این مقاله را به اشتراک بگذارید
شرح این نکته در ابتدا شاید بی فایده نباشد که فردید اصولا دست به قلم نبود، آنچه از او باقی مانده اغلب روایت های شفاهی اوست در کلاس های درس یا گفتگو هایش که توسط علاقمندان و شاگردانش مکتوب شده است. نوشته زیر نیز از این قاعده مستثنی نیست
***
دربارهی ذهنیت و عینیت: «سوژه و ابژه»
سید احمد فردید
به نام خدای پریروز و پس فردا این را ابتدا باید بگویم که بنده نمیخواهم بین دو دسته وضعی گرفته باشم، من بارها گفتهام افق پس فردای بنده گذشت از سوبژکتیویته و ابژکتیویته است. ولی در این مرتبه آنچه قرار است که از موضع «راست» و «لیبرالیسم» باشد با آن مخالفت میکنم، با آنهایی که حافظ سرمایهداری و سرمایهاند.
روش منطق هرمنوتیک و کل مطلق در برابر زندقه و زبوناندیشی
گفتم روش بنده روش منطق هرمنوتیک است. من به توتال به کل مطلق فکر میکنم. همواره با کل مطلق به این سو و آن سو میروم نه با مرگ و جست و تفکر ممسوخ و زبوناندیشی.
زبوناندیشی ریشهای یونانی دارد که در آن فکر میرود و دیگر فکری نمیماند. این زبوناندیشی مضاعف از قرن ۱۹ شروع شده و امیدوارم که زبوناندیشی را با تفکر نابود کنید. زندقه به معنی ژانتیویته همان امپریالیسم است که ریشه در تاریخ گذشته دارد، از جمله در امپراتوری روم و غیره که عدهای محدود بر آن حاکم بودهاند. سن توما کتابی نوشته و همه ادیان بر علیه زندقه برخاستهاند، قرآن ابتدا زبان زندقه را پس میزند و تکثر و نژادپرستی و ضدیت با وحدت را رد میکند، ولی باز متافیزیک میآید در تاریخ. ولی زندقه حکومت محض پیدا نمیکند و با اسلام زندقه زنده نمیشود و عصر امروز با سرمایهداران زندیق که بسیار قوی هستند و تمام حوزههای تفکر را غصب کردهاند، عصر زندقه است.
متافیزیک
متافیزیک فقط نسبتی است که با یونان پیدا میشود، با سقراط؛ با کل مطلق. با سقراط شروع میشود و با افلاطون تبیین میشود، که پرسش از مبدأ عالم و آدم و عالم و آدم میکند. مبادی که در فلسفه بحث میشود، به آن فلسفه اولی گفته میشود و در دورهی جدید ما فیالطبیعه از آن جدا میشود و ریاضیات در وسط قرار میگیرد. در دورهی جدید متافیزیک با فلسفه مساوی است، مثلاً میگویند فلسفهی تاریخ یعنی متافیزیک تاریخ، فلسفهی طبیعیات یعنی متافیزیک طبیعی. به هر حال طبیعیات به عنوان فلسفه به پایان میرسد. در دورهی جدید یا علوم است یا متافیزیک. البته تقسیماتی کردهاند ولی متافیزیک در همه جا هست.
در مارکسیسم هم متافیزیک هست و از فلسفهی موجودات پرسش میکند و میگوید دیالکتیک است، از ماده پرسش میکند میگوید حرکت است. مارکس اگر با متافیزیک مخالفت میکند برای قایل بودن متافیزیک به خدا علاوه بر ماده است.
پس در نظر مارکس چون خداشناسی با علوم مخلوط شده میگوید متافیزیک باطل است. امروز گرچه فیلسوفان تحصلی با متافیزیک مخالفت میکنند، اما خود تفکر متافیزیک دارند. اینها همه، خود جای حرف دارد. اینکه آگوست کنت چه گفته در آثارش متافیزیک چه معنی داشته و در هیدیگر متافیزیک چه معنی دارد و غیره، در هر صورت مسأله متافیزیک در میان مباحث گم شده است.
حقیقت و واقعیت در تاریخ غرب
در باب حقیقت و واقعیت باید گفت که حقیقت تاریخ غرب تمام شده. یکی از معانی حقیقت تجلی و ظهور است. در هر دوره از تاریخ حقیقی تجلی میکند که مظهر آن عبارت است از واقعیت. برای یونانیان حقیقت طاغوت است. واقعیت میشود بشری که مظهر حقیقت است. در صدر اسلام حقیقتی ظهور میکند، آن حقیقت الله است که مظهرش بشر است، مظهرش پیغمبر اسلام است، مظهرش علیبن ابی طالب است. انسان همواره مظهری از آن حقیقت متجلی است. در دورهی جدید نیز اسمی که حقیقی است ظهور دارد. انسان بدون اسم و حقیقت وجود ندارد. انسان اسم این دوره است، از اینجا حقیقت این دوره واقعیت حقیقی است. انسان شیطانی حقیقت دورهی جدید میشود، واقعیت دورهی جدید نیز وجود انسان است، از اینجا غرب مدارش بر حقیقت انسان دائر است، این یعنی اومانیسم. انسان، هم حقیقت میشود و هم واقعیت، پس در دورهی جدید حقیقت و واقعیت یکی میشود که همان خودبنیادی است.
برحسب حوزههای فلسفهی قدیم و جدید مانند ارسطو، افلاطون و غیره، حقیقت معانی مختلفی دارد که یکی از آنها را گفتیم تجلی است و ظهور و مظهر ذیل آن تجلی، یکی از معانی دیگر حقیقت مطابقت علم است با واقعیت. حال «واقع» چیست، «نفس الامر» است و اینکه نفس الامر چیست و «خارج» چیست که بحثهای مختلف داشته. بنابراین مسایل حقیقت آسان است، اگر بخواهد زمان تفکر فرا رسد و زمان تفکر هنوز نرسیده است.
رابطهی جدید انسان و خدا و مستضعف و مستکبر
دورهی جدید، دورهی جدال مستکبر و مستضعف است و لازمه هر دو است. همان طوری که مکر لیل و نهار باعث وجود دو دستگی میان بشر شده است، در دورهی جدید نیز بشر به جایی میرسد که با حق چنان تماسی میگیرد که آخرین مرحله تاریخ با این تماس تکوین پیدا میکند.
مولانا میگوید:
هست رب الناس را با جان ناس
اتصالی بیتکیف بیقیاس
در دورهی جدید انسان اتصالی بیسابقه با خدا پیدا کرده است، که آخرین مرحلهی تاریخ حاصل این اتصال است. لازمهی این اتصال این است که ورای مقوله باشد و ذات آن در نیستانگاری خودبنیادانه و زندقه و اثبات خود است، چنانچه مستضعف و مستکبر رسماً جلوی یکدیگر قرار میگیرند. در تمام دورهی تاریخ همواره مستضعف و مستکبر در برابر یکدیگر قرار میگیرند. اصلاً در تمام دورهی تاریخ عدهای مستضعفاند و عدهای مستکبر و رژیمها همه ماتریالیستاند، یک عده سلطهگر و یک عده تحت سلطهاند، لازمهی تمدن امروز این است و تا وقتی که صورت غربی هست، وجود خواهد داشت، ولی در بحران است و با رفتن صورت نوعی است که فاتحه مستضعف و مستبکر خوانده میشود. گفتم دستههای چپ خوب دارند مبارزه میکنند، ولی من با افق پس فردا نگاه میکنم و از ورای این چپ و راست صحبت میکنم.
دربارهی ذهنیت و عینیت
از مسائلی که امروز در غرب کتب فراوان دربارهاش نوشته میشود، دو کلمه است: سوژه و ابژه. صفت میکنند، میگویند «سوبژکتیو» و یا «ابژکتیو» فکر میکند»، که اولی صفت سوژه و دیگری صفت ابژه است و به صورت مصدر جعلی در فرانسه به ابژکتیویته و سوبژکتیویته تعبیر میشود. این دو کلمه را براساس فقدان خودآگاهی و غربزدگی مضاعف به ذهنی و عینی ترجمه کردهاند. حال بنده میگویم اصلاً ذهنی و عینی درست نیست. شما علوم و معارف را دو قسمت کنید و بعد بگویید هنر ذهنی است یا عینی، عشق عینی است یا ذهنی، این تقسیم غلط است. محبت را میگویید که ذهنی است، حال آیا پدرتان را ذهنی دوست دارید یا عینی؟! رسماً تبلیغ شده که محبت ذهنی است. اینکه آیا محبت عینی هم داریم خود مطلبی است.
کلمهی ذهن و عین از نظر فلسفه قدیم معنایی خاص دارد. مرتب امروز بین نسبت ذهن و عین بحث میشود، الان بحران این اسامی است. غربیها دارند توجه پیدا میکنند که خدا متعالی از ذهن و عین است. زمان باقی متعالی از ذهن و عین است. آنچه ذهنی و عینی است علم حصولی است. حضور متعالی از عین و ذهن و علم حصولی است. محبت نه عینی است و نه ذهنی. آنچه عینی است و ادراک عینی، مستلزم ذهنی و ادراک ذهنی است. هر ادراک حصولی متعلق میخواهد. متعلق عبارت است از معلوم یا مدرک حصولی. این مدرک حصولی را میگوییم «عین اعتباری». علم حصولی اعتباری است. این من هستم که اعتبار میکنم و آن متعلق اعتبار را میگذارم عین. اما حقیقت ورای ذهن و عین است. وجود و رأی ذهن و عین است. این مسأله را که وجود متعالی از ذهن و عین است، ملاصدرا مورد توجه قرار داده. این ما هستیم که ذهن و عین میکنیم. امروز عدهای آمدهاند دعوای در ذهن و عین میکنند. عدهای دیالکتیک سوبژکتیویته درست کردهاند و عدهای دیالکتیک ابژکتیویته. هر دو آخرین مرحلهی تاریخاند، تاریخی که در بحران است. کتابهای متعددی در گذشت از ذهن و عین هست. ذهن و عین در علم حصولی معتبر است و اعتبار دارد، ولی مقام حضور مقام گذشت از ذهن و عین است. در مرتبهی علم یک مرتبهی عینی است و در یک مرتبهی ذهنی. با علم حصولی عینی و ذهنی حجابی کشیده میشود روی حقیقت اشیا. برای اینکه در آنها تصرف کنیم. خدای ذهنی که خدا نیست، خدای عینی که خدا نیست. خدا هست اما ورای ذهن و عین.
هست ربالناس را با جان ناس
اتصالی بیتکیف و بیقیاس
حال یکی بگوید ذهنی و یکی بگوید عینی، هر دو غلط است. خدا ورای ذهن و عین است. معمولاً شما عین را با واقعیت یکی میگیرید. اینها مبانی اولیه فلسفه است. به شما بگویم که غربیها دارند توجه پیدا میکنند. من کتابی را دیدم نمیخواهم داستانش را بگویم. یک کلمه به او اضافه کردم آوردن ترانس ابژکتیو و سوبژکتیو. یک وصفی که انسان دارد ورای سوژه و ابژه است.
اما کلمهای دقیق برابر سوژه و ابژه در زبان یونانی نیست. فلاسفه دارند کتابهای مفصلی مینویسند. اینکه ذهن و عین چیست؟ هگل بسیار صحبت کرده است، هیدیگر در این باب سخن رانده است.
سوبژکتیویسم و ابژکتیویسم نهایتاً به هم میرسند. ببینید سکهای است که دو رویه دارد. هر دو طرف سکه متلازم یکدیگرند. ترجمهی سوژه در قرون وسطی و یونان وجود ندارد و هیدیگر در این مطلب اصرار دارد و معتقد است این دو از آن قرون جدیدند. در نظر او سوژه عبارت است از موضوع نفسانی. موضوع در قرون وسطی هست و محمول هم به معانی مختلف هست. موضوع علم هم هست، علاوه بر موضوع متعلق هم هست. در قرون وسطی «سوژه» همان موضوع ادراک است و آن متعلق ادراک میشود «ابژه». یعنی هنوز به معنی سوژه و ابژهی دورهی جدید نرسیده بود. سوژه و ابژه دورهی جدید عبارت است از موضوع نفسانی و متعلق نفسانی. این با دکارت شروع میشود با «من میاندیشم پس هستم».
جوهر را پیشنیان گفتهاند موضوع و عرض را گفتهاند آنچه عارض جوهر میشود. دکارت میآید و اولین موضوع را نفس میگیرد، این نفس متعلق دارد و متعلقش عبارت است از ابژه و بعد به همین ابژه اصالت میشود. هر جا سوژه هست ابژه نیز وجود دارد، یعنی متضایف یکدیگرند. سوبژکتیو یعنی آنچه در زیر شما افتاده، ابژکتیو یعنی آنچه در جلوی روی شما افتاده است. بنده سوژه را تعریف میکنم «موضوع نفسانی» و ابژه را «مورد یا متعلق نفسانی».
در دورهی جدید هم موضوع هست و هم متعلق، ولی قبل از آن هم این دو هستند ولی نفسانی نیستند. هنوز اصالت به وجود انسانی داده نشده، تصوف ماهیت انسان را اصیل میگیرد نه وجودش را، عین ثابتش را، نه وجودش را. دورهی جدید که وجود و ماهیت را یکی میگیرد و بعد این وجود انسانی یعنی موضوع نفسانی انسان اصالت پیدا میکند و همه معتبر به این اعتبار موضوع نفسانی است که با دکارت شروع میشود. دکارت میگوید روح خبیثی آمد و به من گفت فلسفهات را عوض کن؛ دکارت در شهری از آلمان نشسته بود. همواره انقلاب با وحی و الهام شروع میشود. در دورهی جدید این نفس اماره است که به انسان الهام میکند، این الهام یا از فجور است یا از تقوی. اگر در دورهی جدید هر الهامی میشود از فجور است و پایان الهام فجورآمیز، آخرالزمان تاریخ جدید است.
جهت باید ترانس سوژه و ابژه باشد، امری که ورای موضوع نفسانی و متعلق نفسانی است. بیسوادی و غربزدگی عمیق باعث شده است که در سطحیت امروز سوژه و ابژه را وارونه کنند. پس سوژه میشود موضوع و متعلق آن میشود متعلق موضوع. فلسفه تذکر میخواهد، فلسفه مقایسه میخواهد. تاریخ فلسفه و فلسفه تاریخ یکی است، مسألهای که امروز در غرب دارد مطرح میشود، امری ورای مدرِک یعنی موضوع ادراک و مدرَک یعنی متعلق ادراک موضوع احساس و متعلق احساس است. پیشینیان در زمان قدیم عاقل و معقول میگفتند، در یونانی و زمان جدید نیز گفتهاند. معقول را گفتهاند متعلق عقل و عاقل را گفتهاند موضوع عقل، حالا رفته شده ذهنی و عینی. بشر امروز زبان و کلام الله را از دست داده است. قبل از دکارت زبان انسان پاسخ به زبان خدا دارد و حتی به زبان طاغوت، هنوز میگفت:
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
کلام الله و کلام البشر
هنوز عیسی را کلمه الله میگفتند. در اسلام هم کلمه الله هست اما بشر به کلام الهی پاسخ نمیدهد. بشر امروز بی کلمه الله است، یعنی زبان امروز بیزبانی است و گوش بشر کر شده است و کلمه الله را نمیشنود و اوست که میگوید و فرمان میدهد که خدا باشد یا نباشد و خدا این را خواسته است و این نهایت بعد از حق و حقیقت است.
تفکر ذهنی و عینی و روابط انسانی
امروز سخن در این است که از تفکر ذهنی و عینی بگذریم. در اینجا خبری نیست تا درنگ کنیم، ببینیم ذهنی و عینی چیست. امروز بعضیها میآیند عین را و متعلق را مطلق میگیرند و یکی میآید ذهن را اصالت میدهد، گرچه موضوعیت نفسانی قوی است، حتی در زبان دینی و اثبات خدا و مسایل دیگر، سوبژکتیویته یا موضوعیت نفسانی قوی است. ما متوجه نیستیم که زبان ما اصرار در موضوعیت نفسانی و من منفصل دکارتی دارد. جدالی که امروز وجود دارد بین موضوع نفس و متعلق و مورد نفسانی است و در این مجادله عصر است که اصالت به سوژه و ابژه داده میشود و تا هست مستضعف و مستکبر هست، نجات درگذشت از این دو است و باید از این بن بست گذشت و اگر انسان از این سوژه و ابژه بگذرد دیگر سوژه و ابژه ویرانکننده و خودبنیاد نخواهد بود، سوژه و ابژهی روابط انسانی خواهد آمد. اگر کسانی میگویند باید با مستکبر مبارزه کرد درست میگویند و محرومان را پشتیبانی میکنند، این بهتر است از حفظ وضع موجود و دفاع از مستکبر به هر صورت، مکر زمانه چنان است که موضوع نفسانی و متعلق نفسانی را اصالت میدهیم و موضوع ادراک را. مسأله تعالی یعنی تعالی از ذات انسان که ماهیت و حقیقت اوست و از وجود بشری، تعالی به ذات خداوند که متعالی از همه است فراموش میشود. حوالت ما چنین آمده که جای الله اکبر را مستکبران گرفتهاند و شیطان مستکبر جلوی دید و تعالی انسان حجابی گرفته است.
دینامیزم و پویه زدن
پوییدن اصل معنیاش پویه زدن است. بنده حرفم را با هستی پویا و پویایی هستی تمام میکنم. ببینید یکی از تفاسیر در قرآن آمده که ایشان در هر بیشهای پویه میزنند که پویه زدن به معنی جست و خیز زدن است. در شاهنامه، فردوسی میگوید زره از چرم پویندگان ساخته شده. در اصطلاح پوینده برای حیوان استعمال شده است. بدین ترتیب با اصالت سوژه و ابژه و پویندگی در جهان امروز همه پوست یکدیگر را میکنند و پویندگی در اصل همین است. انسان پوینده جای حیوانیت را در درندهخوی حیوانی گرفته است، هستی پویای آمریکایی. گرگ پویی در اشعار عنصری و دیگران آمده است.
پویه صفتی است که به شتر و حیوان میدهند و اساساً پویه به جست و خیز حیوانی میگویند. تکاور و تکاپو و تاختن که در تکاپوی حیوانی بوده که انسان سوارش میشده، ولی امروز انسان «تکاپو» پیدا کرده و حیوان سوارش شده. دیگر حیوان نمیپوید، پویایی شده لوازم ذات انسان، بعد هم هستی شده پویا، وجود شده گرگپو. در نظر هیدیگر وجود معنایی است که هر بار در تاریخ تجلی کرده است و اکنون انسان رسیده به تکنوکراسی و صنعت. اصلاً این وجود است که به صورت صنعت ظهور پیدا کرده است. صنعت امروز چنان است که انسان اصالت را به خودش میدهد، این صنعت وسیله شده برای ویرانی. اما این چیست؟ قهر الهی است. این وجود گرگپوی حادث، مظهر تام و تمام این حجاب تکنولوژی است.
امروز عدهای میخواهند وضع موجود را با تکنولوژی نگه دارند. اگرچه در این حوالت تاریخی، اصالت با تکنولوژی است. در این عالم دو دسته مقابل هم صف کشیدهاند که من نام آنها را ابر ماروت و ابرهاروت گذاشتهام، ولی یک ابرهاروت که میخواهد مستکبرین را نگه دارد و آن آمریکاست و غرب، این جریان راست است که عدهای گرگ پو هستند. آنها که گوش شنوا دارند میدانند که باید از مبارزه گذشت تا پس فردا سراغشان بیاید.
گرگ پویان همین امپریالیسم غربی است نه مردم آمریکا، همین اقلیتی که حاکماند و عذاب خدا را میکشند، غضب الهی چنین خواسته که در آخرالزمان تاریخ دفاع از وضع موجود میکنند که نشانه قهر الهی است. بالاخره این تکنولوژی که نشانه قهر الهی است کره زمین را ویران میکند یا بشر از وضع موجود میگذرد.
ای آقا این دینامیزم معنی دیگری دارد، بروید درس بخوانید. مردک آمریکا زده گرگ پو تو چه میگویی. اینها هستی نمیدانند، جامعهشناسی نمیدانند. عجیب است همه اسم فرزندشان را گذاشتهاند پوپا، آقا دموکراسی عبارت است از آخرین مرحله گرگ پویی است. اکنون دموکراسی هم عمل نمیشود، همه سعی میکنند جلوی پس فردا گرفته شود، چگونه میتوان جلوی پس فردا را گرفت. اینها مظهر قهر و غضب الهیاند. در جهان امروز طوری شده که از احکام فیزیکی و ناسوتی و شیمی، احکام قرآن را بیرون میکشند. اینها که عین گرگ پویی بیفکر و ذکر است.
در بحر مایی و منی افتادهام بیار
می تا خلاص بخشدم از مایی و منی