این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
"تشنگان حقیقت ایم و
تشنگان زایش و رنج و مرگ"
کاوشی در ذهن و زبان هرمان هسه
قربان عباسی
شعرهای او واگویه های موزونی هستند در ستایش نظاره ای رمانتیک و راهبانه به جهان و اشیاء.هسه با دیدن کوچکترین شعری از یک تک درخت بگیرید تا یک پروانه زیبا به دوران کودکی پرتاب می شود و آنگاه جهان را از زبانی کودکانه و معصوم مملو می کند.به سخن دیگر هسه بازگو کننده نوستالژی روح است. او در طبیعت گام می زند و در عین حال شیدای شرق و جلوه های پر رمز و راز آن است و بدینسان دنیای خود را در آرامش جنگل وکوه می سازد ." همچون راهبی کوه نشین که به تقلای آدمیان پوزخند می زند.اما گاهی همین راهب از غارش بیرون می آید وگوشه چشمی هم به جهان بیرون دارد فقط گوشه چشمی".
او در پی هر اجاقی است که راه را بر او بنماید و چون غریبه ای در میان حصارها با دلی اندوهناک جام حسرت را لاجرم بر سر می کشد.هسه گاهاَ خسته و خواب آلود در سایه درختان خیابان گام می زند. و به تصویر زرد فام تابستان خسته و سرخم کرده در دریاچه می نگرد. او به طرزی عمیق و اندهناک در همه چیز زیبا چشم می دوزد چون می داند احیاناً فردا یا چند لحظه ای دیگر ممکن است این زیبایی بی دریغ او را همراهی نکند.او به آذرخش،به چهره پریده رنگ،آبگیر،باغ،آسمان حتی به صدای تیز کردن داس ها در دست کشاورزان خیره می شود انگار خود زندگی را حس می کند.در تاریک روشنای گورستانها به رویا فرو می شود به رویای درختان و آسمان آبی و به رویای رایحه دل انگیز و آوای پرندگان تا سرشار از نور شود و از خود فراتر رود.حضور خجسته هر امری زیبا می تواند او را وسوسه کند.هسه همچون همه شاعران بخت برگشته ،تیغ تیز رویای عشق نخستین را در درونش حمل می کند.و چنین می نویسد:
"رویای عشق نخستین،می آزاردم
از او تنها این را می دانم:
دلفریب و باریک میان بود وگیسو طلایی"
هسه در پی بختیاری واقعی است از آن نوع اش که بتواند در آرامش خجسته اش لنگر اندازد و نیک می داند که این امکان پذیر نخواهد بود مگر اینکه"واپسین قطره درد های زمین از پارو فرو غلتد". من این جمله را چون شرابی سکر آور در دل و جان حلول می بخشم و از هسه می آموزم چنین کنم. واپسین قطره های درد را از کام جهان برگیرم".می دانم و نیک می دانم که جهان آنگاه بر فراز من در حرکت خواهد بود و در آسمانی سرشار از ابرهای روان،رویاهایم را حس خواهم کرد.مگر می شود زنده بود اما غرق در سپیدی نقره گون روز نشد؟مگر می شود زنده بود و گوش به صدای خش خش جنگل نداد که در آن چکاوکی پریدن می آموزد.واقعیت این است پیچک خیال شاعران هرمان هسه بس گسترده است و آسان فراروی باد سر نمی خماند. او نجیبانه سر به آسمان می کشد. لطیف، نورس، و نازک آرا شاخه های بلند و تنک اش، پریشان، نا آرام ولرزان با هر نسیمی این سو آن سو می رود.او در هر واژه اش عشق و زندگی را بر ما آشکار می کند و مگر رسالت شاعر جز این است؟
او نگران هر سرخگلی است و بی شکوهی و هر نوع پشیمانی و نیز شب بی شبنم و چرا نگوییم عشق نابختیار و اشکبار.هسه رقصی وحشیانه و لجام گسیخته را می طلبد او نگران حلقه گلی پژمرده است که پیانویی ویران را آذین کرده باشد.ازینرو ما را فرا می خواند تا بنوازیم و نخستین جادو و طلسم سکوت را به طنین پیانویی بی وقفه بشکنیم. او سر راست می خواهد به هیات بهاران زیبا دربیاید بسان گیاهی در تن پوش شکوفه ها واین بدون عشق محال است او به عشق می آویزد وخود را تا بهشت بر می کشد.چون می داند عشق راه بهشت را می داند.هسه در شعر"رویای آشنای من" می نویسد:
"به هم عشق می ورزیم
کسی با دستهایش
موهای درهم مرا از پیشانی کنار می زند
وجود پیچیده مرا در می یابد
و توان آن دارد که در قلب تیره ام
بخواند"
"آری آنکه عاشق است می تواند در قلب تیره مان ماوا بگیرد و بخواند" و این را همچون گرامی ترین اندرز جهان به گوش دل می سپارم و روانه می شوم به سوی این احساس ناب هسه که"پرستوها خفته اند و روز بلند خسته شان کرده است"هسه چنین نرم نرمک در برمان می گیرد همچون شب و خوابی که از راه می رسند. او در پی بختیاری است چشم براه اوست تا آن را در باغ قدیمی در حصار کوچه های تنک بپوید. در چشمان کودکی که شاد می خندد.من شعر معبد هرمان هسه را چندین بار خواندم.شعریست بسیار عمیق ودرخور تامل.بگذارید با هم مصرع هایی چند را سر کشیم:
"آنجا که خدایان مطرود در سایه به خود می لرزند
و بر علف های بلند کنار راه دراز می کشند
آنجا که سر شاخه درختان جنگلی در باد تاب می خورند
و برفراز معبد مخروبه به عزا نشسته اند
بگذار من نیز آرامش قدسی خدایان را
در ترانه های سرد سروهای کهنسال
و راه های گرم وغبار آلود عذاب را فراموش کنم
و بار اندوهانم را برزمین بگذارم"
بگذار در بازگشت از راه های ممنوعه بیگانه
سرسنگین و پریشان
در بیشه پروردگاری که زمانی به او ایمان داشتم
وسپس به او خیانت ورزیدم آرام بگیرم"
بایست بی تعارف گفت کلام را چنان تا اوج می برد که دست یافتن بر معنای آن چندان هم سهل نمی نماید می تواند چنان کرختمان بکند که برای لحظه ای همه لذت های ناب،گرفته و دمناک را به سوگواری بدل کند همچون همهمه بادی که کاج های سبز را.هسه ما را به تماشای باغ هایی پر از زنان می برد به تماشای باغ هایی پر از قهقهه که آدمیان در آن زاده می شوند و البته به خاک هم سپرده می شوند.او ما را به تماشای معابدی می برد که سالها پیش از خدایان و نیایشگرانشان آکنده بود اما اکنون خدایان نیز چون نیاشگرانشان مرده اند و معابد در سوت وکوری محض با ستونهایی شکسته بر علف ها این سو آنسو افتاده اند. او ما را به تماشای کشیشانی می برد که دعا می خوانند و اندکی آنسویتر تبارها و برادران یکدیگر را نابود می کنند.راستش من با خواندن هسه بارها غمگین شده ام ودلواپس در خود چنبره زده ام.احساس می کردم مرگ همچون نسیمی از میان جانم می گذرد وریشه های هراس خورده ام را دیگر بار تکان می دهد.مرگ چه بسیار با رایحه اش مرا تکانده است. فهم این زمانی بر من مکشوف شد که دیدم زمانیست در زندگی آدمی که"هیچ شوقی وهیچ آگاهی ای روح را بر نمی انگیزد"
هسه بارها دچار حس عمیق نوستالژی می شود و این نوستالژی و حس حسرت در کلافی از اندوه خود را متوجه ایام از دست رفته می کند هسه به باغ خاموشی فکر می کند که روزگاری مادر در آن باغ زیبا او را در گهواره تاب می داد اما اینک دیگر اثری از باغ، خانه و درخت نیست و از وطن، باغ، خانه و درخت چیزی نمانده ست جز رویا. و این رویاست که گاه تسلای رنج های اوست. و اگر همین رویاها نبود کلام اش می پژمرد.هسه ما را متوجه کشتی نشستگان بی ستاره و اقبال-بینوا مردمان گم کرده راه-می کند که دستان نزار و صبورشان را به دعا برافراشته اند.هسه با آنها احساس یگانگی می کند.ما همه شب تنهاییم.این سرنوشت همه بیگانگان از هم است.تنها و افتاده در دل شب،در دل قلمرو ستارگان و این ما هستیم که یکی پس از دیگری از فرط خستگی بر زمین با دردی پنهان در دل دراز می کشیم.هسه از ما می خواهد گاه در تاریکی به راه بزنیم. وکوچه هایی را که در اندوه و تردید به خواب رفته اند پشت سر نهیم. واین آغاز سفر همه ماست:
"سفری غمگین
در دل شب و سرزمینی غریب
آوارگی یی خاموش و خیره
دو آواره که هیچکدام مقصد را نمی داند!"
واین سرشت وسرنوشت اندوهبار همه ماست روانه به سوی مقصدی نامعلوم.اما هسه براین سفر اندوهبار توشه ای بر می دارد تا اندکی ازآلام طریق کاسته باشد:"طنین نغمه ها وعشق را"-تا برگستره ای نورانی وزیبا به هر جانبی ناشناخته که گام می سپارد از عشق خود کرجی باریک وسبک بسازد ودر آن کرجی کوچک خویش به صدای پرندگان گوش می سپارد وبه صدای مرغان شب تا آهسته از تالاب بگذرد.حس تنهایی در بیشتر سروده های هسه خود را نشان می دهد. هسه همچون هر انسانی دیگر در این دنیای مه زده غریب است.حتی سنگ ها وبته ها نیز.هیچ درختی درخت دیگر را نمی بیند.همه تنهایند.در دنیایی چنین مه گرفته دیگر کسی به دیده نمی آید.ازینرو به زیبایی می سراید:
"غریب است پرسه زدن در مه!
زندگی تنهایی است
هیچ کس،دیگری را نشناسد
همه تنهایند"
و راستی که فرزانه نیست آن که تاریکی را نشناسد تاریکی ای که آهسته و پیوسته ما را ازدیگری دور می کند.هسه جهان را شاعرانه بر می سنجد او جهانی را از هیچ پدید می آورد میتواند تکه ابری خرد،نرم وزرین را بر چکاد کوه ها بنشاند می تواند آوای شبانگاهی را-حتی اگر وجود نداشته باشد-بشنود.روح شاعرانه هسه روح آدمیان را با اشتیاق و نیایش زی خود می کشد هسه خدا را از خواب کوتاهش بیدار می کند وخطاب به او می گوید:"بازی تمام است".او انگار با خدا بازی می کند هسه دستان پاک خدا را می ستاید که خوش ترین و زیباترین تصاویر شاعرانه رابر ما پدیدار آورده است که هیچ شاعری همانندش را نساخته است.هسه به صراحت پا در جای پای خدا نهاده است. ودر امتداد این داد وستد هسه است که بهترین نغمه های خاکی را از فراز ابرهای افروخته روانه دستان خداوند می کند.
"آرام باش،آرام باش،قلب من
حتی اگر گرانجانی و تنگدلی
غرق اندوهت کند
و به پیری کشاندت
راه خویش گیر!"
به نظر من دارایی و موطن انسان اندیشناک در همین احساس نهفته است.آیه های هسه به نرمی دربرمان می کشد.هسه بسیار به نجوا سخن می گوید همچون عطر تند چمنزارها با امواجی جادویی وارد وجودت می شود وچون علفزار تنک سیمگون تکانت می دهد. با خواندن این جمله و شعر هسه چقدر باید احساس آزادی بکنیم؟ مگر می شود شنفت ورها نشد؟
"درندشت دنیا
برای من
و بسیاری ولگردان آواره جا دارد"
چه بسیار شده است که با خواندن همین چند واژه هسه به پیشواز سخت ترین سختی های ممکن رفته ام. و چه بسیار شده است که در میان ژرف ترین اندوه هایم جانی دوباره یافته ام به همین آیات کوتاهش!واژگان هسه با اقتتداری خاص خود قلبمان را روشن می کنند او روح را آهسته از آرامگاهش بیرون می کشد و در میان عطر پریده رنگ ستارگان روح غمگین مان را گوشمالی می دهد و یادمان می آورد که:
"غم می گریزد و بینوایی خوار می شود
از آن دم که بانگ زدند
گو فردایی مباد
هم امروز آنجایم!"
او چشمه آواز افسونگرش را زمزمه می کند و جانش در پرواز مدام شوق توفان به پا می کند تا آینده روشن آدمی را نظاره کند.هسه آرزومند روزی است که عشق بر عقل پیروز شود تا نجیبانه ترین دیگرگونی را در جهانی چنین متلاطم وپر آشوب شاهد باشیم. جهان فردایی که در آن دهقان،سلطان،بازرگان،ناویان پرکار،شبان وباغبان،همه وهمگان به شکرانه در جشن آینده جهان شریک باشند.هسه خلق چنین دنیایی را رسالت شاعر می داند.با پدیداری این بختیاری شاعر غریب غایب خواهد شد چرا که دیگر به وجود وی نیازی نیست تا حسرت انسان را به دوش بکشد.اگر دستم می رسید هر روز با تاج گلی تازه بر سر گورش حاضر می شدم وارجش می نهادم. وسپاس خود را شرشر کنان با دیده ای دمناک وسرشار از اشک تقدیم اش می داشتم.
در شعر "تنها" چنین می سراید:
"گسترده بر پهنه زمین
بسی گذرگاه ها و راه ها
همه را اما
مقصد یکی است
می توانی بتازی و بپویی
دو بدو یا سه به سه
گام آخرین را اما
تک وتنها بردار!
همه ازاین روست که
هیچ دانایی و توانایی به ازاین نیست
که آدمی یک تنه
ازپس دشواری ها برآید"
حسن هسه این است که می تواند با اندک واژه گانی ژرف ترین معانی را همچون بقچه سلامی نثارت کند.من که بسیار تلاش کردم تا بتوان اندکی از این مصرع شعری او فراتر بروم که می گوید:"روح ای روح بگستر!"اما هسه پیشاپیش بیکرانگی را ارزانی مان می دارد و ما ناگزیرانه باید کلام روشن واشاراتش را بپذیریم.در شعر"رودخانه در جنگل انبوه" می نویسد:
"و رودخانه تاریک بیگانه وطن من است
اینجا مثل هر مامن جای آدمیان
ارواح پریش به خدایانشان طعام می رسانند"
هسه در میان انبوه صدا با ترانه ای جادو شده خوف شب را پس می زند و در کلبه ای بی حفاظ همچون جنگل نشینان بدوی دراز می کشد تا در پیرامونش جنگ و شب در میان آواز بلورین و رنگارنگ زنجره ها به خواب رود. می داند که ماه جهان هراس انگیز را با نور خفیف و سردش تسلی خواهد داد. هسه در نگاه به دختر چینی آوازه خوان آنقدر پر از وجد می شود که چون ابری شنگرف می پاشد:
"خاموش پای دیرک ایستادم وآرزو کردم
تا به ابد
چشمان برافروخته ام برده تو باشند
و همیشه گوش فرا دهند
به آوازت در رنجی خجسته"
هسه با تمام حس شاعرانه اش حرکت می کند.چیزی نیست یا حتی شی ای بی جان که به مدد واژگان هسه جان نگیرد.او با واژگانش به همه چیز سیمایی ستودنی می بخشد هسه چون شاخه ای غرق درشکوفه درباد است که همواره به هرسو تاب می خورد او در چنین فضایی شاعرانه شکوه شکوفه هایش را پراکنده می کند تا شاخه ها به بار نشینند. و براستی که به قول هسه:
"چه کیفناک است و خوش فرجام
بازی پرتشویش زندگی"
برای هرمان هسه طاووس رنگارنگ چمنزاران روشن تابستان،آبی آرام آسمان، سرود زنبوران، هیجان وحشی طبیعت جوشان چیز هایی جز رویای خداوند نیستند به نظر می رسد هسه با غرق شدن در رویای خداوند اندوه،رنج وجستجوهای بی حاصل،بی آرامشی را همچون رویایی نفرین شده واپس می زند او ما را چنین ندا در می دهد:
"گوش فرا دارید:اشتیاق زیستن و بودن
از کندو ها وشکوفه ها نفس می کشد"
بدینسان هسه ما را در میان ویرانه های حیات مدفون در تیرگی ناگزیرانه با این اندرز جاودانه آشنا می کند:"دوستم اکنون را بطلب".به نظر هسه مهد آرامش فقط در بن گور نیست بلکه سنگین تر ازآن در رویای شبانه هم است.برای هسه او و انسان معاصر در بی خدایی زندگی تلو تلو می خورد و با تمامی رنج اشتیاق، با هر هوسی سوزان آزمندانه روح خود را به لرزه درآورده است.اما هموست که در شعری خطاب به تندیس خدایان مصری می سراید:
"به نزد ما هیچ وجودی منفور نیست حتی مرگ
روحمان را نمی هراساند
زیرا،عشق ورزی عمیق را آموخته ایم!
قلبمان از آن پرنده است
ازآن دریاست و جنگل
برده ها و بینوایان را برادر می خوانیم"
بدینسان هسه در واپسین کورسوی آرام،عطر دوست داشتنی دوست داشتن را همچون ترانه ای صمیمی به رخ خدایان مصری می کشد. هسه بازگو کننده بی قراری روح است می داند این پرنده مضطرب آرام نمی گیرد از این رو می پرسد:"پس از این همه روز های بکر کی آرامش فرا می رسد؟" اما خود جواب می دهد:"روز آرامی نداریم چون هنوز رها نشده ای از درد کهنه،که درد های نو به نو می آزاردت". اما هسه در کوره راه های مردد همیشه با خود نوری به همراه دارد.نوری بسان موسیقی با شکوه شبانه که در دل تیره زندگی همچون نسیمی مهربان او را در بر می گیرد او با طبیعت یکی می شود و به ندرت شعری از او می یابید که عنصر یا عناصری از طبیعت در آن تنیده نشده باشد
"هر جا ببرد چه باک مقصدی در کار نیست
با این همه با من سخن می گوید نهر در جنگل
و هر مگسی وزوزکنان
نظم مقدس
قانونی دقیق
که گنبد آسمانی اش بر من نیز کشیده شده است
صداهای آسمانی اش
در جنبش ستارهگان
و در ضربان قلبم طنین می افکنند"
هسه خود را از دنیا جدا نمی داند او با دنیا یکی است ابر از پهنه قلبش می وزد و جنگل رویاها را می بیند.دره ها براو سایه می افکنند وانگار هزاران ستاره در دل آسمان برای او می لرزند.هسه با آنکه در درون طبیعت است وبه طرزی رویایی ودرون بینانه با عناصر آن می آمیزد اما مسائل اجتماعی را نیز از دیده دور نمی دارد.روح زخمدارش آکنده از بسیاری از غصه هاست او مرگ هزاران بی گناه و رنج آنها را که حاصل جنگ و ستیز است از یاد نمی برد. و چه زیبا جنگ را"درد های بیهوده خدایی کور" می داند که دستاوردش چیزی جز خلق خاطرات اندوهناک برای بشریت غمزده نیست.جنگ فقط آرامش بین انسانها را ازبین نمی برد بلکه کاری می کند که انسان حتی در خلوت خویش پلک هایش با هم مهربان نشوند.او در پی طنین صلح می دود وگاه خطاب به صلح می گوید:
"خوش قدم باشی
هنگامی که از دل خون و فقر
ازآسمان پدیدار می شوی
ای سپیده دمان خوش آینده ای دیگر!"
چه بسیار زیبا می سراید آنجا که می گوید:
"ای روح دم بزن،برخورشید آغوش بگشا".چون بر هسه روشن است آن کس که امروز نغمه پرندگان را نمی شنود فردا نیز نخواهد شنید.گاها شده است که براستی در طی خوانش اشعار هسه زبانم بند آمده است بویژه وقتی به این سهمگین کلام اش رسیدم که
"تنها خامان می میرند
کسی می خواهد خدا را بیاموزاند
از چیز های پست و عالی
روح را تغذیه کند"
باور می کنید برای اولین بار علیرغم انهمه اندوه و ملالی که پشت سر گذاشته بودم به یکباره این احساس را داشتم که می توانم بهشت را ببینم.مگر دیدار خدا غیر از تغذیه روح است. تو بگو با من ای دوست روزگار سخت من.تازه فهمیدم که چگونه می توان در دل رنج بهشت را درست روبروی باورها بنا کرد.فهمیدم هر آنچه دردآور است می توان به بهانه ای مقدس شود چرا فکر نکرده بودم که روح همان حضور خدا در من بود که چندروزی مهمانم بود.آه خدای من چگونه تاب آورده بودم آندم را که مهمانی چون خدا را رنجانده بودم.اصلا آیا من بودم که رنج می بردم یا خدا بود که دردرد لبخند می زد.هیچگاه چنین ارزش شعر را حس نکرده بودم.پس خدا بود که در من رنج می کشید. پس خدا بود که در درخت قد می کشید پس خدا بود که از ابر می غرید پس خدا بود که اززبان پرنده ها می خواند.آه،چه خوب وخوش است دوباره پرشدن از خواب.
"ای دل شرحه شرحه
چه اندازه خوشی که کورکورانه همه جا را می کاوی
نه به چیزی می اندیشی
نه چیزی می دانی
تنها حس می کنی
تنها حس می کنی"
هسه در جایی می نویسد:
"وقتی جهان غرق جنگ و هراس است
در جایی پنهان می سوزد
عشق از کف رفته"
باید به گوش سر و به گوش دل شنفت ای آیه زیبا را که مگذاریم بیش از این درد روح را بخلد چون خدا به رنج می آید.رنج خدا همان پریشانی ماست در تاریکی و سرگردانی.بدینسان روان هسه روانی است توامان از دنیا و خدا. یعنی همان فرزانگی ناب.در شعر فصل باران است که می سراید:
"روح تان طنین ابدی است
نه زبان می شناسد،نه دگرگونی را
ما از موطنش گریخته ایم
طنین اش هنوز می گدازد دل را"
یادمان می آورد که همچنانکه باران از ابر می چکد روح ما نیز چکیده ای از ابر روح بزرگ است دقیقا همان روحی که خود را در شرشر باران،در آوای جیرجیرک،در موسیقی آبشار،در طنین دریا حتی در موسیقی چینی ویا هر ملتی دیگر خود را می نمایاند. این جادوی دنیا نیست که ما را به جانب خود می کشد این روح به رقص درامده خداست گسترده وفراخ.مگر ندیده اید که چگونه کودکان مشتهای کوچکشان را گره می زنند وبه خوابی عمیق فرو می روند؟ هسه ما را فرا می خواند تا از مشت گره کرده کودکی در درونمان رقصی بپا سازیم. تا بدینسان روح مسرور از واقعیت های پوده خود را واکند وبه سعادتی نو در قلمرو خویش بلغزد.شاید در چنین خلسه ای ستارگان آه کشان از آسمان فرود خواهند آمد و رودخانه های نیایشگر و شیدا به قلبمان فرو خواهند ریخت و ما همچنان از میان صدای بال فرشتگان در حالیکه شکوه زخمی رویاها را نفس می کشیم به سوی ابدیت روانه خواهیم شد.
برای هسه که ژرف می اندیشد البته که رنج جایگاهی دیگر دارد.درد همچون هیمه سوزانی وجودش را سراسر بر می آشوبد خطی لرزان از شراره آتش ودرد همواره در اشعار او خود را نشان می دهد ازینرو درشعر دردها می سراید:
"بر قلبم لرزه از پس لرزه می دود
آتش رنجی که می سوزد و عذابم می دهد"
قلب مبهوت هسه همچون هیمه ای شعله ور مویه می کند هسه در رنج می گدازد و بدینسان با طوفان وزاری جانوران قرابت می یابد شاید ازین روست که با صراحت می گوید:"طوفان وزاری پرندگان برادرمان کرده است" هسه از میان درد ورنج دل به راه پردرد اشکال می رسد و انگار با هردرد دیگر بار میلادی تازه را تجربه می کند. او با تمام دنیا پیوند دارد وگویی می خواهد یک تنه همه زندگی را کشف کند هسه به دنیای سرد حصارکشیده بر گردمان-بر گرد قلبمان که درآن خورشید شوق می تابد واقف است ازآنرو می سراید:"ای دل چه وحشت زده می تپی؟" اما او به سوزش دل تسلیم نمی شود دقیقا زیبایی شناسی دید هسه در اینجاست که او رنج ها را با خورشید شوق دل ذوب می کند آنجا که می گوید:
"سهره عاشق در بیشه زار می خواند
آواز بخوانید و عشق بورزید،ای آدمیان!"
هسه بدینسان بر بنفشه های آبی طنین انداخته در سراشیب سبز سلام می کند.او هزاران ترانه را در میان سینه اش می نوازد و همه چیز را به نوای عشق بسوی خود فرا می خواند.حضورت به کهن جنگل لذت بدل می شود و تقلای شادی قلمرو خود را وسیع تر می کند و دوباره جهان ویران به بازیگوشی را از نوبرایت دوست داشتنی می کند. زیبا سخنی است این کلام هسه آنجا که می گوید:
"بر فرازمندترین برج برشو
خود را به زیر افکن
اما واقف باش،به هرجا-حتی در گور-
هر که باشی،تنها یکی مهمانی
مهمان آسمان و رنج"
در چنین کوره راهای زندگی است که آگاهی می شکوفد و صمیمانه ترین"من" بی مرگت تنها ازآن تو می شود هسه مخاطب خود را در چنبره تصاویر به تله می اندازد اما فریبت نمی دهد. می توان رویای مخاطب خود را تا به بلند ترین چکادها برکشاند و نیز به ژرفای دریاهای عمیق، به کوهستان های سرد و دره های سرسبز حتی به کف یک موج، به ریشه گیاهان، به خورشید حتی به رنگ پریدگی گل ها تا سرمستت کند و بی آنکه خود بخواهی در ژرفای کائنات همچون عمق دریا غرق می شوی درانها می میری و زنده می شوی.او ترا به خود طبیعت بدل می کند.هسه به همان اندازه که سنگینت می کند می تواند سبکت نیز سازد سبکبالت کند حتی آن دم که در بستر بیماری افتاده است:
"پیانو و ویولون نازنینم
دیگر سرگرم ام نمی کند
شتاب زندگی
تنها مجال سوت زدنم می دهد
من و استادی؟
هنر دراز دامنه و زندگی،کوتاه
دریغا آنکه سوت زدن را نمی داند
چه ها که ازین نیاموخته ام
دیریست برآنم
آرام آرام بیاموزم اش:
تا برای خودم،شما و
همه دنیا سوت بزنم"
او خطاب به مرگ می گوید:"می دانم که بدخواه من نیستی وظیفه ات رها کردن من از درد و رنج است" وقتی پاییز زودرس که استعاره ای است از پیری زودرس را می بیند چنین می سراید
"آرزویی در روح وحشت زده،هراسان می بالد:
زیاده به زندگی چنگ نزن
پژمردن به کردار یکی درخت را تجربه کن
که پاییزش از رنگ و جشن چیزی کم ندارد"
او سرخوشانه به پیشواز پیری و مرگ می شتابد.او نگهبان گنج هایی است که هیچ گاه زنگار نخواهند بست. هر سطر شعر او آوای مقدسی است که دلت را به تسخیر خود در می آورد آنچنان که خورشید با نورش،گل با رنگ و بوی اش،آسمان با ابرها و برف و باران اش. او جهان بیرون را با کلمات شاعرانه در درون خود بنا می کند.یعنی دقیقا همان کاری که خدا با طبیعت کرده است. و تمام هستی را ازنو شکل می دهد او سکوت را به سخن می آورد.
اینک از ته دل می خندم.و با عطش نیمروزان شرجی مانوس می شوم و می دانم هستی مانایی نداریم. هر زمان به شکلی در می آییم و هیچ کجا وطن مان نیست که بختیاری و نیازمندی مان را بدان بریم همواره در راهیم.همواره میهمانیم.یادمان باشد چون زندگی پریان هریک سرگرم رقص عدم ایم. در خلا رها شده ایم بی هیچ التزام و درماندگی همواره مهیای بازی هستیم گیرم که
"تشنگان حقیقت ایم و
تشنگان زایش و رنج و مرگ"
من او را با چنین واژگانی در زبان وداع گفتم:
«چشم به راه ستاره شبانگاهی
خوشتر می دارم گل دهم
در باغستان خداوند»
‘
2 نظر
نجم الدین
و همیشه گوش فرا دهند
به آوازت در رنجی خجسته”
بسیا عارفانه و چه زیبا از هسه افرینشگری عارف افریده است این متن.
ایلیا مشایخی
عالی و ستودنی