این مقاله را به اشتراک بگذارید
یادداشتی بر داستان آب از کتاب نگهبان تاریکی مجید قیصری
«شایسته تقدیر در بخش داستان کوتاهِ هشتمین دوره جایزه ادبی جلال آل احمد-۱۳۹۴»
نابود میکند
محسن باقری
«خودش خواسته بود برود آنطرف». داستان با پایانش شروع میشود و این شروعِ از پایان ادا نیست؛ بخشی از فرم است. پایان، پایانِ حضور سیاوش است در سنگرِ جبهه ایران و آغاز اسارتِ خودخواسته اش چندمتر آنطرفتر. و شاید پایان زندگیاش؛ وقتی پشت خاکریز دشمن در مقابل چشم هم رزمانش فید میشود. و دوستانش فرو رفتناش را در خاکریز دشمن میبینند. این بخشی از فرم داستانی است که به شدت فرمش از محتوایش جدا نیست. اسارت خودخواستهای که سانتی مانتال نیست و دلیل منطقی و مهمتر از آن، فِتیانهای دارد.
سالها پیش، در برههای زمانمند و مکانمند از تاریخ، آب در عاشورا نقش مهمی داشت و بخشی از وقایع اتفاقیهی میدان کارزارِ نابرابر را درامانیزه کرد. موضوع داستان قیصری هم آب است. نه اینکه به اسیر آب بدهیم و آن را در بوق و کرنای رسانه کنیم که بیانیهای رسمی باشد بر اینکه: ما جوانمرد و اسلامیهستیم. جنگ جنگ است و باید جنگید. اما برای جنگیدن باید زنده ماند و آب نوشید. حال اگر هوا آتش باشد وآب در میانهی تو و دشمنت، باید با وی توافق کنی سر همین مایهی حیات. هرچند این حیات برای از میان برداشتن حیات باشد. مجید قیصری این آبِ در میانه را به درستی درمیآورد. حتی با کتبی نکردنِ این توافقِ برسر آب که محرز است حرامِ حقوقی و شرعی بودنش؛ اصل توافق را بهتر برگزار میکند: با «درست است، جنگ بود، ولی حرف زده بودیم. حرف که نه قول داده بودیم به هم. دستخط و نوشته و امضا و اینها نبود که بشود به کسی نشان داد. با رفتارمان قول داده بودیم و با گفتن این جمله که نگفته، هم ما هم آنها یک منظور داشتیم،آب.» داستان را از خطرِ سانتی مانتالیسم و ضد جنگ بازیهایِ الکی شبه روشنفکرانه نجات میدهد. که همیشه شبه روشنفکرها ضد روشنفکرند و در واقع "مُنگُلفکر". و با ادامه دادن «چشمهای که میدیدیمش هم ما هم آنها» داستان را واقعیتر از داستان میکند. معلوم نیست چرا اسم کسی که خودش را به اسارت میافکند مثل سیاوش شاهنامه به آتش میرود، سیاوش است. در چشمهی آبِ کله قندیی مهران، قاعدهی حریم بودنِ کعبهی مقدس ساخته میشود اما اینبار بر مبنای نیاز به آب و سیرابی.قیصری با ایرجِ داستان، از تمام نوجوانان علاقهمند به حضور در جبهه آشنایی زدایی میکند. ایرجی که نادانی میکند و به حریم ممنوعه شلیک میکند. بی شک همین اشتباهِ ایرج کافی بود برای این آشنایی زدایی و قانع شدن مخاطب؛ تا نیاز به گفتن این باشد که: «هنوز پشتِ لبش سبز نشده بود» و »فکر میکرد توی محلهی خودشان است». «آموزش ندیده بود.». ایرج که تازه به جبهه آمده است، به عراقی شلیک کرده و عراقی با دستی زیر تن و پایی کج شده، بر پهنهی دشت افتاده و زیر پایش تر شده و معلوم نبود خون بود یا آب قمقمههایش که سوراخ شده بودند. قیصری با در هم آمیختن خونی که برای آب ریخته شده بود یا آبی که بر اثر شلیک در منطقه ممنوعه باعث سوراخ شدن قمقمه سرباز عراقی شده، یک تصویر قابل قبول میسازد. یک ایماژ، که خود تابلویی است گویا و درد آور از این وقایعِ اتفاقیهی کوچولوی جبهههای نبرد و یک نیمقدمِ برمیدارد در راهِ ساختنِ یک میلیمترتراژدی، بجای نالههای مرسوم و تلوزیونی.
نویسنده برای دو طرفِ موظفِ جنگ، بهانه ای میسازد برای نجنگیدن در آن زمان و آن مکان(کله قندی مهران) که «آفتاب سیخ میتابید روی سرآدم». دو طرف جنگ را که در سنگرهایشان مستقر شدهاند، سرجایشان مینشاند که هر دو با هوش و حواس کامل ایستادهاند روبروی یکدیگر که آن یکی پیشروی نکند. «بالاییها نمیدانستند. از کجا باید میفهمیدند؟ مهم نبود.» و با گفتنِ «نمیدانم. شاید میدانستند» در "آب"، حدِ سرباز جنگی بودن خودش را میداند و نقشِ مضحکِ تحلیگر و منتقد جنگ بودن را به سرعت از خودش دور میکند که سرباز سرباز است. با کشیدنِ ترمزدستیِ اصلِ جنگ در آن بالایِ کوهها و آن زمانِ خاص به آن دلیلِ خاص، به داستان تعلیقی میدهد که ایرج با آن شلیک خام و لعنتیاش همه چیز را بر هم میزند و در واقع در جنگ، جنگی به راه میاندازد و روال قبلی را مختل میکند. قیصری در آب، قصاص را بصورتِ خودخواسته و مصلحتی برگزار میکند اما به شکلی دراماتیک. دراماتیکی که ریشه در منطق دارد نه رمانتیسم.
سیاوشِ کُرد،اَخویِ ایرج، برای تقاصِ شیلک نادانانهی برادرش با ملحفهی سفیدی در دست به سمت دشمن حرکت میکند. صحنهای در میانِ دود و مه را که راوی و تمام بچههای جبهه از پشت به خوبی میبینند و تشخیص میدهند اما دشمنِ پیش رو با هر قدم سیاوش است که بهتر متوجه میشود چه اتفاقی در حال افتادن است و در آخرین پاراگراف، قیصریِ لعنتی با نوشتنِ «ما فقط نگاهش کردیم، تا اینکه دیدیم رفت بالای خاکریز و رفت آن طرف. هجوم بردن آنها را به طرفش دیدیم. نمیشود گفت با خشم بود، ولی هجوم بود. شاید ریختند روی سرش. تنها. حالا با سیاوش چه کردند، نمیدانیم» هم داستانش را تمام میکند هم ما را نابود میکند.