این مقاله را به اشتراک بگذارید
آیا دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد؟
یونس تراکمه
ابوالحسن نجفی در مقدمهای بر ترجمه داستان «رافضی» آلبر کامو نوشته است:
«برای آنان، مبارزه با بدی فرع پیروزی بود. گفته بودند- از زمان مانی- و اینک تکرار میکردند که جهان به دو اردوی خیر و شر تقسیم شده است و سرانجام اردوی خیر بر اردوی شر پیروز خواهد شد و نیکی سراسر جهان را خواهد گرفت. اما ندانسته بودند که مبارزه با شر نه بهمقتضای پیروزی است؛ چهبسا که این راه به شکست برسد، چنانکه رسیده است و دیدهایم و شنیده. آنگاه برای شکستخوردگان چه خواهد ماند؟ شاید تنی چند در خویشتن یارای مبارزه دوباره را- با شیوهای دیگر- بیابند و بروند. اما ماندگان و نومیدان؟ که بسیارانند؟ شاید معدودی مانند «ولتر» به این نتیجه برسند که «باید باغچه خود را کاشت» و کار دیگری با جهان نداشت- و این خود صورت دیگری از «سازش» است و تسلیم- اما بسیاری با دشمن همگام و همآواز میشوند. و این طبیعی است: مگر نهآنکه نیکی میبایست دیر یا زود- و برای آنان: هرچه زودتر- پیروز شود؟ و حال آنکه پیروزی با بدی است پس ناچار حق با بدی است. غافل از آنکه انسانیت انسان نه در پیروزی بر بدی بلکه فقط در مبارزه با بدی است که آشکار میشود، خواه این مبارزه به ثمر برسد یا نرسد. و چهبسا که نخواهد رسید. و اگر نومیدی این است، بگذار تا همه نومید باشند! رافضی (Renegat) – قهرمان داستان کامو- شکست میخورد نهفقط از آنرو که میبیند او را فریب دادهاند- و حقیقت آنکه او را فریب دادهاند- بل از آنرو که حقیقت آشکارتر را نمیبیند: که او در همهحال محکوم به مبارزه با بدی است. و این محکومیت بشر، تنها جبر زندگی بشر» (مقدمه ابوالحسن نجفی بر ترجمه داستان «رافضی» یا «روح آشفته» اثر آلبر کامو/ جُنگ اصفهان/ دفتر پنجم/ تابستان ١٣۴۶/ صص ١٠٨-١٠٧).
در داستان «دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد[١]» با یکی از آن معدود افرادی مواجه هستیم که بین دو طیف «مبارزان» و «سازشکاران» قرار دارد و از «ماندگان» و «نومیدان» است و میخواهد «باغچه خودش را بکارد» اما نمیتواند؛ نمیشود. در این داستان بین دو سرِ خطی که یک سرش دکتر فاطمی است و سر دیگرش دکتر امینی، دکتر نون قرار دارد. دکتر فاطمی، که شکست را پایان کار تلقی کرد و برایش شکست معادل مرگ بود و معادل مرگ هم شد و دکتر امینی، که «با دشمن همگام و همآواز» شد، شاید به این دلیل که «حال آنکه پیروزی با بدی است پس ناچار حق با بدی است». اما دراینمیان تکلیف دکتر نون چیست؟ چه سعادتمند بود دکتر فاطمی که کشتندش تا دور باشد از عذاب زیستن در دوران شکست. تکلیف دکتر امینی هم روشن است، خیلی زود روشن شد. اما دکتر نون چی، که نمیخواهد دکتر امینی باشد و مجبور است عذاب بیستوسهسال زیستن در دوران شکست را تحمل کند؟ او باید تاوان وفادارماندن به آرماناش را بدهد و میدهد، چه سخت هم میدهد. او حتی در تمام آن کشوقوسهای ویرانگری که در چاردیواری خانهاش از سر میگذراند و تمام آن عذابهای جانکاهی که تحمل میکند حتی لحظهای هم رهایی را در رهاکردن آن گذشته و فارغشدن از تمامی آنچه که به سرش میآید و به این منظور رفتن بهسوی آن سرِ دیگر خط، بهسوی دکتر امینی، نمیداند. او میماند؛ و از شرایط ماندن، تحمل شکست است؛ تحمل ویرانی است و این کار کمی نیست. آیا دکتر نون خائن است؟ در اینصورت دکتر امینی چیست؟ دکتر نون، اما، آرمان رها کرده که نیست. بهکرات دیدهایم که همه اعترافگیریهای زیر شکنجه به یکجا ختم نمیشود. همه اعترافکنندگان به سازش با اعترافگیرندگان خود نمیرسند. بله، خب بعضی به سازش میرسند و بهکل کنار میگذارند آرمانهایی را که برایش مبارزه میکردند. اما عدهای هم باز به مبارزه ادامه میدهند، چون نفس مبارزه است که برای آنها هدف زندگی است. بعضیها هم، مثل همین دکتر نون خودمان، بهتدریج و طولانیمدت در کورهای میسوزند که همان آرمانها برایشان تدارک دیده است. او ویرانشده بین انتخاب میان آرمان و عشق است. و چه ناعادلانه و غیرانسانی است در شرایط اجبار این انتخاب قرارگرفتن. واقعیت این است که دکتر نون، هم مصدق را دوست دارد و هم زنش را و بیستوسهسال لحظهبهلحظه عذاب میکشد و لحظهبهلحظه بهسوی مرگی جانکاه نزدیک میشود، چون هر دو را از دست داده است. با آن اعتراف رادیویی مصدق را، بهعنوان نمادی از آرمانهایش و به خاطر زنش از دست داد و وقتی به خانهاش و به کنار زنش برگشت دید که نه، نمیشود، نمیتواند و زندگی از ریل خارج شده است و کاریش نمیشود کرد و زنش را هم طور دیگری از دست میدهد، با عذابدادن مدام او. هر دو با هم است، بیهیچ اولویتی، که زندگی را برای او زندگی میکند و میشود از زیباییها لذت برد و میشود با آهنگ گلن میلر رقصید و عشق ورزید و کار کرد و… او هرکدام را که از دست بدهد هر دو را از دست داده است. چه فرقی میکند که بهخاطر زنش به مصدق خیانت کرده است و یا بعد بهخاطر مصدق زنش و زندگیاش به ویرانی کشیده شود.
ارتباط با این داستان برای مخاطبی هم که هیچگونه سابقهای از آدمها و حوادث سیاسیای که در این داستان نامشان آمده و به وقوعشان اشاره شده، نداشته باشد بهخوبی مقدور است؛ کسی که حتی نداند مصدق یا فاطمی کیست و از جزئیات کودتای بیستوهشت مرداد هزاروسیصدوسیودو اطلاعاتی نداشته باشد. آن نامها و حوادث در همان حدی که در داستان شرح داده شده است کافی است و نیاز به اطلاعات بیشتری نیست تا مخاطبی از این دست که گفته شد بتواند با داستان ارتباط برقرار کند؛ و اینهمه فقط بهمدد غنای تکنیکی و ساختار تقریباً بینقص این داستان است. مهم باورپذیرکردن روایت است در محدوده داستان و بیهیچگونه نیازی به ارجاعات خارج از داستان. تنها کمکی که این اطلاعات بیرونی برای کنجکاویهای شاید زائد میکند پیداکردن مقطع تاریخی زمان حال روایت است. به این معنی که در داستان آمده است دکتر نون در این پایان ماجراها و شاید زندگیاش، بیستوسهسال در آن خانه ماند و عذاب کشید. بیستوسه سال بعد از کودتای بیستوهشت مرداد هزاروسیصدوسیودو، پس زمان حال روایت داستان میشود سالهزار و سیصدوپنجاهوپنج، خب، دانستن یا ندانستن این تاریخ کمکی هم به ارتباطگرفتن بیشتر با داستان میکند؟ گمان نمیکنم.
***
آنچه که در این داستان مهم است هوشیاری نویسنده است در انتخاب مکان و زمان حال روایت و انتخاب زاویه دید (منظر) یا زاویه دیدهای روایت. دکتر نون را که در کنار جسد زنش، ملکتاج، خوابیده بود، دستگیر میکنند و او را به اتاق کناری، در کلانتری، میبرند و پشت میزی مینشانند و قلم و کاغذی مقابلش میگذارند تا بنویسد که چرا جسد زنش را از سردخانه بیمارستان دزدیده است. داستان از همین لحظه شروع میشود و دکتر نون مینویسد، یا میگوید و شهرام رحیمیان مینویسد که: «پشت همین میز چوبی شهادت میدهم که دکتر نون مُرد، مُرد، مُرد… وقتی او میمُرد غروب بود و اگر پاسبانها آن صدای آرامشبخش و آن دم وهمزدا را نمیآشفتند… »[٢] دکتر نون در بستر و در کنار زن مردهاش میمیرد، چون میداند و مطمئن است که مرگش همزمان با مرگ همسرش فرامیرسد: «… عقد مارو توی آسمون بستن. مرگمونم باید تو یه روز اتفاق بیفته… »[٣]
ظاهراً داستان از دو منظر اولشخص و سومشخص روایت میشود؛ راوی سومشخص محدود به دکتر نون. این دو زاویه دید در طول روایت آنچنان درهم ادغام میشوند که انگار داستان فقط از یک منظر روایت میشود؛ از منظر سومشخص شاهد و ناظر به اعمال و افکار دکتر نون، یا منظر اولشخص- دکتر نون- که از بیرون به خودش مینگرد و خود را روایت میکند؛ آنچنانکه گاهی این دو منظر در هم ادغام میشوند: «ایستادم و دیدم که دکتر نون، که هرگز نمیرفت در را باز کند، به دلش افتاده که خبر بدی پشت در، در انتظارش است. دیدم که دکتر نون لکلککنان به در رسید و آن را گشود».[۴] در زاویه دید سومشخص طبیعی است که «منِ» راوی حضور نداشته باشد و روایت از منظر «او»ی سومشخص روایت شود. اما در این قسمت و در طول داستان بهکرات، این اولشخصی که دکتر نون را میبیند و روایتش میکند کیست؟ (از جمله در صفحه ٨٩: «دیدم که تصویر دکتر نون که درست پشت سرِ آقای مصدق ایستاده، سیاه شده…»، یا در صفحه ٣٠ گفتوگوی بین «من» و دکتر نون: «دکتر نون گفت: «اگر بلند نشه دلواپس میشم». گفتم: «بیخود دلواپس نشو، چون اون مُرده و دیگه بلند نمیشه! …» دکتر نون گفت: «بااینحال باور نمیکنم»). پس انگار باید بپذیریم که داستان یک منظر و یک زاویه دید بیشتر ندارد و آن منظر دکتر نون است که گاهی از بیرون، خودش و اعمالش را روایت میکند و دکتر نون «او»ی سومشخص میشود («چشمانم را بستم و دیدم که دکتر نون با صدای قارقار کلاغی سرش را بالا برد و از لای شاخ و برگهای تو در توی درختان سر به سر ساییده توت، حرکت لکه سیاهی را در زمینه آبی آسمان دید».[۵] و گاهی دکتر نون اولشخص است و روایت از منظر «منِ» اول شخص روایت میشود. راوی سومشخص در داستان، معمولاً، راوی بیطرفی است که با چشمان شیشهای آنچه را که در محدوده دیدش است روایت میکند. میدانیم که این «محدوده دید» در دانای کل نهتنها محدود نیست که بیحدوحصر است، بیحدوحصر در عرصه جغرافیا و تاریخ. زمان و مکان نمیشناسد و هرجا و هر زمان که لحظه روایت ایجاب کند حاضر است و نگرنده و روایتگر؛ و راوی سومشخص محدود به شخصیت داستان فقط حول و حوش شخصیت داستان را میبیند و آنچه را که در لحظه روایت اتفاق میافتد نقل میکند. مثل همین راوی سومشخص محدود به دکتر نون در این داستان. اما انگار راوی سومشخص این داستان چشمان شیشهای ندارد و بیطرف نیست در روایت وقایع و اتفاقات. و اصلاً این داستان مگر راوی سومشخص، «او»ی راوی، دارد؟ این دو راوی روایتگر این داستان یک راوی بیش نیست، که همان دکتر نون است؛ دکتر نونی که گاهی خودش «منِ» راوی است و روایتگر و گاهی و به اقتضاء روایت، همچون ناظری از بیرون و با فاصله ناظر و راوی خودش میشود.
میگویند آخرین شعله شمع سرکشترین است و آخرین لحظات حیات انفجار دانایی است. انگار در لحظهای یا لحظاتی کوتاه، خیلی کوتاه، وقایع، یا عمده وقایع عمری بهیکباره زنده میشود. غنای تکنیکی این داستان، که قبلاً به آن اشاره شد، در انتخاب زاویه دید است و مهمتر از آن در روایتکردن همه آن اتفاقات مهمی است که در آن لحظات آخر حیات برای دکتر نون زنده میشود و او میبیند و اینگونه روایت میکند. این دکتر نون است که در این واپسیندم زندهبودن، خودش را در متن آن وقایع رؤیت میکند و شرح ماوقع میدهد. درهمتنیدگی منظرهای اولشخص و سومشخص محدود در این داستان حاصل شاهد و ناظربودن خود است. در ابتدا این سومشخص نامهربانیهای دکتر نون را با ملکتاج روایت میکند و آن اولشخص مهربانیها را. اما هرچه به پایان، به آخرین نفسهای دکتر نون نزدیکتر میشویم، این مرز و فاصله کمرنگوکمرنگتر میشود؛ و در آن لحظات آخر حیاتش که جسد ملکتاج را آرایش میکند، بیواسطه راوی دیگری، دکتر نون خودش را فقط از منظر خودش روایت میکند، تا آن لحظه و نفسِ آخر که میگوید: «آره ملکتاج، همهچیز تموم شد. تو مُردی. آقای مصدقم مُرد. من هم مُردم».
* نوشتهشده در آذرماه ١٣٩١
پینوشتها:
١. دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد، شهرام رحیمیان، انتشارات نیلوفر، چاپ اول، زمستان ١٣٨٠
٢. همان، ص٧
٣. همان، ص ٣٢
۴. همان، ص ٢٩
۵. همان، ص ١۶
شرق