این مقاله را به اشتراک بگذارید
نقد فیلم کفشهایم کو؟ ساخته کیومرث پوراحمد
دوربرگردان
محمد شکیبی
سینماگران بسیاری دنبالههای دوم، سوم و حتی بیشتر آثار موفق و مطرح خود را ساختهاند اما فیلمسازی را به یاد نمیآورم که با لحن و رویکردی پوزشخواه بر یکی از فیلمهای قبلیاش دنباله و تکملهای بسازد تا نقیض حرفوحدیث سابقش را روایت کند. کیومرث پوراحمد سالها پس از ساختن شب یلدا دوباره همان داستان را بازگو میکند و این بار با روش زمانی معکوس (از آخر به اول) و با رمزگشایی و اتهامزدایی از متهمان اصلی فیلم قبلی. شب یلدا حکایت سوز عاشقانهی مردی تنها و بازمانده از مهاجرت خانوادگی است که تردید ندارد همسر و فرزندش با خیانتکاری و فریب رهایش کردهاند و در فیلم اخیر گرچه بیماری ذهنی مرد او را به پاسخ پرسشهای سالیانِ سال بیجواب ماندهاش نمیرساند، اما دفاعیهی متهمشدگان را که به نزدش برگشتهاند تا حدودی میفهمد و حس میکند.
دوگانگی روایتها از یک رخداد در دو فیلمی که توالی زمانی هم ندارند، در نوع خود علاوه بر تازگی شجاعانه هم هست. در پیرانهسری که عادتها و عقاید افراد حالت انجماد و سنگوارهای به خود میگیرند بازنگری در اعمال و داوریهای گذشته بهندرت اتفاق میافتد و به همین یک دلیل هم که باشد کفشهایم کو؟ فیلم مهمی است.
کیومرث پوراحمد یکی از احساساتیترین سینماگران ایران است و شیواترین زبان بروز احساس در فیلمهایش عواطف نوستالژیک و غنای شعر و موسیقی سنتی و پالایششدهی ایرانی است و میشد حدس زد که در کفشهایم کو؟، فیلمی که او برای دل خودش ساخته، از این عناصر دلخواه هم فراوان استفاده کند. این شیوهی تلفیقی که بخشی از بار زبان تصویر را بر عهدهی زبان شعر و موسیقی میگذارد به هر حال اگر همراهان زیادی دارد، مخالفان سرسختش هم اندک نیستند. یعنی هم میتوان بر تکرار و تأکیدهای فراوان از ترس و واهمههای یک بیمار آلزایمری که شعر و موسیقی غلیظتر و سوزناکترش هم کرده، خرده گرفت و هم میتوان همدلی کرد و از نوستالژهای نسلی و تجربههای مشابه و مشترک چیزی به یاد آورد و تا انتها در آخرین اثر سینماگری که خود او نیز از نوستالژیهای نسل میانسال به بالاست، غرق شد. خب البته بعدتر باید کمی از احساسات فاصله گرفت و فکر کرد که اگر به جای تعدد انبوه صحنهها و کردارهایی که برای القای یک مفهوم بهکار رفتهاند، و به جای حجم نسبتاً بالای شعر و موسیقی کمی به ریزقصهها و
پیرنگ داستانی فیلم افزوده میشد، بیشتر بهچشم نمیآمد و در حافظهی سینمایی باقی نمیماند؟
******
تصویرم کو؟
مهرزاد دانش
ایدهی کلی فیلم آنقدر جذاب است که پتانسیل ساخت یک ملودرام قوی را میتوان از دلش در نظر گرفت: مردی که با عزیمت همسر و دختر خردسالش به خارج از کشور و سپس اقامت همیشگیشان و نهایتاً طلاق، رفتهرفته از شدت افسردگی رو به آلزایمر میبرد و سالها بعد با بازگشت دختر به خانه و نشناختن او توسط پدر، موقعیت غریب عاطفیای شکل میگیرد. راستش فیلم در چندین سکانس اول هم تا حدی توانسته برخی از این قابلیتها را به فعلیت برساند و تماشاگر را تا مسیری با خود همراه سازد، ولی رفتهرفته آفتها خود را نشان میدهند و بر پیکرهی اثر غلبه پیدا میکنند: سوز و گداز سانتیمانتالیستی که از قاب تصویر بهشدت بیرون میزند، داستانهای حاشیهای که بیخود پررنگ شدهاند (ماجرای پرستار معتاد و شرح رنجهایی که او را به این حالوروز انداخته است)، تکرار موتیفهایی که تأثیری در مناسبات درام و موقعیتپردازی ندارد (مثل تکرار آوازهایی که حمید پی در پی میخواند)، و عجیبتر از همه، رها کردن منطق روایی داستان در نمای پایانی که یک دفعه رؤیا نونهالی (در نقش همسر مطلقهی حمید که حالا نزد او برگشته است) رو به دوربین میکند و خطاب به تماشاگر دربارهی اعتقادش به معجزهی شفا یافتن حمید سخن میراند.
فیلم بسیار یادآور بهترین فیلم پوراحمد، شب یلدا است؛ از این جهت که انگار حمید این فیلم، یک جورهایی آیندهای از حامد آن فیلم است؛ ولی یکی از اساسیترین رازهای جذابیت شب یلدا این بود که حامد در تنهایی خودش به چالشهایی حسرتبار و عاشقانه رسیده بود و اینجا، برعکس، عنصر خلوت چندان نمود ندارد و فضا عمدتاً در اختیار جمعهای دو یا سهچهار نفره است و عنصر عشق هم آنقدر در نمودهای مستعمل و تکراری نمایش داده میشود که چندان در اثر تثبیت نمیشود.
به عنوان نکتهی آخر، با توجه به سابقهای که از فیلمهایی همچون هنوز آلیس و جدایی نادر از سیمین (که در جایی از فیلم به دیالوگ معروفش هم ارجاعی مستقیم داده میشود) داریم، بیماران مبتلا به آلزایمر ظاهراً افرادی هستند که یک گوشه بیسروصدا در عالم خود فرو میروند و در فراموشیشان غرق و غوطهورند؛ اما اینجا حمید بیش از آنکه ظاهر یک بیمار آلزایمری را تداعی کند، به پارانوئیدهای حاد شباهت دارد و همهاش در حال حمله به کسانی است که میپندارد در حال دزدی از او هستند. الان کدام تصویر از بیماران آلزایمری درست است؟