این مقاله را به اشتراک بگذارید
درباره رمان «چشمهایم آبی بود» نوشته محمدرضا کاتب
داستان رازهایی از گم شدن
ساره بهروزی
اتمسفر یا حال و هوای حاکم بر رمان «چشمهایم آبی بود» سرگشتگی و گم شدن را القا میکند. ممکن است انسان در ازدحام یا در خلوت و حتی در خود گم شود، اما گم شدن با مرگ یا در زندگی بدون لذت هم نوعی دیگر است. «چشمهایم آبی بود»، رمانی مدرن، قصه در قصه، با ایماژهای بصری همراه با راوی ابهامانگیز است.
نگرش یا همان درونمایه رمان بر مبنای حال انسان مدرننمای امروزی است که در دنیای مدرنتر سرگشته است. در دنیایی که صداها به گوش هم نمیرسد، سوزوسرما دارد، پر از جنازه و جسدهای تکهتکهشده است. این تصویرها، احساسات ما انسانهاست که در مقاطع مختلف زندگی از بین رفته و گاهی برای مقاصد و اهداف بزرگتر توسط خودمان کشته میشوند.
راوی با لحنی محکم از آخرین سفر آغاز میکند. درون قطاری با لامپهای سوخته در شب تاریک و آدمهایی که خواب هستند. «درکف راهروی قطار کلی آدم خوابیده بود. ص ٨» او خودکشیهای ناموفق خود را پرکیف میداند. سن و سالش را نمیداند و مدام به
همه جا زل میزند؛ «خودکشی موقت و پرکیف است چون اصلا خودکشی نبود ص١۴»، «همیشه فکر کردم ١۵ یا ٢۵ سالمه یا فوق فوقش ٣۵ سالمه اما میتی میگوید تو یک ۴٠ ساله تمامعیار بدبختی. ص١٠» و «عادتم بود زل میزنم به چیزی. ص ٢٩».
دیدگاه فروید در مورد خودکشی این است که: غریزه مرگ برخلاف غریزه زندگی عمل کرده و اثر تخریبی دارد و سبب میشود که آدمی خواهناخواه با وسایل گوناگون به خویشتن آزار برساند. غریزه مرگ در تخریب، ویرانگری، پرخاشگری و جنگ خود را نشان میدهد. اگر غریزه مرگ به جهان بیرون از فرد متوجه باشد سبب پرخاشگری و کشتن انسانهای دیگر میشود و اگر به دنیای درون رو کند موجب کشتن خود میشود.
مبنای ایماژهای خون، کشتار و جنازههای جمعی را میتوان چنین پنداشت: اگر راوی به گفته میتی ۴٠ ساله باشد، پس وی زمان انقلاب ایران، سپس جنگ ایران و عراق را تجربه زیسته داشته است و بعد از آن هم جنگهای کشورهای اطراف نظیر افغانستان و… بنابراین او در مرحله رشد و در زمانی که میخواسته هویت خویش را جستوجو کند و بداند و بفهمد که کیست با جنگ و خونریزی مواجه بوده است. وی از هویت خویش آگاهی ندارد، اسمش را نمیداند، بارها و بارها در اداره هویت به دنبال چیزی میرود که نمیداند. هویت در روانشناختی مرحله رشد احساس است، احساسی که به فرد میگوید کیست. «شاید بیهویت بودنشان باعث میشود که دیگر آدم نباشد. ص٢٣١»
این سرگشتگیهای گوناگون نشان از فردی است که بدون هیچ احساس لذتی فقط نفس میکشد.
فردیش پرلز، روانشناس میگوید: «آسیبشناسی روانی پنج لایه یا سطح مختلف دارد. یکی از آن لایهها لایه فروشکستنی به معنی مردگی است. لایه فروشکستنی که فرد مانند جسد منجمد میشود. برای بیرون رفتن از سطح فروشکستنی فرد باید مایل باشد تا همان شخصیتی که درک هویت او را بر عهده داشته کنار بگذارد. برای اینکه فرد دوباره متولد شود به تجربه مرگ خودش تهدید میشود و این آسان نیست.»
راوی از نامهایی استفاده میکند که بیشتر به کدگذاری شبیه است تا نام. فتو، بدخش، زمهریر، باباسرما و… «فتو» تصویر میگیرد. در واقعیت، هر چیزی را که ما با دوربین عکاسی ثبت کنیم، اسمش را عکس یا فتو میگذاریم، اماتصویر همان است که پی در پی در مارپیچ ذهن انسان ثبت میشود و «فتو» همان تصاویر ذهن راوی است که بیان میشود. او میخواهد به ما بفهماند انسان امروزی همانند یک جسد زندگی میکند. «تصویر چیزی است که من ثبتش میکنم به آن روش و رنگی که دلخواهم است. ص١٢۵»، «جنازههای مختلف من است و جنازههای هر کدام از شما هم هست. » و «همه جسدها مال یک نفر است و آن یک نفر کسی نیست جز خود ما ص ٢۴۵.»
در این روایت «بدخش»، سرگردان و کلافه، گمشده و گمکرده یا مادرخوانده کیست؟ شرح راوی از «بدخش» ذرهذره به اوج تناقض میرسد، او بالای جسد تاری نشسته است. «تمام حسرتی که به دل داشت با دیدن بدخش زنده شده بود، دیگر بدخش نبود آن چیزی بود که یک آدم میخواست در زندگیاش ببیند. » و «در آن لحظه بدخش بالای سر او نبود بلکه کسی دیگر یا نشانه چیزی بوده آنجا. ص٢۴۵»
«بدخش» مخفف بدخشان است. در ادبیات هر چیز لعل را به مجاز بدخش میگوییم. (لعل یعنی سرخ) . بدخش چکیده و عصاره زندگی یک انسان گمشده و بیهویت است، که بالای جسد تار خود ایستاده وخود را نمیشناسد ولی در نهایت چشم آبی را میبیند.
اینجا حرکتی مدور به ما قبل سفر ضروری است.
«چشمهایم آبی بود، دهانم سبز است، پهلویم سرخ میشود، انگشتهایم سفید خواهد شد وقتی آه گریههای مرا فهمیدی.» آبی بود یعنی قبلا آبی بوده و الان نیست. دهان محل سخن گفتن آدمی و سبز، رنگ جاودانگی با فعل «است» یعنی همیشگی، زندگی با نبودن یکنفر تمام نمیشود. پهلوی سرخ نمادی از رنگ خون و ماحاصل زندگی است و در نهایت سفید رنگ بیرمق در انگشتان و انجماد مردگی است. «آه» لحظه بین مرگ و زندگی انسان است. «هوایی که سالها تو سینهاش بود خالی شده بود، از حنجرهاش صدا درآمده بود. گفت: آخرین نفس و حرفش بود. آخرین هوا و آخی که ته سینهاش گیر بوده و زد بیرون» و «یک حرف خلاصه همهچیز بود. ص ٢۴۴. » راوی به تنها نامی که اشاره میکند میتی است. نام دختری که زیبا و همهچیزدان است. شخصیت و ذهن را با نگاه ارزیابی کرده و معنی حرکات انسان را میفهمد. میتی تنها فردی است که گاهی رنگ و گاهی حس دارد. مزه شور غذا را میفهمد و چشمهایش از سیگار هاوانایی قرمز میشود. او چند بار نیز گریه میکند. میتی مواظب راوی نیز هست. گویی میتی عشق بیان نشده و در حسرتمانده او است. «میتی حسابی مواظبم بود.» و «در کنار جسد، میتی میخواست بگوید مثلا دنبال من بوده. ص٢٣٠.»
راوی، که هم در احساسات و هم در میان آدمیان گم شده است به غروب از پنجره قطار، خواب بدخش و گریه میتی اشاره میکند. او خودکشی کرده در حالی که دوست نداشته از بین برود. زندگی او در غروبی نمادین با یک آه و به خواب رفتن بدخش پایان میپذیرد و قطار زندگی همچنان به حرکت رو به جلو ادامه میدهد، تنها توقفی کوتاه در ایستگاههایش است که عدهای سوار و عدهای دیگر از آن پیاده میشوند تا برای همیشه از روزگار محو شوند. تا زندگی در حرکت است، گمگشتگی و حسرت آدمی نیز باقی است.
«آنها نمیتوانند تا زمانی که زنده هستند مرگ و آن همه حسرت را فراموش کنند.» و «گمشدهها با زندگی بیربط نیستند آنجا گم کردیم اینجا دنبالش میگردیم. ص٢۵٢»