این مقاله را به اشتراک بگذارید
کاترین منسفیلد داستانسرا
هرمیون لی*
مترجم: معصومه قدرتی
یکم: زندگی کوتاه و غمانگیز کاترین منسفیلد، موضوعی چشمگیر، گمراهکننده و سخت است. دستکم تاکنون دوازده تفسیر در شکل نمایشنامه، خاطرات، داستان و زندگینامه وجود دارد. او یک زندگی خانوادگی نیوزلندی دارد که بهطرزی دیوانهوار از آن متنفر است و با شور و هیجان به آن استناد میشود. پس از آن تبعید شخصیاش به انگلستان است. زندگی در تبعید، رابطههای پیچیدهاش با زنان دیگر، صمیمیتهای ناپایدارش با نویسندگانی چون ویرجینیا ولف و دی. اچ. لارنس، و اشتباهات و تجربههای سردرگماش. منسفیلد رابطهای طولانی و شدید با جان میدلتون موری بااستعداد و خودشیفته داشت که بهطرزی دردناک از هم پاشید. (مثلا یکبار که کاترین شدیدا بیمار و در ایتالیا بود و او در کنارش حضور نداشت، جان هیچ کاری نکرد جز اینکه نامهای نوشت و از رنجهای خود گفت، و کاترین زیر تمام «من»های نامهاش خط کشید.) سپس مرگ برادرش در جنگ اتفاق میافتد و از آن لحظه به بعد در سال ۱۹۱۵ شاهد گلدادن شگفتانگیز نوشتههایش هستیم. سپس به تاریخچه دردآور بیماریاش و به اوجرسیدن آن، و مرگش در ۳۴سالگی میرسیم. با وجود این، تا آخرین لحظه برای فرصت بیشتر فریاد میزد: «میخواهم کار کنم… من یک باغ میخواهم، یک خانه کوچک، چمنزار، حیوانات، کتابها، نقاشیها، موسیقی. و فراتر از اینها… میخواهم بنویسم… اما گرم، مشتاق و پر از زندگی، میخواهم نوشتههایم در زندگی ریشه داشته باشد… این چیزی است که میخواهم.»
دوم: کاترین رازهایی داشت، ردپایش را میپوشاند و دائما خانهاش را تغییر میداد (برای مثال ۱۰ بار در سال ۱۹۱۴)، و کاغذهایش را همهجا باقی میگذاشت. بعد از مرگش، موری در تمام مدت هر دو ازدواجش، تسخیر او شده بود و از آنچه که از کاترین بهجای مانده بود، نهایت استفاده را کرد. برخلاف درخواست کاترین که میخواست «تاجاییکه میتواند نوشتههایش را پاره کند و بسوزاند»، موری، داستانها، یادداشتهای روزانه و نامههای منسفیلد را با تغییر شدید و سانسور چاپ کرد – غالبا برای اینکه انعکاس بهتری از خود ارائه دهد. در این فرایند که یکی از ناظران تیزهوش آن را «جوشاندن استخوانهای کاترین برای درستکردن سوپ» میخواند، موری نوشتههای او را زنده نگه داشت. همچنین پول فراوانی از آن به دست آورد و مدلی افسانهای از کاترین قدیس ترویج داد، درست همانطور که آنتونی آلپرز نوشت: «مهرومومشده در یک ظرف چینی» برای آلپرز و دیگر زندگینامهنویسان، ویرایش موری از زندگینامه پس از مرگ منسفیلد، هم منبعی حیاتی از اطلاعات بود و هم مانع. تنها از سالهای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ به بعد بود که محققان منسفیلد در نیوزلند شروع کردند به نشر ویرایشهای کاملی از نامهها و دفترهایش. آنها نهتنها نسخههای موری را انتخاب نکردند، بلکه شروع کردند به خواندن دستنوشتههای منسفیلد؛ مارگارت اسکات به کاتلین جونز گفته بود که او «یکبار تمام هفته را صرف رمزگشایی از یک کلمه کرده بود.» نوشتههایش مانند خود او درکنکردنی بودند: رویایی، هیجانی، بُرنده، بدخواه و سرد، جذاب و خندهدار، تنها، مغرور، آسیبپذیر و نقاب به چهره. دوست ناپایدارش بئاتریس هیستینگز نقاش در اینجا او را به خوبی توصیف میکند: «او شخصیتی کشفناشدنی داشت… خیلی پیچیده، خودانتقاد و خودمحور بود، تلاش میکرد خود را تغییر دهد و از دست بخشهایی از وجودش که آنها را بد میپنداشت رها شود… به طرز وحشتناکی منزوی بود و بعضیوقتها نزدیکشدن به او بسیار دشوار.» پس رویکرد جونز – که زندگینامهنویس باتجربهای از مجموعهای از زنان نویسنده است – به این چالش چگونه است؟ او منظم، دقیق، حرفهای و بیسروصدا است. در احساسات منسفیلد به چشماندازها (و مردم) نیوزلند، در موقعیتهای مالیاش (که اغلب درمانده و متکی به مقرری از جانب پدر خبیثش بود)، و شرایط زندگی اغلب فلاکتبار او و موری بهطرزی خاص خوب است – دوباره یک آپارتمان مبله افتضاح دیگر، «کثیف و بادگیر است و بوی خاک میدهد، تفالههای چای و چوبکبریتهای سوخته در سینک ظرفشویی است»، دوباره اتاق فلاکتبار هتلی دیگر: «میدانم عاقبت در یکی از این اتاقها میمیرم. درحالیکه در مقابل رومیزی قلابدوزی ایستادهام و سنجاق سر نازک و درازی را که آخرین «بانو» جا گذاشته برمیدارم، از تنفر میمیرم.» جونز قاطعانه زندگینامهنویسان پیشین را از دور خارج میکند، برای نمونه در دزدی ادبی منسفیلد از چخوف (که جونز اعتقاد دارد اغراق شده)، در بچه نارس و مرده بهدنیاآوردنش (آنطور که جونز میگوید سقط جنین نبوده) و در بیماری سوزاکش (که به عقیده جونز تشخیص نادرست بوده است). جونز از توجه دقیقش به منابع نتایج خوبی به دست میآورد. هنگامی که لسلی برادر منسفیلد در جنگ مُرد (یک نارنجک در دستش منفجر شد و از شدت خونریزی مُرد)، تمام زندگینامهنویسان دیگر، نسخه منسفیلد از آخرین کلمات او را عنوان کردند که میگفت: «کیتی سرم را بلند کن، نمیتوانم نفس بکشم.» جونز متوجه شد در نامهای که منسفیلد از توصیف مرگ برادرش دریافت کرده بود، کلمات اینطور نقلقول شده: «سرم را بلند کنید، نمیتوانم نفس بکشم.» منسفیلد اسم خود را در نقلقول اضافه میکند. «او شدیدا میخواهد احساس کند آخرین افکار برادرش او بوده است.» با وجود این، بعضی از نظرهایش پیشپاافتاده به نظر میرسد. مثلا: «احساس میکرد او را کمتر از خواهر و برادرهایش دوست دارند و در نتیجه تبدیل شد به شخصی که دوستداشتنش سخت بود.»، «در زیر اعتمادبهنفس ظاهریاش، دختری جوان و متزلزل وجود داشت.»، «به ما گفته شده که منسفیلد از «حملههای هراس» رنج میبَرَد و «در تعامل با دیگران خوب است.» جونز در بیان داستانها مشتاق است، اما خیلی گیرا نیست و در جاهایی نقاط خالی وجود دارد. مثلا ویرجینیا وولف در پاراگرافی در مورد گردهمایی انگلیسیهای طبقه مرفه به طرز غریبی معرفی شده: «خانمها آرایش ندارند و عطر نزدهاند… لباسها سفارشیاند یا از فروشگاههای خاص خریداری شدهاند… در میان این مردم کاترین یک خارجی است.» (بله، ممکن است وولف در مورد منسفیلد فخر بفروشد، اما او یک «بانو»ی متعارف طبقه مرفه نیست.) شرح ماهرانه و بیرحمانه منسفیلد از ازدواج لارنس و فریدا با جدیت و بیهیچ احساسی تفسیر شده، که خندهدار و درعینحال وحشتناک است. بااینحال مشکل اصلی زندگینامه ساختارش است؛ زیرا داستان منسفیلد با نسخه موری از داستان درهم آمیخته است، جونز ترجیح داده شرح داستان را به قطعههایی متضاد از زندگی منسفیلد و زندگی پس از او ببُرد. بخشهای منسفیلد در زمان حال گفته میشود، و با بخشهایی در زمان گذشته که داستان ازدواجهای بعدی موری و زندگیهای فرزندان بیچارهاش را به زیر سایه شبح منسفیلد تعریف میکنند، بریده میشود. «دختری با موهای تیرهپشت پنجره مینشیند و به کشتیهایی که در بندرگاه به زیر خانه پدر و مادرش لنگر میاندازند، خیره میشود و در سر رویای لندن را دارد.»
* عضو آکادمی بریتانیا، عضو انجمن سلطنتی ادبیات، ریاست دانشکده ولفسان و آکسفورد و استاد ادبیات انگلیسی از دانشکده گلداسمیت در دانشگاه آکسفورد و عضو هیاتعلمی دانشکده جدید.
آرمان