این مقاله را به اشتراک بگذارید
قاسم هاشمینژاد٬ ایبسن٬ گلستان و روزنامه آیندگان
قاسم هاشمینژاد٬ روزنامهنگار و نویسنده٬ روز جمعه ۱۳ فروردین در تهراندرگذشت.متن زیر را سیروس علینژاد٬ روزنامهنگاری که پیش از انقلاب ایران با آقای هاشمینژاد در روزنامه آیندگان همکار و تا روزهای آخر عمر با او همنشین بود٬ برای بیبیسی فارسی نوشته است.
_______________________________________________________________________
پیش از آنکه زنگ در را فشار دهم یاد اولین و آخرین مطلبی افتادم که از او خوانده بودم؛ گزارشی از نمایشگاه سیاه قلم های اردشیر محصص در گالری قندریز، سال ۴۷ ، روزنامه آیندگان و آخرین: "چهار خاطرۀ بادآورد"، گزارشی از خاطراتی که علی اصغر گرمسیری، بازیگر قدیمی تئاتر در کافه ای که فضای قصه های عزیز نسین را داشت، برای او حکایت کرده بود. این یکی گزارشی است که هنر نوشتنش حسرت به دل می گذارد و من آن را برای هر کس که پیش آمده و حوصله شنیدن داشته خوانده ام.
وارد که شدم درست مثل چهل سال پیش، گرم و مهربان بود. بعضی آدم ها را اگر چهل سال هم نبینی، از آنها دور نمی شوی؛ بعضی دیگر را هر روز هم که ببینی احساس نزدیکی نمی کنی. بعد از چهل سال هیچ از او دور نشده بودم، و از من دور نشده بود. مثل همان روزهای "آیندگان" گرم و صمیمی بود. گرمی و مهربانی اش همان بود که بود اما خودش همان نبود.
چهل سال که سهل است، آدمی زاده در عرض دو ماه، نه، دو روز، زیر و رو می شود. سختی های روزگار، متانتی را که در رفتار و گفتارش بود زایل نکرده بود برعکس، یک رنگ عرفانی هم به آن زده بود اما جانش را هم فرسوده بود. این فرسودگی حتی از عرق چینی که بر سر داشت، آشکارتر می شد.
آن موهای فلفل نمکی بلند که بر سر دوش و گردن، گیسو می کرد، دیگر وجود نداشت. برای من هرچه آن وقار و متانت که از چهل پنجاه سال پیش مانده بود، آشنا بود، این عرق چین غریبه می نمود. بعدها دانستم که آن عرق چین نه معنای عرفانی دارد که او دلبستهٔ آن بود، سرطان پوست سرش را زخم می کرد و موهایش را می تراشید و برای آنکه زخم های سرش نمایان نشود، عرق چین به سر می گذاشت.
با وجود این هنوز قبراق و سر حال بود، هرچند آن گامهای بلند و شمرده که به هنگام راه رفتن بر می داشت، دیگر نبود، محو شده بود. آهسته و نرم راه می رفت. آن سخن گفتن قرص و قایم هم بکلی تغییر کرده بود، نرم شده بود. جور دیگر شده بود و جور دیگر شدن از گذشت روزگار است.
حرف ما از روزنامه و روزنامه نویسی شروع شد؛ طبیعی ترین چیزی که می توانستیم از آن بگوییم. هر دو، سالهایی را در روزنامه گذرانده بودیم. بحث روزنامۀ آیندگان هم طیبعی تر از هر بحث دیگر بود؛ هر دو در آن روزنامه کار کرده بودیم. بهانۀ دیدار هم همان بود. گرچه دیدارش به بهانه نیاز نداشت.
گفتم نوشته های شما، در آن ایام جوانی، مرا به آمدن به آیندگان ترغیب کرد. برای خوشامدش نگفته بودم. واقعیت داشت. به دیگران گفته بودم و باید زمانی به خودش هم می گفتم. کارش را در روزنامه نویسی درست انجام می داد. گزارش های جاندار می نوشت. پیش از آنکه من وارد روزنامه شوم، نقدهایش صدا می کرد. نوشته هایش صدا داشت و صدایش آن قدر بلند بود که من از سر کلاس دانشکده می شنیدم. یقینا صدای یکی دو نوشته اش، در نقد داستانهای ابراهیم گلستان به گوش او هم رسیده بود که تن به گفتگو با او داده بود.
نوشته هایش نگاه و زبانی داشت که مرا و هر کس را شیفته می کرد. به گمانم حق با فرج صبا بود که روزی به من گفت "نقدهای او در آیندگان، در حد نقدهای جهانی بود، دیدگاهش در سطح تایمز لندن بود".
اما خود او به این حرف ها اهمیتی نمی داد. نه آن وقتها، نه حالا که بعد از حدود چهل سال دوباره دربارۀ آن نوشته ها حرف می زدیم. برعکس، از دورۀ روزنامه نگاری اش دل خوشی نداشت. از همینگوی یاد می کرد که گفته بود خوب است آدم یکی دو سال در روزنامه کار کند و بعد، از آن بگریزد. من بارها این سخن همینگوی را شنیده ولی همواره به دیدهٔ تردید در آن نگریسته بودم.
گویی ذهن مرا خوانده باشد، گفت البته بعضی چیزها ذاتی و غریزی است. نمی توان آنها را آموخت. مثلا نمی توان از کسی که استعداد نقاشی ندارد، نقاش ساخت. یاد حرف مارکز افتادم. گفتم بله "نمی توان از کسی قصه گو ساخت. قصه گویی، مثل خوانندگی ذاتی است، آموختنی نیست".
باور داشت که از بخت بد، گذارش به روزنامه افتاده بود ولی بموقع توانسته بود از آن بگریزد. دربارهٔ اینکه چه شد که پایش به روزنامه رسید، گفت "در جوانی نزد عمویم زندگی می کردم و می خواستم مستقل شوم. به درآمد احتیاج داشتم." پرویز نقیبی که دبیر صفحات فرهنگی آیندگان بود، و در شکار استعدادها مهارت داشت، از او دعوت به کار کرده بود.
Image copyright Other
در دل گفتم پس، این کشف را هم به نقیبی مدیونیم. نقیبی از او خواسته بود نقد کتاب بنویسد. عنوان صفحۀ نقد کتاب در آیندگان "عیارسنجی کتاب" بود. عنوانی که من همیشه از آن خوشم آمده بود و در سی چهل سال گذشته در مقایسه با هر عنوان دیگری برای صفحهٔ نقد کتاب آن را جذاب تر یافته بودم، ولی هیچگاه در معنی آن مته به خشخاش نگذاشته بودم. هر حرف که در دل بنشیند، به معنی کردن نیاز پیدا نمی کند. اما او تصورات سی چهل سالهٔ مرا درهم ریخت.
گفت "عیارسنجی"، فراتر از کاری است که در کار شتاب زدۀ روزنامه بتوان انجام داد. از نظر او عیارسنجی کتاب عنوان "پر مدعایی" می آمد. گفت کار روزنامه، با "عیارسنجی" جور در نمی آید. کار روزنامه، معرفی و بررسی کتاب است، یا به اصطلاحی که او به کار برد "ریویو"ی کتاب.
درست است که نقیبی صفحۀ عیارسنجی کتاب را راه انداخته بود و سردبیر صفحات فرهنگی بود، اما صفحۀ کتاب را هاشمی نژاد اداره می کرد. به یاد می آورم تا زمانی که هاشمی نژاد در روزنامه بود، نقدها و نوشته های خود را برای صفحهٔ کتاب در اختیار او می گذاشتم. ویراستاری صفحه، تیتر زدن و معین کردن جای چاپ مطلب، همه با او بود.
گفت پیش از آیندگان، مدتی در مجلۀ فردوسی قلم زده بود. وقتی عباس پهلوان برای مدتی فردوسی را ترک گفته بود، به اتفاق بیژن خرسند و یک نفر دیگر – که یادم نیست – به فردوسی رفته بودند و آن مجله را اداره می کردند. ماجرا را کاملا به یاد داشتم. آن مجله را می خواندم. حتا به یاد داشتم که وقتی گروه تازه، تحریریۀ فردوسی را به عهده گرفتند، مجله از حالت جنجالی پرسروصدای مرسوم خود درآمد و به یک مجلهٔ متین و معقول بدل شد اما تیراژش را هم از دست داد.
گذشتۀ او در مطبوعات به مجلۀ فردوسی ختم نمی شد. پیش از آن در "روشنفکر" می نوشت. آنجا هم با پرویز نقیبی کار می کرد. من آن دوره را به یاد ندارم ولی تردید ندارم که آنجا هم خوب کار کرده است. آیندگان آخرین دورۀ روزنامه نویسی او و درخشان ترین دورۀ کاری او بود. بعد از آن به نویسندگی روی آورد و از کار روزنامه دور شد. پرسیدم چرا از آیندگان رفتید؟ گفت "کتاب قابل بحثی در نمی آمد". کتابهای قابل بحث کم شده بود، اما ماجراهای دیگری هم در دلسرد کردن او بی تأثیر نبود.
حکایت کرد که یک روز در دانشگاه تهران نمایشنامۀ "دشمن مردم" ایبسن را نشان می دادند، رفتم دیدم. امیرحسین آریان پور جزوه ای دربارۀ ایبسن نوشته بود که همراه بروشور نمایشنامه به تماشاگران داده می شد.
گفتم: "ایبسن آشوبگرای".
گفت: "به گمانم."
رفتم نمایش را دیدم و دربارۀ آن و آن جزوه نوشتم. در مقدمه هم یادآور شدم که این نمایشنامه قابل بحث نیست، درک درستی از ایبسن به دست نمی دهد. صبح فردا در روزنامه نشسته بودم که آقای آریان پور وارد شد. یک راست آمد توی اتاق و سراغ مرا گرفت. من صبح زود به روزنامه می رفتم و تا دیگران بیایند کارهای نوشتنی ام را می نوشتم. در اتاق تنها نشسته بودم که وارد شد. گفت آقای هاشمی نژاد؟! شستم خبردار شد. گفتم چه فرمایشی دارید؟ من در خدمتم. گفت می خواهم با خودش صحبت کنم. گفتم نیستند ولی من در خدمتم. بنا کرد به داد و بیداد و سروصدا و شلوغ بازی که هاشمی نژاد به دستور ساواک می خواهد مرا خراب کند. واقعیت نداشت. توپش پر بود. برای تهدید آمده بود. گفت عده ای از دانشجویان با من آمده اند که با او تسویه حساب کنند. من دم در جلو آنها را گرفتم، نگذاشتم بالا بیایند. گفت و گفت و گفت و سرانجام سراغ داریوش همایون رفت. وقتی رفت من رفتم پنجرۀ رو به خیابان را باز کردم، سرم را از پنجره بیرون بردم ، پیاده رو را دید زدم، دیدم راست می گوید چند نفر آنجا ایستاده اند. معلوم شد آنها را آورده است که با من به شکل فیزیکی تسویه حساب کند! در اتاق همایون نمی دانم چه گذشت. وقتی از پیش همایون رفت، تلفن زنگ زد، همایون بود. گفت "بر قوزک پایت لعنت".
من که بارها همایون را در صحنه های بدتر از آن دیده بودم می دانستم که این بدترین زبانی بود که همایون می توانست به کار بگیرد. عجب مرد مؤدبی بود.
از گلستان حرف و سخن به میان آمد. مصاحبۀ اش با گلستان دربارۀ مجموعۀ داستانهایش، از "آذر، ماه آخر پائیز" تا "مد و مه" بود که تا آن زمان آخرین کار گلستان بود. گفتگویی که برای روزنامهٔ آیندگان انجام شده بود ولی در آیندگان چاپ نشد. بعدها، آقای گلستان، آن را در کتاب "گفته ها" درآورد. گفتگوی درخشانی است که از وقوف گفتگو کننده و گفتگو شونده، هر دو، نشان ها دارد. پرسیدم چرا این گفتگو در آیندگان چاپ نشد؟ گفت آبم با گلستان توی جوب نرفت. متن را داده بودم دستش که باز بینی کند. وقتی رفتم بگیرم، دیدم در سوالها دستکاری کرده و آنها را تغییر داده است.
فکر کردم اشتباه شنیده ام. گفتم در جوابها یا در سوالها؟
گفت: "در جوابها که حقش بود، در سوالها هم دستکاری کرده بود. مهمتر از آن با مقدمه ای که برای گفتگو نوشته بودم و در آن به یک مسألۀ خصوصی اشاره کرده بودم موافق نبود. بخش هایی از سوالها و حرف های مرا هم وارد جوابهای خود کرده بود. قبول نمی کرد مصاحبه به همان نحو که پیش رفته، چاپ شود. از خیر گفتگو گذشتم و تمام متن را دادم دستش، گفتم تقدیم به شما! گلستان شگفت زده شد. باورش نمی شد. گفتم نه، واقع عرض می کنم. همه اش خدمت شما. هرکار خودتان خواستید با آن بکنید اما از اسم من استفاده نکنید. ولی آن مقدمهٔ من به درد شما نمی خورد، آن را به من پس بدهید. این دست و آن دست کرد و گفت بعدا مقدمه را به من پس خواهد داد، ولی برای همیشه نزد او ماند. دست نویس بود و تنها نسخه ای که داشتم. برای همیشه آن مقدمه از دست من رفت."
با اینهمه به گلستان اعتقاد داشت. این اواخر، به گمانم در همین پائیز یا زمستان گذشته که به دیدارش رفته بودم حرف از روشنفکران ایران به میان آمد. گفتم روشنفکر نداریم که. گفت چرا چند تایی هستند. گفتم مثلا کی؟ گفت ابراهیم گلستان. این گلستان هم آدم غریبی است؛ هم تلخ و گزنده و هم در عین حال بی همتا. می دانم که گلستان هم ارتباطش را با او تا آخر حفظ کرده بود. به او تلفن می زد و حالش را می پرسید. وقتی فهمیده بود که بیمار است و حالش خوب نیست، تلفن هایش بیشتر هم شده بود. حتی همین پیش از سفر که رفتم ببینمش و خداحافظی کنم، فرشته خانم (همسرش)گفت آقای گلستان زنگ زده بود و حال قاسم را می پرسید.
اما آن نوع مصاحبه که با گلستان کرده بود قرار نبود منحصر باشد به شخص گلستان. "طرحی ریخته بودم که با بعضی داستان نویسان گفتگو کنم. اول رفتم سراغ غلامحسین ساعدی. در هتل پالاس یکدیگر را دیدیم. قهوه ای خوردیم و طرح را با او در میان گذاشتم. اما بلد نبود حرف بزند. گفت من دهاتی ام، حرف زدن بلد نیستم. این بود که رفتم سراغ گلستان. گفتگوی گلستان که به این سرنوشت دچار شد، طرح را رها کردم. دیدم نمی شود".
می گفت رها کرد اما رها نکرده بود. یک بار دیگر، به گمانم در سال ۵۰ طرحی ریخته بود که به اصفهان برود و با اصحاب "جُنگ اصفهان" به دیدار و گفتگو بنشیند. می گفت طرحم را با همایون در میان گذاشتم استقبال کرد و به حسابداری نوشت که هزینه سفرم را بپردازند. اما چند روز رفتم و آمدم، حسابداری مرا سر می دوانید. سرانجام باز پیش همایون رفتم و ماجرا را باز گفتم. دست کرد جیبش و هزار تومان به من خرج سفر داد. رفتم به اصفهان و چند روز ماندم.
هزار تومان آن موقع خیلی پول بود اما حاصل آن سفر هم بسیار بود. من بعدها آیندگان را ورق زده و حاصل کارش را دیده ام: یک مقاله از جلیل دوستخواه، یک نوشته از مجید نفیسی، هفت گفتگو با ابوالحسن نجفی، جلیل دوستخواه، محمد حقوقی، هوشنگ گلشیری، افراسیابی، رضا فرخ فال و محمدرضا شیروانی. تکه ای از "بره گم شدۀ راعی" هم که گلشیری در دست نوشتن داشت، با یک شعر تازه از حقوقی سرانۀ کارش شده بود. این مجموعهٔ گزارشی است که می تواند خواننده را با فضای فرهنگی اصفهان آن روز آشنا کند.
آن روز، دو ساعت از خودمان گفتیم و از همایون و نقیبی و مُهری و وزیری و دیگرانی که در روزنامه بودند و سرانجام خداحافظی برای دیدار بعدی. فرصت نشد به قدر کافی راجع به آیندگان حرف بزنیم. گذاشتم برای دیدار بعدی. ولی در دیدارهای بعدی فاصله افتاد. تا دو سال پیش که وضعش به هم ریخت و دیگر وقتی می دیدمش حال آن را که از آیندگان بگوید نداشت. کمی که حرف می زد خسته می شد.
در دیدار ماقبل آخر، احساس کردم دیگر فرصتی باقی نیست. همانطور که روی تخت بیماری دراز کشیده بود، سوال پیچش کردم. از خیلی چیزها پرسیدم که باید بنشینم و حافظهٔ خراب را بکاوم و به یاد بیاورم. آنقدر پرسیده بودم که گفت خسته شدم و خسته شده بود. رمق نداشت. زود خسته می شد. بیماری دمار از روزگارش برآورده بود. فرشته خانم که آمد پرسید چه می کنید. برگشت به او گفت کارش را بلد است، دارد مرا تخلیه اطلاعاتی می کند. حیف که همان وقت ثبت و ضبط نکردم. ولی یادم است که از جمله پرسیدم در جوانی که در خدمت شما بودم هیچ از عوارض عرفانی در شما نمی دیدم. گفت بعدها بروز کرد. گفتم از کجا آمد؟ گفت با آدم به دینا می آید.
امروز که خبر را در بی بی سی خواندم دلم به حال فرج صبا سوخت. چند بار گفت قراری بگذار برویم قاسم را ببینیم. هر بار که خواستم قرار بگذارم یا خودش ناخوش بود، یا قاسم حال مساعد نداشت. عاقبت نشد که نشد و فرصت از دست رفت. سه چهار ماه پیش که یک روز به دیدن قاسم رفته بودم آخرین کتابش را با آن دست لرزان و خطی که دیگر شباهتی به خط او نداشت، برای فرج صبا نوشت و امضا کرد تا من به او بدهم. به آقای صبا تلفن کردم که آقا می خواهم به دیدارتان بیایم و امانتی هم پیش من دارید. باز هم حال خوشی نداشت و هر بار که تلفن کردم به هفتهٔ بعد موکول کرد و کتاب پیش من ماند. حالا دیگر آن خط لرزان، یادگاری مهمی شده است.