این مقاله را به اشتراک بگذارید
به بهانه نمایش مستند «مهرجویی، کارنامه ۴٠ ساله» در گروه هنر و تجربه
گفتن، گفتن، و عاقبت، شنیدن
اعتماد|مستند «مهرجویی کارنامه ۴٠ ساله»، بیش از آنکه بیننده را به صرافت نقد خود مستند بیندازد، به این فکر میاندازد که جرگههای روشنفکری پیشاانقلاب را نقد کرده و نتیجهگیریهایی کند. شاید کارکرد مستند اساسا همین باشد که شما را متوجه چیزی کرده و خود کنار برود، انگار نه انگار فیلمی دیدهاید که اگر این طور باشد، مانی حقیقی فیلم خوبی ساخته است.
این کارنامه ۴٠ ساله با فیلم صامتی از دورهمی جرگهای سرشناس از روشنفکران پیش از انقلاب شروع میشود، تپهای در کاشان و دوستانی چند در گفتو شنود و «چمنگویی». از بامزگی مهرجویی و ارکستر حیوانات و خوشیهای اوایل دهه ۵٠ و پشت بام فامیل گلی ترقی خاطراتی میشنویم. تا همین جا ٢٠ سال «کارنامه» طی شده احتمالا. البته علت تقریبا آشکار است، اما میشد اسم فیلم را گذاشت، «مهرجویی کارنامه ۴٠ ساله منهای ٢٠». چون بعد از آن روی پرده در زمینه سیاه میخوانیم «اجارهنشینها» و بعد در پی هم فیلمهای دیگر بررسی میشود و لابهلایش منتقدی کاملا مجذوب (اسلامی) و منتقدی کاملا مخالف (فراستی) به همراه منتقدان و دوستانی دیگر نظر میدهند. بیننده تقریبا خسته نمیشود و تعدد این آدمها و نظراتشان از یکنواختی مستند جلوگیری میکند.
اینکه «هامون» خوب بود یا نبود، «بانو» چگونه توقیف شد و چه ظلمی رفت بر او، «پری» باسمهای بود و نچسب، «اجارهنشینها» دقیق و ماندگار بود، «درخت گلابی» یک اقتباس لطیف بود. اینها همه مهم است، اما نه به اندازه حرفهای خود مهرجویی و آن بیمنطقی سفت و محکمش در برابر انتقاد. داریوش شایگان زمانی گفته بود برای «شرقی»، منتقد دشمن است و خونش را باید ریخت. احتمالا مهرجویی هم این عیب را در شرقیها میشناسد و حتی آن را نشانهای از عقبماندگی این مردم میداند، اما چه میشود کرد، آنکه تاب انتقاد ندارد اتفاقا همیشه منتقد تند و تیزی است. جلسهای را به یاد میآورم شاید ١۵ سال پیش که آمفیتئاتر دانشکدهای که در آن درس میخواندم پس از نمایش فیلم «درخت گلابی» میزبان مهرجویی بود. جلسهای شاد و پر از خنده بود. اما در عین حال همانجا متوجه شدم که او چقدر از انتقاد بیزار است و دربرابر آن حالش بد میشود. خب، آدمیزاد است دیگر، دوست ندارد از کارش بد بگویند. اما، مسالهای وجود دارد: آنکه دوست ندارد نقد بشنود سراغ خلق اثر هنری هم نمیرود؛ یا اگر میرود، آن را اصطلاحا پرزنت نمیکند. گوشه کشوی میز کارش میگذارد، مثل کافکا، مثل بیژن الهی میانسال. اما اگر هنرمند نمایشگاه گذاشت، فیلم ساخت، کتاب نوشت و چاپ کرد، یعنی «میخواهد» دیده شود؛ البته «نمیخواهد» نقد شود. اما متاسفانه چنین چیزی امکان ندارد. نیش و نوش درهم است. وقتی از دیگران میخواهید وقت گذاشته و به کار شما توجه کنند، باید منتظر این هم باشید که از «کار» شما خوششان نیاید. اگر از کار شما خوششان نیامد، باید خونسردی خود را حفظ کرده و به آنها عنوان «مازوخیست» و «بیمار» و «عقدهای» ندهید. نمیشود بگویید «خب، کار من را تو نبین.» اتفاقا «کار» او این است که «کار» شما را ببیند و نظر دهد. «نقد» شغلی است که «پروسه خلق»، خود به آن دامن میزند. درواقع مهرجویی نقد را کشف محجوب آثار خود میخواهد نه کشف عیوب آن و از منتقد، مفسر را مراد میکند. احتمالا نقد خوب از نظر او یعنی اشاره به کندن کفش به عنوان آخرین عنصر پیش از تعمید، یعنی کشف اینکه آواز مرد دیوانه در آسایشگاه در هامون همان آوازی است که آقای هالو در فلان سکانس میشنود، یعنی اینکه جفت آن گلدان در خانه بانو میشکند و نشانه بدی است، یعنی همه آن چیزهایی که او موقع نوشتن فیلمنامه به صرافتش نبوده و بعدا به عنوان نماد به نظر آمدهاند که صدالبته آدم کیف میکند از تفسیرهایی اینچنین بر کارش.
به نظر میرسد این تقریبا مشخصه تمامی همنسلان اوست. خارج از وادی هنر هم نمونهها فراوان هستند. در زمینه حکمت و فلسفه هم شما را ارجاع میدهم به بحث طولانی و پرتنش بر سر عبارت «روشنفکری دینی» بین عبدالکریم سروش و رامین جهانبگلو. جهانبگلو اشکال منطقی وارد کرده بود به این ترکیب و آن را متناقض دانسته بود. سروش، با وجود تاثیر عمیق و اهمیت بسیارش در روشنگری جامعه دینی، انتقادپذیر عمل نکرد و واکنش تندی داشت. چیزی که مرا یاد همین برآشفتنها میاندازد.
اما چرا فکر نکنیم این «نقدناپذیری» ریشه در همان جمعهای روشنفکری دهه ۵٠ داشته است؟ خدایگان خود-آفریده روشنفکران پیشاانقلاب، همه در این صفت شریک هستند. خدایگانی که روشنفکران پیشاانقلابی را مقهور خود ساخته بودند. گلستان، فردید، آل احمد و بعدها شریعتی و امثالهم، با وجود موفقیتشان در تربیت نسلی خلاق و اهل مطالعه، آنها را غرغرو و مرید مآب بارآوردهاند. مریدمآبهایی که انتظار دارند در آینده حتما در جایگاه همان مرادهای خود قرار گرفته و مریدهای دیگری بار آورند. این نسل دستپرورده خدایگان، به همین دلیل بسیار هم به همدیگر شبیه هستند. رمان اخیر گلی ترقی، «اتفاق» را مقایسه کنید با رمان اخیر مهرجویی، «در خرابات مغان». گاه دو داستان را با هم اشتباه میگیرید، از بس که به هم شبیه هستند.
این جمع از همه شاکی لابد هرگز فکر نکردهاند مخاطب، روی صندلی سینما چطور از نادیده انگاشتن و مضحکه ساختن آشپز روی پشت بام، شوکه میشود. حقیقت این است که روشنفکری قبل از انقلاب با وجود عملکرد هنری برجسته خود عملکرد اجتماعی خوبی نداشته است. این بهانهگیری و انتقادناپذیری و تحسین بیچون و چرای خدایگان، بیهوا و بیصدا، خود به ورطه بورژوازی غلتیده است؛ همان بورژوازی که قرار است مهرجویی به سخره بگیردش. توجه کنید به تعدد عباراتی چون «گدا گودول»، «دهاتی»، «عقدهای» و مانند آن در کلام دوستان و نیز در نوشتههایشان.
نسل متولدین بعد از دهههای ٣٠ و ۴٠ که دیگر مقهور خدایگان نسل قبل نیستند، به جای سر کلاسهای فردید و چون فردید رفتن ترجیح میدهند خود هایدگر را بخوانند؛ گلستان را نابغه نمیدانند یا لازم نمیدانند که خود را درگیر نبوغ و مشغول تحسین او کنند. از خوب یا بد حادثه غول ندارند و همین باعث میشود هرگز نه شاگردان خوبی باشند و نه استادان قابلی. چندان هم اهل مطالعه نیستند. اما خوبی بزرگشان این است که کمادعا هستند و کمکم، شاید دارند نقد شدن را یاد میگیرند یا به اصطلاح برمیتابند. نشستهاند با خودشان دو دو تا چهارتا کردهاند که خب احتمالا «در این باغ بسی چون تو شکفت» و نیازی به این همه مخالفت در برابر مخالفت نیست.
داریوش مهرجویی عزیز، سرزنده و باهوش و اهل مطالعه، مردی است که بسیاری از ما به او مدیون هستیم. نه فقط به خاطر حظ بصری که از تماشای آثارش بردهایم، بلکه به خاطر نویسندگانی که به ما شناسانده است و خوشیهای سریع و لمحهواری که بر پرده سینما افکنده است. او توانایی این را دارد که شادترین فضاهای ممکن را در تلخترین درامهای خود بیافریند و با همخوانی یک تصنیف مغفول حتی در ضعیفترین آثار خود از خوشحالی اشک به چشم بیننده بیاورد. اما با این همه همان «شرقی» است که میگوید آنکه کار من را دوست دارد در کنارم ایستاده و آنکه به من نقد دارد دشمن است و باید خونش را ریخت.
اعتماد