این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتوگو با رضا میرکریمی درباره فیلم «دختر»
بیایید با یکدیگر حرف بزنیم
سحر عصرآزاد
رضا میرکریمی پس از ساخت هشت فیلم که آثار تحسینبرانگیزی همچون «زیر نور ماه»، «خیلی دور، خیلی نزدیک»، «به همین سادگی»، «یه حبه قند» و «امروز» در میان آنها وجود دارد، به سبک و سیاق شخصی خود در فیلمسازی رسیده است. تجربهگرایی او در کنار دغدغههای اجتماعی و اهمیتی که به شیوههای مدرن داستانگویی با تکیه بر قهرمانان غیرکلیشهای در فیلمهایش میدهد، تماشای آثارش را تبدیل به تجربهای منحصر به فرد کرده است. میرکریمی امسال با فیلم «دختر» در رقابت سیوچهارمین فجر حضور دارد و به خواست خود از رقابت سیمرغ آرای مردمی کناره گرفت تا به واسطه مسوولیت مدیرعاملی خانه سینما، شبههای در کار ستاد انتخاب بهترین فیلم مردمی در خانه سینما پیش نیاید.
در فیلمهای اخیرتان با نگاهی غیرکلیشهای سراغ شخصیتهایی رفتهاید که شبیه قهرمانان کلاسیکی نیستند که عمل قهرمانانه انجام میدهند، بلکه آدمهای معمولی هستند که در اشل خود دست به حرکتی هرچند کوچک میزنند که همان تعبیر قهرمانانه را دارد. با این رویکرد «دختر» هم در ادامه «به همین سادگی»، «یه حبه قند» و «امروز» قرار میگیرد. این نگاه تا چه حد آگاهانه در آثارتان نمود پیدا کرده است؟
همان طور که اشاره کردید من در فیلمهای اخیر بیشتر به دنبال قهرمانانی بودم که شاید ویژگی قهرمانانهای به آن مفهوم که بتوانند به راحتی همهچیز را تغییر بدهند و موانع را از سر راه خود بردارند، ندارند. فکر میکنم یک نسخه اخلاقی خوب برای پیشنهاد به جامعه این است که بتوانیم برای آدمهای عادی جامعه با سطح توان معمولی، این حساسیت را ایجاد کنیم که تا چه حد میتوانند در بهبود اوضاع نقش داشته باشند. به نظرم قهرمانان اصلی باید همین آدمها باشند که اگر بتوانیم آنها را قهرمان فیلمهایمان کنیم کاری پر از ریسک انجام دادهایم. از این جهت که بنا کردن درام روی شخصیتهایی که فعل و انفعال چندانی در رفتارشان وجود ندارد و بیشتر واکنشی هستند یا افرادی که در آنها ویژگیهای برجسته افراد متفاوت و متمایز جامعه را کمتر میبینیم، بسیار سخت است. اما تاثیر روانی این کار روی مخاطب و بهبود شرایط اجتماعی و فضای روانی جامعه قطعا ماندگارتر است. در واقع اگر با این مصالح معمولی و ساده بتوانیم آن هدفمان را پیگیری کنیم، موفق شدهایم. «به همین سادگی» حاصل همین رویکرد است چون در این فیلم سراغ یک شخصیت کاملا معمولی در موقعیتی معمولی رفتم و تمام تلاشم را کردم این موقعیت از فضای معمولی خود خارج نشود. آن هم به این دلیل که فراگیرتر و قابل تعمیمتر باشد و افراد زیادی خودشان را در این موقعیت ببینند و داستان با تعداد بیشتری از مخاطبان ارتباط برقرار کند.
این دغدغه و نگاهی که در فیلمهایتان دنبال میکنید، ایده اولیه فیلمنامه «دختر» بود یا فیلمنامه آقای مهران کاشانی را به این سمت و سو بردید؟
نام اولیه فیلمنامه «دختر» اگر اشتباه نکنم، «یک روز معمولی» بود. آقای مهران کاشانی سه سال قبل این قصه را برای من تعریف کرد که البته آن زمان شکلی متفاوت با آنچه امروز میبینیم، داشت. آن زمان ایده مرکزی فیلم را پسندیدم اما خودم را در این قصه پیدا نکردم و احساس کردم مناسب من نیست. بعد از آن با آقای کاشانی روی فیلمنامه دیگری که ایدهاش را از قبل داشتم، کار کردیم که بعد از ماهها کار روی این فیلمنامه به نتیجهای نرسیدیم و آن را کنار گذاشتیم. بعد از این اتفاق من و کاشانی مدتی از هم دور بودیم و من با شادمهر راستین فیلمنامه «امروز» را نوشتم و آن را ساختم. یک سال قبل دوباره فیلمنامه «دختر» با تغییرات جدید برایم مطرح شد و نمیدانم چرا اینبار جذابیت جدیدی برایم پیدا کرد که بار اول این گونه نبود. شاید به این دلیل که چند سال گذشته و دختر من در حال حاضر سن و سال دخترِ نقش اصلی فیلم را دارد و در واقع من در مواجهه با این قصه، به رابطه بین پدر و دختر در فیلمنامه احساس نزدیکی کردم. ماهها با کاشانی بحث کردیم و من از مهران خواستم روی نیمه دوم کار و مخصوصا بخشهای کافیشاپ کارهایی انجام بدهد که به دغدغههای امروز من نزدیکتر باشد. به این مفهوم که از یک قصه به ظاهر ساده و رابطه کاملا معمولی خانوادگی، بتوانیم به نقطهای برسیم که معضلات بزرگتری از روابط اجتماعی را مطرح کنیم. خوشبختانه مسیری که برای نگارش فیلمنامه طی شد، مسیر خوبی بود و هرچه بیشتر پیش رفتیم به حاصل کار علاقهمند شدم و نهایتا احساس کردم این فیلم باید ساخته شود. کار دشواری که در این پروژه داشتم و به شکلی دیگر در «به همین سادگی» هم با آن مواجه شدم، این بود که باید وارد دنیایی میشدم که متعلق به من نبود؛ دنیای دختران یک سن خاص. شاید اگر مختصات این دنیا را به دقت میدانستم، در رابطه عمیقتر من با دخترم هم تاثیر مثبتی میگذاشت ولی واقعیت این است که نسل ما هر کدام به یک نسبت، فاصلهای با نسل جوان فعلی دارد. این نسبتها متفاوت است و برخی نزدیکترند و برخی دورتر ولی یک نقطه مشترک وجود دارد و آن هم این است که ما دورههای پرشتابی را طی کردیم که همراه با تجربههای انباشته است. ممکن است این تجربیات کارآمد و بهروز نباشد اما گاهی دوست داریم آنها را به نسل جوان انتقال بدهیم، درحالی که نسل مقابل ما در بستری دیگر رشد کرده و این شتاب در زندگیاش نبوده، به همین دلیل عجلهای برای دریافت این همه مطلب ندارد و همین ماجرا باعث ایجاد فاصله میشود.
چه بسا نسل جوان میخواهد خودش این تجربیات را به شکل عینی و عملی به دست بیاورد و دریافت کند.
بله، شناخت دنیای نسل مقابل در این فیلم برایم بسیار اهمیت داشت و به همین دلیل دست خودم را به لحاظ فرم و اجرا باز گذاشتم. به عنوان مثال برخی دغدغههایم در دو سه فیلم اخیر منجر به سینمایی نسبتا آرام با کمترین پلان و اتفاق بیرونی شده بود اما حالا که میخواستم وارد دنیای دیگری شوم که متعلق به نسلی دیگر است، مجبور بودم سبک و سیاق قبلیام را تا حدی کنار بگذارم و فرم جدیدی را تجربه کنم که تا جای ممکن به دنیای دختران نزدیک باشد.
به دلیل همین ویژگیهایی که اشاره کردید «دختر» نسبت به فیلمهای اخیرتان، قصهگوتر است اما این ویژگی را دارد که هرچند مسالهای متداول در هر خانواده را مطرح میکند، اما از زاویهای به موضوع نگاه میکند که در سطح نمیماند. به طور مثال تقابل نسلها سوژه متداول سریالهای تلویزیونی و مستعد شعار دادن است ولی فیلم شما هیچ لحظهای لحن شعار، پیام و نصیحت نمیگیرد و از زاویهای جدید به این موضوع پرداخته میشود که نوعی آشناییزدایی از موقعیتی عام، متداول، آشنا و ملموس به خصوص در فرهنگ ما است. جسارت انتخاب این زاویه از کجا آمده و چطور به این کیفیت نگاه رسیدید؟
با گوش کردن. یکی از مشکلات جامعه ما این است که گوش شنیدن، کم داریم و همه در حال صحبت کردن هستند. متاسفانه رسانههای ما به رسمی و غیررسمی تقسیم شدهاند که در رسانههای رسمی از یک نوع نگاهِ بعضا سلیقهای حمایت میشود و در رسانههای غیر رسمی هم یک نگاه واکنشی حاکم است که نوع نگاه رسمی در آن وجود نداشته باشد. در نتیجه ما دچار نوعی یکسویهنگری هستیم که از یک شکاف ناشی میشود؛ اینکه انگار در جامعه ما فضای درستی برای شنیدن حرفهای یکدیگر وجود ندارد. من شخصا برای نزدیک شدن به فضا و بحثهای جوانان این سن و سال به خصوص دختران جوان، به کمک محقق کار؛ خانم صوفیان، بارها دخترانی را برای یک مباحثه در دفترمان دور هم جمع کردیم و اصلا بحث بازیگری مطرح نبود. این دخترها ساعتها درباره مضامین مختلف حرف میزدند و من در فواصل از آنها میخواستم درباره مضامین مختلفی مثل ازدواج، دین، مهاجرت و… حرف بزنند و نگاههای مختلف و نقطه نظراتشان را یادداشت میکردم. سعی میکردم این آدمها و نگاهها از طیفهای مختلفی باشند حتی یک ماه قبل از شروع فیلمبرداری همین کار را در تورنتو انجام دادم. من یک پیام فیسبوکی در گروهی ایرانی گذاشتم و از آنها خواستم در کافی شاپی دور هم جمع شویم و درباره یک سری مضامین حرف بزنیم. بسیاری از دانشجویانی که به این کشور مهاجرت کردهاند، آمدند و یک جمع ۱۵ نفره شدیم که سه ساعت با هم حرف زدیم. وقتی به دیگران گوش میکنید، تنوع آرا بسیار زیاد است اما اگر سر دعوا نداشته و مطلق نگر نباشید، میتوانید نقاط اشتراک را پیدا کنید. این نقاط اشتراک وقتی میتوانند کمک کنند که یک تحلیلگر از خلال آنها متوجه شود چه اتفاقی باعث شده جامعه ما دچار چنین شکافهای عمیقی شود و بتواند ریشهها را پیدا کند. من با گوش کردن به همه حرفها به این نتیجه رسیدم که در عین حالی که نقطه نظر و سلایقم بر فیلم حاکم است، اجازه بدهم فضای فیلم آزادتر باشد و این حرفها شنیده شوند.
قهرمان اصلی فیلم ستاره است اما هرچه جلوتر میرویم قصه منحصر به ستاره و مساله او نمیماند بلکه عمق و گستردگی پیدا میکند به گونهای که حتی گذشته پدر را هم کالبدشکافی میکند. اما نکته اینجاست که کالبدشکافی به این خانواده هم محدود نمیماند بلکه کالبدشکافی روابط جامعه ما است. انگار ستاره گذشته عمه است و هر دو به نوعی تصویرگر موقعیت دختران جوان در مناسبات و روابط جامعه ما هستند. چطور به این طراحی رسیدید که از خلال زندگی قهرمان اصلی انگار سیر یک نسل یا در واقع آسیبشناسی یک نسل را دنبال کنید؟
دقیقا همین طور است. مهمترین نکتهای که در فیلمنامه برایم جذابیت پیدا کرد این بود که موضوعی بسیار ساده و پیشپاافتاده که ممکن است بارها در روابط خانوادگی اتفاق بیفتد، به نرمی و راحتی گسترش پیدا کرده و به مسائلی تعمیم پیدا میکند که دامنه درگیریاش با جامعه بسیار بیشتر است. البته این بیم را داشتم که فیلم دوپاره شود، یعنی وقتی قرار است قصه رابطه یک دختر و پدر با اضافه شدن یک ضلع، به مثلثی تبدیل شود و شخصیتها سه گانه میشوند، با توجه به اینکه هیچ مقدمهای برای شخصیت سوم قرار ندادیم، بیم آن را داشتم یک گسست ایجاد شود. تمهیدات بسیاری به کار بردیم که این اتفاق در شکل روایت نیفتد و به گونهای باشد که انگار در ادامه همان قصه، داستان بعدی را میبینیم. این شخصیت سوم موتور جدیدی برای فیلم است که حدودا از دقیقه ۶۰ روشن میشود و قصه را به فضای بزرگتری پرت میکند که احتمالا تعداد بیشتری از مخاطبان را جذب خواهد کرد. به این دلیل که ممکن است مخاطبان بخشی از زندگی خود را در قصه جدیدی که در انتهای فیلم شکل میگیرد، ببینند.
در بخش ابتدایی فیلم که در آبادان میگذرد، این خانواده، خاستگاه و قومیتشان به شکلی موجز و به جا معرفی میشود که طبعا بر جنس روابط و رفتارهایشان تاثیر دارد. با توجه به اینکه آقای کاشانی خودشان جنوبی هستند، انتخاب این منطقه و قومیت تا چه حد متاثر از علایق و ریشههای ایشان بود و تا چه حد نیاز دراماتیک فیلمنامه و فیلم بود؟ به خصوص از این جهت که شما در فیلمهای قبلیتان به فراخور قصه سراغ قومیتهای مختلفی مثل آذری در «به همین سادگی» و کرمانی در «یه حبه قند» رفتهاید.
البته آقای کاشانی اهوازی هستند و جغرافیای فیلمنامه ابتدا شهر اهواز بود و ما بعد از تعامل، اهواز را به آبادان تبدیل کردیم. آبادان شهری است که هویتی مستقل از کل خوزستان دارد و به نوعی یک شهر چندفرهنگی محسوب میشود. زمانی آبادان را ایران کوچک مینامیدند چون شهری کارگری بود که همه متخصصان و کارگران از نقاط مختلف ایران برای کار به آنجا میرفتند و به نوعی همه فرهنگها در این شهر کنار هم جمع شده بودند. در بافت این خانواده، ما دو تیره را به شکلی نامحسوس قرار دادیم و پدر هویتی مستقل از مادر دارد. وقتی مادر با دایی صحبت میکند، متوجه میشویم عرب است اما پدر خانواده عرب نیست. میخواستم نوعی آشناییزدایی در این قصه کنم تا این تفکر کلیشهای که خانوادههای عرب سختگیریهای بیشتری دارند، کنار گذاشته شود و میبینیم که اتفاقا رابطه دختر با دایی گرمتر از رابطهای است که با پدرش دارد. به نظر میرسد دایی توانایی بهتری برای ارتباط برقرار کردن دارد و حتی درباره رنگ لاک دختر نظر میدهد و این خلاف تفکری است که به شکل کلیشهای درباره آنها وجود دارد. حتی زن عرب که در هواپیما کنار دختر نشسته، شیوه برخورد و نگاهی مادرانه دارد و همه اینها به این منظور بود که آن نگاه سنتی را برجسته نکنیم. همچنین آبادان چند امکان معنایی خوب به قصه ما میداد؛ حرکت از جنوب به شمال، از گرما به سرما و در نهایت پالایشگاه نفت که سمبل صنعت ما در کشور است و انگار همه مسائل اقتصادی باید از آنجا حل شود؛ جایی که انگار پدر در قلهاش قرار دارد. به این نکات اشاره کردم تا بگویم همه این عناصر به روایت بهتر قصه ما کمک کردند.
در فیلم شخصیت پدر را به عنوان یک سرکارگر موفق پالایشگاه با تقدیرنامهای که میگیرد، معرفی میکنید. در عین حال به واسطه نماهای هوایی که از پالایشگاه نفت گرفتهاید، ابهت و قدرتی به این مکان دادهاید که به نظرم رسید قطعا بار مفهومی دارد؛ انگار این پدر موفق و با ابهت، خود تحت چنبره نیرو و قدرت برتری است که میتوان از آن تعبیر سنتهای غلط را داشت که روابط او را با دخترانش در زمان حال و خواهرش در گذشته، خدشهدار کرده است. این تعبیر را قبول دارید؟
یادم هست صحنه پشت بام خانه را در آبادان فیلمبرداری میکردیم و منتظر بودیم تا نور آماده شود و دم غروب این صحنه را بگیریم؛ صحنهای که دختر با تلفن حرف میزند و قرار است دو لنج روی شط دیده شوند. برای این صحنه روی پشت بام پردههای توری نصب کرده بودیم و از پشت این پردهها، پالایشگاه با چراغها، فلزها و لولههایی تو در تو معلوم بود. به بچهها گفتم این بهترین تعبیر از شخصیتهای قصه ما است؛ این پرده توری دختر است و پالایشگاه پدر. استحکام و اقتدار پالایشگاه را میتوان از لای پرده توری هم به وضوح دید. این دو برای اینکه یکدیگر را درک کنند باید از قله پایین بیایند یعنی روی سطحی قرار بگیرند که همدیگر را درک کنند وگرنه بین آنها فاصله زیادی وجود دارد. نگاه اولیه به پدر که او را حاکم بر کار خود نشان میدهد، در ادامه داستان به ما کمک میکند و متوجه میشویم همین آدم به ظاهر مقتدر در ارتباطات بسیار سادهاش دچار ضعف است.
همان طور که به موضوعی متداول از زاویه نگاهی جدید پرداختهاید، در شخصیتپردازی هم این ویژگی را مورد توجه قرار دادهاید. به عنوان نمونه فرهاد اصلانی با هیبتی که حس اقتدار یک پدر سختگیر را منتقل میکند، در رفتارهای بیرونی نشانههای عام رفتاری همچون داد و فریاد و برخورد فیزیکی ندارد، اما نگاهی بُرنده و نافذ دارد که حس ترس را منتقل میکند. ایده کلیشهزدایی از این نوع چگونه وارد کار شد؟
قصه این است که من بنای محکوم کردن هیچ یک از شخصیتهای قصه را ندارم یعنی ممکن است در مقدمه قصه تصور بر این باشد که فیلم میخواهد پدر را به خاطر ضعفش در ارتباط، محکوم کند اما نیمه دوم قصه دنبال این هستیم که فضایی برای حرف زدن آدمها با یکدیگر ایجاد شود. به هر حال هر فردی ضعفهای خودش را دارد و اینکه همه بتوانند با هم حرف بزنند، مهمترین پیشنهاد فیلم است نه اینکه بخواهیم کسی را محکوم کنیم. طبیعتا برای محکوم نکردن شخصیتهای قصه باید از ساختارهای کلیشهای پرهیز میکردیم؛ هم در انتخاب بازیگر هم در شکل اکت و رفتار آنها در قصه باید همهچیز از قبل تعیین میشد. البته گاهی به خاطر حفظ لحن فیلم و ملایمت آن از برخی صحنههای فیلمنامه عدول کردم.
انتخاب ماهور الوند برای ایفای نقش ستاره با توجه به اینکه سابقه بازی نداشته، جسورانه است که غافلگیرکننده ظاهر شده و در نقش قرار گرفته است. فرهاد اصلانی و مریلا زارعی هم با اینکه بازیگران حرفهای هستند که فیلمهای زیادی بازی کردهاند اما حضورشان در «دختر» در ذهن میماند. چطور به این انتخابها رسیدید؟
ما برای تست بازیگری یک اطلاعیه دادیم و حدود ۵۰۰-۴۰۰ دختر برای تست بازیگری آمدند. به دلیل عدم تامین منابع مالی چند ماه این پروژه طول کشید و ما مدام تست میگرفتیم و واقعا ماهور الوند رتبه اول را در میان آنها به دست آورد. باید بگویم چیزی که در کار حرفهای برای من اهمیت نداشت، این بود که ماهور دختر یکی از دوستانم است و به این ماجرا توجهی نداشتم. او خودش دختری بااستعداد و حرفهای است و قبلا فقط در تئاترهای دانشجویی دانشگاهش حضور داشته است. تصمیم دارم در فیلم پشت صحنه، تست بازی او را هم قرار بدهم تا هر فردی بدون قضاوت ببیند چطور دختری در نخستین بازیاش میتواند چنین تستی بدهد. در مورد فرهاد اصلانی مدتها بود دوست داشتم با او همکاری کنم، البته در فیلم «یه حبه قند» تجربه کوتاهی با هم داشتیم که شیرین بود. فرهاد از جمله بازیگرانی است که آنقدر درباره نقشش فکر میکند و ایده میدهد که ممکن است خسته شوید. من تا حالا بازیگری که تا این حد به بازیاش فکر کرده و درباره آن تحقیق کند، بین بازیگران حرفهای ندیدهام و او با ایدههایش کمک زیادی به من کمک کرد. در فیلم «یه حبه قند» با بازیگران قرار گذاشته بودیم که اگر ۹۹ پیشنهاد هم دادید و رد شد، صدمین پیشنهادتان را حتما بگویید! هر روز این قرار را به فرهاد گوشزد میکردم چون از لابهلای این ایدهها نکاتی درمیآمد که به فیلم و شخصیت او کمک میکرد. به نظرم فرهاد شخصیتش را در «دختر» به خوبی شناخته و روند بازیاش کمک کرد تا این شخصیت در فیلم یکدست و خوب باشد. در مورد خانم مریلا زارعی هم آرزویم بود با ایشان کار کنم. برای «یه حبه قند» هم دعوت به همکاری شدند اما به خاطر مشکلاتی که داشتند، نتوانستند بیایند. بسیار خوشحالم که در فیلم «دختر» با هم کار کردیم و روز اول هم به ایشان گفتم شما بهترین بازیهایت را کردهای و من نمیدانم باید چه کار کنم، اما خانم زارعی گفت هر دو با هم تلاش میکنیم. خانم مریلا زارعی سر صحنه فیلمبرداری به همه انرژی میداد و حاضر بود حتی برای کمترین حضور پشت دوربین به عنوان پارتنر، بارها یک پلان را تکرار کند. بهشدت با عشق و علاقه کارش را انجام میداد و حاصل کارش هم بسیار خوب شد. اما باید اعتراف کنم من کاری برای او نکردم چون واقعا بازیگر توانمندی است و همان چیزی که پیشبینی میکردم اتفاق افتاد.
لهجه جنوبی را چه مدت با بازیگران تمرین کردید که اینقدر خوب و واقعی از کار درآمده به خصوص در مورد ماهور الوند که نخستین تجربهاش بوده است؟
ما یک مشاور لهجه داشتیم که با هر سه بازیگر کار میکرد. البته من سختگیری زیادی برای لهجه نداشتم و فقط آوا و آهنگ لهجه جنوبی را میخواستم هرچند خودشان بسیار خوب کار کردند.
شخصیت پدر ظرافتهایی دارد که با بازی فرهاد اصلانی بسیار خوب از کار درآمده است؛ مثل تفاوت جنس بازی او در دو صحنه که به درِ خانه دوست ستاره میرود و با پدر او مواجه میشود. بار اول با آنچنان اقتداری میرود که پدر دختر جرات ادامه حرف با او را نمیکند اما بار دوم اقتدار او کاملا فروریخته و یک آدم مستاصل است که نیاز به کمک دارد. این ریزه کاریها در دیالوگ یا حرکات گل درشت نیست بلکه تنها در یک اکت زیرپوستی و یک حس است که از بازیگر به بیننده منتقل میشود. یا سکانسی که پدر ماهی پاک میکند و وقتی گلههای تند عمه از گذشته تمام میشود، پدر ماهی را کنار میگذارد و یک نفس عمیق میکشد که واقعا میتوان بار سنگینی را که از این حرفها روی دوشش قرار گرفته، حس کرد. حس این لحظهها بیاننشدنی است، درککردنی است.
چقدر خوشحالم فیلم را اینقدر دقیق دیدهاید. امیدوارم این حس عمومی باشد.
فینال فیلم هم از آن پایانهای تاثیرگذار است؛ جایی که پدر را از دور روی پشت بام میبینیم که برف میآید، او هیچ حرفی برای دفاع از خود در مقابل گلههای خواهرش نگفته و ناغافل دودکش قدیمی را که هنوز داغ است برمیدارد تا عوض کند و… دستش میسوزد. احساس کردم این سوزش بیش از دست از درون پدر بود. چطور به چنین پایان جسورانهای رسیدید آن هم درحالی که در نمای دور اتفاق میافتد اما حس لازم را به مخاطب انتقال میدهد؟
واقعیت این است که این شکل از پایان در فیلمنامه نبود و سکانسی که اشاره کردید سر صحنه شکل گرفت و خوشحالم که چنین حسی را منتقل کرده است.
فیلم یک قصه اصلی دارد که داستان ستاره را دنبال میکند. در عین حال سکانس کافیشاپ بخشی است که هم در قصه اصلی تاثیر دارد هم اینکه حرف اصلی فیلم در زیرلایههای این گفتوگوی کافیشاپی مطرح میشود. به نظرم با توجه به سوژه انتخابی، ساختار جسورانهای را برای این بخش مهم انتخاب کردهاید که با شکستن زمان و مکان سکانسهای کافیشاپ را به ابتدا و انتهای فیلم انتقال دادهاید. چطور به چنین طراحی رسیدید؟
بحث من با مهران کاشانی هم این بود که اتفاقی که در سکانس کافیشاپ میافتد، اصلا قصه ما نیست. قصه ما، داستان دختری است که تمرد میکند و میخواهد یک بار هم خودش تصمیم بگیرد اما وقتی برمیگردد با مشکل مواجه شده و یک بحران شکل میگیرد. اینکه چرا این کار را میکند یا آنجا چه اتفاقی میافتد، اصلا مهم نیست و به هر بهانه واهی هم این کار را کرده باشد، قصه ما پیش میرود. در نتیجه بهتر است در روال عادی قصه آن لحظه را نبینیم بلکه از این صحنه استفاده کنیم تا حرفهای بیشتری از دختران بیشتری بشنویم. یعنی حالا که قصه ستاره را تعریف میکنیم، اجازه بدهیم چند دختر دیگر هم قصه خودشان را در ابتدا و انتهای فیلم برای ما تعریف کنند و تریبونی باشد برای اینکه حرفهای بیشتری زده شود و بیواسطه از کدهایی که در فیلم هست حرف زده شود. بنابراین این سکانس از میانه فیلم برداشته شد و ابتدا قرار بود چند جای فیلم باشد اما در نهایت به این نتیجه رسیدم که فقط ابتدا و انتهای فیلم باشد. به همین دلیل ساختارش را کاملا عوض کردم برای اینکه تعمدا بگویم انگار این صحنه جزو قصه ما نیست و این سکانس را با دوربین روی دست و سه دوربینه گرفتیم. مهمترین نکته این سکانس هم این است که ستاره را کمتر از بقیه میبینیم چون قصه او را به طور مجزا تعریف میکنیم. به نظرم با این طراحی قصه فیلم بسط پیدا کرده و عمومیتر میشود.
صحنهای که ستاره لاکهایش را پاک میکند به لحاظ کارکرد مفهومی مرا به یاد صحنهای در فیلم «یه حبه قند» انداخت؛ جایی که املت روی چادر خالهریزه میریزد و چادر رنگی میشود که تاکیدی بر دخترانگی آنهاست. چقدر به بار مفهومی چنین نماهایی در فیلم هر چند کمرنگ و در پسزمینه، فکر میکنید؟
من یاد گرفتم و عادت کردم که حرفهای مهم را با ارایه جزییات حساب شده به راحتی و بدون تاکید زیاد در فیلم بیان کنم. در طول فیلم خودم را به کار میسپارم و تلاش میکنم از همه آنچه در لوکیشن وجود دارد، استفاده جدی و بهینه بشود. این صحنه در فیلمنامه به سادگی توصیف شده بود اما اینکه به چه شکل اجرا شود و چطور روی آن تاکید کنیم، باید سر صحنه اتفاق بیفتد. اینکه با این میزان تاکید چه معانی از پشت آن استخراج میشود و چه کارکردی در شخصیتپردازی این فرد پیدا میکند، نکاتی هستند که باید سر صحنه به تعادل برسند و آنجا باید تصمیم گرفت که چقدر به این موضوع نزدیک شویم. من هم پلان لاک پاک کردن دختر را خیلی دوست دارم و واقعا به معانیاش فکر کردم.
بیماری آسم ستاره به جز اینکه در شرایط بروز استرس همچون زنگ خطر سراغش میآید و طبعا به اتمسفر بحران نمود بیشتری میدهد، از نظر ارجاع به آلودگی هوا در سالهای اخیر، چه کارکرد عمومیتر یا دراماتیکتری دارد؟
به هر حال بحث تنفس در ریزگردهایی که میآیند و مانع از پرواز هواپیما میشوند، وجود دارد. اینکه هوای تازه لازم است، خانهای که آبگرمکناش دود میکند، دودکشی که باید عوض شود و… همه اینها فضای غبارآلودی میسازند که تنفس را برای اعضای خانواده یا در شکلی وسیعتر برای اعضای جامعه سخت کرده است. دوست داشتم به این فضا هم اشارهای کرده باشم.
با توجه به همکاریهای قبلی که با آقای حمید خضوعی ابیانه داشتهاید، این همکاری چطور پیش رفت و به خصوص درباره نماهای هوایی که از پالایشگاه گرفته شده و تفاوت جنس فیلمبرداری در بخش کافیشاپ و کلیت فیلم اشاره کنید؟
ما قبل از شروع فیلمبرداری با حمید خضوعی قرارهای بسیاری گذاشتیم و فیلمهای متعددی با هم دیدیم. حتی یکی دو فیلم مورد نظرمان را تحلیل کردیم و اصطلاحا اسنپشات، فریمها و نورپردازیهایشان را در آوردیم. با رجوع به این فیلمها راجع به سبک کار و ایدهای که داشتم با او صحبت کردم و گفتم که میخواهم خودم را آزاد بگذارم و دوربین بتواند کارهای مختلفی بکند و نماهای هلیشات پرپلانتر باشد. درباره عظمت اتفاقی که باید مقابل دوربین بیفتد مثلا در پالایشگاه و… هم با یکدیگر گپ زدیم. من به این دلیل که چند فیلم اخیرم را داخل یک لوکیشن ساخته بودم، دچار نگرانی بودم که سینمای ایران کنجنشین، نحیف و کملوکیشن شده و همهچیز در گوشه و کنار اتاق اتفاق میافتد. احساس کردن این سینما نیاز به فیلمی دارد که کمی دوربین خارج از این فضاها برود و لانگشات داشته باشیم، چه بسا سینما بدون لانگشات معنی واقعی خود را نداشته باشد. به همین دلیل سختی زیادی کشیدیم چون همه این کارها هزینهبر و زمانبر است و خضوعی در این زمینه کمک بسیاری کرد. بقیه عوامل هم خوب بودند و گروه خوبی داشتم که اگر الان بخواهم اشاره کنم، وقت میبرد اما همه واقعا خوب بودند.
اینکه تشخیص دادید فیلمتان را از بخش سیمرغ مردمی خارج کنید که شک و شبههای پیش نیاید، به نظرم کار هوشمندانهای بود و باعث شد حاشیههای بیجهت برای فیلم ایجاد نشود و ارزشهای ذاتی فیلم زیر سوال نروند.
من کار مهمی نکردم و درستش هم همین بود. قبل از این هم پیش آمده بود که در دورانی که مسوولیت خانه سینما را داشتم و فیلمی در جشن خانه سینما داشتم، آن را در بخش رقابتی شرکت ندادم. پارسال فیلم «امروز» را ارایه ندادم سالهای قبلتر هم «به همین سادگی» را. این کار یک رفتار عادی است که امیدوارم متداول شود. به نظر خودم «دختر» نسبت به دیگر فیلمهایم میتوانست بیشترین ارتباط را با مخاطب برقرار کند و شانس زیادی برای به دست آوردن سیمرغ مردمی داشت اما شرایط به گونهای پیش رفت که احساس کردم درست نیست فیلمم در این بخش حضور داشته باشد.
اعتماد