حتی بعدش هم علاقهای به بیماری پسرش نشان نمیدهد. اما درست در سردی مادر، که باید ضربهای هولناک به پسر در حال مرگ بوده باشد، دلیلی بر یک رضایت خاموش میبیند. بنابراین او نخستینبار با بیتفاوتی در مادرش آشنا شد، اما به اعتقاد رادیش این بیتفاوتی که در آثارش دیده میشود، یک دلیل دیگر هم داشت، آن هم این بود که او در یک محیط عربی بزرگ شده است. بیتفاوتی به پیشرفت آینده و آرامشی که عربها دارند و اینکه بیشتر از آنچه نیاز داشتند کار نمیکردند، به شکلی تز زندگی ایدهآل بود که کامو در کودکی با آن آشنا شده است و این آرمان سادگی تمام زندگی مقابل چشمش قرار داشت.
این نویسنده همچنین اعتقاد دارد: «این بیتفاوتی کاملا مثبت است؛ منظور او این است که باید خودت باشی و آرام باشی؛ به بودن و هستی و زندگی واقعی نزدیک باشی. بیتفاوتی یعنی من در لحظه حضور داشته باشم، مهم نیست در آینده چه اتفاقی میافتد و در این لحظه میخواهم زندگی کنم. فلسفه و شیوه زندگی غرب از طریق به تعویق انداختن است. مثلا مسیحیت میگوید که زندگی واقعی در آن دنیا به دست میآید. هگل میگوید هر گامی از خودآگاه را باید حل کنم تا بتوانم به گام بعدی برسم. هگل و مارکس و مسیحیت، به طور کلی همه همین را میگویند. این یک قانون غربی است. کامو منظورش از بیتفاوتی، یکی بودن با لحظه است که این موضوع را در همین سیستم زندگی عربی و در یونان قدیم هم پیدا میکند.»
رضایت راز بزرگ کامو باقی میماند، رادیش میگوید که کامو تسلیم سرنوشت میشود اما راضی است. «هیچ سرنوشتی نیست که نتوان از طریق تحقیر کردن به آن دست یافت. انسان طاغی یک وجه دیگرش است که به آن اضافه میشود. یک طرف سیزیف است و آن طرف انسان طاغی است و این دو نقطه مکمل یکدیگر هستند که باید در کنار هم باشند.»
کامو روی هیچ کتابی مثل «طاعون»، این همه مدت و با رنج کار نکرد. بارها و بارها آن را از نو نوشت، منظور از طاعون فقط بیماری نیست، یک طاعون درونی است که کامو در دوران جنگ حس میکرد که دچار آن شده است و انگار با این اثر به جامعه غرب نقدهایی دارد، چیزی که رادیش هم بر آن صحه میگذارد و تاکید میکند که اوج تفکر او را در انسان طاغی میبینیم «به خصوص در بخش آخر که در مورد تفکر مدیترانهای است، دید انتقادیاش اوج میگیرد.»
لویی ژرمن، معلم کامو تا پایان عمر با او در ارتباط است، کامو موفقیت خود در مقام نویسنده را مدیون سیستم آموزش و پرورش دولتی فرانسه و آموزگاران سختگیر خود میداند. لویی ژرمن فرانسوی، سرباز در جنگ شرکت کرده، معلم و نوازنده کلارینت در اپرای الجزیره، توجه خاصی به آن دانشآموز بیپدر میکند. در واقع کامو شانس آورد. بدون لویی ژرمن آلبر کامویی وجود نداشت. او هم مانند شوهرخالهاش گوستاو آکوی قصاب، جایی در پستوی زندگی پیدا میکرد، مردی که شبها شکسپیر و ژید میخواند و یکشنبهها در بار گوشه خیابان محله خود، حرفهای بزرگ میزد یا مانند مورسو قهرمان رمان بیگانه میشد که پیش ازظهرها و بعداز ظهرها دقیقا چهار ساعت در بندر الجزیزه کار میکند و بعد ازپایان ساعت کاری، تسلیم تفکرات بیاهمیت خود در تنهایی میشود. ژرمن دورانی را در هند گذرانده و تحت تاثیر عرفان بودایی و فلسفه شرقی بوده است، نگاهی که در بعضی از آثار کامو هم دیده میشود. رادیش میگوید: «او از هندوئیسم و فلسفه شرق و یونان الهام گرفته و همگی را با هم مخلوط کرده است. یعنی در آثارش همه این دیدگاهها وجود دارد. اینکه عرفان شرقی در آثارش وجود دارد به خاطر نخستین معلمش است که نخستین تاثیرها را روی او داشت و در واقع در تغییر زندگی و نگاه او تاثیر زیادی داشته است. او سالها در هند زندگی میکرد و متاثر از عرفان شرقی بوده است به همین دلیل دیدگاههای او روی کامو هم تاثیر داشته است.»
به نظر میرسد کامو به انسان تسلیم سرنوشت اعتقاد دارد، نگاه او در منظر انسان شرقی و تجربههایش میتواند به جامعه توتالیتر ختم شود، چگونه او از بیتفاوتی به طغیان میرسد و چطور از حکمت جبر در افسانه سیزیف با مبارزان جنبش مقاومت علیه طرفداران هیتلر؟ او جایی نوشته است که پذیرفتن سرنوشت انسانی؟ برعکس فکر میکنم که طغیان جزیی از طبیعت انسان است. گرچه او بر این باور است که شورش بیفایده است اما آن را جزیی از طبیعت انسان میداند. رادیش بر این باور است که کامو نمیخواست ایدهاش به توتالیتاریسم و استبداد ختم شود. بلکه او بر این باور بود که هر انسان به عنوان فرد آزاد است و آزادی فردی یک چیز است و اینکه از ایدهاش استفاده شود چیز دیگری است.
این نویسنده تاکید دارد که او به انسان به عنوان فرد مستقل معتقد است. ادامه تسلیم بودنی که کامو از آن حرف میزند به انسان طاغی میرسد که او میتواند آنارشیست شود زیرا او برای طغیان به ایدئولوژی بزرگی نیاز ندارد و همین جا هم نقطه اختلاف او با سارتر بود. زیرا سارتر به ایدئولوژی متصل بود ولی کامو به هیچ ایدئولوژی اعتقاد نداشت که در نهایت با فروپاشی بلوک شرق ثابت شد که حق با کامو بوده است. «کامو به نظرم از این منظر صادقتر و بزرگتر است، زیرا او در جنبش مقاومت حضور داشت در حالی که سارتر فقط در موردش سخنرانی میکرد.»
او در آخرین رل خود، نقش یک ناامید را بازی میکند که میخواهد به «ستاره خود» بازگردد. کامو در سال ١٩۵٩ مینویسد: «حالا در میان تکهپارهها پرسه میزنم، بدون قانون هستم، شقه شده، تنها و پذیرای این تنهایی، تسلیم ویژگیها و ناتوانیهای خود و باید حقیقتی را پس از آنکه تمام زندگی خود را در نوعی دروغ گذراندهام بازسازی کنم.» او فقط ٢۵١ روز دیگر وقت دارد تا راه ستاره خود را بیابد. پنجم ژانویه در تصادف اتومبیل میمیرد، مادر کامو مطلع شده است. گریه نکرده است. ظاهرا گفته است جوان بود. بعد باز خاموش شده، از پنجره به بیرون نگریسته و با دستهای گرهدارش پیشبند خود را صاف کرده است. او هم در همان سال از دنیا رفت. چند هفته بعد از مرگ کامو آخرین مصاحبهاش چاپ شد، وقتی از او میپرسند که چه چیز او بیشتر مورد تنفر بوده است – گویی صدایش از گور میآید- جواب میدهد: «جهت تاریک من.»
اعتماد