این مقاله را به اشتراک بگذارید
درباره دو رمان « وقت هرز» و « هرکسی به فکر خودش» اثر بریل بینبریج
بینبریجِ نابغه ؛ بینبریجِ هشیار
سمیه مهرگان٭
«جواهر ملت انگلیس» و «بانوی نویسنده» دو لقب و نشانی است که مردم بریتانیا، منتقدان، روزنامهنگاران و ملکه انگلستان به او دادهاند. زنی با جثه کوچک و فرز با چتریهای صاف تیرهرنگ که آدم را به یاد یکی از عکسهای ادیت پیاف (خواننده برجسته فرانسوی) و ژولیت گرکو (بازیگر و خواننده مشهور فرانسوی) میاندازد؛ شباهتی که او دومی را ترجیح میدهد. نامش بریل بینبریج است؛ متولد ١٩٣٢ در شهر کمدنِ لیورپول؛ شهری که آداب و رسومش و نوع لحن و زبان گفتارش نمودهای بسیاری در داستانهاش دارد، در همان شهر نیز در سال ٢٠١٠ با آخرین اثر ناتمامش «دختری با پیراهن گلدار» رفت؛ رفتنی نه به معنای پایان، که رفتنی به معنای ماندنی جاودانه که برای ما انبوهی از بهترین رمانهای کوتاهش را بر جای گذاشت که برای نخستینبار نیز دو اثر از بهترین آثارش از سوی نشر شورآفرین به فارسی منتشر شده: «وقت هرز» (ترجمه آزاده فانی) و «هر کسی به فکر خودش» (ترجمه سلما رضوانجو). بینبریج تنها نویسندهای است که پنج بار به مرحله نهایی جایزه بوکر راه یافته، هرچند هرگز موفق نشد آن را از آن خود کند؛ سال ٢٠١٠ نیز به پاس همین حضور پیوسته در نامزدی نهایی جایزه بوکر، از سوی آکادمی بوکر تقدیر شد و جایزهای ویژه به او تعلق گرفت. بینبریج در سال ٢٠٠٩ نیز نامزد دریافت جایزه نوبل شده بود. بینبریج دو بار نیز برنده جایزه ادبی کاستا (ویتبرد) به عنوان بهترین رمان سال انگلستان شد.
وقت هرز؛ بهترین رمان سال ١٩٧٧
نخستین کتابی که بینبریج را به عنوان نویسنده حرفهای در جهان مطرح کرد، رمان «وقت هرز» بود که در سال ١٩٧٧ برایش جایزه ادبی کاستا (ویتبرد) را به عنوان بهترین رمان سال انگلستان به ارمغان آورد. این رمان مربوط به دوره اول داستاننویسی بینبریج است؛ دورهای که بینبریجِ جوان، با گریز به زندگی شخصی و خانوادگیاش، داستانهایش را خلق میکند. «وقت هرز» رمانی است «دیالوگمحور» که بینبریج در آن «چخوف»وار و «هارولد پینتر»وار پیش میراند و داستانش را پیش میبرد. در این رمان، بینبریج، آدمهای واقعی پیرامونش را از دل خانوادهاش برمیدارد و به دنیای داستانهایش میآورد و به آنها شخصیت و جان تازهای میدهد. او این آدمها را میآورد در یک مهمانی، در شبی در دهه ٧٠ میلادی؛ دههای که در آن نویسنده با اشارات مستقیم و غیرمستقیم به سمبلها و نشانههای آن دوره، که در حال تغییر است، آدمهایش را به سمت این دگرگونی که بهنوعی همه آنها نیز با آن درگیرند سوق میدهد؛ در جایی از رمان، بینبریج با اشاره به کلاههای لبهگرد و هامبورگی، میخواهد بگوید وقتی تاریخ مصرفِ (یا مُد) این کلاهها که در دوره خود نشاندهنده قوانین اجتماعی، طبقه و فرهنگ و عرف آن جامعه بوده، به سر میآید، دوره دیگری آغاز میشود: دوره انقلابهای اجتماعی، آزادیهای فردی، جنبشهای برابریخواهانه زنان و هیپبیگری. گویی در این گذار، همه باید بهنوعی هزینه بدهند: ادوارد، بینی، سیمپسون و موریل. این چهارنفر شبی در یک مهمانی دور هم جمع میشوند و بینبریج، هوشیارانه، آنها را از همان ابتدای رمان با نشانهها و تصاویر غیرمستقیمی که پیش چشم کاراکترهایش قرار میدهد، به آنها و خواننده هشدار میدهد. بینبریج در این رمان آگاهانه چون کارگردان تئاتر، از همه عناصر و موتیفها و نشانهها با تاکید بر دیالوگ، همه را در جهت پیشبرد داستانش به کار میگیرد: «بینی فکر کرد، میدانم که همه اینها به خاطر من بود. امیدوارم الیسون یادش نرفته باشد که مسواک بزند. و با اشتیاق زانوهایش را خم کرد و به تماشای هری نشست که با عجله جفِ زخمی را روی صندلی کنارِ راننده جا داد و چشمش به پانسمان زخمبندی سیمپسون افتاد که باز شده بود و چون طناب پوسیده دار دور گردنش آویزان بود. ادوارد هم خم شده بود و با دهانی باز به او زل میزد. ماشین راه افتاد. بینی شکمِ ادوارد را همانطور که کنار پنجره میدوید، رصد کرد… ادوارد دستگیره در را گرفته بود و میخواست جلوی بستهشدنش را بگیرد. بینی خیال کرد که هیچ اتاقی در کار نیست. ادوارد بیش از اندازه چاق بود. لحظهای بعد ادوارد توی ماشین بود و بهطرزی وحشتناک بین صندلیها گیر افتاده بود. ویدنس به او فحش داد و با مشت به صورتش کوبید. ادوارد، با نگاهی سرشار از خفتوخواری، به طرف بینی خم شد و دستش را دراز کرد. فریاد کشید: «هیچوقت تنهات نمیذارم!»
هر کسی به فکر خودش؛ بهترین رمان ١٩٩۶
رمان «هر کسی به فکر خودش» مربوط به دوره دوم نویسندگی بریل بینبریج است. در این دوره، بینبریج از مسائل خانوادگی و شخصی بیرون میآید و به سراغ رویدادهای تاریخی میرود؛ او در این دوره سیروسلوک خلاقانه متفاوتی را آغاز میکند و به کنکاش ذهنی برخی رویدادهای بزرگ تاریخی که در ذهن همگان جاودانه ماندهاند روی میآورد: فاجعه تایتانیک در «هرکسی به فکر خودش»، جنگ کریمه در «استاد جورجی» و سفر کاپیتان رابرت فالکون به قطب در «پسران تولد». رمان «هرکسی به فکر خودش» آنطور که راوی رمان، مورگان میگوید «جالبترین قصه دنیا»، به تراژدی تایتانیک در ١٩١٢ میپردازد؛ رویدادی بزرگ که عظمتش بعد از یک قرن هنوز هم برای انسان قرن بیستویک هم عجیب است و هم غریب.
بینبریج در «هرکسی به فکر خودش» نیز چون دوره اول داستاننویسیاش، آدمهای داستانش را اینبار نه از دل خانوادهاش که از دل تاریخ بیرون میکشد و با تزریق خون در رگهایشان، به آنها جانی دوباره میدهد و میبردشان به سال ١٩١٢ و سوارشان میکند بر تایتانیک و با «رویاهای انگلیسی- امریکایی» میفرستدشان به آبهای اقیانوس اطلس شمالی؛ در اینجا بینبریج به عنوان یک کارگردان فیلم، دوربین را به دست مورگان راوی رمان میدهد و خودش از دور به تماشای حماقت آدمها مینشیند. مورگان با دوربین روی دست، به قلب حادثه میزند، و چیزهایی را از تایتانیک به ما نشان میدهد که پیش از این نمیدانستیم. او جزییاتی را از روابط مابین آدمها در عظمتِ تایتانیک برای ما تصویر میکند که هر خوانندهای را به شگفتی وامیدارد؛ تصاویر زندهای که بعد از یک قرن از فاجعه تایتانیک، هنوز زنده پیشِ روی ما است و ما را با خود میبرد به ١٩١٢؛ سفری به اعماق تاریخ و انسان: «مستقیم به من نگاه کرد و همزمان با دست دیگرش شیشه عینکش را با لبه روبدوشامبر ارغوانیاش تمیز میکرد. باید اعتراف کنم این حرکتش در آن لحظهها به چشمم بسیار نفسانی میآمد. دستش کاملا زیر پارچه بالاپوش پنهان بود و طوری بهنظر میرسید که انگار درحال نوازش خودش است. مرگ چون نیشگون عاشق از معشوق، هم دردناک و هم درعینحال لذتبخش است، آنچنانکه نمیتوان کسی را ملامت کرد اگر خودش را اینگونه از فکر مرگ برهاند. پشت سرش در افق چیزی میدرخشید که به اشتباه تصور میکردم نور ستارهها است. به گمانم لبخند میزد، گرچه مطمئن نیستم. لابد دلم میخواهد خیال کنم آن لحظهها اینطور تمام شد تا اینطوری ضجههای جانفرسایی را که سقف پرستاره آسمان را میشکافت، از گوشهایم بیرون برانم. شب چنان آرام بود و دریا چنان ساکن و فضا چنان ناهمگون با فاجعهای که پیش چشمهایمان رخ میداد، که من هم تصمیم گرفتم به او اقتدا کنم. دست بلند کردم و انگار بخواهم سلام کنم، انگشتهایم را برایش تکان دادم. گویی هر دو ما مهمانان یک جشن هستیم و بدیهیترین کار برایمان سلامدادن از دور به دوستی آشنا است. دهان باز کردم تا حرفی بزنم یا سلامی بکنم، اما چیزی به زبانم نیامد.»
٭ مترجم، داستاننویس و روزنامهنگار
اعتماد