این مقاله را به اشتراک بگذارید
ابتدا چیزی نبود
«جنگل بزرگ» عنوان مجموعه داستانی است از ویلیام فاکنر که مدتی است با ترجمه احمد اخوت در نشر افق منتشر شده است. «جنگل بزرگ» به نوعی پاسخی است که فاکنر در پاسخ به پیشنهاد انتشارات رندوم هاوس میدهد. در سال ١٩۵۵ این انتشارات از فاکنر میخواهد که مجموعهای از داستانهایش را که درباره شکار و طبیعتاند گرد آورد و «جنگل بزرگ» این گونه شکل گرفت. مجموعهای که شامل چهار داستان با این عناوین است: خرس، بزرگان طایفه، شکار خرس و مسابقه بامدادی. ترجمهای که احمد اخوت از این مجموعه به دست داده تغییراتی کرده؛ چراکه دو داستان آن پیش از این ترجمه شده بودند که در این مجموعه دوباره ترجمه و منتشر نشدهاند. «خرس» را پیش از این صالح حسینی ترجمه کرده بود که در مجموعه داستان «برخیز ای موسی» منتشر شده بود. «مسابقه بامدادی» را هم خود اخوت قبل از این ترجمه کرده بود و در مجموعه «این یازده تا» به چاپ رسانده بود.
اخوت به جای این دو داستان، سه داستان دیگر که البته با حال و هوای «جنگل بزرگ» همخوانی دارند به داستانهای این مجموعه اضافه کرده است. وقایع این سه داستان نیز در کنار این جنگل اتفاق می افتد، جایی واقع در یوکناپاتافا. اخوت در مقدمه کوتاهی که برای این مجموعه نوشته، با اشاره به شباهت سه داستان فوق به حال و هوای مجموعه «جنگل بزرگ» از جاماندن این سه داستان از این مجموعه اظهار تعجب کرده است. فاکنر در یکی از نامههایش که به سال ١٩٣۴ مربوط است، درباره یکی از داستان های این مجموعه نوشته بود: «امروز داستان بزرگان طایفه را تمام کردم که راویاش شباهتهایی به دوران نوجوانی خودم دارد، یعنی جلوههایی از شخصیتم را به او دادم و داستانش را نوشتم. راستی کی داستان خود من را مینویسد؟» این داستان شروعی قابل تأمل دارد که در بخشی از آن میخوانیم: «ابتدا چیزی نبود. فقط نرمه باران سرد و پشتداری میآمد و نور خاکستری یکدست و ثابت خورشید اواخر ماه نوامبر تازه داشت سر میزد، نوری که جایی با آوای سگان شکاری درهم میآمیخت و به طرف آنها میآمد. بعد سام فادرز که پشت سرش ایستاده بود، درست مثل آن بار که پسرک اول بار با تفنگ قدیمی سرپرش به سوی اولین شکارش که خرگوشی در حال فرار بود شلیک کرد، شانهاش را از پشت گرفت و پسر شروع کرد به لرزیدن. از سرما نبود که میلرزید. بعد گوزن آنجا بود. از جایی نیامده بود، فقط آنجا بود. زنده و حقیقی، نه مانند یک روح، به آنها نگاه میکرد. فقط انگار تمام نور خورشید در او جمع شده و او منبع اصلی نور بود. پنداری نه تنها در نور خورشید حرکت میکرد بلکه منتشرش هم میکرد. گوزن داشت فرار می کرد، مانند تمام گوزنها که لحظهای میایستند، نگاهی به تو میاندازند و پیش از این که حرکت کنی پیچ و تابی به خود میدهند و میگریزند. در گرگ و میش صبح شاخهای درهم پیچش به یک صندلی راحتی میمانست که روی سرش کار گذاشته باشند.» فاکنر این داستان را در ماه اکتبر ١٩٣٩ نوشت و اولین بار در سال ١٩۴٠ در نشریه هارپرز به چاپ رسید. اما این داستان بعدها تغییراتی پیدا کرد و روایتی که در «جنگل بزرگ» آمده با شکل اولیهاش تفاوتهایی دارد.