این مقاله را به اشتراک بگذارید
اشرف پهلوی به روایت اشرف پهلوی
گفتگو با اشرف پهلوی
هزینه انگلیسی ها برای کودتا علیه مصدق
گفته بود «بیش از یک بار ازدواج کردم. کارهایی برای کشورم انجام دادم که هیچکدام از زنان همنسل من انجام نداده بودند. اما همهٔ وجود من برادرم محمدرضا پهلوی بوده و هست. برخی خدا را میپرستند، من برادرم را میپرستم.» خواهر همزاد شاه که نه از مهر مادر چیزی به خاطر دارد نه از مهر پدر، و خود را فرزند ناخواسته خوانده بود، چنین خود را به برادر نزدیک کرد و شد یکی از زنان پرنفوذ دربار او. اشرف پهلوی روز ۱۷ دی ۹۴ در ۹۶ سالگی درگذشت؛ در مونتکارلوی فرانسه، پس از سالها سکوت و درحالی که روایتهای زیادی درباره نفوذ و فساد او بر سر زبانها بود. اشرف پهلوی ۳۰ سال قبل از مرگ در ۱۵ خرداد و ۲۴ آبان ۱۳۶۴ گفتوگویی با احمد قریشی، از «بنیاد مطالعات ایران» داشت که شرح زندگی اوست. «تاریخ ایرانی» متن کامل این دو جلسه گفتوگو را از «آرشیو بنیاد مطالعات ایران» دریافت کرده و برای اولین بار در ایران منتشر میکند:
***
ممکن است جریان روی کار آمدن مصدق را پس از قتل رزمآراء بفرمایید. در آن موقع تهران تشریف داشتید؟
بله من تهران بودم ولی مدتی طول کشید تا مصدق روی کار آمد. مصدق در مجلس بود و اقلیت در دست او بود و خیلی شلوغ بازی در میآورد: هر کس که میآمد و هر دولتی که میآمد مصدق او را میانداخت و مقصودش این بود که بالاخره خودش بیاید روی کار و بالاخره با فشار، این دفعه آمریکاییها گفتند که خب حالا خودش را بیاوریم و ببینیم چه غلطی میتواند بکند.
یعنی آمریکاییها این پیشنهاد را به اعلیحضرت کردند؟
بله، بعد هم مصدق آمد و اولین مطلبی هم که با اعلیحضرت شرط کرد این بود که گفت باید از روسها و انگلیسها تقریبا اجازه بخواهید که من بیایم، یعنی آنها تصویب بکنند که من بیایم. اینطور شد که مصدقالسلطنه آمد و بساط شروع شد و یک بساطی […] آن هم با کمک سید ابوالقاسم کاشانی آمد و البته بعد سید ابوالقاسم کاشانی را از بین برد و او هم با مصدق خیلی بد شد. مصدق خودش تکرو بود و هر دقیقه هم قدرتش بیشتر میشد. بعد هم به خصوص با ملی کردن نفت که دیگر کارش خیلی بالا گرفت. […] آن وقت هم فکر میکردند که این مرد، رادمرد ایران است. […] روی تخریب و عوامفریبی رفت و واقعا میتوانم بگویم که هیچ کاری هم در زمانی که او آمد نشد و مملکت ۲۰ سال باز هم به عقب رفت، برای اینکه در زمانی که رزمآرا را کشتند قرارداد ۵۰ و ۵۰ نفت را با انگلیسها در جیب داشت ولی از وقتی که مصدق آمد نفت که نفروختیم هیچ، پایههای اقتصاد هم به کلی از بین رفت و مملکت ورشکست شد و مملکت ورشکسته بود. مثل حالا، و فقط گاز مملکت با کوچه و بازار جلو میرفت و هر روز همینطور بود تا منجر شد به اینکه مصدق خواست و از اول هم فکر این بود که اعلیحضرت را بلند کند، تا اینکه بالاخره با اقداماتی که شد اعلیحضرت برایش دستور فرستادند که شما باید استعفا بدهید و آن دستور را همین نصیری پیش مصدق برد و او قبول نکرد و وقتی که قبول نکرد اعلیحضرت مجبور شدند ایران را ترک بکنند که بعد آن اتفاقات افتاد و حالا میگویند که دست «سیا» بوده در صورتی که اصلا به دست سیا نبود برای اینکه خود «سیا»، بنا بر اظهار خودشان و اشخاصی که در آن موقع بودند فقط ۶۰ هزار دلار در ایران خرج کردند و با ۶۰ هزار دلار نمیشود آن هیجان و آن انقلاب را آنطور به پا کرد. خود مردم بودند که واقعا شروع کردند به اینکه سر و صدا کنند و ریختند منزل مصدق و میخواستند او را بکشند که او هم در رفت و قایم شد و بعد از دستگیری، دستخط نخستوزیری تیمسار زاهدی در جیبش بود و این همان دستخطی بود که صادر شده بود و همان چیزی بود که من برای آن مسافرت کردم. میدانید که در زمان مصدق من یک دفعه آمدم به تهران بدون ویزا و سایر تشریفات.
آیا یکی از کارهایی که مصدق از همان روزهای اول کرد این بود که از اعلیحضرت خواست که والاحضرت را از تهران خارج کنند؟
بله، از آن به بعد با من خیلی بدرفتاری کرد، حتی به طوری که دیگر برای من پول نمیفرستاد.
بعد از چند روز پس از نخستوزیریش، والاحضرت مجبور شدید که بروید؟
همان فردای روزی که او آمد.
یعنی همان روز که نخستوزیر شد؟
فردای آن روز.
کجا تشریف بردید؟
با بچههایم رفتم پاریس. دخترم شش ماهه بود. یک پسرم شش ساله بود و یکی دیگر هم در دوره تحصیلات ابتدایی بود. من این چهار سال را با خیلی مصیبت سر کردم و صدمه شدیدی خوردم، برای اینکه مصادف شده بود با بیپولی من. خیلی بیپول بودم و حتی در یادم هست که برای فرستادن بچهام شهریار که ما فکر میکردیم سل استخوانی دارد و میخواستیم او را ببریم در سوئیس و بستری کنیم هم پول نداشتم، گو اینکه خوشبختانه یک دوست و یک آدم و یک بشر فوقالعاده پیدا شد به اسم جهانگیر جهانگیری و او برای من وسایلی فراهم کرد که پسرم بستری شد و یک سال تمام پول مداوای بچه مرا میداد.
این آقای جهانگیری در اروپا زندگی میکرد؟
بله آن موقع در اروپا و در زوریخ زندگی میکرد و چون نرس بچه من هم اهل زوریخ بود و مریضخانههای آنجا را بهتر میشناخت، من هم تصمیم گرفتم که برویم در زوریخ و در آن موقع دکترهای زوریخ هم بهتر از همه جا بودند. این بود که رفتیم آنجا و بچه را بستری کردیم و خوشبختانه سل استخوانی نداشت و دو تا از مهرههای ستون فقراتش روی هم افتاده بود و میبایستی که یک سال بستری شود تا بتواند بعدا تکان بخورد و در این مدت یک سال این آقای جهانگیری پول تمام چیزها را داد.
این آقای جهانگیری را قبلا نمیشناختید؟
در آنجا شناختم و قبلا نمیشناختم. پدرشان همان جهانگیری بود که رئیس بانک ملی بود. خودش در ایران نبود ولی پدرش در ایران بود. خیلی به من سخت گذشت به طوری که خودم هم مبتلا به مرض سل شدم و مجبور شدم که مدت یک سال در آنجا اقامت بکنم که خودم را معالجه کنم و در همین فیمابین بود که وقایع مهمی پیش آمد.
من قبل از تبعید به سوئیس با سپهبد زاهدی نزدیک بودم و خیلی دوستش داشتم و دوست نزدیک بودیم، وقتی که خارجیها شروع کردند با من تماس بگیرند، یعنی آمریکاییها و انگلیسیها تماس بگیرند، مرا انتخاب کرده بودند به عنوان یک فرستاده پیش اعلیحضرت.
این جریان در ایران بود یا در خارج؟
در خارج با من تماس گرفتند.
در کجا اولین دفعه تماس گرفتند؟
اولین دفعه که تماس گرفتند در پاریس بود و تماس اول خیلی بد طوری شد، برای اینکه آمدند و به من پیشنهاد کردند و گفتند: چون هیچ کس نزدیکتر از شما به اعلیحضرت نیستند و ما به هیچ کس اطمینان نداریم، میخواهیم یک پیغامی را به اعلیحضرت برسانیم و نتوانستیم که به هیچ کس اطمینان کنیم جز به شما، اینست که از شما خواهش میکنیم که بروید به ایران ولی البته رفتن شما ممکن است مواجه با خطرات زیاد بشود حتی ممکن است که مصدق شما را در موقع پیاده شدن از طیاره بگیرد و حبس کند ولی خوب این تنها راه است که اگر میخواهید برای نجات مملکت و برادرتان قبول کنید.
اسم این شخص در خاطر والاحضرت هست؟
نه، اسم این شخص به خاطرم نیست.
آمریکایی بود یا انگلیسی؟
یک انگلیسی بود و یک آمریکایی. یکی از طرف آیزنهاور بود و یکی از طرف چرچیل، اسمشان را به من نگفتند. هر دفعه هم که ملاقات میکردیم به جای دیگری میرفتیم، در جاهای دور دست.
رابط والاحضرت با آنها که بود و چطور تماس میگرفتند؟
رابط من یک ایرانی بود. در دفعه اول آنها چکی را به من نشان دادند و گفتند این چک سفید امضاء است و شما هر قدر که پول بخواهید میتوانید روی آن بنویسید و این در ازاء خدمتی است که میکنید. این مطلب به من خیلی برخورد و چک را تکه تکه کردم و پرت کردم روی سرشان و رفتم و مذاکره را قطع کردم. بعد از چند روز دو مرتبه فرستادند عقب من به توسط همان کسی که واسطه قرار داده بودند و خواهش کرده بودند که او مرا ببیند. دفعه دوم که آنها را دیدم به من گفتند که خب حال شما آن موضوع را فراموش بکنید و ما باز هم از شما خواهش میکنیم که بروید به تهران و این پیغام ما را ببرید به تهران و پیغام آنها در یک کاغذ سربستهای بود که به من دادند. من این مطلب را هیچ وقت نگفته بودم و این اولین دفعهای است که بازگو میکنم. آنها از من پرسیدند که شما فکر میکنید چه کسی ممکن است نخستوزیر خوبی باشد، از بین ارتشیها، از من پرسیدند که سپهبد یزدانپناه خوب است؟ ولی من آن موقع چون با زاهدی خیلی نزدیک بودم و خیلی دوست بودم و زاهدی را واقعا مجربتر از یزدانپناه میدانستم گفتم نه، اگر عقیده مرا میخواهید زاهدی بهتر از هر کسی است برای نخستوزیری در آن موقع و آنها هم همانطور در نامه پیشنهاد کردند. پیشنهاد آنها به اعلیحضرت بود که اگر چیزی باشد سپهبد زاهدی بیاید و نخستوزیر شود. این دفعه اولی است که من دارم این مطالب را بازگو میکنم. هیچ وقت و در هیچ جایی نگفتهام که محتوای آن پیغام چه بود. فراموش نمیکنم موقعی که میخواستم سوار هواپیما بشوم نمیدانم چطور این اعضای سرویس که نمیدانم سیا بودند یا سفارت انگلیس، مرا بردند توی طیاره، بدون ویزا، تا اینکه مطمئن شدند که من حرکت خواهم کرد.
از پاریس پرواز میکردید؟
بله از پاریس و من تنها کاری که کردم این بود که تلگراف کردم به یکی از دوستانم به نام خجسته هدایت که او بیاید به فرودگاه و منتظر من بشود. نه جلوی در خروجی فرودگاه، بلکه جلوی یک در کوچکی که آنجا هست و منتظر من باشد و وقتی که طیاره به زمین نشست من مواجه شدم با هیجان زیاد و طپش قلب و همین که از طیاره آمدم بیرون بدون اینکه به چپ و راست نگاه کنم از صف مسافرها به دو رفتم بیرون و دیدم که تاکسی ایستاده و خجسته را هم از دور دیدم و شناختم، رفتم آنجا و سوار تاکسی شدم و رهسپار منزلم در سعدآباد شدم.
بدون اینکه گذرنامه والاحضرت را کسی ببیند وارد ایران شدید؟
بدون هیچ چیز و تقریبا از فرودگاه فرار کردم و رفتم به طرف تاکسی و هیچ کس ملتفت نشد، به این طریق از روی باند فرودگاه یکسره رفتم به خارج از فرودگاه، نه اینکه بروم در داخل محل بازبینی گذرنامهها و از روی باند فرودگاه دیدم تاکسی بیرون ایستاده و خجسته هم آمده بود یکخورده نزدیکتر او را هم شناختم و فهمیدم که کجا باید بروم و رفتم در منزل شاهپور غلامرضا و اینکه چرا رفتم به منزل شاهپور غلامرضا که در سعدآباد بود، برای اینکه خانمش هما اعلم یک دوست خیلی نزدیک من بود و ما با هم خیلی نزدیک بودیم و من خواستم بروم پیش هما و فکر میکردم که آنجا از همه جا مطمئنتر است. البته بعد از ۲۵ دقیقه یا نیم ساعت خبر آمدن من به مصدق رسید و همان شبانه رئیس حکومت نظامیاش را که اسمش یادم نیست فرستاد پهلوی من که شما باید با همین طیاره که آمدید برگردید. به رئیس حکومت نظامی گفتم که به مصدق بگویید: نه شما و نه هفت جد شما نمیتواند مرا بیرون کند و اگر میل دارید میتوانید دست مرا بگیرید و محبوس کنید و کار دیگری نمیتوانید بکنید و من از اینجا رفتنی نیستم تا وضع معلوم شود، البته به او گفتم تا موضوع وضع مالی من حل بشود و برای من بتوانید پول بفرستید. چون پول برای من نمیفرستادند و نمیگذاشت که بفرستند و قدغن کرده بود که پول برای من نفرستند. فردای آن روز وزیر دربار آمد پیش من که ابوالقاسم امینی بود و گفت اعلیحضرت فرمودند که بهتر است شما برگردید. ولی در آن موقع نمیتوانستم به هیچ کس بگویم که من حامل پیام هستم. عاقبت به وسیله هما که به کاخ میرفت و شرفیاب هم میشد گفتم که به عرض برسان که من حامل پیغامی از طرف اشخاصی هستم و باید حتما آن را به شما برسانم ولی معهذا من برادرم را ندیدم و ایشان حاضر نشدند که مرا ببینند و بالاخره یک روز ثریا با من قرار ملاقات در وسط سعدآباد گذاشت و در یک محلی آنجا او را دیدم و کاغذ را به وسیله ثریا تحویل برادرم دادم و به محض اینکه کاغذ را تحویل دادم فردای آن روز برگشتم. بیست روز بعد آن اتفاقات رخ داد و مصدق افتاد.
این را بفرمایید که بعد که برگشتید پاریس باز هم تماسهایی با شما بود؟
نه دیگر.
بعضی جاها نوشتهاند که والاحضرت در خارج با آلن دالس ملاقات داشتید؟
نه ابدا. من با اشخاصی که قبلا ملاقات داشتم بعدها آنها را ندیدم اصلا و اسمشان را هم نمیدانم.
کرمت روزولت و اینها نبودند؟
بعضیها میگویند که با «چرونسلی» ملاقات کردهام. چنین چیزی نبوده، اصلا اسمهای آنها را نمیدانم و خود آنها را هم ندیدهام.
اعلیحضرت چه وقت تصمیماتی را گرفتند؟
من، بعد نمیدانم که دیگر چه شد چون نبودم.
بعدا هم با اعلیحضرت راجع به این جریان صحبت نکردید؟
من نه، ولی بعدا که دیگر همه چیز را میدانستم.
تصمیم گرفته بودند که مصدق را برکنار کنند؟
بله دیگر و فرمودند که ایشان دستخط خودشان را توسط نصیری فرستادند برای مصدق و او قبول نکرد که استعفا بدهد. از یک طرف استعفانامه او را خواسته بودند و از طرف دیگر فرمان نخستوزیری زاهدی را داده بودند. در این صورت دو نفر نخستوزیر بود، یعنی هم مصدق بود و هم زاهدی و این در آن موقع بود که زاهدی قایم میشد و هر شب در یک جایی بود. اردشیر را خیلی اذیت کردند، او را گرفتند و زدندش و در آن واحد برای سه روز، دو نفر نخستوزیر بودند یکی مصدقالسلطنه که خودش را نخستوزیر میدانست و یکی هم نخستوزیر قانونی سپهبد زاهدی و به این مناسبت بود که فورا سپهبد زاهدی آمد و نخستوزیر شد.
اعلیحضرت وقتی که ایران را ترک کردند، اول به کجا رفتند؟
اول به بغداد رفتند و خیانتها از همانجا شروع شد. برای اینکه در آنجا ظفر علم سفیرکبیر بود که اصلا جلوی اعلیحضرت نمیآمد و یکی هم در رم بود که سفیر آن وقت نظامالسلطان خواجه نوری بود که یکی از دوستان خیلی نزدیک خودمان بود که اقلا مدت ده سال رئیس دفتر مادر من بود و او هم پیش اعلیحضرت نیامد و حتی یک ماشین شخصی خود اعلیحضرت را هم برایشان نفرستادند و در آنجا بود که باز هم یک نفر ایرانی پیدا شد که اسمش حسین صادق است که رفت و اتومبیلش را در اختیار اعلیحضرت گذاشت و گفت که من در اختیار شما هستم که هر کاری داشته باشید انجام دهم ولی خوشبختانه طولی نکشید، یعنی دو روز بیشتر طول نکشید که روز سوم سپهبد زاهدی تلگراف زد که کارها خاتمه یافته است.
والاحضرت آن موقع در پاریس بودید؟
نه، من آن موقع در جنوب فرانسه بودم و پول اینکه سوار طیاره بشوم و بروم نداشتم و مجبور شدم که از یکی از دوستانم کمک بخواهم که مرا با ماشین ببرد و من یک روزه یعنی در هشت یا نه ساعت، از جنوب فرانسه خودم را رساندم به رم.
والاحضرت پول بلیط هواپیما را نداشتید؟
وضع پولی من اینطور بود و مصدقالسلطنه اینطور سه سال مرا گذاشته بود.
بعد که در رم اعلیحضرت را ملاقات کردید چه پیش آمد؟
اعلیحضرت را ملاقات کردم ولی به شما بگویم که بعد از آنکه اعلیحضرت هم برگشتند، من به خاطر وضع مزاجیم و سلامتی خودم نتوانستم برگردم و مجبور بودم بروم به اروزن و مدت شش ماه در کوهستان باشم.
اعلیحضرت را در رم چطور دیدید؟
میدانید که هیچ وقت تا آخر هم هیچ چیز از ظاهر ایشان پیدا نمیشد و ناراحتی خیلی زیادی دیده نمیشد ولی بدیهی است که هر بشری ناراحت میشود که تاج و تختش و مملکتش اینطور از بین برود، ولی ایشان هیچ وقت اینها را نشان نمیدادند و هر چه بود توی خودشان بود.
در آنجا هیچ چیز یا مطلبی نفرمودند؟
نه دیگر، یعنی همان وضعیتی را که پیش آمده بود شرح دادند ولی مطالب بیشتری نگفتند و فقط گفتند: آنقدر مصدق عرصه را به من تنگ کرده و هر دقیقه چیز بیشتری میخواست و تا به آنجا رسید که ریاست قوا را هم میخواست. بدیهی است که آنجا دیگر اعلیحضرت استقامت کردند و ریاست قوا را ندادند.
در آن وقتی که از تهران گزارش رسید که مصدق را انداختهاند، شما با اعلیحضرت بودید؟
بله بودم که تلگراف آمد. خب خوشحال شدند البته مثل همیشه.
موضوع را تلگرافی به ایشان خبر دادند؟
نخستوزیر تلگراف کرد که ما منتظر اعلیحضرت هستیم که تشریف بیاورند که اعلیحضرت هم فورا تشریف بردند و من البته آن موقع نبودم و نمیدانم که چیست، البته مواجه شدند با یک پیشواز شایان و تمام مردم شهر، در کوچهها شادمانی میکردند.
بعد از چه مدت والاحضرت تشریف بردید به تهران؟
بعد از شش ماه.
هنوز زاهدی نخستوزیر بود؟
بله زاهدی دو، سه سال نخستوزیر بود، خیلی هم خوب بود.
زاهدی چطور آدمی بود؟
زاهدی آدم بسیار خوبی بود و من شخصا خیلی دوستش داشتم. اصلا دوست من بود و دوست نزدیک بود و من با او خیلی نزدیک بودم و خیلی دوستش داشتم ولی او نتوانست بماند و نماند و بعد از زاهدی، علاء نخستوزیر شد.
علت اینکه نتوانست بماند چه بود؟ آیا با اعلیحضرت اختلاف داشتند؟
مثل اینکه اختلاف داشت و من نمیدانم بر سر چه بود، از آن اختلافات همینطوری داشتند راجع به اشخاصی که دور و برش بودند و ناراحتی داشتند. روی هم رفته از او راضی نبودند ولی در هر صورت او هم سعیاش را میکرد که واقعا زحمت بکشد ولی شاید تا آن حد نبود که خاطر اعلیحضرت راضی باشد.
علاء که موقتی نخستوزیر شد.
علاء که همهاش نخستوزیر میشد، یک بار میافتاد و دو مرتبه نخستوزیر میشد تا بالاخره وزیر دربار شد که در آن موقع فوت کرد.
علاء چطور آدمی بود؟
علاء خیلی باهوش بود، خیلی فرنگیمآب و خیلی تحصیلکرده ولی به عقیده من یک آدم منفی بود.
کار مثبتی انجام نداد؟
نه فکر نمیکنم که در دوره نخستوزیریاش کار مثبتی کرده باشد، تنها کار مثبتی که کرد پافشاری بود که در زمان گرفتن آذربایجان کرد که قضیه ایران را توانست به سازمان ملل ببرد و همچنین به شورای امنیت و این کار را علاء کرد.
رابطهاش با اعلیحضرت چطور بود و نظر اعلیحضرت نسبت به علاء چه بود؟
رابطه خوب بود و اعلیحضرت، علاء را دوست داشتند، همانطور که بعدا او را وزیر دربار کردند از پاکی که داشت چون واقعا آدم پاک و خیلی وطنپرستی بود.
بعد از علاء، البته دکتر اقبال نخستوزیر شد.
بله دکتر اقبال نخستوزیر شد، دکتر اقبال هم البته خیلی طرف مرحمت اعلیحضرت بود. آدم بسیار پاک، بسیار وطنپرست، ولی خب به شما بگویم: طرز حکومت در آن وقت مثل همین الان بود، تمام کارها در دست مجلس بود. اگر مجلس میخواست نخستوزیری میماند و اگر نمیخواست، نمیماند ولی بعد از اینکه مصدق رفت و اعلیحضرت بیشتر اختیار را گرفتند، ثبات بیشتری شد. آن وقت دیگر نخستوزیرها بیشتر میماندند. دو سال میماندند، سه سال میماندند. بعد از اقبال هم که چند نفر نخستوزیر داشتیم.
اقبال که از زمان کابینه قوام تقریبا بود، اولین دفعهای که وزیر شد، مثل اینکه در کابینه قوام بود؟
اقبال را، از روزی که من یادم میآید وزیر بود و وزیر بهداری بود.
در آن زمانها که وزیر بهداری بود، والاحضرت او را میشناختید؟
بله، برای اینکه جزء هیات مدیره سازمان شاهنشاهی بود و من هفتهای یک بار جلسۀ هیات مدیره سازمان شاهنشاهی داشتم و از نزدیک او را میشناختم.
نسبت به اعلیحضرت خیلی وفادار بود؟
خیلی وفادار بود و خیلی آدم وطنپرستی بود، خیلی آدم پاکی بود و خیلی آدم خوبی بود و من خیلی متاسفم که در این دوران آخر دو نفر را ما از دست دادیم که واقعا اگر نمرده بودند شاید وضع خیلی فرق میکرد، یکی اقبال بود و یک علم.
خب حالا راجع به علم بفرمایید، چون راجع به ایشان حرف خیلی زیاد است.
علم دیگر جزء فامیل بود چون پدرش که در دستگاه پدرم بود و پسرش هم که از اول در دستگاه خود ما بود و جوانترین وزیری که ما داشتیم علم بود. یعنی در ۲۸ سالگی وزیر کشاورزی شد. از آن موقع همینطور مراتب را طی میکرد. وزیر شد، استاندار شد، رئیس دانشگاه شد و نخستوزیر هم شد. بعد هم که وزیر دربار شد.
اعلیحضرت خیلی به علم اطمینان داشتند؟
خیلی دوستش داشتند و بیش از رابطهای بود که بین یک شاه و وزیرش باشد، یا با وزیر دربارش باشد. اصلا رابطه شخصی داشتند و تمام حرفهای علم را مورد توجه قرار میدادند و علم با کمال صداقت همه چیز و همه حقایق را به اعلیحضرت عرض میکرد.
حرفهایی راجع به امیر شوکتالملک و امیر اسداللهخان هر دو هست و یکی اینکه اینها با انگلیسها خیلی رابطه نزدیک داشتند.
آن وقتها که هر کس، هر خانی، هر کسی مجبور بود که خودش را به یکی بچسباند، ولی این دو نفر آدمهای خیلی وطنپرستی بودند و گمان نمیکنم که بستگی به انگلیسیها میداشتند ولی خب خانهای آن وقت همه به انگلیسها نزدیک بودند، تمام خانهای بختیاری، قشقایی و تمام ایلات با انگلیسها رابطه داشتند و به خصوص خزعل در خوزستان. جریان خزعل را لابد میدانید که وقتی پدرم رفت برای فتح خوزستان، از طرف انگلستان رسما اولتیماتوم داده شد به ایشان که خزعل را نباید دست بزنید و در سفرنامهای هم که پدرم نوشتند به نام سفرنامه خوزستان، اینها همه کامل نوشته شده که تا چه اندازه انگلیسها از خزعل پشتیبانی میکردند، یعنی دستنشانده انگلیسها بود.
از اطرافیان اعلیحضرت اگر بخواهیم اسم ببریم، فرمودید که علم خیلی به اعلیحضرت نزدیک بود. افراد دیگری که نزدیک بودند چه کسانی بودند؟
متاسفانه آن دو نفر مردند، یعنی هژیر و رزمآرا که مردند. بعد از آنها واقعا من جز دکتر اقبال و علم کس دیگری را نمیتوانم زیاد نام ببرم.
رابطه اعلیحضرت با اقبال و علم در یک سطح بود؟
با علم بیشتر.
آیا با اقبال بیشتر جنبه رسمی داشت؟
ولی خب اقبال را هم خیلی دوست داشتند، برای اینکه میگفتند خیلی مرد پاک و وطنپرستی است و با علم طوری دیگری بودند چون اصلا از طفولیت با هم بزرگ شده بودند. برای اینکه همان موقع که من زن پسر قوام شدم، دختر قوام هم زن علم شد، اینست که ما رابطه فامیلی هم داشتیم و همینطور مدام همدیگر را میدیدیم.
رابطه اعلیحضرت با علم نزدیکتر بود یا با فردوست؟
فردوست یک چیز دیگر بود. دوست بچگی بود ولی بعدا آن قدرها در کارها به اعلیحضرت نزدیک نبود و یک مدتی هم در زمان ثریا، فردوست دور افتاد.
علتش چه بود؟
علتش این بود که تمام اشخاصی که نزدیک و دوست صمیمی و حتی فامیل اعلیحضرت بودند پخش و پلا شدند و اشخاص تازهتری آمدند.
این موضوع بر اساس این بود که ملکه ثریا نمیخواست اینها نزدیک باشند؟
بله.
فردوست را که شما میفرمایید از بچگی در دستگاه بود.
من هنوز که هنوز است نمیتوانم تصور کنم یا باور کنم که فردوست خیانت کرده باشد، ولی فکر میکنم که متاسفانه.
بفرمایید در آن موقعی که با اعلیحضرت همشاگردی و همکلاس بود، چطور آدمی بود؟
خیلی پسر باهوشی بود و در درس قوی بود و ریاضیاتش خیلی خوب بود و به اعلیحضرت خیلی نزدیک بود، یعنی با هم مثل دو برادر بودند. فکر میکنم که اعلیحضرت با فردوست نزدیکتر از برادر خودش بود، برای اینکه سنش نزدیکتر بود تا شاهپور علیرضا، ولی با فردوست همسن بودند یعنی او دو سال بزرگتر بود و شاهپور سه سال کوچکتر از آنها بود.
آیا همینطور در تمام مراحل با اعلیحضرت بود؟
در تمام مراحل یعنی روز و شب با اعلیحضرت بود.
و اعلیحضرت به او اطمینان داشتند؟
شب و روز در تمام مدت با اعلیحضرت بود. سر شام و ناهار تنها شخصی از خارج فامیل که با اعلیحضرت شام و ناهار میخورد، فردوست بود.
آیا هیچ وقت هم سعی نمیکرد که خودش را جلو بیندازد؟
اینکه بیاید جلو، تا آخر هم نکرد.
و اعلیحضرت به او اطمینان داشتند؟
صد درصد. حتی در این آخرها که خیلی از مقامات یک چیزهایی میفرستادند برای اعلیحضرت و ایشان در یک جلسه فرمودند که حتی این یک دوست مرا هم میخواهند از من بگیرند. برای اینکه در این اواخر، از فردوست خیلی چیزها میفرستادند برای اعلیحضرت.
آیا علیه فردوست گزارش میرسید؟
بله گزارش میرسید، از ساواک میرسید و از رکن ۲ و اینها علیه فردوست.
خیلی جالب است که اعلیحضرت توجهی نمیکردند.
بله توجهی نکردند.
خود فردوست یک موقع قائممقام ساواک بود.
بله، از آنجا رفت و یک پست مهمتری گرفت، یعنی پستی داشت که آنچه را که دلش میخواست به اعلیحضرت گزارش میداد. در واقع مثل غربالی بود که از همه اطراف تمام اخبار میآمد و در آنجا جمع میشد و او جدا میکرد و آنچه را که میخواست برای اعلیحضرت میفرستاد، از ساواک گرفته تا رکن ۲ و شهربانی. تمام این اخبار پیش فردوست جمع میشد و از آنجا غربال میشد و فرستاده میشد به دفتر مخصوص.
والاحضرت هیچ وقت خودتان مستقیما با فردوست کاری داشتید؟
همیشه. همیشه.
هیچ وقت به او مشکوک نبودید؟
هیچ وقت و الان هم خیلی به سختی قبول میکنم ولی شنیدم که از طرف حکومت اسلامی به پسرش کاری در سازمان ملل دادند و این میرساند که رابطه هست که پسر فردوست را به نمایندگی ایران میفرستند.
اگر واقعا چنین چیزی باشد که این واقعا خیانت کرده به این دستگاه، شما فکر میکنید چرا؟
عقده شخصی بوده.
این را خیلیها میگویند که او یک آدم عقدهای بوده. مقصود او چه بوده است؟
به شما میگویم که او از یک فامیل خیلی کوچکی بود، شاید از همان بچگی این عقده را داشته که مثلا چرا من نیستم، من که باهوشم، من که درسم را خوب میخوانم. او یک چنین عقدهای در دلش داشته، نمیدانم واقعا و نمیتوانم بگویم و برای من اصلا قابل فهم نیست.
در این اواخر هم هنوز به اعلیحضرت نزدیک بود؟
بله، به شما میگویم، او حساسترین پستها را داشت ولی دیگر او را شخصا خیلی زیاد نمیدیدنش، فقط گزارشها میرفت و از طریق گزارش ارتباط داشت و اینکه توی دستگاه باشد و بیاید ناهار یا شام بخورد و معاشرت داشته باشد، نبود و از چشم دور شده بود.
این ماههای آخر، والاحضرت تهران تشریف نداشتید؟
نه من ۶ ماه آخر را نبودم و در ماه سپتامبر رفتم و این اتفاق در ماه فوریه افتاد. در این دفعه باز هم اولین چیزی که پیش آمد، اولتیماتومی بود که به اعلیحضرت دادند و این بود که خواهر شما باید برود. چه بسا اگر من بودم اتفاقات طور دیگر میشد.
چه کسی این اولتیماتوم را داد؟
همان آدمهایی که بودند و «اپوزیسیون» را در دست داشتند.
خیلی شایع هست و اینکه تا چه حد درست است نمیدانم که میگویند روزهای آخری که اعلیحضرت تصمیم گرفته بودند ایران را ترک کنند، به امراء ارتش فرموده بودند که به حرفهای فردوست گوش کنید. میخواهم ببینم که والاحضرت هیچ اطلاعی راجع به این موضوع دارند؟
نه، نفرموده بودند که به حرف فردوست گوش بدهید، فرموده بودند که صد درصد پشتیبانی از نخستوزیر بکنند که آن وقت جناب آقای بختیار بودند و در صورت لازم هرگونه همکاری با ایشان بکنند و این دستور آخری بود که به امراء ارتش داده بودند که البته آنها هم همکاری نکردند و با امضاء ۲۸ نفر از امراء، ارتش از دولت جدا شد و آن روز که رئیس دولت وقت آقای بختیار آنها را خواست برای اینکه به آنها بگوید که جلوگیری بکنید، کودتا بکنید، یک کاری بکنید هیچ کدام آنها حاضر نشدند که او هم مجبور شد که در رفت.
رابطه ایادی با اعلیحضرت چه بود؟
ایادی دکتر مخصوص اعلیحضرت بود.
آیا طبیب خوبی هم بود؟
طبیب خوبی نبود ولی خوب باز هم به واسطه نزدیکی و آشنایی او، اعلیحضرت میل نداشتند با یک طبیب ناشناس رفتوآمد داشته باشند. او هم رفتوآمدش بیشتر از حد یک طبیب بود و خیلی زیاد نزدیک بود.
راجع به ایادی هم حرف زیاد است که از موقعیتش در دربار سوءاستفاده میکرده.
والله نمیدانم دیگر، برای همه حرف میزنند. راجع به همه آنقدر حرف زدند و بعد دروغ درآمد. آدم نمیداند چه را قبول بکند و چه را قبول نکند. برای اینکه یک وقتی من خوب یادم هست که میگفتند: وزراء بدون استثناء دزد هستند و به خصوص از کسی که بیشتر از همه میگفتند، آن بیچاره وزیر کشاورزی، روحانی بود که بعدها معلوم شد که یک قران هم ندارد و زنش در بدترین وضع ممکن الان دارد زندگی میکند. پس اگر تمام این حرفهایی را که میزنند روی این اصل بخواهید بگیرید، خب تمام حرفهایی که میزنند لابد اراجیف و دروغ بوده، برای اینکه برای خراب کردن، این یک نقشه یک روزه و دو روزه نبوده، بلکه یک نقشه طولانی بوده که از ۱۹۷۵ و بعد از بالا بردن قیمت نفت درست شد. یعنی نقشه تخریب شخص اعلیحضرت، آن وقت دیگر هر طور که توانستند خراب کردند، چه فامیلش را، چه اطرافیانش را و چه اشخاصی را که با ایشان کار میکردند.
در اینجا مقصود کمپانیهای نفت است؟
کمپانیهای نفت، چیزهای خارجی، انگلیسها، روسها، آمریکاییها همه با هم دست به هم دادند[…] آنها استفاده کردند از آن اتفاقی که روز پانزدهم خرداد افتاد و [آیتالله] خمینی را علم کردند و البته بهترین راه برای برانگیختن یک ملتی، دو عامل دارد و به خصوص در ایران که همه میگفتند: خدا، شاه، میهن. اینطور جلوه دادند که این مردی که به دست خدا آمده و در مقابل شاه قرار گرفته است، و این تنها راهی بود که میتوانستند این دستگاه بزرگ را بلند بکنند، یعنی همین مسئله اسلام بود.
از سال ۱۹۷۵ که فرمودید و در آن موقع خود والاحضرت هم تهران تشریف داشتید و نزدیک به اعلیحضرت بودید، آیا اعلیحضرت هیچ حس میکردند که توطئهای در کار است؟
حتما اعلیحضرت میدانستند. برای اینکه چندین بار به من گفتند. مخصوصا این اواخر یک دفعه به من گفتند. من به ایشان گفتم که این چیست که اینطور تمام چیزها بد مینویسند و بد میگویند و دروغ میسازند. ایشان فرمودند: من نمیدانم، اگر تمام این کارها از طرف آمریکایی نباشد.
واقعا مشکوک بودند؟
بله، این حرفی بود که به من زدند و من گفتم چرا، شانه خودشان را بالا انداختند و گفتند نمیدانم. ولی خوب قطعا کارتلهای نفتی به خاطر منافع خودشان نمیخواستند یک ژاپن دومی در آسیا باشد. دنیای غرب و حتی آمریکاییها یک جا، برای ژاپن ناراحت بودند تا چه رسد به اینکه یک ژاپن دومی هم درست بشود در آن نقطه دنیا. اگر پنج سال یا ده سال دیگر ایران به همان نحوه جلو میرفت طولی نمیکشید که به پای ژاپن میرسید و خودکفا میشد و میتوانست در آن منطقه، چیزهایی مثل چیزهایی که در اروپا درست میشد، درست بکند و تمام کالاهایش را در آنجا به فروش برساند و دیگر خریدار کالاهای اروپایی نباشد. این بود که خواستند این قدرت بزرگ را در خاورمیانه بشکنند و همه خاورمیانه را مثل الان عبد و عبید خودشان بکنند و الان میبینید دیگر که، هر مملکتی در خاورمیانه چشمش یا به آمریکا است یا به روس و یا به انگلیس.
آیا دستگاههای امنیتی ایران خوب واقف بودند که خارجیها مشغول فعالیتی هستند یا نه؟
دستگاههای امنیتی ما؟
اصلا دستگاه امنیتی ایران واقعا چطور بود؟
دستگاه امنیتی هم، آن هم باز یک چیز پوشالی بود که به عقیده من زیادی روی آن خرج شد، یعنی به عوض اینکه کار خودش را بکند، خب در دستگاه امنیتی هم خیلی «انتروانسیون» زیاد بود، آمریکایی خیلی زیاد شده بود. روسها خیلی زیاد بودند، به این جهت کار اصلی خودشان را که امنیت مملکت باشد از دست داده بودند و فقط افتاده بودند و اشخاص را دنبال میکردند که این آدم خوبی است یا آن یکی بد است یا آن یکی چه میگوید و به این صورت از کار حقیقی خودشان منفک شده بودند. مثلا اینها به این خطر توجه نکرده بودند که ما در سال ۱۹۷۸ یازده هزار منبر داشتیم، در یازده هزار نقطه مملکت بر ضد سلطنت و حکومت حرف میزنند و روی منابر هم که میدانید […] در هر دهی هم حاکم اصلی آخوند محله است. این بود که عده آخوندها به ۲۰ هزار نفر رسیده بود و با یازده هزار منبر، و این یک نقشهای بود که از خیلی پیش کشیده شده بود.
آیا دستگاه امنیتی به آن قدرتی که فکر میکردند موثر باشد، بود؟
موثر نبود.
نظر والاحضرت نسبت به تیمور بختیار چه بود؟
تیمور بختیار در اوایل خیلی خوب کار میکرد و خب اصل سازمان امنیت را گذاشت، تودهایها را شناسایی کرد، ولی بعد از اینکه امینی آمد او را از کار انداخت و مجبور شد که از مملکت برود بیرون. بعدا یک آدم خیلی خشن و انتقامجویی درآمد که حتی به آنجا رسید که رفت به بغداد و در آنجا میخواست که با کمک عراقیها در ایران کودتا کند. ولی آنطور که من او را میشناختم آدم بدی نمیدیدمش، برای اینکه اتفاقا بختیار همهکاره من بود و کارهای من همه دست او بود. ولی بعدا بختیار به کلی برگشت و در زمانی که تبعید شد نمیدانم که به غیرتش برخورد و یا اینکه حس وطنپرستی او که حالا باید در تبعید باشد، ناراحتش کرد، یا چه بود نمیدانم چه شد که به کلی تغییر قیافه داد و یک آدم دیگری شد.
در زمانی که در تبعید بود، هیچ سعی شد که با او تماس گرفته شود و به او گفته شود که موقعی امکان خواهد داشت برگردد به مملکت و بنابراین بهتر است که ساکت بنشیند؟
در موقعی که در تبعید بود من خودم خیلی میدیدمش و چندین بار او را دیدم.
در سوئیس؟
نه میآمد به جنوب فرانسه و مرا میدید و هر دفعه که من میرفتم به اروپا، میآمد و مرا میدید و من همیشه به او نصیحت میکردم که والله عیب ندارد. زمان امینی هم خب میدانید که باز هم برای ما خیلی آسان نبود و من آن وقت هم همین نقطه تبعید بودم. به بختیار میگفتم من اینجا هستم، شما هم هستید. بالاخره میگذرد و تمام میشود و همه بر میگردیم ولی بختیار یک ناراحتی عجیبی داشت از اینکه چرا باید ایران را ترک کند و اینکه چرا از او پشتیبانی نشد.
آیا منظورش این بود که چرا اعلیحضرت جلوی امینی را نگرفتهاند؟
بله، ولی اگر بختیار مانده بود او را میگرفتند و امینی او را میگرفت و در آن موقع اعلیحضرت نجاتش دادند برای اینکه به او گفتند برو، قبل از آنکه او را بگیرند.
و بختیار این را قبول نمیکرد؟
نمیتوانست قبول کند که خارج شد از ایران.
کی ملتفت شدند که او دارد با عراقیها زد و بند میکند؟
در این آخریها.
راجع به قتل او، والاحضرت هیچ اطلاعی ندارند؟
من اطلاع ندارم ولی میگویند که سازمان امنیت ما کرده و نمیدانم که راست است یا دروغ است. بعضیها هم میگویند که رفت شکار و تصادف کرده و گلوله خورده است، بعضیها هم میگویند تصادف کرده ولی قطعا رابطه او با عراقیها صحیح است که در آنجا بود و توطئه میچید برای اینکه بیاید و از جنوب وارد ایران شود.
پس از بختیار یک مدت دو یا سه سالی پاکروان رئیس سازمان امنیت بود.
بله پاکروان واقعا آدم بسیار خوبی بود و میتوانم بگویم دیپلمات فوقالعاده خوبی بود. میدانید که اول، «کاریرش» نظامی بود و اصلا چیزی که نداشت حالت نظامی بود. او یک آدم فیلسوف و خوش حرفزن و مشروبخور و اینطور آدمی بود اصلا و به ریاست سازمان امنیت نمیخورد. برای سفارت خیلی خوب بود.
در زمان ریاست او بود که آن واقع ۱۵ خرداد پیش آمد؟
او باعث شد که [آیتالله] خمینی را نکشند.
والاحضرت آن روز در تهران تشریف داشتید؟
نخیر، من نبودم.
جریان چه بود؟
جریان همینطور بود و همین بساط بود که به پا کردند، منتهی یک خورده کوچکتر، ولی جلویش گرفته شد و اگر جلویش را نمیگرفتند همین میشد، آن وقت علم بود و دستور داد که جلوی این شلوغبازیها را بگیرند.
در آن روز خود اعلیحضرت چه نظر داشتند؟ آیا والاحضرت هیچ میدانید؟ خیلیها میگویند که حتی آن روز هم اعلیحضرت دائم میگفتند که به مردم تیراندازی نکنند.
بله این درست است ولی من نبودم آنجا که بدانم، بعدها علم به من گفت که امر میفرمودند که نزنید ولی من دستور دادم که بزنند و خودم رفتم گرفتم خوابیدم. عصر غائله تمام شد و همین آقای پاکروان باعث شد که خمینی به حبس نرود و اگر به حبس افتاده بود حتما حکم اعدامش صادر میشد.
یعنی پاکروان رفت حضور اعلیحضرت؟
بله، حضور اعلیحضرت رفت و خواست که عوض اینکه بگیرند و حبسش بکنند، تبعیدش بکنند.
بعد از پاکروان هم که نصیری آمد.
نصیری شد که تا آخر هم نصیری بود.
نصیری چطور آدمی بود؟
نصیری هم برعکس آن حرفهایی که میزنند بسیار آدم خوبی بود و تا آخر هم نشان داد که آدم خیلی «لویال»، شاهدوست و خیلی وطنپرست بود، تا آخرش که دیدیم چطور کشته شد بدون اینکه کوچکترین حرفی بزند.
رابطه این روسای سازمان امنیت با دولت چطور بود؟
من والله درست نمیدانم، من به شما یک چیزی را بگویم که هر قدر من در زمان جوانیام یعنی از ۲۰ تا ۳۰ سالگی در سیاست دخالت داشتم از زمانی که بعد از مصدق، اعلیحضرت اختیار را در دست گرفتند، من به کلی از سیاست کنارهگیری کردم. برای اینکه دیگر واقعا احتیاجی به من نبود و اعلیحضرت خودشان کاملا وارد بودند و دیگر احتیاجی به من نبود و من افتادم در قسمت امور خیریه و اجتماعی.
ولی خب خیلی صحبت از والاحضرت میشد.
من زیاد وارد نبودم که واقعا مو به مو بگویم، آنقدر که میدانم میگویم.
ولی خیلیها معتقد بودند که هنوز هم والاحضرت میتوانستند که وزیر یا سفیری را عوض کنند.
بله میدانیم ولی دیگر اینطور نبود، هر قدر در اولش درست بود، دیگر قسمت دومش دروغ بود. یعنی از ۱۹۵۰ که مصدق آمد من به کلی از سیاست کنارهگیری کردم، ولی این در ذهن مردم تا الان هم مانده و تا آخر هم مانده بود.
بالاخره والاحضرت، نصیری را که میدیدید؟
نصیری را بیخود نمیدیدم، مثلا در میهمانی ممکن بود او را ببینم.
هیچ وقت میشد بیاید و راجع به مسئله سیاسی صحبت کند؟
هیچ وقت. اصلا هیچ وقت از سیاست صحبت نمیکردم. فقط یک دفعه ثابتی را خواستم و آن هم چون رئیس کمیسیون حقوق بشر ایران بودم، و از او سؤال کردم که این حرفها که میزنند که مردم را داغ میکنید و میسوزانید درست است یا نه، و گفتم من خودم مایلم که به یکی از محبسها بروم و از نزدیک ببینم. او به من گفت: شما میتوانید بروید و ببینید، برای اینکه تمام مسائل دروغ است، ولی ما میترسیم که به شما اهانت بشود و آن اشخاصی که در حبس هستند اهانت بکنند و بد بگویند و بهتر است که نروید. ولی من به این کفایت نکردم و یک روز خودم سرزده رفتم به محبس قصر و در آنجا هیچ چیز از این چیزها را ندیدم. من خیلی در ایران مسافرت میکردم و بیشتر اوقات در مسافرت بودم و اولین کارم این بود که سرزده میرفتم و محبسها را بازدید میکردم و واقعا هیچ یک از این حرفهایی را که میگویند، ندیدم.
ممکن است کمی بیشتر درباره بازدید از زندان قصر بفرمایید که چگونه بود؟
موضوع زندان قصر اینطور بود که دندانم درد میکرد و رفتم پیش دکتر نواب که دندانسازم بود. یک روز که آنجا رفتم، دیدم که نواب خیلی ناراحت است. گفتم چرا ناراحت هستید؟ گفت خواهر مرا گرفتند برای اینکه شوهرش بدهی داشته و نتوانسته بپردازد چون روز پنجشنبه بوده و بدین جهت او را بردند به حبس و خیلی ناراحت بود. من گفتم تو ناراحت نباش و من الان تحقیق میکنم ببینم که چیست و اگر واقعا کاری نکرده باشد و خلافی نکرده باشد میگویم که اذیتش نکنند و از حبس بیاورندش بیرون. خودم بلند شدم و رفتم و بدون خبر قبلی رفتم به محبس قصر و البته راهم نمیدادند و بعد گفتم کی هستم، بعد آمدند و رئیس محبس نبود ولی معاونش بود و گفتم من میخواهم این آدم را ببینم. در این موقع یک خانم چادری آمد و گفت که من خواهر نواب هستم و من نواب را هم با خودم برده بودم. خلاصه آنجا تحقیق کردم و دیدم که راست میگوید و چون پنجشنبه بوده نتوانسته پول را بپردازد و اگر شنبه بود و روز جمعه تعطیل پیش نمیآمد، میتوانست آن پولی را که لازم است بپردازد و چون پنجشنبه بوده او را بیخودی گرفته و یک شب حبس کردهاند و من گفتم که آزادش بکنند و آزادش کردند و ضمنا رفتم و تمام محبس قصر را بازدید کردم و شاید تمام محبسها بهتر از محبسهای آمریکا بود. در محبسهای آمریکایی من نرفتهام که ببینم ولی آنچه در فیلمها نشان میدهند، یک چیزهای وحشتناکی است و خیلی بد رفتاری میکنند در خارج، ولی من در آنجا چنین چیزی ندیدم.
ثابتی را فقط یک دفعه دیدید؟
بله، من یک دفعه دیدم. بعد دو یا سه دفعه هم با تلفن با او صحبت کردم.
او را چطور آدمی دیدید؟
آدم پر و پا قرصی بود. آدم واردی بود و مثلا او به من میگفت که من مستاصل شدهام و اصلا نمیدانم چکار کنم. برای اینکه در حساسترین محل مملکت که تلویزیون باشد، در هر سر جایش و پستش یک کمونیست هست و دربست همه چیز مملکت، تلویزیون و اخبار مملکت در دست کمونیستها است.
چرا اینطور بود؟
برای اینکه آقای قطبی تمایلش را نمیتوانم بگویم که کمونیست بود ولی خوب تمایلش به جوانها بود و میخواست که جوانها را بیاورد روی کار و به آنها کار بدهد و خوب حق و حقیقت هم همین است که بالاخره جوانهای تحصیلکرده باید روی کار بیایند ولی غافل از اینکه کمونیست همیشه کمونیست میماند و وقتی که بتواند و آنجا که بتواند نشان میدهد. ما دیدیم در اواخر سلطنت اعلیحضرت رادیو و تلویزیون اصلا افتضاح بود. مثلا پیش از آنکه نمایش فوتبال جهانی را بدهند که تمام مردم جلوی رادیو و تلویزیون مینشستند، قبلا فیلمی از ناصرالدین شاه را نشان میدادند که چطور او را کشتهاند یا یک فیلم قهرمانی… به حساب خودشان از انقلاب یکی از ممالک آمریکای جنوبی که چطور شاه کشته شد. یا اینکه از چیزهای انقلابی تماما نشان میدادند، در صورتی که در مملکت ما لازم نبود که از این چیزها نشان بدهند.
هیچ وقت از آقای قطبی توضیح میخواستند که چرا این کار را میکند؟
هر وقت توضیح میخواستند، میگفت که من خودم مسئول اینها هستم شخصا. در آن موقعی که ثابتی از او توضیح خواسته بود که چرا این اشخاص را در تلویزیون گذاشتید؟ شخصا نوشته که این اشخاص با مسئولیت من استخدام شدند.
اصلا هیچ وقت گزارشی تهیه نشد که به عرض اعلیحضرت برسد؟
چرا رسانده بودند. اعلیحضرت هم دو یا سه دفعه فرمودند ولی او همیشه میگفت که من خودم تضمین میکنم و ضامن اینها هستم. هیچ کس فکر نمیکند و حتی الان هم نمیتوانم بگویم که قطبی میخواسته خیانت بکنه ولی از راه بچگی و ندانمکاری و یا اینکه فکر میکرده که اینها ممکن است از این طریق به راه راست بیایند و یا اینکه بیشتر بشود از آنها استفاده کرد، از لحاظ خبرگی که در کارشان دارند، لذا تمام پستهای حساس رادیو و تلویزیون را به آنها داده بود.
والاحضرت اگر اجازه بفرمایید امروز خاطراتشان را راجع به سالهای اخیر دوران اعلیحضرت بفرمایند. آیا والاحضرت در سالهای آخر ۱۹۷۷، ۱۹۷۸ در تهران تشریف داشتید یا در خارج بودید؟
من فورا بعد از اینکه از مسافرتم از مناطق روسیه آمدم، درست مصادف بود با آن روز که خیلی کلاشینگ بود و خیلی جمعیت بود و من اتفاقا با هلیکوپتر که پرواز میکردم، راه بسته بود و من ناچار با هلیکوپتر پرواز کردم و از میدان شهیاد دیدم که چقدر جمعیت بود.
تاریخ آن روز را به خاطر دارید؟
در ماه سپتامبر بود که روز هفتم وارد شدم و روز سیزدهم رفتم. بعد از اینکه برادرم را دیدم، اولین چیزی که به من گفتند، گفتند: من میخواهم که شما بروید. من گفتم که نمیتوانم بروم، حالا یک چند وقتی اینجا هستم، گفتند برای راحتی خیال من تو حتما بروید. در صورتی که بعد من فهمیدم که به ایشان فشار آمده بود که اول کسی که باید برود من هستم و برای بار دوم اولین کسی که قربانی شد من بودم که ناچار شدم مملکت را ترک بکنم البته برای من خیل مشکل بود به خصوص که از دور خبرهایی که هر روز میرسید خیلی ناراحت کننده بود و اعصاب من به کلی داغان شده بود و هنوز اعلیحضرت پنج ماه در ایران بودند، برای اینکه من در سپتامبر آمدم بیرون و اعلیحضرت در ماه ژانویه آمدند و این مدت پنج ماه طول کشید که ایشان در تهران بودند و من در خارج و خیلی به من سخت گذشت از لحاظ اینکه نمیشد هر روز تماس گرفت و تماسها فقط از راه تلویزیون و رادیو بود و تلویزیون و رادیو آن وقت قیامت میکردند دیگر به خبرهای مختلف و خبرهای بد و گوناگون.
چند روزی که تهران تشریف داشتید با مقامات دولتی، هیچ کدام تماس گرفتید که از آنها بپرسید وضع چطور است؟
نه تماس نگرفتم. در آنجا وقتی نداشتم و آن چند روز هم سعی میکردم که هر چه میتوانم برادرم را ببینم.
با علیاحضرت تماس گرفتید، چه میگفتند؟
علیاحضرت هم چیزی نمیگفتند. هنوز آنقدر سخت نشده بود و هنوز هیچ کس فکر نمیکرد که کار به اینجا بکشد، فکر میکردند که یک راهحلی پیدا میشود در هر صورت، دیگر فکر آمدن بیرون از مملکت اصلا نبود و چنین چیزی نبود.
والاحضرت از کسالت اعلیحضرت هیچ اطلاعی داشتند؟
نه اصلا اطلاع نداشتم و فقط در نیویورک مطلع شدم وقتی که آمدند بار اول برای معالجه، آنجا به من گفتند.
علیاحضرت خبر داشتند از کسالت ایشان؟
علیاحضرت هم در دو سال اخیر فقط میدانستند.
چه اشخاصی میدانستند؟
ایادی، علم و هویدا.
هویدا هم میدانست؟
بله.
چند سال بود که اعلیحضرت کسالت داشتند؟
در ایران هفت سال.
آیا اینها از روز اول میدانستند؟
از روز اول که نمیدانم ولی اینها حتما اطلاع داشتند و ایادی که میدانست و علم هم میدانست ولی نمیدانم که از چه موقع میدانستند و اینها اشخاصی بودند که میدانستند.
علیاحضرت در سالهای آخر فهمیدند؟
دو سال آخر و این مرضی بود که خوب مهار شده بود و اگر به طور عادی پیش میرفت اصلا ممکن بود که یا از بین برود و یا سالها طول بکشد و همینطور هم که اتفاقا کارتر در کتابش نوشته دکترها اینجا میگفتند که اگر درست معالجه بشود یعنی همانطور که معالجه شده پیش برود، ممکن بود چند سال طول بکشد. متاسفانه بعد از این اتفاقی که افتاد به واسطه فشار روحی زیاد و یا به واسطه نبودن و دسترسی نداشتن به چیزهای صحی و طبی، هر وقت که باید یک عملی انجام میشد، همیشه سه ماه عقب میافتاد مثلا برادرم در مکزیک که بود از آنجا شروع شد به گرفتن مرض جاندیس یا زرده یا یرقان و این البته کار ما را خیلی عقب انداخت و بعد در اثر آن طحال ایشان خیلی بزرگ شد و در همان موقع میبایستی که طحال عمل بشود ولی متاسفانه چون در آنجا وسیله نبود، حتی خود تالیوت رئیسجمهور مکزیک به اعلیحضرت گفت که شما در اینجا عمل نکنید و این عمل خیلی مهمی است و باید در آمریکا عمل بکنید. به این علت رفتن و آمدن و گفتن و شنیدن و خبر بردن و خبر آوردن بالاخره سه ماه طول کشید و این کار عمل را سه ماه عقب انداخت. بعد از آنکه آمدند اینجا و عمل کردند، همان موقع چون طحال بزرگ شده بود میبایستی که آن را بر میداشتند ولی چون عمل کیسه صفرا داشتند که پر شده بود از سنگ، اول گفتند که کیسه صفرا را باید عمل کرد برای اینکه زرده یرقان تمام بشود و در همانجا بعضی از دکترها عقیده داشتند که در همانجا طحال نیز بایستی برداشته میشد ولی بعضیها گفتند که نه نمیشود چون ساعتهای زیادی باید زیر عمل باشند و برای مریض خطرناک است. بعد در موقعی که اینجا را ترک کردند به عوض اینکه شش هفته در اینجا بمانند فقط دو هفته ماندند در مریضخانه و از اینجا رفتند و خودشان نمیخواستند اسباب زحمت آمریکاییها بشوند. با این هاستیژگیری (گروگانگیری) و اینها رفتند برای له تیام ایربیس لکلند در آنجا پانزده روز ماندند و دکترهای هوستن یونیورسیتی رفتن اعلیحضرت را دیدند گفتند که اصلا عجیب است که چطور این طحال برداشته نشده و این طحال باید الان برداشته بشود و اینها باز طول کشید تا سه، چهار ماه بعد، بعد آن اتفاقهایی که در پاناما افتاد و رفتند به مریضخانه و برگشتند و عمل نکردندشان که خبر دارید و بالاخره رفتند و این عمل را در مصر انجام دادند. باز هم آنجا اقلا یک شش ماهی گذشته بود از موقعی که این مرض در بدن پیدا میشود. اگر معالجه نشود و عمل نشود همه جا را میگیرد و متاسفانه وقتی عمل کردند و طحال را دیدند معلوم شد که به کبد هم سرایت کرده است، آن وقت دیگر کاریش نمیشد کرد.
والاحضرت حالا که برمیگردند به گذشته و یک نظری به اوضاع و احوال میکنند فکر میکنید اینکه این کسالت اعلیحضرت را تا آن آخر اینطوری سری نگاه داشتند آیا این صلاح بود؟
من فکر میکنم که اعلیحضرت حتما خودشان بهتر میدانستند که چکار میکنند چون برنامههای خیلی فشرده داشتند و میخواستند خودشان تمام کنند و میدانستند که و نمیخواستند که ملت را ناراحت بکنند و این هم یک مرضی بود که ناراحتشان نمیکرد، چیزی نبود که اسباب زحمت ایشان باشد، اسباب ناراحتی مزاجی ایشان باشد. اولش بود و خیلی خوب مهار شده بود ولی در هر صورت لابد اگر مانده بودند بالاخره فهمیده میشد.
این دواها و قرصهایی که میخوردند در این روزهای آخر و با این ناراحتیهایی که پیش میآمد، اعلیحضرت چه فکر میکردند؟
همین کارهایی بود که کردند و عمل کردند برای این لابد میدانستند که ممکن بود از بین بروند تا قبل از اینکه ولیعهد به سن قانونی برسد و این تصمیم را گرفتند، لابد در ذهن ایشان این بوده که ممکن است دوام نیاورند تا بیست و یک سالگی ولیعهد.
عدهای مثلا از افسرها و ارتشیها معتقدند و حالا میگویند که اگر ما میدانستیم که اعلیحضرت این کسالت را دارند و آن روزهای آخر و ماههای آخر که اعلیحضرت دائم مواظب این بودند که ماها یعنی ارتش اقدامی نکند، اینها میگویند ما آن موقع خودمان یک اقدام مستقلی میکردیم برای حفظ سلطنت و حفظ ایران.
من فکر نمیکنم که اینطور باشد برای اینکه اعلیحضرت، به طوری ارتش در مهار ایشان بود که بدون اجازه اعلیحضرت ممکن نبود به هیچ اقدامی دست بزنند.
آنها هم همین را میگویند که ما نمیدانستیم که اعلیحضرت مریض هستند.
اگر هم میدانستند باز هم کاری نمیتوانستند بکنند برای اینکه ارتش فقط به دستور یک نفر عمل میکرد حتی روسای آن، مگر اینکه از سرهنگ و سروانها یک کسی کودتایی میکرد و آن را هم فکر نمیکنم برای اینکه ترتیب ارتش یک طوری بود که دسته از دسته دیگر فرق نداشت و تصمیم با آن بالای بالا بود و آنکه در رأس بود میتوانست تصمیم بگیرد وگرنه ردههای پایین یا وسط یا در ردههای بالا، ارتش نمیتوانست تصمیم بگیرد و آن کودتایی که لازم بود بکنند بعد از رفتن اعلیحضرت بود که متاسفانه نکردند.
وقتی که والاحضرت برگشتند به خارج از کشور در سیزده ماه سپتامبر به کجا اول تشریف آوردند؟
من آمدم به آمریکا.
در آمریکا سعی کردید که تماسی با حکومت اینجا بگیرید و آیا اینها با شما تماسی گرفتند.
نه اینها با من تماسی نگرفتند ولی من که دو نفر معاون داشتم وقتی که اعلیحضرت از مملکت آمدند بیرون.
منظورم قبل از آنست که اعلیحضرت بیایند بیرون.
نه هیچ تماسی نگرفتند ولی البته راکفلر و کیسینجر را میدیدم برای خاطر اینکه دیگر بعد از آن بود که اعلیحضرت آمده بودند بیرون برای اینکه یک جایی پیدا کنیم و یک جای مناسبی در نظر بگیریم.
قبل از اینکه بیایند بیرون عرض میکنم.
نه و فایده هم نداشت که تماس میگرفتم برای اینکه اینها تصمیم خودشان را گرفته بودند.
با ایران با آشنایان و یا خود اعلیحضرت تلفنی تماس داشتید؟
جز با خود اعلیحضرت و علیاحضرت من با کس دیگری من در ایران تماس نداشتم.
اعلیحضرت راجع به اوضاع چه میگفتند، خود اعلیحضرت چه احساسی در آن روزها داشتند و فکر میکردند که چطور شده که وضع اینطور شده است؟
خودشان هم نمیدانستند و موضوع را نمیفهمیدند که چطور شد که اینطور همه چیز روی هم ریخت و شلوغ شد و در تمام مدتی که من آنجا بودم به اعلیحضرت میگفتند که یک چیزی گفتند به من، من خیلی تعجب کردم: گفتند که آمریکاییها مرا نمیخواهند و روسها نیستند و آمریکاییها هستند و این کاملا صحیح بود برای اینکه در همان موقعی که اعلیحضرت در تهران بودند آمریکاییها با [آیتالله] خمینی روابطی داشتند به وسیله قطبزاده و اینها.
اعلیحضرت چرا این حس را میکردند و میگفتند چه دلیلی داشته که آمریکاییها ایشان را نخواهند؟
لابد یک چیزهایی را میفهمیدند و در روش و در طرز فکر آنها یک طوری بود که فشار زیاد میآورند برای لیبرالیزاسیون (Liberalization) و هیومن رایت همان چیزهایی که میدانید اصلا در ایران با آن وضعی که بود دمکراسی غیرممکن بود. همانطوری که دیدید که به محض اینکه در را یک خورده باز کردند و لیبرالیزاسیون کردند، دیگر همه چیز مثل یک سدی که ترک خورده باشد به محض اینکه باز کردند، ترک شکست و آب همه چیز را برد. برای ما هنوز خیلی زود بود. همین وضع را میشد در عرض ده سال بکنند و به عوض اینکه فورا این کارها را بکنند در عرض ده سال میکردند و این مسئله هیومن رایتس و همین رایت بازی که درآورده بودند به قدری مسخره است که الان پس از گذشت زمان معلوم شد که موضوع هیومن رایت در ایران وجود نداشته برای اینکه به گفته خود اینها و فراموش کردم که کدام یک از آمریکاییها بود که گفت که در ایران در زمان اعلیحضرت و خود اعلیحضرت هم در کتابشان فرمودند که در زمان من فقط در تمام محبسها سه هزار و چهار صد نفر در تمام مملکت زندانی بودهاند که بیشتر آنها چاقوکش و متهمین مواد مخدر بودند یا اشخاصی که واقعا تروریست و اینها بودند ولی بازداشتی سیاسی ما جز صد و پنجاه نفر بیشتر نداشتیم و متاسفانه برای همین هم بود که این اتفاق افتاد برای اینکه همه آزاد بودند و تمام اشخاصی که در زمان مصدق بودند همه آزاد بودند و تمام کمونیستها و تودهایها همه آزاد بودند و بهترین پستها را گرفته بودند و یکی از موجبات از بین رفتن مملکت همین موضوع شد و این همانطور که قبلا هم به شما گفتم یکپارچه تمام دستگاه تلویزیون و تبلیغاتی ما در دست کمونیستها بود. در مطبعه اطلاعات تمام کارگرهایی که کار را میگرداندند همه کمونیست بودند. در آن روزها اصلا تبلیغاتی نبود و اگر تبلیغاتی بود به ضد خود ما میشد در مملکت خودمان.
این کمونیستها و چپیها که در دستگاهها مثل رادیو – تلویزیون یا اطلاعات نفوذ کرده بودند اینها چطور نفوذ کرده بودند؟ خود دولت اینها را تشویق میکرد یا سازمان امنیت اینها را تشویق میکرد؟
سازمان امنیت، چندین بار به خود من رجوع کردند و گفتند مواظب باشید و خطر زیاد است و در تمام دستگاههای تبلیغاتی کمونیستها رخنه کردهاند و مصدقیها همه آنجا هستند حتی نیکخواه که معاون تلویزیون بود کسی بود که به اعلیحضرت سوءقصد کرده بود. کسی که سوءقصد بکند به کسی، دیگر نمیتواند بیاید و سرسپرده بشود. آمدند و گفتند که البته سرسپرده شدیم و سوگند وفاداری
خوردند ولی باورکردنی نیست که اینها واقعا صادق بودند به اعلیحضرت همانطور که دیدیم که نبودند.
در دستگاههای ارتباط جمعی، رادیو ـ تلویزیون از همه مهمتر بود.
از همه مهمتر بود و از همه هم بیشتر این اشخاص را قبول کرده بودند.
رئیس رادیو ـ تلویزیون آقای قطبی که یکی از!
خود آقای قطبی که گمان نمیکنم خیانت محرزی کرده باشد ولی در تمام دستگاهش اشخاصی را که منصوب میکرد همه را به امضاء خودش و به تعهد خودش آنها را میآورد در آن دستگاه ولی او هم فکر میکنم آدم بهرهبرداری مخصوصا نبوده برای اینکه متاسفانه تبحر و انتلکت، همهاش بیشتر در همین اشخاص بود و نمیشد تلویزیون را دست مثلا یک حمال یا یک نفری که تحصیل نکرده داد و میبایستی بهترین اشخاص را انتخاب میکردند و میگذاشتند سر تلویزیون و متاسفانه آن اشخاص یا مصدقی بودند یا کمونیست بودند. خیلی کم بودند در دستگاه تلویزیون اشخاصی که از این طرف باشند و سرسپرده هم باشند.
آقای قطبی خویشاوندی نزدیک هم با علیاحضرت داشتند؟
بله پسر دایی ایشان بودند. من از آقای قطبی خودم هیچ چیزی ندارم. یقین دارم که به خصوص کاری را نکرده و اگر هم شده اشتباهاتی در دستگاهش بوده و شخصا و به خصوص نکرده و آن هم باز هم روی اشتباه بوده است.
ایراد عمده که همه از ایشان میگیرند، حالا البته، اینست که چرا اعلیحضرت که قدرت در دست ایشان بود یعنی قدرت انتظامی و ارتشی، چرا استفاده نکردند از این قدرت؟
این یک چیزی است که فهماندن آن خیلی مشکل است و من هم هر چه سعی میکنم که بفهمانم نمیتوانم برای اینکه اعلیحضرت یک آدمی بود که در عین اینکه قدرت داشت در عین حال آدم بسیار انسانی بود و اصلا تربیت اولیهاش اینطور بود که آدم دمکراتی بود و عقیده داشت که باید از تمام افراد مملکت استفاده کرد، افکارشان هر چه باشد فرق نمیکند ولی چون مملکتی بود که باید پیش میرفت و نمیشد این عده اشخاص را که مملکت تربیت میکرد آنها را گذاشت کنار برای اینکه دیگر کسی نمیماند. به این مناسبت از دانشگاه گرفته تا اطباء هر جایی که بود اینها را همه را سر کار میگذاشتند و از وجود آنها استفاده میکردند و از آن لحاظ که چرا در مواقع شلوغی شدت عمل به خرج نداند این بود که در آن موقع اگر میخواستند شدت عمل به خرج بدهند حتما میبایستی یک عده را میکشتند و این تنها چیزی بود که ایشان حاضر نبودند که کسی را بکشند یا اینکه دستوری بدهند برای قتل عام اشخاص. برای اینکه میگفتند من پادشاه این مملکت هستم و نه دیکتاتور. بعد از من پسر من باید شاه بشود و پسر من نمیتواند شاهد این باشد که پدرش دستش به خون آلوده باشد و من ترجیح میدهم که اگر لازم باشد حتی مملکت را ترک کنم ولی آدم نمیکشم.
والاحضرت راجع به این موضوع هیچ وقت با اعلیحضرت صحبت کردهاید که اعمال قدرتی در مملکت بشود.
عین همین حرفها را میزدند و اینها حرفهای خودشان است که فرمودند.
نقش علیاحضرت چه بود. خیلی حرف هست از لحاظ تاریخی راجع به نفوذی که علیاحضرت داشتند در سالهای اخیر و مخصوصا این ماههای اخیر سلطنت.
من چیزی نمیتوانم بگویم چون نبود، نمیدانم خیلی چیزها میگویند ولی صحبت عملش را من والله نمیتوانم قبول بکنم و نه میتوانم قبول نکنم و نه میدانم برای اینکه ایشان هم به همان اندازه که من دارم، اعلیحضرت را دوست داشتند و مملکتشان را دوست داشتند. باز هم اگر اشتباهی شده باز هم از روی قصدی نبوده و تمام این حرفها که میگویند مزخرف است برای اینکه ایشان هم به سهم خودشان میخواستند یک کاری بکنند و خدمتی بکنند و انتلکتوئلها (intellectuals) را جمع کنند، بلکه آنها را بتوانند دور هم جمع کنند تا یک پشتیبانی بیشتری برای سلطنت باشد.
در آن دو، سه سال قبل از خروج اعلیحضرت خود محیط دربار چطور بود؟ عدهای البته حالا حرف خیلی زیاد است راجع به خود آقای علم میگویند که باز او خودش یک درباری برای خودش درست کرده بود با دوستانش و اعمال نفوذهایی که میشد والاحضرت هیچ…
نه از آقای علم که به هیچ وجه من نمیتوانم صحبتی بکنم زیرا اگر ما دو یا سه نفر داشتیم که واقعا صمیمی بودند به اعلیحضرت یکی آقای علم بود و یکی اقبال که متاسفانه هر دو رفتند و من فکر میکنم که اگر اینها زنده بودند اصلا کار مملکت ما به اینجا نمیکشید.
هر دو به یک اندازه روی اعلیحضرت نفوذ داشتند یا به اعلیحضرت نزدیک بودند.
هیچ کس روی اعلیحضرت نفوذ نداشت ولی نزدیک بودند که بتوانند باز صحبت بکنند و توصیه بکنند و از این لحاظ آقای علم نزدیکتر بود ولی آقای اقبال هم به همان نزدیکی بود اما به آن شدت ممکن است نبود. برای اینکه آقای علم بزرگ شد با اعلیحضرت و در یک سن بودند و با همدیگر در دستگاه اعلیحضرت بزرگ شدند.
آقای هویدا چه نقشی داشت، خب سیزده سال نخستوزیر بود، او رابطهاش با اعلیحضرت چطور بود؟
آنطور که میدیدیم که رابطهاش خیلی نزدیک بود و اعلیحضرت خیلی آقای هویدا را دوست داشتند ولی در این اواخر همان چند روزی که من در ایران بودم گفتند که بزرگترین اشتباه من این بود که هویدا را شش سال پیش عوض نکردم، از شش سال پیش آقای جمشید آموزگار را میبایستی میآوردم یعنی همان زمانی که نفت بالا رفت میبایستی در همان موقع من آموزگار را میآوردم. برای اینکه مردم یک چهره را اگر زیاد ببینند اصلا زده میشوند به خصوص که آقای هویدا دیگر کاری از خودش نشان نمیداد، همینطور هر کس میرفت پهلویش میگفت من فقط عصای دست هستم و من فقط اطاعت امر میکنم در صورتی که یک نخستوزیر این حرف را نباید بزند و مخصوصا که کمال قدرت را اعلیحضرت به او داده بودند و او همه کاری را مثل یک نخستوزیر میکردند و عصای دست نبودند یا رئیس دفتر نبودند و نخستوزیری بودند که آنطور عمل میکردند.
اعلیحضرت از آقای آموزگار راضی بودند؟
بله، منتهی چیزی که فرمودند این بود که گفتند باز هم یک اشتباه دیگری که من کردم این بود که آموزگار را نبایستی بلند میکردم که بعد شریف امامی بیاید برای اینکه دولت شریف امامی اصلا کمر ما را شکست.
علت اینکه این نظر و لطف خاص را به آموزگار داشتند نگفتند که چه بود؟
برای اینکه آموزگار یک فردی بوده که از اول با درستی، با صمیمیت خدمت کرده بود در دستگاه و در دستگاهی هم که بود اعلیحضرت از او خیلی راضی بودند و در مورد کار نفت خیلی زحمت کشید و خیلی از او راضی بودند و فردی بود بسیار پاک و به عقیده من یکی از بهترین عناصر ما و ایران بود که کار خودش را هم خوب کرد منتهی بد موقعی آمد، دیر آمد.
چه عواملی باعث شد که اعلیحضرت، شریف امامی را بیاورند؟
من دیگر آن موقع آنجا نبودم نمیدانم ولی خب اشتباه بزرگی بود که شریف امامی آمد و او واقعا از همانجا کمر قتل ما را بست.
والاحضرت بفرمایید که اگر بعد از همان جریان تبریز، شلوغی تبریز یعنی همان اواسط حکومت آموزگار، اگر همان موقع اعلیحضرت حکومت نظامی اعلام میکردند در سراسر ایران و یک نظامی را…
ولی نه اینکه، حکومت نظامی مثل آقای ازهاری، البته فورا جلوی اغتشاش گرفته میشد ولی همانطور که به شما گفتم آن وقت لازمهاش این بود که با خون و کشتار گرفته بشود، دیگر جلوی جمعیت سیصد هزار نفری را که نمیشد گل ریخت، باید جلویش را میگرفتند، همانطور که در پانزدهم بهمن کردند همان دفعه اول که [آیتالله] خمینی چیز شد در آنجا چند نفر کشته شد ولی خوب غائله هم میخوابید و تمام میشد.
پانزده خرداد را میفرمایید. بله، نظر والاحضرت نسبت به سازمان امنیت چه بود؟
سازمان امنیت یک مسئله خیلی طولانی است، سازمان امینت اصلا اینطور که میگویند و میخواستند نشان بدهند نیست و نبود و متاسفانه سازمان امنیت هم کار خودش را نمیکرد بلکه کارهای کوچک میکرد. بیشتر کارش روی شناخت کمونیستها و گرفتن کمونیستها و گرفتن اشخاص تروریست و اینها بود و اصلا این حرفهایی که میزدند درباره سازمان امنیت اصلا دروغ بود و شکنجه که میگویند دروغ بود و بعدها همه فهمیدیم. کاش سازمان امنیت هم یک کمی بیشتر خشونت داشت کاش که بهتر عمل میکرد یعنی که شدیدتر عمل میکرد.
از آن اول که سازمان امنیت درست شد بعد از سقوط مصدق؟
اول که درست شد تیمسار بختیار آن را درست کرد و آن هم فقط صرفا به خاطر شناخت کمونیستها بود و از بین بردن کمونیستها در دستگاهها بود و حتی در ارتش اگر یادتان باشد در ارتش ۳۰۰ افسر کمونیست بود که از ارتش بیرون کردند و در زمان همان بختیار شد. اصلا اساس سازمان امنیت را سیا ترتیب داد. چندین نفر متخصصین این امر سیا آمدند به ایران و اساس سازمان امنیت مثل سازمان سیا در آمریکا است و هرچه آنها یاد گرفتند از اینها یاد گرفتند یعنی اگر شکنجه هم بوده اینها یاد دادهاند و اگر دستگاه شکنجه هم بوده اینها دادهاند لابد، ولی من فکر نمیکنم که چنین چیزی اصلا بوده برای اینکه اگر بود بعدها معلوم میشد. حالا بعد یک دستگاهی را نشان دادند و یک دالان سیاهی را نشان دادند که این جای کشتن اشخاص بوده ولی اگر اینطور بود که بالاخره همه میفهمیدند.
سازمان امنیت روی هم رفته چهار رئیس داشت بختیار، پاکروان، نصیری و این اواخر مقدم. آیا والاحضرت هر چهار نفر آنها را میشناختند؟
هر چهار نفر را خیلی خوب میشناختم.
بختیار چطور آدمی بود؟
بختیار اولش بسیار آدم خوبی بود و موقعی که تبعید شد و به غیرتش برخورد و نفهمیدم که چه شد. بعد از رفتن این قدر ناراحت شد از رفتن در حالی که اعلیحضرت به او گفتند که از مملکت برود و کمک کردند که برود برای اینکه اگر میماند امینی او را میگرفت. برای اینکه گرفته نشد اعلیحضرت فرمودند که برود یک مدتی به خارج و بعد از اینکه این اتفاق افتاد به واسطه همه این حرفها که در اطراف سازمان امنیت میزدند و در اطراف بختیار میزدند، اعلیحضرت گفتند که بهتر است یک مدتی شما نیایید به ایران و همین امر باعث شد که او هم برگشت و آن بساط را راه انداخت.
در خارج بختیار با کسی تماس داشت؟
هیچ نمیدانم لابد تماس داشته است.
پاکروان چطور آدمی بود؟
آدم بسیار خوبی بود. بسیار مومن و آدم بسیار پاک و واقعا یکی از بهترین روسا ما بود و همین پاکروان بود که باعث شد که [آیتالله] خمینی کشته نشود و الا در همان خرداد حکم قتلش صادر میشد و پاکروان از اعلیحضرت خواست که او کشته نشود و فقط تبعید بشود و پاکروان باعث شد، گرچه اگر او هم نبود اعلیحضرت نمیکشتند.
ّ[…]
نصیری چطور آدمی بود؟
نصیری هم بر خلاف تمام آن چیزهایی که میگویند او هم آدم خوبی بود تا آخر هم دیدیم آدم صمیمی بود. بزرگترین صفتی که داشت صمیمیت او بود با اعلیحضرت و این چیزهایی که درباره او میگویند درست نیست، شاید این اواخر یک کمی رفته بود در کار داشتن زمین و گرفتن زمین و این چیزها آن هم نه اینکه برود و به زور بگیرد و اعلیحضرت لطف کردند و در شمال به او زمین دادند که ساختمان کرد و این باعث شد که مردم یکخورده حرف بزنند. او هم چیزی نداشت و وقتی که مرد دیدیم.
والاحضرت میدیدند نصیری را؟
نه خیلی کم میآمد به منزل من، من که دعوتش نمیکردم، اصلا من سعی میکردم که زیاد با دستگاه امنیت تماس نگیرم. آنها خودشان هم زیاد نمیآمدند و بیشتر دوست داشتند که در جاهایی که جمعیت هست نیایند.
والاحضرت ثابتی را چطور؟
ثابتی را من در عمرم شاید سه بار دیدم و هر سه دفعه هم به خاطر این بود که همین حرفهایی که میشنیدم و این چیزهای مزخرفی که در روزنامه مینوشتند و من خودم هم باور میکردم درباره حقوق بشر و چون خودم در کمیسیون حقوق بشر بودم از او سؤال میکردم که آیا حقیقت دارد که شکنجه هست و او هر دفعه میگفت که نه. حتی من به او گفتم که خودم میخواهم شخصا بروم و این اشخاص را از نزدیک ببینم و از آنها بپرسم که در زندان چطور از آنها پذیرایی میشود. او رفت و گفت خیلی خب من ترتیب آن را میدهم. بعد برگشت و به من گفت که صلاح است که شما نیایید برای اینکه ممکن است در آنجا به شما اهانت کنند، برای اینکه به شما اهانت نشود بهتر است که از این کار منصرف بشوید ولی من خودم همانطور که به شما گفتم یک دفعه سرزده رفتم به محبس که ببینم چه خبر است ولی دیدم که خبری از این چیزها نبود، مثل هر محبس عادی و حتی محبسهای ما این اواخر خیلی هم خوب شده بود به طرز آبرومند و مدرن بود.
تیمسار مقدم چطور آدمی بود؟
تیمسار مقدم را نمیشناختم ولی راجع به او، بعضیها میگفتند خوب بود بعضیها میگویند بد بود، یعنی میگویند خائن بود، بعضی میگویند نبود و من درست خبر ندارم و اصلا او را نمیشناسم و شکلا هم نمیشناسم.
حالا برگردیم به اینکه اعلیحضرت از ایران خارج شدند و آمدن شاپور بختیار. بختیار را اعلیحضرت هیچ وقت دیده بودند قبلا.
نه هیچ وقت. اولین باری که من بختیار را دیدم در پاریس بود. بعد از اینکه دو، سه روز بود که از ایران فرار کرده بود که حتی چشمش درست نمیدید. در آنجا به خاطر همین که رئیس دولت قانونی ایران بود و آخرین رئیس دولت برادرم بود خیلی مایل بودم که به او کمک کنم. خیلی هم سعی کردم که به او کمک کنم و چند بار هم او را دیدم ولی اصلا رفتار و برداشت بختیار عوضی بود، یعنی ممکن بود که برای خودش خوب باشد ولی به درد من نمیخورد برای اینکه ما درست در دو راه مختلف میرفتیم، من صد درصد شاهپرستم و ایشان داعیه و افکار دیگری دارند و اینست که نتوانستیم با هم کنار بیاییم و بعد از مدتی این ارتباطات قطع شد.
بختیار هیچ وقت با والاحضرت صحبت کرد که چطور از ایران آمده بیرون؟
بله با ریش و سبیل و بعد از انقلاب مدتی در ایران بوده و شش ماه مخفی بوده. بعد همینطور علنا با طیاره آمده بیرون منتهی به طوری خودش را چیز کرده و از فرانسه فکر میکنم که برایش پاسپورت فرستادهاند.
پس فرانسویها به او کمک کردهاند و با طیاره از فرودگاه مهرآباد آمده بیرون و این جالب است چون هیچ جا این را نشنیده بودیم و میگفتند که بازرگان و اینها هم کمک کردند که بیاید بیرون. در این موضوع به شما چیزی نگفتند؟
ممکن است که بازرگان هم به او کمک کرده باشد ولی من فکر میکنم که فرانسویها به او کمک کردهاند.
وقتی که اعلیحضرت تصمیم به خروج گرفتند و تشریففرما شدند اول به مصر، والاحضرت رفتید به مصر؟
نه برای اینکه یک چیز رسمی بود و در یک جا هم نبودند. مدتی در قاهره بودند و مدتی هم رفتند به اسوان و من هیچ وقت در مسافرتهای رسمی نمیخواستم شرکت کنم، جای من نبود، این بود که من نرفتم ولی وقتی که تشریف بردند به مراکش، من هم رفتم مراکش.
یک مطلبی چند جا گفته میشود و آن اینست که در مراکش امراء ارتش به اعلیحضرت تلفن کردند که از ایشان کسب اجازه کنند که چکار کنند، آیا اقدام بکنند و کودتا کنند و اعلیحضرت جواب آنها را نداده بودند. هیچ اطلاعی از این موضوع ندارید؟
نه من هیچ اطلاعی ندارم و من فکر نمیکنم که امراء ارتش این استدعا را کرده باشند برای اینکه لازم نبود که استدعا کنند خب خودشان میتوانستند بکنند و دیگر لازم نبود که از ایشان بپرسند ولی این را میدانم که اعلیحضرت قبل از رفتن تمام امراء ارتش را خواسته بودند و به آنها گفته بودند پشتیبانی صد درصد باید بدهید به بختیار و اگر بختیار نتوانست کاری بکند و لازم شد کودتا بکنید.
اعلیحضرت روی قرهباغی حساب میکردند که واقعا این کار را میکند؟
ایشان حساب میکردند ولی دیدیم که درست درنیامد و آن هم البته دلیلش بودن ژنرال هایزر در آنجا بود که باعث شد که هر کدام از ارتشیها را خواسته بود که شما کنار بکشید و دخالت نکنید و کار را سویل میکند، او هم خیال میکرد که شاید اینطور بهتر باشد ولی خب باعث شدند اینکه کودتایی نشود در حالی که با بختیار هم قرار بود که کودتا بشود، روزش را هم قرار گذاشته بودند و مقرراتش را معلوم کرده بودند و قرار بود که بختیار اینها را در یک روز معینی ببیند ولی هیچ کدام حاضر نشدند.
یعنی ارتشیها حاضر نشدند؟
ارتشیها حاضر نشدند، یعنی در روز موعود هیچ کدام نیامدند و در همانجا بختیار فهمید که دیگر کارش تمام است و از همانجا در رفت.
بختیار میخواست که آن روز ارتش کودتا کند؟
میخواست با اینها صحبت کند که ارتش کار را در دست بگیرد.
علت اینکه ارتشیها نیامدند وجود هایزر بود در ایران؟
بله صد درصد، یعنی در آن موقع [آیتالله] خمینی اصلا ایران بود؟
اعلیحضرت در مراکش چه میگفتند، هیچ حرفی راجع به اوضاع و احوال نمیگفتند، روحیه ایشان چطور بود؟
حتیالمقدور من سعی میکردم کمتر در این موضوعات با ایشان صحبت کنم. خیلی مورال ایشان خراب بود و من میفهمیدم که در تحت فشار هستند و حتیالمقدور سعی میکردم که در آن مدتی که من با ایشان هستم اقلا روحیه ایشان را تقویت کنم و از این حرفها نزنم برای اینکه خودشان که از همه بهتر میدانستند، من هم که وارد بودم و دیگر چه صحبتی بکنم.
تماس تلفنی با تهران داشتند هنوز از مراکش؟
فکر نمیکنم، گمان نمیکنم.
برای ملاقات ملک حسین اردن رفته بوده آنجا؟
نمیدانم.
ملک حسین در مراکش نبود و ایشان با ملک حسن بودند و میهمان ایشان بودند؟
بله.
بعد از آنجا سعی شد که بیایند به آمریکا و آمریکاییها قبول نکردند یا خود اعلیحضرت آن موقع نخواستند بیایند؟
دیگر اعلیحضرت خودشان نمیخواستند بیایند و آمریکاییها هم از خدا میخواستند. اعلیحضرت اگر میخواستند بیایند به آمریکا هیچ کس نمیتوانست جلوی ایشان را بگیرد، مثل یک آدم عادی میتوانستند بیایند اینجا، ویزای آمریکا را داشتند ولی خودشان حاضر نشدند که بیایند اینجا. بعد از این شلوغبازی که در دستگاه تبلیغاتی آمریکا بود، با آن مزخرفاتی که مینوشتند دیگر آمدن ایشان معنی نداشت.
خب کجا میخواستند تشریف ببرند، یعنی اگر میآمدند کجا میخواستند بروند؟
فرق نمیکرد برای ایشان. منتهی در موقعی که قرار شد که از مراکش بروند بیرون، ۲۴ ساعت به ایشان چیز دادند که باید از مراکش بروید برای اینکه سومه (Summite) سران اسلامی در آنجا جمع میشدند.
یعنی دولت مراکش از اعلیحضرت خواست که بروند؟
بله دیگر در آن موقع بود که من اینجا خیلی ناراحت بودم و جایی پیدا نمیکردیم و بالاخره به وسیله دوستان کیسینجر و راکفلر، باهاماس را در نظر گرفتم که تشریف بردند آنجا. بعد باز هم دولت آمریکا اصلا کوچکترین کاری که اعلیحضرت بتواند جایی پیدا کند نکرد و هر کاری که کردند و هر جایی را که پیدا کردند یا کیسینجر کرد و یا راکفلر.
بعد تشریف بردند به مکزیک؟
بله تشریف بردند به مکزیک. بعد آمدند اینجا برای چیز ولی موقع برگشتن دیگر پرزیدنت مکزیک قبول نکرد که تشریف ببرند و آنجا بود که بیجا ماندند و نمیدانستیم که چه باید کرد.
والاحضرت باهاماس تشریف بردند؟
من تمام مدت اینجا بودم تا سعی کنم که یک جایی پیدا کنیم برای ایشان که بهتر باشد.
در اینجا فقط توسط دیوید راکفلر اقدام میکردید؟
و به وسیله کیسینجر.
نظر دیوید راکفلر و کیسینجر چه بود، آنها چه نظری داشتند؟
آنها از اول گفتند که دولت آمریکا اشتباه میکند و باید اعلیحضرت حتما… و قرار هم بود که اعلیحضرت تشریف بیاورند و جای ایشان هم معلوم بود و قرار بود تشریف ببرند پهلوی آلن برگ در کالیفرنیا ولی خب خودشان دیگر نخواستند بیایند، البته آمریکاییها هم آن وقت نمیخواستند، در کتاب کارتر خودش نوشته است.
آن چند ماهی که اعلیحضرت در مکزیک بودند راحت بودند آنجا؟
خیلی خوب بودند یعنی تنها جایی که خوب بود مکزیک بود ولی متاسفانه ناخوش شدند آنجا و زرده یرقان گرفتند آنجا و اغلب اوقات مریض بودند، تب شدید میکردند و از کبد ناراحت بودند ولی مربوط به مرض اولی ایشان نبود، این یک ناخوشی جداگانه بود و یرقان به خاطر کیسه صفرا بود که پر از سنگ شده بود.
والاحضرت آن موقع در نیویورک تشریف داشتید و در نیویورک به شما اطلاع دادند که اعلیحضرت مریض هستند یا اصلا شما نمیدانستید تا وقتی که وارد نیویورک شدند؟
وقتی که وارد نیویورک شدند فهمیدم.
شما هیچ در جریان نبودید که ایشان دارند میآیند به نیویورک؟
چرا بودم و میدانستم که میآیند به نیویورک ولی فکر میکردم برای خاطر کیسه صفرا میآیند.
این را شما میدانستید که ایشان مریض هستند و دارند میآیند به نیویورک؟
بله همه میدانستند و دولت آمریکا هم میدانست. تشریف آوردند اینجا برای اینکه در آنجا نمیشد عمل را کرد و حتما باید در محلی عمل میشد که وسایل باشد و درست باشد و آن وقت آمریکاییها قبول کردند که اعلیحضرت آمدند به نیویورک.
بعد از چه مدت توقیف در اینجا قضیه هاستژگیری (گروگانگیری) در ایران پیش آمد؟
پانزده روز بعد، بعد در کتاب کارتر هم نوشته شده که مربوط به موضوع اعلیحضرت نبوده و این کاری بوده که خودشان کردند و بعد گذاشتند به گردن اعلیحضرت، اصلا دست خود [آیتالله] خمینی هم نبوده و اینها رادیکالهای ایران بودند.
در آن موقع که این موضوع هاستژها (گروگانها) پیش آمد، اعلیحضرت چه میفرمودند؟
اعلیحضرت خیلی ناراحت بودند و تنها فکرشان این بود که از اینجا بروند که مبادا یک بهانه باشد به دست ایرانیها که صدمه به این پنجاه نفر هاستژ بزنند و هیچ میل نداشتند که این اتفاق بیفتد و خیلی ناراحت بودند و به همین علت به عوض اینکه شش ماه بمانند، سه هفته ماندند.
وقتی در نیویورک بودند از مقامات آمریکایی کسی به دیدن اعلیحضرت آمد.
نه تلفن نه دیدن، هیچ به جز همین دوستان خودمان یعنی راکفلر و کیسینجر هیچ کس دیگر نبود.
وقتی که آمدند و تشریف بردند تگزاس، یک هفته تگزاس بودند؟
بله، آنجا دیگر در حالت تقریبا بازداشت بودند برای اینکه در یک قسمتی بودند که اصلا نمیتوانستند تکان بخورند، محوطه نظامی بود.
بعد که از آنجا قرار شد بروند به پاناما، اعلیحضرت هیچ مایل بودند که بروند پاناما یا میخواستند از اینجا به هر نحوی که شده خارج بشوند؟
به هر نحوی که بود میخواستند بروند و اگر میگفتند هر جا شده بروید، ایشان در هر صورت میرفتند برای اینکه نمیخواستند در آمریکا بمانند.
معلوم شد که چرا مکزیک این تصمیم را گرفت؟
تا الان هم هیچ کس نفهمید که چرا، برای اینکه نه رابطهای با ایران داشت، نه نفت میفروخت، هیچ معلوم نبود. لابد آنها هم تحت تاثیر افکار عمومی قرار گرفته بودند یعنی دولت مکزیک.
در پاناما به اعلیحضرت خیلی بد گذشت.
خیلی بد گذشت، بدترین جا بود، در پاناما بود که مسئله اکسترادیشن و پس دادن و اینها مدام مطرح بود و تقریبا میشود گفت که در اواخر حالت بازداشتی داشت.
خود والاحضرت هم تشریف بردند به پاناما؟
من سه دفعه رفتم و سه روز قبل از اینکه اعلیحضرت بروند به مصر من برگشتم به آمریکا برای اینکه باز هم همین موضوع عمل و اینها را درست بکنم که شاید برگردند به آمریکا و دوباره عمل بکنند که بعد خودشان میل نداشتند و حاضر نشدند. دعوت سادات را قبول کردند و در این مدت من دو دفعه به کارتر نامه نوشتم، یک نامه اولی مرا کریستوفر جواب داد و نامه دوم هم که شدید بود، به کارتر نوشتم که مسئول مرگ برادر من شما هستید و هر طوری که شده باید وسایل معالجه ایشان را فراهم بکنید و من این دفعه از شما میخواهم که شخصا به من جواب بدهید. نه اینکه از «استیت دیپارتمنت» جواب بدهند و این دفعه خودش شخصا جواب داد و در نامهاش قول داد که اعلیحضرت در هر صورت از بهترین وسایل استفاده خواهند کرد و اگر در پاناما نشود در «بیس ما» خواهند بود و اگر در بیس ما هم که در پاناما هست معالجه نشوند در هوستن عمل خواهند کرد.
این نامهها را والاحضرت به طور عادی میفرستادند به وایت هاس یا پست یا طور دیگر؟
به وسیله یک نفر آدم مطمئن میفرستادم که به دستش برسد.
بعد از چند روز کارتر جواب شما را داد.
فورا، دو یا سه روز.
در پاناما رابطه اعلیحضرت با حکومت پاناما چطور بود؟
اولش بسیار خوب بود، بعد کم کم، حتی روزی یک دفعه میآمدند دیدن اعلیحضرت و اعلیحضرت میرفتند آنجا ولی اواخر نه میآمدند و نه میدیدند و نه رابطه داشتند.
اینکه میگویند که اینها خیلی پول میخواستند این جریان درست بوده؟
بله. دولت ایران یک پول مفتی داده بود برای اینکه اعلیحضرت را برگردانند به ایران و هیچ بعید نبود که این کار صورت بگیرد اگر اعلیحضرت نمیرفتند زودتر.
اعلیحضرت در پاناما که بودند این مرضشان شدت پیدا کرد، خودشان تصمیم گرفتند که بروند به مصر؟
خودشان اول میگفتند و صحبت این بود که خود در پاناما عمل بشوند. حتی یک روز هم یادم هست که در هلیکوپتری ایشان و علیاحضرت و من رفتیم در یک مریضخانه پاناما که ایشان عمل بشوند و پروفسور دیبیکه عملشان بکند. در آنجا که رفتیم موقعی که قرار بود دیبیکه برود و اعلیحضرت را ببینند جلوی در یک سرهنگ که رئیس پلیس بود جلوی ایشان را گرفت و گفت که شما نمیتوانید وارد اطاق بشوید. بعد آنجا خیلی بحث شد و دکترهای پانامایی میگفتند که ما باید عمل بکنیم و ما هم حاضر نبودیم که دکترهای پانامایی عمل بکنند و میخواستیم حتما دیبیکه عمل بکند. بعد دیگر وقتی که آنها حاضر شدند که دیبیکه عمل بکند، دیبیکه عمل نکرد و گفت من در این محیطی که هست میدانم که مریض را بعد از آنکه عمل کردم خواهند کشت و حاضر نیستم که در این شرایط عمل بکنم و برگشت. ما هم برگشتیم و آمدیم به جزیره و دیبیکه هم برگشت به آمریکا و موضوع عمل همینطور معلق بود تا اینکه بالاخره مسئله دعوت سادات پیش آمد و سادات دعوت کرد و اعلیحضرت فورا قبول کردند و هامیلتون جردن در کتابش هم میگفت و حتی به ایرپرت که رسیدند آنها چهار ساعت طیاره را توقیف کردند برای اینکه میخواستند و فکرشان این بود که اعلیحضرت را برگردانند به پاناما یا تحویل بدهند به ایران. این کار را هامیلتون جردن طرف خودشان کرده بودند و وقتی که به کارتر گفته بودند کارتر خیلی عصبانی شده بود که شما از حدود قانونی خودتان گذشتهاید و هیچ حق نداشتید که این طیاره را بازداشت بکنید و بعد از چهار ساعت تاخیر بالاخره اجازه پرواز طیاره را دادند.
اعلیحضرت در پاناما با سلاطین و روسا کشورهای دیگر تماس میگرفتند که آنها از اعلیحضرت احوالپرسی بکنند، مثلا ملک حسین، ملک حسن.
آنها تلفن میکردند.
در همین روزها بود که سادات از اعلیحضرت دعوت کرد؟
اصلا سادات به اعلیحضرت گفته بود که از مصر نروید ولی اعلیحضرت چون نمیخواستند اسباب ناراحتی ایشان بشوند میخواستند بروند در مملکتی که از این حرفها نباشد و رفتن ایشان به آنجا باعث نگرانی آن مملکت نشود. این بود که اول قبول نمیکردند ولی وقتی که دیدند که جانشان در خطر است و موضوع اکسترادیشن هست این بود که قبول کردند.
در آن دو، سه روز آخر والاحضرت در آمریکا بودند؟
گفتم که تا سه روز قبلش در پاناما بودم و بعد آمدم به اینجا و شروع کردم به تماس گرفتن با دوستان خودم و با استیت دیپارتمنت و خود کارتر و اینها که وضعیت اعلیحضرت را روشن بکنید یا بیاورندش به آمریکا و یا بروند.
کرایه هواپیما و اینها را دولت آمریکا داد یا خود اعلیحضرت؟
نه خیر، خود ایشان کرایه کردند و تا دینار آخر پولش را هم گرفتند و فقط آنها هواپیما را در اختیار گذاشتند.
در مصر حال اعلیحضرت بهتر شد؟
در مصر بعد از عمل حالشان خوب شد و حتی در روز دو ساعت در باغ راه میرفتند و در آن موقع هم من هر پانزده روز یا یک ماه یک دفعه میرفتم مصر، هم قبل از عمل و هم بعد از عمل ایشان را میدیدم که وقتی که حالشان بهتر شد من برگشتم آمریکا، بعد یک مرتبه برای بار دوم شروع کردند به تب کردن و معلوم شد که یک کیسه چرکی در زیر ریه وجود دارد و بعد آن باعث شد که دیگر…
حالا والاحضرت بعد از این جریانات که به طور مشروح فرمودید نظر خودتان راجع به آینده چیست؟
من نظرم را راجع به آینده در چهار سال پیش در اینجا در یک باشگاه افسران که یک میهمانی برای من ترتیب داده بودند که من آنجا سخنرانی بکنم من همان وقت گفتم و حال هم میگویم که ایران هیچ چاره ندارد جز اینکه دوباره، سلطنت برگردد به ایران. چون شما در ایران شنیدهاید که میگویند خدا، شاه، میهن یعنی بعد از خدا، شاه است […] اگر روسها پیشدستی نکنند و مملکت را بعد از خمینی نگیرند، یا اینکه کمونیست میشود مملکت و یا سلطنت برمیگردد و شق سومی ندارد و اصلا، یعنی مملکت ایران هنوز حاضر به داشتن جمهوری با این شلوغکاریها که در ایران شده نیست که هر دسته یک جا رفتهاند. کردستان یک جا و بلوچستان یک جا و جایی که اینها حکومت میکنند در خود تهران است و جای دیگر نیست. […]
نقل از تاریخ ایرانی