این مقاله را به اشتراک بگذارید
شهر و شهروندی در ادبیات (لندن-١)
زیر پوست شهر
زهرا نوروزی
استاد دانشگاه و دکتری زبان و ادبیات فرانسه
آگاتا کریستی
آگاتا کریستی، ملقب به ملکه جنایت، بدونشک پرآوازهترین نویسنده ادبیات کارآگاهی به شمار میرود. از ۶٧ رمان جنایی، ١٩٠ داستان کوتاه، ١٨ نمایشنامه و آثار بسیار دیگری، این رمانهای جنایی او بودند که شهرتی جهانی برایش به ارمغان آورند و پس از ویلیام شکسپیر، در میان پرفروشترینها در هر زمینهای به حساب میآیند. «تلهموش»، یکی از آثار معروف این نویسنده انگلیسی، ۲۵ نوامبر ۱۹۵۲ نخستینبار در لندن در تئاتر آمباسادورها به روی صحنه رفت. در سال ۱۹۵۵ آگاتا کریستی، جایزه استاد اعظم را از مجمع معمایینویسان آمریکا دریافت کرد. در همان سال «شاهد پرونده» بهعنوان بهترین نمایشنامه برنده جایزه ادگار شد.
آگاتا کریستی در شهر تورکی در ناحیه دوون انگلستان به دنیا آمد. پدر آمریکاییاش فردریک میلر و مادرش کلارا بومر، انگلیسی و از خانوادهای اشرافی بود. او خواهر و برادری داشت که هر دو از او بزرگتر بودند و در سال ۱۹۱۴، با یک سرهنگ نیروی هوایی به نام آرچیبالد کریستی ازدواج کرد که زندگی مشترک آنان بعد از ۱۴ سال، با داشتن دختری به نام روزالیند هیکز عاقبت به جدایی انجامید. در سال ۱۹۳۰ ازدواج با باستانشناسی به نام سر ماکس مالووان که بسیار از او جوانتر بود، برایش تجربه سفرهای بسیاری را به همراه داشت. ردپای این سفرها، شهرها و کشورها را میتوان در بیشتر داستانهایش یافت. این ازدواج توانست مدتی نسبتا طولانی دوام بیاورد. آگاتا کریستی در ۱۲ژانویه ۱۹۷۶ در ۸۵ سالگی به مرگ طبیعی درگذشت. او در زمان جنگ جهانی اول در بیمارستان و سپس در داروخانه کار میکرد. آثار او از حرفهاش بسیار تأثیر پذیرفتهاند و بسیاری از قتلهایی که در داستانهایش رخ میدهند، با خوراندن سم به مقتول صورت میگیرند.
لندن در آثار آگاتا کریستی بسیار خودنمایی میکند. موفقترین نمایشنامه او، «تله موش»، بیش از ۶٠سال است که همیشه بر روی صحنه بوده و از زمانی که برای نخستینبار در سال ۱۹۵۲ در لندن به روی صحنه رفت، در تاریخ هنرهای نمایشی طولانیترین زمان بر روی صحنه را به خود اختصاص داده و به یکی از جاذبههای گردشگری این شهر تبدیل شده است. بسیاری از گردشگرانی که از این شهر بازدید میکنند، تماشای آن را از دست نمیدهند. ماجراهای این نمایشنامه در یک روز برفی زمستان از مهمانخانهای آغاز میشوند که زوج جوانی با نام های مالی و گیلز، مدیریت آن را بهعهده دارند. آگاتا کریستی ابتدای رمان را از خیابان کولور آغاز میکند: سرمای ویرانگری حکمفرما بود، گویی ذرات هوا آغشته به یخ شده بود و خون را در رگها منجمد میکرد. ابری سیاه آبستن برفی سنگین، آسمان را به تاریکی کشانده بود. مردی که پالتوی تیره رنگی به تن داشت، خیابان کولور را پیمود و از پلکان ساختمان شماره ٧۴ بالا رفت. کلاه را تا روی پیشانی پایینکشیده بود و شال گردنش نیمی از چهرهاش را میپوشاند.
آیا این خیابانها، ساختمانها و فضای پر رمز و راز لندن نیست که به داستانهای آگاتا کریستی درخشش خاصی بخشیده است. در ادامه هنر نویسنده زیر سایه سرد این شهر به حوادث، معنای ترس، وحشت و تاریکی رازآلود عدم امنیت را به حق نافذ، القامیکند. قبل از اینکه اولین میهمانان وارد شوند، در اخبار رادیو شنیده میشود که زنی بهنام مارین لیون در شماره۲۴ خیابان کالور واقع در پدینگتون لندن به قتل رسیده و پلیس به دنبال مردی است که پالتویی تیره رنگ، شالگردنی روشن و کلاه شاپو بهسر دارد تا او را مورد بازجویی قرار دهد. در همین لحظه تماشاگران گیلز را میبینند که وارد خانه میشود با لباسهایی که دقیقا همین چند لحظه پیش در اخبار رادیو شنیدند. آگاتا کریستی در فصل «فقط ساعت شاهد بود» به زیبایی به توصیف برخی میهمانان میپردازد: آقای ساترزوی با وقار همیشگیاش متفکرانه به میزبان خود نگاه میکرد. رفاقت شگفتآوری بین دو مرد حکمفرما بود. سرهنگ از تبار نجیب و اصیلی برخوردار بود و تنها چیزی که در او شور و هیجان میآفرید، ورزش بود. هرگز چند هفتهای را که در سال به ضرورت حرفهاش در لندن سپری میکرد، شادمانش نمیکرد. آقای ساترزوی برخلاف او زندگی در شهرهای بزرگ را ترجیح میداد و همواره از آشپزخانههای اشتهاآور فرانسوی، جدیدترین مدها و آخرین رسواییها باخبر بود. آخرین میهمانی که وارد میشود زن جوانی است بهنام خانم کیس ول که ظاهر و رفتاری شبیه آقایان دارد. لباسهای او نیز شبیه همان لباسهایی است که بنا بر گفته پلیس، مظنون به قتل به تن داشته است. کمی بعد دو نفر دیگر وارد مهمانخانه میشوند. اول یک مسافر، سپس کارآگاه تراتر که تمام راه را با اسکی آمده تا اطلاع دهد که احتمالا قاتل فراری قصد دارد خود را به مهمانخانه برساند. مدتی بعد وقتی خانم بویل، یکی از میهمانان به قتل میرسد، همگی مطمئن میشوند که قاتل در میان آنهاست. در پایان، کارآگاه تراتر با نقشهای برای به تله انداختن قاتل فراری همه را در سالن غذاخوری مهمانخانه جمع میکند. معلوم میشود که او نقشه کشیده آخرین قربانی خود را نیز به قتل برساند و قاتل واقعی خود او است و این سرگرد متکالف است که درواقع بهعنوان پلیس مأموریت داشته و جهت احتیاط از قبل به آنجا فرستاده شده است. آگاتا کریستی در «جنایتهای میهنپرستانه» نیز از لندن بهعنوان یکی از پایههای اصلی اثرش بهره میگیرد: خلال ناگهان توی لثهاش فرو رفت و آقای آمبریوتیس صورتش را جمع کرد. تصورات قشنگ آینده محو و جای خود را به ترس و نگرانی در آیندهای به فاصله چند لحظه دیگر داد. او با زبانش به نرمی آن را لمس کرد. بعد دفترچه یادداشتش را بیرون آورد. ساعت دوازده، خیابان کوئین شارلوت، شماره ۵٨.
در جای دیگر، یکی از هتلهای معروف لندن اتفاقات را در دل خود شکل میدهد: در هتل گلنگوری کورت صبحانه تمام شده بود. دوشیزه سینز بری سیل در سالن انتظار نشسته بود و داشت با خانم بولایتو صحبت میکرد… و در ادامه اتفاقاتی را شاهدیم که در فصل ٩ به گاتیکهاوس میرسد: فردای آن روز هرکول پوآرو چند ساعتی را با یکی از آشنایان تئاتریاش گذراند و بعدازظهر به آکسفورد رفت. روز بعد از آن، با خودرو سری به اطراف شهر زد و دیروقت بود که به خانه بازگشت. او قبل از ترک خانه به آلیستر بلانت تلفن کرده و برای همان شب از او وقت گرفته بود. ساعت نهونیم بود که به گاتیکهاوس رسید. در کتاب «قطار ساعت۴:۵٠ از پدینگتون» نیز گامهای لندن همگام با کارآگاه و قاتل به سوی پایان ماجرا پیش میرود. در آغاز داستان خانم مکگیلکادی که از دوستان صمیمی خانم مارپل است، پس از اقامت کوتاهی در لندن، حین سفر در قطار پدینگتون، مشغول تماشای بیرون است. ناگهان در قطار مقابل مردی را از پشت میبیند که درحال خفهکردن زنی است و زن چشمهایش از حدقه بیرون زده. او فورا به دوست قدیمیاش زنگمیزند و وحشتزده ماجرا را برایش تعریف میکند. خانم مارپل پیگیر داستان میشود و سرانجام با کمک زنی به نام لوسی آیلسبارو قاتل را مییابد.
در آثار آگاتا کریستی، نگارنده جایگاه ویژه لندن را بهگونهای میبیند که حوادث داستان بدون آن، حس جنایت و معماگونه جذاب فضا را از دست خواهند داد و چارچوب داستان ازهمگسسته خواهد شد. از اینرو نویسنده، هرکول پوآرو و خانم مارپل را با حضور درخشان لندن است که به قهرمانهایی افسانهای مبدل کرده و آثاری چنین تاثیرگذار و حیرتانگیز از خود به یادگار گذاشته است.
چارلز دیکنز
چارلز دیکنز برجستهترین و تأثیرگذارترین نویسنده عصر ویکتوریا بود. او را به سبب داستانسرایی، نثر توانمندش و خلق شخصیتهای به یادماندنی، بسیار ستودهاند. دیکنز در طول زندگی خویش، محبوبیت جهانی بسیاری کسب کرده است. از آثارش میتوان دیوید کاپرفیلد، آرزوهای بزرگ، الیور تویست و داستان دو شهر را نام برد. دیکنز در ۷ فوریه ۱۸۱۲ در لندپورت پورتسی متولد شد. او پسر جان دیکنز، کارمند اداره کارپردازی، مردی لاابالی بود که وقتی چارلز ١٢سال بیشتر نداشت به زندان افتاد و او مجبور شد برای تأمین معاش خانواده به کارخانه واکسسازی وارن برود. او تا آزادی پدرش، همچنان مجبور به کار کردن بود تا بالاخره بعد از مراجعت پدر توانست به مدرسه بازگردد. دیکنز پس از پایان دوره مدرسه، در دفتر وکالتی مشغول به کار شد و ۲۰ساله بود که خبرنگار امور عمومی و پارلمانی شد. در سال ۱۸۲۹ دلداده دختری به نام ماریا بیدنل شد، اما والدین ماریا او را از لحاظ اجتماعی در سطحی نازلتر از خود میدیدند. این دلباختگی در میانسالی دیکنز، بعدها در عشق شخصیت معروف رمانش «دیوید کاپرفیلد» به دختری به نام دورا بازتاب یافته است. او در سال ١٨٣٣ با پرسهزدن در نواحی خارج از لندن، حضور در گردهماییهای انتخابات مقدماتی مجلس و تهیه گزارش از آن، وارد زندگی اجتماعیای شد که گسترش آن، سریع و لحظهبهلحظه بود. در اوایل سال ۱۸۳۶، دو ماه پس از انتشار طرحوارههایی از بوز، با کاترین هوگارت ازدواج کرد و پس از آن برای نوشتن داستان زنجیرهای که بعدها نامههای پیکویک نامگرفت، قرارداد بست. پیش از آن هم سردبیری بنتلیز مسیلانی را پذیرفته بود.
هر چند دیکنز در سال ۱۸۳۰ از بزرگان ادب آن روزگار محسوبمیشد، اما او پس از آن نیز، از تلاش خود برای تاختن به بیداد و ستمگری و فخرفروشی، دست نکشید. با بسط طرح اولیه «ساعت آقای همفری»، داستان بلندی با عنوان «دکان عتیقهچی» نوشت و همچون گذشته، فریاد اعتراض خود را از بکارگیری کودکان در معادن، به گوش جامعهاش رساند. مدتی بعد سردبیر دیلینیوز شد و برای بهبود وضع مدارس ژندهپوشان که در آن کودکان فقیر به رایگان آموزش میدیدند و لغو اعدام مجرمان در ملأعام، کمر همت بست. «دامبی و پسر» را در پاریس و لوزان نوشت و مجله خود، «هاوسهولد وردز» را راهاندازی کرد. او سرانجام موفق به خرید خانهای شد که از کودکی در رؤیاهای خود میپروراند، خانهای نزدیک راچستر – گذر هیل پلیس. پس از جدا شدنش از کاترین، اوایل ۱۸۵۹ مجلهای تازه با عنوان «سرتاسر سال» منتشر کرد، اما فروش آن به شدت پایین آمد و برای بازگشت به وضع قبلی، انتشار «آرزوهای بزرگ» به او کمککرد.
بیقراری دیکنز برای خلق اثر همچنان باقی بود، اما سلامت او با خواندنهای پر از شیفتگیاش، روزبهروز تحلیل میرفت. در ۹ژوئن ۱۸۶۵، دیکنز با سانحه قطار مواجه شد که در مؤخره «دوست مشترک ما» به آن اشاره میکند. بیاعتنایی او به توصیه پزشکان، فلج جزیی، ناتوانی در خواندن حروف سمت چپ و از کارافتادگی بیش از پیش پای چپش، او را بسیار ضعیف کرده بود اما در سال ۱۸۷۰ دوباره اقدام به یک دوره کتابخوانی کرد. چارلز دیکنز در ۱۵ مارس برای آخرین بار «سرود کریسمس» را خواند و سرانجام در ۹ ژوئن ۱۸۷۰، درحالیکه «ادوین درود» به پایان نرسیده بود، از جهان رفت. چیرگی او بر دگرگونی لندن، چه از لحاظ اقتصادی و چه اجتماعی و توصیف این دگرگونیها را میتوان به وضوح دید. شرح یک ساختمان از زبان دیکنز، چیزی ورای وصفی خشک و خالی است از عمارتی بیجان. او ناظر تغییرپذیری ظاهر است و چنان توصیف میکند که گویی این عمارت ساکن نیست. در توصیف خیابانهای کثیف لندن چنین هنرنمایی میکند: نم همین قدر دزدانه و نرم فرود میآید که سنگفرش خیابانها را چرب کند. او میگوید: چراغهای گازی به علت مه سنگین و تنبلی که بر هر چیز مینشیند رخشندهتر مینمایند. «دیوید کاپرفیلد» قهرمانی است که دنیا را شگفتزده کرده و از ابتدای داستان تا زمانی که او از لندن میگریزد، شاهد تصاویر سیاهی هستیم که دیکنز درواقع از پشت نگاه کودکانه قهرمانش، زندگی خود در محله پورت در اوج تنگدستی را ماهرانه به تصویر میکشد. خفتهای شخصیت «پیپ» در این رمان، فرازونشیب زندگی، ترقی و تنزلش همه سمبلهای اجتماعی شناختهشدهای هستند.
در «داستان دو شهر» نیز ماجراها در دو شهر لندن و پاریس بهوقوع میپیوندند. جارویس لری، کارمند بانک تلسون به پاریس سفر میکند که دکتر الکساندر مانت را در بازگشت به لندن بیاورد. در این رمان علاوه بر فضای غمانگیز و تاریک لندن، دیکنز از خفقان و خشونتی که زیر پوست جامعه جریان دارد، مایهمیگیرد. بهنظر برخی منتقدان وجود دو قهرمان مرد، دارنی و کارتن، حکایت از دو روی تاریک و روشن شخصیت نویسنده دارد. پرسوناژها در این اثر نه از طریق گفتوگوها بلکه در جریان داستان شکل میگیرند و آشکار میشوند. دیکنز پس از پایان این اثر به ویلکی کالینز گفت: در تمام مدتی که این رمان را مینوشتم بسیار هیجانزده و متاثر بودم. خدا میداند که تمام تلاشم را کردهام. در «آرزوهای بزرگ» هم حقوقدانی در لندن به پیپ، قهرمان داستان اطلاع میدهد که یک ولینعمت ناشناس، هزینه تعلیم و تربیت او را برای رفتن به لندن و آموختن فرهنگ افراد متشخص، متقبل شده و پس از آن ثروت کلانی به او خواهدرسید. پیپ در لندن، بسیاری از آداب و رسوم زندگی شهری همچون طرز برخورد، لباس پوشیدن و مشارکت در انجمن اشخاص فرهیخته را میآموزد و استلای محبوبش نیز که اکنون مردان زیادی خواهان او هستند، تجربههای مشابهی دارد. لندن در «آرزوهای بزرگ» نیز حضوری پررنگ دارد: گویی از هنگام ورود به لندن به سیاهسرفه مبتلا شده است و از پشت دست گفت: «دیروز بعد از ظهر بود؟…» تاکنون جایی از لندن را دیدهاید؟ جو گفت: «چرا، بله. من و وپسل یکراست برای دیدن کارخانه واکسسازی رفتیم ولی با عکس اعلانهای قرمزی که روی در مغازهها میچسبانند جور در نمیاومد.» همانطور که میبینیم چارلز دیکنز به شخصیتهای متعلق به طبقه کارگر بسیار پرداخته و در خلال آثارش علیه فقر و بیعدالتی اجتماعی که پایتخت را دربرگرفته، همواره برخاسته است. دیکنز بیشتر داستانهای معروفش مانند «الیور تویست» را بهصورت داستانهای سریالی در روزنامهها و هفتهنامهها منتشرمیکرد. او در اوایل سال ۱۸۳۷ شاهد مرگ خواهر همسرش بود که از آغاز زندگی مشترک آن دو، با آنها بود. فقدان او را بعدها دیکنز، در بیماری سخت رز میلی در «الیور تویست» به تصویر کشید.
الیور تویست، یتیمی است که گامهای کوچکش پس از سختی بسیار او را به سمت پایتخت میکشاند. به محض رسیدن با یکی از پرسوناژهای معروف دیکنز، آرتفول، رئیس باند جیببرها برخورد میکند و سپس فاگین و به دنبال آن ماجراهایی از پی هم میگذرند که تابلویی واقعی از زندگی نفرتانگیز طبقه پایین جامعه را به نمایش میگذارند و بیرحمی که آن زمان گریبان بیسرپرستان را میگرفت. در لحظاتی چون ورود الیور به شهر، ملاقات نانسی با آقای بانلو و صحنه به دار آویختهشدن ناگهانی بیل سایکس، قاتل نانسی، تأثیر محلهها، ساختمانها و خیابانهای لندن بسیار چشمگیر است.
اسکار وایلد
اسکار وایلد شاعر، داستاننویس و نمایشنامهنویس ایرلندی در سال ۱۸۵۴ میلادی در شهر دوبلین متولد شد. پدرش سر ویلیام وایلد مردی فرهنگدوست حرفهاش چشمپزشکی بود. او بعدها به مقام چشمپزشک مخصوص ملکه نایل شد. مادر اسکار وایلد، جین وایلد با نام مستعار اسپرانزا، شاعر سرشناس و مترجم آثار الکساندر دوما و لامارتین بود. این زوج صاحب دو فرزند پسر شدند. او برادری به نام ویلیام هم داشت که در سال ۱۸۹۹ در لندن درگذشت. اسکار وایلد تحصیلات ابتدایی را در دهکده اینسکیلن واقع در شمال ایرلند دنبال کرد و در دانشگاههای ترینیتی، مگدالن و آکسفورد به تحصیل پرداخت. او در سال ۱۸۸۴ با خانم کنستانس لوید ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد. وایلد مجموعه داستان «شاهزاده خوشبخت» را برای دو پسرش نوشت. او در سال ۱۸۹۵ طی دادگاهی متهم به همجنسگرایی و دو سال زندانی شد. این مسأله به دنبال بدنامی و طرد شدنش از جامعه، در مرگ زودرس او دخیل بود. در سال ۲۰۱۴ مرلین هلند تنها نوه اسکار وایلد محاکمه او را در تئاتری براساس متن دستنویس مباحثات دادگاه روی صحنه برد. اسکار وایلد در سال ۱۹۰۰ درعین گمنامی در شهر پاریس دیده از جهان فروبست.
اکنون همه کتابهایش را میخوانند و از آنها لذت میبرند ولی در زمان حیات او این گونه نبود. مردم آن زمان کتاب «تصویر دوریان گری» را پر از ایدههای شیطانی میدانستند، ولی اسکار وایلد جایی نوشته بود: کتابها محتوای خوب یا بد ندارند؛ آنها یا خوب نوشته شدهاند یا بد. او که از بیماری مننژیت رنج میبرد، نقل است یکی از دردناکترین مرگهای دنیا را داشته است و در بستر مرگ به جیمز ویسلر، نقاش کتاب «تصویر دوریانگری» میگوید: تنها آرزویم این است که حرفم را میفهمیدند. ویسلر در جواب او بسیار هوشمندانه میگوید: آنها خواهند فهمید اسکار! آنها خواهند فهمید… مضمون اکثر داستانهای «شاهزاده خوشبخت» این است که انسان از طریق عشق ورزیدن به دیگران میتواند انسان بودنش را ثابت کند و به زیبایی درونی برسد. اسکار وایلد داستان «بلبل و گل سرخ» را به تأثیر از اساطیر ایرانی و مخصوصا اشعار حافظ نوشت. بلبل با خون دل و نثار کردن جان شیرینش، گل سرخ را برای دانشجوی عاشق به دست میآورد و دانشجو بهراحتی گلسرخی را که به بهای جان بلبل به دست آمده، در خیابان میاندازد. درحقیقت دانشجو و دختر هیچکدام معنی واقعی عشق را نمیفهمند. عاشق واقعی خود بلبل است. النتری هنرپیشه معروف تئاتر، پس از انتشار «شاهزاده خوشبخت» در نامهای به وایلد نوشت: اسکار عزیز داستانهایت واقعا زیبا هستند و من به خاطر آنها از صمیم قلب از تو سپاسگزارم. من از داستان «بلبل و گلسرخ» بیش از داستانهای دیگر خوشم آمد. امیدوارم روزی یکی از داستانهای این مجموعه را برای آدمهای خوب بخوانم؛ شاید هم برای آدمهای بد بخوانم و آنها را خوب کنم. اسکار وایلد تأثیرات زیادی روی بیشتر نمایشنامهنویسان و رماننویسان پس از خود گذاشته و همواره از او بهعنوان یکی از برترین نمایشنامهنویسان تاریخ ادبیات یاد میشود. یکی از کتابهای شعر او به نام «قطعه زندان ردینگ» که پس از آزادشدن از زندانی با همین نام نوشت، بدل به اثر ادبی مشهوری شد. از آثار مهم او میتوان «تصویر دوریانگری»، «اهمیت ارنستبودن» و «روح کانترویل» را نام برد. در قسمتی از «روح کانترویل» به تقدیر از اسکار وایلد چنین نوشته شده است:
…نمایشنامهها، روایتهای ترسناک و داستانهای اسکار وایلد تا به امروز نیز بسیار محبوب هستند. او راوی شگفتانگیزی بود؛ چه در نوشتن و چه در صحبتکردن و در زمان خودش به دلیل سخنان هوشمندانه و کنایهدارش مشهور بود. یکی از دوستان او، دابلیو.بی.ییتس شاعر او را بهترین سخنران تمام عصر خود نامیده است. دوستی دیگر روش وایلد را برای خلاصی از یک دندان درد شدید، این چنین توضیح داده است: مطمئن باشید وی آنقدر برایش داستان و جوک تعریف میکند، تا او را به خنده بیندازد…
در «تصویر دوریانگری» نیز مانند دیگر آثار اسکار وایلد، لندن جایگاه ویژهای دارد. دوریانگری که همیشه ظاهری متمدن در میان همردیفهای خود دارد، به دنبال دخمههای نفرتانگیز لندن در پی لذت میگردد. اشیای کمیاب و گرانبها را دور خود جمع میکند اما تابلو درواقع تصویر روح او، بهتدریج زشت میشود و دیگر از آن جوان بیگناه و معصوم خبری نیست. این علامت نهتنها نشانه بالارفتن سن بلکه آثار گناه نیز شمرده میشود. در ادامه دوریان در لندن از روی عادت تسلیم کشیدن افیون میشود و خود را دریانوردی میبیند با لقب پرنس جذاب. اسکار وایلد، معرف جریان زیباییشناختی انگلیس، لندن را شگفتانگیز به تصویر میکشد. در چهره لردهانری نیز خود اسکار وایلد دیده میشود و درواقع این خود او است که در خطبهخط کتاب همراه قهرمانهایش لندن را زیر پا میگذارد. در «جنایت لرد آرتور ساویل» نیز که در سال ١٨٨٧ به قصد هجو اشرافیت عصر ویکتوریا به نمایش درآمد، لندن نقش پررنگی را ایفا میکند. آرتور قهرمان داستان در پی قتلی پیروزمندانه به لندن بازمیگردد. مدتی بعد او نیاز به قربانی جدید دارد و در پی این جنایتها عاقبت موفق به ازدواجی که در سر داشته میشود. در آثار دیگر اسکار وایلد چون نمایشنامه «اهمیت جدی بودن، یک کمدی مبتذل برای آدمهای جدی» که برای نخستینبار در ۱۴فوریه ۱۸۹۵ در تماشاخانه سنت جیمز در لندن به روی صحنه رفت نیز نقش زیبای این شهر خواننده را شیفته میکند. این نمایش درباره آدمهایی است که برای فرار از تعهداتشان، هویت جعلی برمیگزینند. منتقدان همدوره وایلد، همگی طنز موجود در نمایشنامه را ستودند. گفتوگوهای ظریف و بذلهگوییهای نمایشنامه باعث شده که «اهمیت جدیبودن» محبوبترین نمایشنامه اسکار وایلد باشد. داستان در سال ۱۸۹۵، در لندن میگذرد. در شروع نمایش، الگرنون مونکریف، یک نجیبزاده جوان بیکار، از بهترین دوستش که او را با نام ارنست ورثینگ میشناسد، پذیرایی میکند. ارنست از حومه شهر برای خواستگاری از دخترعموی الگرنون، گوندولن به لندن آمده اما الگرنون رضایت نمیدهد مگر اینکه ارنست توضیح دهد چرا روی جعبه سیگارش نوشته شده: از طرف سیسیلی کوچولو، با محبت فراوان به عمو جک نازنینش.
در ادامه یکی پس از دیگری اعتراف میکنند در حومه لندن زندگی دوگانهای دارند و این آغاز ماجراست. برخلاف بسیاری از نمایشنامههایی که در آن زمان نوشته میشد، «اهمیت جدیبودن» طرح سادهای دارد. منتقدان همعصر وایلد به همین دلیل محتاطانه با آن مواجه شدند و اگرچه نمیدانستند میشود او را بهعنوان یک نمایشنامهنویس جدی گرفت یا نه، هوشمندی و شوخطبعی نمایشنامه و محبوبیت آن در میان تماشاگران را از نظر دور نداشتند.
شهروند