این مقاله را به اشتراک بگذارید
محمدعلی همایون کاتوزیان
ترجمه فیروزه مهاجر
صادق هدایت ۲۸ بهمن ۱۲۸۱ متولد شد و ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ درگذشت. او از نوادگان رضاقلیخان هدایت، شاعر، تاریخدان و مورخ ادبیات ایران و مولف مجمعالفصحاء، ریاضالعارفین و روضه الصفای ناصری بود. بسیاری از اعضای خانواده گسترده هدایت در قرن نوزدهم و بیستم کارمندان عالیرتبه دولت، رهبران سیاسی و امرای ارتش بودند، از جمله مخبرالدوله، نیرالملک اول (پدر بزرگ هدایت)، صنیعالدوله و مخبرالسلطنه که در فاصله سالهای ۱۳۰۷ و ۱۳۱۲ به مقام نخستوزیری رسید.
هدایت نویسنده بوف کور، معروفترین رماننویس فارسیزبان در ایران و اروپا و آمریکاست. بسیاری از داستانهای کوتاه او به سبک رئالیسم انتقادی هستند. بوف کور جزو بهترین داستانهای ایرانی است که در قرن بیستم نوشته شده. اما بدیعترین سهم او استفاده از فنون مدرنیستی و اغلب سوررئالیستی، در داستاننویسی فارسی است. از این رو، او نهتنها نویسندهای بزرگ که در عین حال پایهگذار مدرنیسم در ادبیات داستانی ایران بود.
در عین حال، هم زندگی و هم مرگ هدایت نماد چیزهایی شد به مراتب بیش از آنکه نویسندگان برجسته به طور معمول مدعیاش هستند. شخصیت او و حالتهای روانیاش، فروزندگی ذهن او، ارزشهای فرهنگیاش، عصیان اجتماعی و سرانجام احساس بیگانگیاش با خود هستی، به او در میان روشنفکران ایرانی امروزی جایگاهی یگانه میبخشد. باری، او تجسمی بود از فرهیختهترین- و در عین حال ناشکیباترین و تندروترین- اروپا دوستی فرهنگی و اجتماعی زمان خودش. سایه هدایت همچنان بر سر داستان مدرن فارسی گسترده است. او تا زمانی که برخورد میان مدرن و سنتی، ایرانی و اروپایی و مذهبی و سکولار، منجر به برآیند و اجماعی نشده باشد، شخصیتی به شدت بحثبرانگیز باقی خواهد ماند.
تراژدی در ادبیات کلاسیک یونان درامی شخصی است؛ کمدی، یک تجربه مشترک است. این تراژدی را قهرمان (یا ضد قهرمان) در سکوت و انزوا سپری و اجرا میکند. پایان آن به ناکامی، شکست، مرگ میانجامد. اما با افتخار کامل همراه است. این درام شخصی را- از جمله در تاریخ ادبیات و هنر مدرن اروپایی- بایرون، شلی، کیتز، روسو، بودلر، حتی داستایوفسکی، بتهوون، شومان، چایکوفسکی زیستهاند. بسیاری از صوفیان اصیل ایرانی باید چیزی مشابه را تجربه کرده باشند، هر چند مدارک در این مورد از دقت کمتری برخوردارند. به این مفهوم کلاسیک، زندگی هدایت، در حیات و مرگ، یک تراژدی بود.
هدایت، که در مدرسه خصوصی سن لویی نزد میسیونرهای فرانسوی درس خوانده بود، با بورس دولتی برای تحصیل به اروپا رفت، یک سال از ۱۳۰۵ تا ۱۳۰۶ در بلژیک، یک سال و نیم از تیر ۱۳۰۶ تا آذر ۱۳۰۷ در پاریس، دو نیم سال تحصیلی ۱۳۰۷ و ۱۳۰۸ در رنس و یک سال را از ۱۳۰۸ تا ۱۳۰۹ در بزانسن گذراند. او را برای تحصیل در رشته معماری و با تعهد کار برای وزارت طرق فرستاده بودند، اما این رشته را دوست نداشت و بالاخره (در اردیبهشت ۱۳۰۸) اجازه یافت که در چارچوب یک دوره تربیت معلم ادبیات فرانسه بخواند. لیکن این دوره را تمام نکرد و از خیر بورس تحصیلی گذشت و در تابستان ۱۳۰۹ به وطن بازگشت. این امر سرنخی به شخصیت او در کل و به خصوص به کمالپرستیاش در انجام کار به نحو احسن، که گاه به فلج عصبی منجر میشد، به دست میدهد.
با بازگشت به تهران، هدایت شخصیت محوری ربعه یا گروه چهارنفری، شامل مجتبی مینوی، بزرگ علوی و مسعود فرزاد شد، اما این حلقه ارتباط بیرونی هم داشت که متشکل از محمد مقدم، ذبیح بهروز و شین پرتو بود. همه این افراد دارای افکار نو و موضعی انتقادی در قبال ادبای رسمی بودند، هم به خاطر تفکر سنتگرا و دید کلاسیک آنها، که به عنوان «نبش قبر» و «فسیلشناسی» زمینه ریشخند را فراهم میآورد و هم به خاطر ظاهر سربهراهشان در مقابل حکومتی که به گونهای متناقض، مدام در دفاع از برتری نژاد آریا و مدرنیته شعار میداد. چیز دیگری که آنها را میآزرد رفتار اهانتآمیز هیات حاکمه ادبی با ایشان و نیز انحصاری بود که بر همه مشاغل و انتشارات آکادمیک اعمال میکردند. چند دهه پس از شکلگیری گروه ربعه، فرزاد این شعر سفید را برای اعضای آن سرود:
هدایت مرد و فرزاد مردار شد
علوی زد به کوچه چپ و گرفتار شد
مینوی رفت به راه راست و پولدار شد
که در ضمن شکرآب شدن بعدی روابط دوستی بین فرزاد و مینوی را هم نشان میدهد.
هدایت، شش سال پس از بازگشت به ایران در سال ۱۳۱۵ که به دعوت شین پرتو که در آن وقت کارمند کنسولگری ایران در بمبئی بود به آن شهر رفت، در آن شش سال بین شغلهای دفتری بیهدف گشت و برخوردی هم با سانسور پیدا کرد. او که تازه در ۱۳۰۹ از فرانسه برگشته بود، برای دوستش تقی رضوی در پاریس، با قدری رضایت اما نه خوشحالی، نوشت به استخدام بانک ملی درآمده است که در آن وقت، هم بانک مرکزی و هم بانکی تجاری بود. فقط هشت ماه بعد دوباره نوشت: از کار خودم نگو و نشنو. تمام سال هر روز توی بانک خرابشده شیره آدم را میکشند. یک زندگی ماشینی کثیف.
کمی پس از آن او با خوشبینی درباره احتمال باز کردن یک کتابفروشی نوشت، «سرمایه زیاد نیست ولی خیال داریم با publicite [ایذاً] خودمان را lance [ایذاً] بکنیم.»این رویا به حقیقت نپیوست و در مهر ۱۳۱۱ میبینیم که مینویسد از بانک استعفا داده و در اداره تجارت کار میکند. او در آنجا هم دوام نیاورد و مدتی بیکار ماند تا وقتی که در وزارت امور خارجه یک کار مترجمی به او دادند. چند ماه بعد، وقتی رئیسش از او پرسید چرا همه افعال در ترجمههای او وجه شرطیاند، آنجا را هم ترک کرد. جواب او این بود که در بعدازظهرها هیچ وجه دیگری به فکرش نمیرسد. رئیس او پرسید: «پس چرا صبحها ترجمه نمیکنی؟»، هدایت پاسخ داد: «صبحها به هیچ وجه حال ترجمه ندارم.» مدتی طول کشید تا او در شرکت کل ساختمان ایران که دولتی بود شغلی دفتری گرفت. چنانکه میشد حدس زد، با اداره سانسور برخوردی شدید پیدا کرد و مجبور شد رسما تعهد بدهد که چیزی منتشر نکند. به همین دلیل بعدا وقتی نخستین چاپ محدود بوف کور را در بمبئی منتشر کرد، با پیشبینی این امکان که نسخهای از آن به ایران راه بیابد و به دست سانسور بیافتد، در صفحه عنوان نوشت فروش و طبع در ایران ممنوع است.
هدایت ناخرسند بود و دلش میخواست به خارج سفر کند. در ۱۳۱۴ جمالزاده او را به ژنو دعوت کرد. هر چه داشت فروخت اما نتوانست به دلیل سیاست ارزی دولت، پول خارجی تهیه کند. یک سال بعد، شین پرتو دوست نویسنده هدایت، که برای سفر کوتاهی به تهران آمده بود و کارمند کنسولگری در بمبئی بود از او دعوت کرد که به آنجا برود و بنابراین هدایت از شغل خود استعفا داد و در ۱۳۱۵ عازم آن شهر شد.
هدایت، آن یک سال که در بمبئی بود، در میان جامعه پارسیان، زبان پهلوی آموخت، تعدادی داستانکوتاه نوشت و بوف کور را در ۵۰ نسخه تکثیر کرد و بیشتر آن نسخهها را از طریق جمالزاده بین دوستانش خارج از ایران پخش کرد. از آنجا با دوستانش در اروپا نامهنگاری داشت، به خصوص با جمالزاده، مینوی و یان ریپکا، پژوهشگر چک ادبیات ایران و درباره مطالعات پهلوی جدیدش مینوشت و از وضع زندگی خودش شکایت میکرد. به عنوان مثال، یک بار در نامهای به ریپکا نوشت: مدتی است مشغول تحصیل زبان پهلوی شدهام… ولی گمان میکنم که نه به درد دنیا و نه به درد آخرتم بخورد. هر کس در زندگی یک فن را وسیله معاش خود قرار میدهد. مثلا یکی دایره «ن» را خوب مینویسد یکی شعر قدما را از بر میکند یکی مقاله تملقآمیز چاپ میکند و تا آخر عمر به همان وسیله نان خودش را درمیآورد. حالا من میبینم که آنچه تا به کنون کرده و میکنم، همه بیهوده بوده است.
هدایت در شهریور ۱۳۱۶ باز در تهران بود، هر چند با بیمیلی بسیار برگشته بود، صرفا به این دلیل که احساس میکرد حق ندارد بیش از آن به میهماننوازی دوستش در بمبئی تکیه کند. برای مدت کوتاهی به شرکت ساختمانی برگشت و سپس مجددا به بانک ملی رفت اما این بار به عنوان کارآموز. به مینوی نوشت: «از صبح تا شام مشغول جمع و تفریق و کثافتکاریهای دیگر هستم تا یک ماه [دیگر] امتحان بدهم اگر نپسندیدند مرا جواب کنند از این جهت وقتم به کلی گرفته شده.» اما یک سال بعد از شغل خود استعفا داد و به اداره جدیدالتاسیس موسیقی رفت و از اعضای هیات تحریریه ارگان آن، مجله موسیقی، شد. کاری ادبی با گروهی کوچک و روشنفکر به نسبت جوان و متجدد، از جمله نیمایوشیج، بنیانگذار شعر نو فارسی. هیچ بعید نیست که او این را به چشم رضایتبخشترین شغلی که تا آن هنگام داشته است نگریسته باشد.
این وضع چندان ادامه نیافت. پس از اشغال ایران توسط متفقین و کنارهگیری رضاشاه از سلطنت در ۱۳۲۰ اداره موسیقی و مجله رسمیاش تعطیل شدند، و راه هدایت به عنوان مترجم به هنرکده زیبا ختم شد و تا پایان عمر در این سمت ماند. او همچنین عضو هیات تحریریه سخن، نشریه ادبی تجددطلب پرویز خانلری شد، که شغلی آبرومند اما بدون دستمزد بود. باری، اگرچه کشور در اشغال نیروهای بیگانه بود، امیدهای بسیار و خوشبینی عظیمی به محض سقوط حکومت مطلقه و استبدادی برای آزادی و دموکراسی وجود داشت. آزادی جدید- در واقع افسارگسیختگی- ناشی از کنارهگیری شاه منجر به فعالیتهای شدید سیاسی، اجتماعی و ادبی شد.
گرایشات تجددطلبانه در حزب توده جدیدالتاسیس متمرکز بود، که در آن هنگام جبهه دموکراتیک وسیعی به رهبری روشنفکران مارکسیست تشکیل میداد، هر چند تا پایان دهه ۱۳۲۰ تبدیل به یک حزب کمونیست ارتدکس شده بود. هدایت حتی در آغاز نیز به حزب نپیوست، اما با آن همدل بود و دوستان زیادی بین روشنفکران تودهای داشت، از جمله بزرگ علوی، خلیل ملکی و احسان طبری و نیز مردان جوانتری مانند جلال آل احمد. تا مدتی نیز برای پیام نو، نشریه ووکس (VOKS)، انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی مطلب مینوشت.
اما حمایت حزب از قیام آذربایجان در ۱۳۲۵ که شوروی محرک آن بود و منجر به اختلافات شدید در داخل حزب شد و سپس سقوط ناگهانی قیام پس از یک سال، به شدت هدایت را مضطرب و با آن جنبش بیگانه کرد. او همواره منتقد جدی و صریح سیاست رسمی و سنتهای فرهنگی ایران بود و در نتیجه گسست از روشنفکران رادیکال او را به یک تبعیدی مجازی در داخل میهن خود تبدیل کرد. سهم این امر در افسردگی سالهای آخر دهه ۱۳۲۰ او، که منجر به خودکشیاش در ۱۳۳۰ شد، کم نبود. خشم، نومیدی و افسردگی را شاید تا حدی بتوان از بسیاری از نامههای او در آن دوران سنجید. او در ۱۳۲۶ به جمالزاده نوشت: زیاد خسته و به همه چیز بیعلاقه هستم. فقط روزها را میگذرانم و هر شب، بعد از صرف اشربه مفصل، خودم را به خاک میسپارم و یک اخ و تف هم روی قبرم میاندازم. اما معجز دیگرم این است که صبح باز بلند میشوم و راه میافتم.
یک سال بعد، در مهر ۱۳۲۷، هدایت برای جمالزاده توضیح میدهد که «عادت به نوشتن از سرم افتاده است» و «از هر کاری زده و خسته و بیزارم.» افزودن این حرف که «وانگهی میان محیط زندگی و مخلفات دیگر ما ورطه وحشتناکی تولید شده که حرف یکدیگر را نمیتوانیم بفهمیم» انزوای کامل او را منعکس میکرد. باری، او تحمل از دست میدهد: نه حوصله شکایت دارم و نه میتوانم خودم را گول بزنم و نه غیرت خودکشی دارم. فقط یک جور محکومیت قیآلودی است که در محیط گند بیشرم […]ای باید طی کنم.
مدتی دوست نزدیک او حسن شهید نورایی که کارمند سفارت ایران در فرانسه بود او را تشویق میکرد که به پاریس برود. نشانههایی وجود داشت حاکی از اینکه افسردگی او روز به روز عمیقتر میشود. از زندگیاش در تهران فوقالعاده ناراضی بود، به خصوص از زندگی در میان روشنفکران، که بسیاری از آنها غالبا او را «خردهبورژوای روحیه تضعیف کن» و کارش را «ادبیات سیاه» توصیف میکردند. دیگران کتابها و مقالاتی علیه او با ظاهر زندگینامه، یا نقد ادبی انتشار میدادند. او درباره آنها و کارشان به شهید نورایی نوشت: در این محیط بوگندوی بیشرم باید پیه همه چیز را به تن خود مالید. از طرف دیگر حق کاملا به جانب آنهاست. هر چه بگویند و بکنند، کم است. وقتی که آدم میان رجالهها و […]ها افتاد و در دزدی و سالوس و تقلب و چاپلوسی و بیشرمی با آنها هماهنگی نداشت گناهکار است، تا چشمش کور شود.
در این نامهها، پشت و آن سوی کلبی مسلکی، شمایلشکنی و هر چیز ظاهری هدایت، نه خیلی دور از سطح، میتوان خشم و استیصال، حساسیت شدید، رنج بیپایان، دیدگاه مدام سیاهتر او از کشور خودش و مردمش، و محکومیت او را به زندگی آنطور که هست و نه آنطور که باید باشد، مشاهده کرد. از خلال نامهها شاید بیش از نوشتههای ادبی او میتوان شاهد سه وجه مخمصه او، تراژدی شخصی، انزوای اجتماعی و بیگانگی کیهانی بود. «فقط جای خوشوقتی است که با حال سگم آشنا هستید و میدانید که نوشتن کاغذ برایم بلای عظیمی شده و تنبلی غیرارادی است.»
نهتنها خودم را تبعه مملکت پرافتخار گل و بدل [قیاس با گل و بلبل] نمیدانم بلکه یک جور احساس محکومیت میکنم… فقط از خودم میپرسم چقدر بیشرم و […] بودهام که در این دستگاه […]ها توانستهام تا حال carcasse [ایذاً] خودم را بکشم.
مجددا، «چه سرزمین لعنتی پست گندیدهای، و چه موجودات پست جهنمی بدجنسی دارد! حس میکنم که تمام زندگیام را توپ بازی در دست […]ها و […]ها بودهام.» و باز، «سرتاسر زندگی، ما یک Bete pourchasee [ایذاً] بودهایم. حال دیگر این جانور traquee [ایذاً] شده حسابی از پادرآمده فقط مقداری reflexes [ایذاً] به طرز احمقانه کار خودشان را انجام میدهند. گناهمان هم این بود که زیادی به زندگی ادامه دادهایم.» همانطور که میبینید: شخصی، اجتماعی و کیهانی.
باری، سهم ویژه میهن و جامعه خود هدایت در آشفته و بیگانه کردن روح حساس او پوشیده نیست، اما مخصمصه کیهانی گستردهتر شاید تا عمق بیشتری نفوذ کرده بود. هدایت دو اثر خیلی مهمش را از اواسط تا اواخر دهه ۱۳۲۰ نوشت. همزمان، با شهید نورایی مرتب در مکاتبه بود و همان چیزهایی که میتوان در نامههایش دید از این دو کار تخیلیاش هم قابل استنباط است.
در پیام کافکای او، که در نهایت پیام جدی، و به دقت سنجیده و بررسی شده خود هدایت در لباس نقد زندگی و ادبیات کافکاست، نه صریحا و نه تلویحا نامی از ایران و ایرانیان برده نمیشود؛ «پیام» جهانی است و حتی کیهانی. از سوی دیگر، توپ مرواری، به شدت نسبت به ایران و ایرانیان بیمهر است و نویسنده ملیگرای (رمانتیک) پیشین پروین دختر ساسان، مازیار و غیره جای چندانی برای تخیل درباره جنبههای ناخوشایند فرهنگ و تاریخ ایرانیان باقی نمیگذارد. اما پیام اصلی آن طنز سیاه همچنان جهانی، کیهانی است: کل ادیان، کل سیاست، کل هستی را محکوم میکند. هدایت از خلال یکی میخندد و از خلال دیگری فریاد مرواری- که از جمله بهترین ادبیات او و ادبیات او درباره زندگیاند و درباره زندگی خودش- خشم، دلزدگی و انزجار یکسانی را بازتاب میدهند و به نمایش میگذارند.
هدایت در آذر ۱۳۲۹ به پاریس سفر کرد و چهار ماه بعد دست به خودکشی زد. امیدوار بود که در اروپا به آرامش برسد و تا هر وقت که ممکن باشد در آنجا زندگی کند پول خیلی کمی به همراه داشت و اروپای بعد از جنگ همه جا گران بود. دوست او شهید نورایی در بستر بیماری و مشرف به موت بود و عملا در همان روز مرگ هدایت درگذشت. باری، شهید نورایی، برخلاف انتظار هدایت نمیتوانست او را به عنوان کارمند محلی در دفتر خود در سفارت استخدام کند. امکان گرفتن جواز کار فرانسوی به هیچ وجه وجود نداشت، حتی تمدید اجازه اقامت خود را هم دشوار مییافت. سعی کرد به لندن یا ژنو نزد دوستانش فرزاد و جمالزاده که در آنجاها زندگی و کار میکردند، برود، لیکن موفق نشد.
سعی کرد اما موفق نشد مرخصی استعلاجی خود را از دانشکده هنرهای زیبا تمدید کند. ناگهان، شوهر خواهرش، سپهبد رزمآرا، نخستوزیر فرمانده ارتش، در تهران و در میان شادی و شعف عموم ترور شد و خانواده او را با مصیبت عظیمی مواجه کرد و امکان هرگونه حمایت خاص اجتماعی و روانی آنها از او را در آن لحظات نومیدی منتفی کرد. دو هفته بعد، در ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ مقداری قرص خوابآور خورد و شیر گاز آشپزخانه را در آپارتمان کوچک خود باز کرد. برخلاف افسانههای همچنان رایج، او نرفته بود به پاریس که خودکشی کند. او رفت به پاریس که از خودکشی بگریزد. سرانجام دریافت که همه درها، محکم به رویش بسته شده و جز در بازگشت فوری به وضع قدیمش در تهران، آن هم در میان فاجعهای که دامن خانوادهاش را گرفته بود. بنابراین، خودش را کشت. در نامهای که به فرانسه به دوستی در پاریس چهار سال قبل از دیدار نهایی نوشت، میگفت:
مساله این نیست که زندگیم را دوباره بسازم. وقتی آدم زندگی نکرده باشد و همیشه زندگی حیواناتی را کرده باشد که شکارچیان را در تعقیب دارند، دوباره ساختن چی؟… تصمیم گرفته شده است: باید در این […] دست و پا زد تا نفرت زندگی خفهمان کند. در «بهشت گمشده»، ملک جبرئیل به آدم میگوید «نومید باش و بمیر» یا چیزی از همین دست… بیش از آن همه چیز دلزدهام که کمترین کوششی بکنم، باید […] را تا آخر کشید!
سرانجام آنچه او «[…]» میخواند برای او چنان تحملناپذیر از کار درآمد که نتوانست آن را تا آخر بکشد.
ادبیات داستانی هدایت، شامل رمان، داستان، نمایشنامه و طنز، که در فاصله ۱۳۰۶ تا ۱۳۲۵ نوشته شده عبارتند از پروین دختر ساسان، افسانه آفرینش، البعثه الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه، زنده به گور، انیران، مازیار، سه قطره خون، علویه خانم، سایه روشن، وغ وغ ساهاب، بوف کور، Sampinge و Launatique (هر دو به فرانسه)، سگ ولگرد، حاجی آقا، ولنگاری، توپ مرواری.
پژوهشهای ادبی او- شامل فولکلور، سفرنامه، ترجمه و نقد و بررسی- که بین ۱۳۰۲ تا ۱۳۲۹ نوشته شدهاند، عبارتند از رباعیات خیام، انسان و حیوان، مرگ، فواید گیاهخواری، La Magie en Perse، اصفهان نصف جهان، ترانههای خیام، اوسانه، نیرنگستان، گجسته ابالیش، کارنامه اردشیر بابکان، گزارش گمان شکن، زند و هومن یسن (همه ترجمه شده از متون پهلوی)؛ گروه محکومین (رمان کافکا، ترجمه مشترک با حسن قائمیان)؛ مسخ (رمان کافکا، ترجمه مشترک با حسن قائمیان)؛ داستان کوتاه دیوار ژان پل سارتر، پیام کافکا، فولکلورهای متعدد، ترجمههای کوتاه و نقد و بررسیهایی که بعد از مرگ او توسط حسن قائمیان در نوشتههای پراکنده صادق هدایت (۱۳۳۴) گردآوری شد. نامههای منتشر شده هدایت، که بخش مهمی از ادبیات او را تشکیل میدهند، بسیارند، و میتوان آنها را در سخن، فروردین و اردیبهشت ۱۳۳۴؛ کتاب صادق هدایت، گردآورنده محمود کتیرایی (بهمن ۱۳۴۹)؛ نامههای صادق هدایت (۱۳۷۴)، گردآورنده محمد بهارلو؛ دفترهای هنر، مجلد ۶، ۱۳۷۵، گردآورنده بیژن اسدیپور و صادق هدایت، هشتاد و دو نامه به حسن شهید نورایی (۱۳۷۹)، گردآورنده ناصر پاکدامن یافت.
درباره نثر هدایت به اختصار میتوان گفت که در مبانی اصلیاش، بر پایه نثر جمالزاده قرار دارد، لیکن فرم ممتاز و مشخص خود را داراست و به طرزی مناسب با محتوا تطبیق یافته است، روان داستان، طنز، داستان انتقادی، رساله، نقد و ترجمه، هر چه باشد. نثر او نثری ساده و روان برای خواندن و فهمیدن است، بیتکلف و عاری از زیورهای ادبی، با استفاده از زبان عامه به فراخور حال و اجتناب از لغات پیچیده با ریشه عربی. پیشرفتهترین سبکهای نثر فارسی از زمان جنگ جهانی دوم آمیزهای (به درجات مختلف) از سبکهایی که به دست دهخدا، جمالزاده، کسروی و هدایت پرورش یافته. لیکن هدایت گاه(و در مواردی هم مکررا) در دستور زبان و استفاده از کلمات دچار لغزش میشود.
غلطهای دستوری و زبانی در روان داستانهای او به نسبت سایر تالیفاتش بیشتر است- و بارزتر از همه در بوف کور- و گاه این تصور را به وجود میآورد که این کار، در ارائه صوریاش، با نوعی تعجیل نوشته شده است، و اینکه او بسیاری از روان داستانهایش را شتابزده نوشته است، تا به اصطلاح، فشار و وزن آنها را از روی سینه خود بردارد. هدایت از میان ابزارهای ادبی، صورتهای غنایی یا بدایعش، به خصوص در استفاده از استعاره و هنر تصویر و تشبیه مهارت دارد، که در بوف کور در بهترین سطحاند. اما او از ابزارهای ادبی دیگری هم استفاده میکند.
من ادبیات داستانی هدایت را به چهار گروه متمایز از حیث تحلیلی تقسیم کردهام، هر چند بین آنها ناچار تداخلها و تشابههایی هست: ادبیات ناسیونالیستی رمانتیک، داستانهای رئالیستی انتقادی، داستانهای طنزآمیز و طنزنامهها، و روانداستانها.
نخست، ادبیات ناسیونالیستی رمانتیک. نمایشنامههای تاریخی پروین و مازیار و داستانهای کوتاه سایه مغول و آخرین لبخند- در مجموع در احساس، ساده و در تکنیک، خام هستند. آنها احساسات ناشی از ایدئولوژی و کیش پانایرانیسم را که پس از جنگ جهانی اول بین نخبگان متجدد ایران به شدت شایع بود منعکس میکند. آخرین لبخند، پختهترین کار از این ردیف است. نمایشنامهنویسی هدایت خیلی پیشرفته نیست و او به سرعت همراه با ادبیات ناسیونالیستی این ژانر را هم رها کرد. اما بسیاری از داستانهای کوتاه رئالیستی انتقادی او به راحتی میتوانستند برای اجرا روی صحنه با تاثیر خوب تنظیم شوند.
مقاله محمد توکلی طرقی در این کتاب حاوی بحثی نظری است درباره مشخصهها و وجوه ناسیونالیسم و مدرنیسم هدایت در بافت اجتماعی و تاریخیشان. در دورهای که تب ناسیونالیسم رمانتیک و شبهمدرنیسم چنان بالا گرفت که به ایدئولوژی رسمی حکومت بدل شد، و روشنفکرانی مانند هدایت را به واسطه خامی و مخالف آزادی بودنش از خود رماند، هرچند آنها هیچگاه کاملا از ابزار دلتنگی برای افتخارات واقعی و خیالی ایرانکهن دست برنداشتند.
رامین جهانبگلو نیز این استدلال را در بررسی خود پیش میبرد که یکی از مشخصههای مدرنیسم هدایت نقد سکولار او از جامعه ایران است. او معتقد است که هدایت بنای یک رویکرد انتقادی تا حدی بیهمتا را در دوره بین دو جنگ جهانی گذاشت و جستوجوی مدرن او به دنبال حقیقت مانع هرگونه تجلیل رمانتیک از ایدئولوژی چپ بود. نشانههایی از برداشتهای احساساتی نسبت به گذشته باستانی (و ریشخند زمان حاضر) را میتوان در بسیاری از کارهای هدایت، از جمله روانداستانهای او، یافت. در این چارچوب، حورا یاوری در فصل مربوط به خود، بوف کور را با پروین دختر ساسان مقایسه میکند، هرچند او کماکان بوف کور را به چشم یک داستان در اصل روانشناختی درصدد کشف و بازتاباندن جهانی ذهنی مینگرد، نه یک داستان ناسیونالیستی و ترویجگر ایدئولوژی پانایرانیست.
یک جنبه برجسته مدرنیته هدایت تعهد به گیاهخواری، عشق به حیوانات و بیزاری از ظلم به آنها بود. هوشنگ فیلسوف در نوشته پر طول و تفصیلش در این کتاب، پژوهش جامعی از کارهای هدایت درباره این موضوع در شرایط زندگی در دو محیط اروپایی و ایرانی ارایه میدهد تحلیل همایون کاتوزیان از داستان کوتاه سگ ولگرد امتداد همین بحث است، جایی که حکایت واقعگرایانه قساوت نسبت به سگ اصیل گمشده به فریاد فروخورده یک موجود بشری بریده از عالم و آدم پژواک میبخشد. از سوی دیگر، مقاله نسرین رحیمیه ترجمههای هدایت از کافکا و رسالهاش درباره کافکا را «جزء لاینفک جستوجوی مدام او در جهت احیای ادبی و فرهنگی وگذار به مدرنیته» میبیند، آنقدر که هدایت خود به مظهر فرهنگی در نقطه تلاقی چیزی که تصور میشد رکود تاریخی خود آن باشد و مدرنیتهای که فقط بومی اروپا بود تبدیل شد.
دومین گروه داستانهای هدایت که من پیشنهاد کردهام، داستانهای رئالیستی انتقادی او، متعدد و اغلب عالیاند، و بهترین نمونههای آن عبارتند از علویه خانم که به معنای دقیق کلاسیک یک کمدی است، طلب آمرزش، محلل، مردهخورها. هرچند در این داستانها به نسبتهای مختلف طنز و هجو به کار رفته است، تنها تعداد اندکی را میتوان دقیقا داستان طنز توصیف کرد. این داستانها با سهولت و دقت جنبههای زندگی و اعتقادات سنتی طبقات متوسط پایین شهرنشین معاصر نویسنده را منعکس میکند. لیکن، برخلاف باورهای رایج نه «درباره تنگدستان و محرومان» هستند و نه نسبت به این تیپها و شخصیتها همدردی نشان میدهند. به راستی، در میان آثار هدایت، این داستانها کمترین قضاوت صریح را دربردارند. روشن است که نگرش و راه و رسم زندگی تیپها در این گروه از کارهای مولف از فرهنگ طبقه و دیدگاه اجتماعی و فکری خودش متمایزند، اما در ضمن روشن است که، برای مردمی که زندگیشان به این ترتیب در داستانی تخیلی شکافته و به نمایش گذاشته شده، زندگی خیلی هم به زیستنش میارزد.
فلاکت و خرافات با غم، شادی، ریاکاری و گاه رفتار بزهکارانه، تلفیق شدهاند. شخصیتها از میان عوام هستند؛ موقعیتها، رئالیستی؛ زبان، اصیل. این سبک مطابق با سنتی بود که جمالزاده گذاشت (هرچند جمالزاده احساس همدردی بیشتری نسبت به شخصیتهای خود داشت)، هدایت آن را گسترش بخشید و به صادق چوبک و آلاحمد در کارهای نخستینشان انتقال داد.
درباره سومین گروه کارهای هدایت، باید گفت که طنزها و داستانهای طنزآمیز هدایت قوی و اغلب به شدت تاثیرگذار است. او استاد بذلهگویی بود و هم طنز لفظی نوشت و هم دراماتیک،. این طنز شکل داستان کوتاه، رمان و همچنین حکایات کوتاه و بلند را میگیرد. تقریبا همیشه، تمامی ادبیات طنزآمیز او یکی از سه هیات حاکمه قدرتمند ادبی، دینی، و سیاسی را (گاهی به طور مخلوط) استهزا میکند. مولف دانش خود از این هیاتهای حاکمه و راه و رسم آنها، قضاوت منفی شخصی خود درباره آنها و شوخطبعی فوقالعاده خود را، در این داستانها که همواره مضحک و خندهدار و گاه بسیار بامزه هستند، به کار میگیرد. آنها اغلب با هوشمندی خیرهکنندهای سخت به موضوعهای خود حمله میکنند، هرچند گاه هجو، تقبیح و هتاکی صریح عمق درگیری شخصی نویسنده را در طنزهای داستانی او برملا میکند.
به عنوان مثال، هیات حاکمه ادبی در «غزیه اختلات نومچه» به طرزی موثر و -با مجال دادن به جنبههای ناگزیر کاریکاتوری- با دقتی متناسب، مسخره و مفتضح شده است. در داستان کوتاه میهنپرست، حتی نام الگوهای واقعی شخصیتهای برجسته ادبی- سیاسی را میتوان از داستان و از شکلهای داستانیشان استنباط کرد. داستانهای طنز هدایت نظیر برخی نقد و بررسیهای او از کارهای هیات حاکمه ادبی است- که انباشته از نیش و کنایه بیامانند- مانند نقدهای او از فرهنگ فرهنگستان و یک چاپ جدید خمسه نظامی. وقتی او اشتباهات احمقانه نویسندگان را برملا میسازد، تخریب به بدترین وضع خود تجلی میکند.
بهترین نمونه طنز مذهبی هدایت (ماموریت اسلامی به شهرهای اروپا) است، هرچند این موضوع اغلب در ادبیات طنز و همچنین رئالیستی انتقادی او به مقدار کافی عنوان میشود. این اثر، در آنِ واحد، هم ریشخند عقبافتادگی فرهنگی معاصر سرزمینهای اسلامی است و هم محکوم کردن انگیزههای برخی تیپهای مذهبی دنیادوست.
حاجیآقا بلندترین و صریحترین طنز هدایت در مورد هیات حاکمه سیاسی است. این اثر، برخلاف جلوههای ظاهری و تبلیغات انتقادی، بیش از آنکه طنزی متوجه راه و رسم بازاریان باشد حملهای بیامان به سیاستمداران محافظهکار است. به راستی، الگوهای واقعی برای حاجی عنوان کتاب را دو سیاستمدار مهم مکتب قدیم (و به حسب اتفاق، نه به هیچوجه بدترین آنها) فراهم کردهاند. نوشته فیروزه خضرایی درباره حاجیآقا در این کتاب بررسی موشکافانهای است از رمانی دیگر از صادق هدایت، بهترین طنز سیاسی او، که در زبانهای اروپایی به آن توجه کافی نشده است، با وجود اینکه در زمان انتشارش منتقدان ایرانی از آن چون یک قطعه مهم نقد ادبی اجتماعی استقبال کردند.
هدایت، در یکی، دو طنز سیاسی دیگر، از فن تمثیل استفاده میکند، که بهترین نمونهاش قضیه خر دجال است که یک طنزنامه تمثیلی در محکومیت رویدادهای سیاسی کشور در فاصله ۱۳۰۰ تا ۱۳۲۰ است. توپ مرواری، آخرین طنز او، هر سه خط – سیاسی، ادبی و مذهبی – را با هوشمندی و همچنین شور و حرارت یکجا گرد میآورد و حتی بیشتر از طنزهای قبلی احساس خشم و بیگانگی شدید نویسنده را منعکس میسازد.
هدایت به واسطه همین آثاری که تا اینجا برشمردیم باید در سالنامه ادبیات ایران موقعیتی ماندگار و برجسته داشته باشد. معهذا، آنچه به او جایگاه یگانهاش را بخشیده روانداستانهای اوست، که بوف کور بهترین و نابترین نمونه آنهاست. این کار و سه قطره خون به سبک مدرنیستیاند، و از فنون سمبولیسم و سوررئالیسم فرانسه در ادبیات، سوررئالیسم در نقاشی مدرن اروپا و اکسپرسیونیسم در فیلمهای معاصر اروپا سود میبرند، از جمله به هم ریختن عمدی زمان و مکان، که پیش از آن در یک یا دو کار مربوط به رنسانس یا مابعد رنسانس مانند «گارگانتوا»ی رابله و «تریسترام شندی» لارنس استرن به کار رفته است. اما او در اکثر روانداستانهای دیگر- یعنی، زندهبهگور، عروسک پشت پرده، بنبست، تاریکخانه، سگ ولگرد و جز آن- از فنون رئالیستی استفاده میکند.
اصطلاح «روانداستان» را اینجانب در اواسط دهه ۱۹۷۰ برای توصیف این ژانر خاص در ادبیات هدایت ساختم، که همان معنی را نمیرساند که معمولا از مفهوم و مقوله «داستان روانشناختی» کلیشهای استنباط میشود. برعکس،این مفهوم به درستی طبیعت ذهنی داستان را بازتاب میدهد، که روانشناختی، هستیشناختی و متافیزیک را در یک کل تجزیهناپذیر با هم تلفیق میکند. این مفهوم، به دیدگاه یونگی از رابطه بین روانشناسی و ادبیات نزدیک است، تا دیدگاه فرویدی. یونگ قرار دادن ادبیات تخیلی را بر پایه الگوهای روانی- تحلیلی به این عنوان که به نوعی مصنوعی و غیرجذاب است رد میکند، و تمرکزش روی تاثیر ناخواسته روانشناسی در شعر و ادبیات داستانی است. برخی منتقدان پسامدرنیست، مشخصا ژاک لاکان، دیدگاهی شبیه به این نسبت به موضوع اتخاذ کردهاند، هرچند سهم تعیینکننده یونگ به ندرت اذعان شده است.
اشاره شد که داستانهای رئالیستی انتقادی هدایت همه درباره وجوه زندگی مردم هستند، نه مردم طبقه و فرهنگ خودش، بلکه مردمان طبقات متوسط پایین شهرنشین سنتی، و در این داستانها حداقل قضاوت مشهود از سوی راویان و نویسنده صورت میگیرد. از سوی دیگر، بیشتر روانداستانهای هدایت درباره مردمان طبقات متوسط مدرن و گاه حاوی داوریهای بسیار سخت درباره ارزشها، دیدگاهها، اخلاق و رفتار آنهاست. همایون کاتوزیان در تحلیل خود در این کتاب از زنان در ادبیات داستانی هدایت نشان میدهد که چگونه دید نسبت به زنان در روانداستانها اساسا با داستانهای رئالیستی انتقادی فرق دارد.
روانداستانهای هدایت هولناکاند- گاه، از جمله در بوف کور، به آشوب ازلی بازتاب میدهند- و پیش از آنکه داستان پایان پذیرد، دستکم آدمی، یا حتی گربهای یا سگی، میمیرد، خودکشی میکند، یا کشته میشود یا از صفحه حیات ناپدید میشود. اما حاوی چیزهایی به مراتب بیش از یک پیرنگ ساده شکست خفتبارند. ترس کشنده تحملناپذیر بدون دلیل روشن هست؛ جبر، از سختترین، کنترلناپذیرترین و محتومترین نوعش؛ گناه ازلی؛ مجرمیت بدون خطا؛ هبوط بدون هیچ امیدی به رستگاری؛ مجازات بدون بزهکاری؛ محکومیت پرشور قادر مطلق، زمین و زمان. بیشتر مردم از رجالهها بهتر نیستند و آن تعداد بسیار کمی که بهترند به طرز رقتباری از به پا خاستن و به کمال یا رستگاری نایل آمدن عاجزند.
حتی مردی که، در داستان کوتاه مردی که نفسش را کشت، میکوشد نفس خود را «بکشد»، یعنی جسم خود را عذاب دهد، یا منِ خود را نابود کند، سرانجام به خودکشی میرسد؛ یعنی، نه آزاد کردن بلکه نابود کردن روحش. زنها یا لکاتهاند، یا فرشته؛ یعنی، اشباحی فرشتهگونه که به محض ظاهر شدن، کنفت میشوند و میپژمرند، چنانکه در مورد «زن اثیری» در بوف کور، و «عروسک» در عروسک پشت پرده شاهدیم، معهذا این تنها درباره زنان روانداستانها حقیقت دارد، زنانی با سوابق فرهنگی مشابه خود نویسنده، نه زنان طبقات پایین در داستانهای رئالیستی انتقادی او. وحشت بیحد و حصر از «یک بار موروثی» هست. احساس بیزاری مرد از زنان هست، زنانی که مرد اصلا نمیشناسدشان. زنانی که ضد قهرمانهای روانداستانها آنها را به خاطر چیزی خوار میشمرند که فکر میکنند هستند و آرزوی دوستداشتن و حرمت گذاشتن به آنها را به خاطر چیزی دارند که فکر میکنند باید میبودند. «رجالهها» مرد و زن، از دم ناپاکاند- خائن، ریاکار، پیمانشکن، سطحی، منفعتطلب، مالاندوز، بردهصفت، وقیح و جاهل- زیرا از کمال بسیار دورند.
معهذا نتیجه به هیچ وجه یکسره منفی نیست. ممکن است در میان صفحات این داستانهای جذاب، گیرا و مسحورکننده امیدی نباشد اما آرمانی هست که خود را از طریق ویرانی باز میسازد. مرگ میتواند چون پاسخ ارائه شود، اما در حسرت عشق ناکام مانده، محبت، دوستی، صمیمیت، وفاداری، شرف، اصالت، صداقت، شرم و حیا، دانش، هنر و زیبایی ارائه شده است؛ برای هر چیزی که انسانها مشتاق و امیدوار در طلبش بودهاند و هرگز کاملا تحقق نیافته است. شکاف بزرگ به ظاهر پر نشدنی بین ظاهر و واقعیت، بین امر واقعی و امر معقول، بین آنچه هست و آنچه باید باشد، بین انسان و خدا، انسان را از پا میاندازد و به مرگ همچون یگانه راه خروج شرافتمندانه رهنمون میشود. اما این همان شکاف است که او آرزو میکند بسته شود و همان شرافت است که برای او امکان انتخابی باقی نمیگذارد.
پیرنگ بوف کور، همانند محتوای روانداستانیاش، ترکیب پیشرفتهای از روانداستانهای قبلی هدایت است، بهخصوص عروسک پشت پرده، سه قطره خون، زنده بهگور، مردی که نفسش را کشت، که – یک بار دیگر و تا حدی- در کارهای بعدی مانند سگ ولگرد، تاریک خانه، بنبست و فردا و دو داستان کوتاه که هدایت به فرانسه نوشت، Lunatique (هوسباز) و Sampinge (سامپینگه)، تکرار میشود.
داستان دو بخش دارد. بخش اول داستان «معاصر» راوی و فرشته است، که به محض ظاهر شدن میپژمرد و میمیرد و راوی جنازهاش را تکهتکه میکند و به کمک پیرمرد قوزی، خود سقوط کرده راوی، به خاک میسپارد. در بخش دو، معلوم میشود که این یک خلاصه آرمانی شده تجربه مجددی است از داستان زندگی راوی و لکاته- خود سقوط کرده فرشته- در «روزگار قدیم» که در پایان آن راوی به شکل پیرمرد خنزر پنزری درآمده، با فرو کردن همان چاقو «در یکجای آن زن» او را میکشد، عشق کامل جسمانی اصلا وجود ندارد؛ و هیچ امیدی به صعود به اوج کمال نیست. با توجه به خصوصیت روانداستانی بوف کور و همچنین استفاده از فنون مدرنیستی در ارائه آن، این رمان به طور طبیعی به روی انواع قرائتها و تفسیرها گشوده است، همچنان که برای معدودی تا به حال بوده و از تعداد فصلهای این کتاب آشکار است. تصویرپردازی غنی، سایر ابزارهای ادبی و نمادگراییهای فرهنگی ارائه حتی تفسیرهای متفاوتتر را هم ممکن میکند. لیکن تمایل بیشتر آنها به نمایش جنبههای اثر در لایههای مختلفش است، نه داستان به صورت یک کل.
جدا از شرح مختصر بالا، دو تفسیر به یکسان جذاب از بوف کور در این کتاب عرضه میشود. تفسیر حورا یاوری، که چنانکه گفته شد، تحلیلی تیزبینانه از خصایص روانداستانی این رمان را با شرحی از شباهتهای آن با داستان ناسیونالیستی هدایت، یعنی پروین تلفیق میکند. از سوی دیگر، مارتا سیمیدچیهوا با مهارت از خلال این رمان به کندوکاو در «مشروعیت ادبیات مدرن ایران، که نویسنده از طریق بررسی رابطه آن با میراث کهن کسب میکند» میپردازد. به زعم او در ضمن بوف کور را میتوان همچون تمثیلی از اصلاح فرهنگی خواند، که ماهیت گذار از هنر سنتی به مدرن را بررسی میکند.
درباره منابع محتمل و «خویشاوندیهای» بوف کور حدس و گمانهزنیهای زیادی بوده است. جستوجو و کشف مآخذ قابل تشخیص برای آثار هنری یک اشتغال قدیمی است و کشف چنین منابعی به خودی خود ارزش یک قطعه کار را به هیچ وجه کاهش نمیدهد. برخی آثار ادبی بزرگ جهان مآخذ و اسلاف شناخته شدهای دارند، از جمله شاهنامه فردوسی، هاملت شکسپیر، لوسید کرنی، فاوست گوته. نمیتوان تردید کرد که ادبیات داستانی مدرن فارسی به این معنی را جمالزاده بنیان نهاد و هدایت بسیار به ادبیات داستانی غرب، که سابقهاش از سه قرن بیشتر نیست، مدیون است، چراکه این نوع داستاننویسی در ایران قبل از قرن بیستم وجود نداشت.
کافکا، سارتر، نروال، پو، در میان بقیه، حتی سنتهای بودایی، ماخذهای بوف کور عنوان شدهاند. فرضیه بودایی تاب آزمون ندارد. بوف کور ابتدا (به تعدادی محدود) در ۱۳۱۵ منتشر شد، قبل از تهوع، نخستین اثر سارتر. هدایت مدتها پس از آن از وجود کافکا و کارهایش آگاه شد. ممکن است «خویشاوندیهایی» با آنها باشد، همچنان که با نروال، ریلکه، پو و بسیاری دیگر؛ گاه خویشاوندیها در ایدهها و حال و هواست؛ و در مورد دفتر خاطرات ریلکه شباهت یک قطعه در بوف کور حیرتانگیز است؛ اما هیچکدام از آنها را نمیتوان ماخذ شمرد. مایکل بیرد، به دنبال تکنگاری موفق خود، در مقالهاش در این کتاب با قوت تمام درباره تاثیرهای احتمالی که بوف کور از سنتهای غربی پذیرفته است بحث میکند، حال آنکه بهرام مقدادی تحلیلی تطبیقی از بوف کور و خشم و هیاهوی ویلیام فاکنر ارائه میدهد.
بوف کور یک رمان مدرنیستی است. این رمان که در چارچوب کلی ادبیات داستان غربی مدرن نوشته شده و از فنون مدرنیستی سود میبرد، به مسائلی میپردازد که ایرانی و در عین حال غربی و جهانیاند. بوف کور سهمی است ادا شده به ادبیات جهان بر پایه سنتهای ادبی و فرهنگی ایرانی و اروپایی. هدایت، در مقام عضوی از یک خانواده گسترده به لحاظ اجتماعی و فکری ممتاز و روشنفکری متجدد و همچنین تجددخواه، نویسندهای با استعداد غوطهور در پیشرفتهترین فرهنگ ایرانی و اروپایی و با روانی طالب بالاترین درجات کمال اخلاقی و فکری، مجبور بود فشار عظیمی را تحمل کند، چنانکه کرد، که تعداد بسیار کمی طاقت با متانت تحمل کردن آن را داشتند، به خصوص که اثرات ناشی از تصادم کهنه و نو، ایرانی و اروپایی بر او چنان بود که کمتر ایرانیای تجربه کرده است. او زندگی ناشادی را سپری کرد؛ و مرگ ناشادی داشت. شاید این بهای گریزناپذیر ادبیاتی بود که او برای بشریت به میراث گذاشت
* این نوشتار بخشی از مجموعه مقالات نوشته شده توسط نویسندگان مختلف است که کتاب کامل آن بهزودی از سوی نشر مرکز منتشر میشود (مهرنامه)