این مقاله را به اشتراک بگذارید
زندگی کران دسای به روایت خودش
یک سال که خانواده من در کلمپونگ زندگی میکردند، باران از روزنهای در سقف چکید و آدمهای توی عکس خانوادگیمان را تبدیل به ارواح کرد. پدربزرگم ناپدید شد. توی عکس، پدربزرگم بچهای بود نشسته زیر چراغ خیابان، مشغول از بر کردن دیکشنری انگلیسی. او با بورسیه و با کشتی به انگلستان رفت، به عنوان قاضی برگشت و از روستایی به روستای دیگر میرفت و زیر درختها، دادگاه تشکیل میداد؛ زیرنظر نظام استعماری ناعادلانه، عدالت تقسیم میکرد. چهرهاش ماسک بود. وطن و مذهبش را به خاطر ایده ملت سکولار ترک کرده بود؛ ملتی که در آن، همانطور که رابیندرانات تاگور گفته، پیوندهای گسسته جامعه و ایمان، رمان را به زمان ما مربوط میکند، چون زمانی که مردم از طریق ایمان با هم مرتبط بودند، خود را در زمانی بینهایت بیان میکردند، اما اکنون به زمان ذهنی وابستهایم؛ به روابط متقابل کوچک، لذتها و غمهای میان مردم. هرکسی میتواند بگوید که عکسی، مثل عکسی که در آن پدربزرگ من خرقهای پوشیده و کلاهگیس سفیدی به سر دارد و کلاغهای حیران نگاهش میکنند، نشاندهنده نقطهای است که در آن زندگی، رمان میشود و رمان، زندگی. اما وقتی خواستم رمان دومم را بنویسم، نیویورک بود که ذهنم را درگیر کرد. داستانهایی میشنیدم که ارزش حماسه قهرمانانه شدن داشتند یا اسطورههای کلاهبرداری. این داستانها را از زبان راننده تاکسیها میشنیدم یا از زبان پسرهای غیرقانونی که در نانوایی نزدیک محل زندگی من بودند؛ کسانی که از پاکستان به ایران و از ایران به ترکیه و از ترکیه به یونان و از یونان به هاییتی و از هاییتی به گواتمالا و از گواتمالا به مکزیک و از مکزیک به ایالات متحده سفر کرده بودند و در این سفر توی کامیونهای موز قایم میشدند. خیلی عجیب بود که در یکی از ثروتمندترین کشورهای دنیا، من همان فقر هند را میدیدم و در آن میزیستم؛ فقر تمام کشورهای در حال توسعه در زیرزمین آشپزخانههای نانواییهای « بیبی بیسترو» و «کویین آو تارتس» در نیویورک جمع شده بود. در هند، زیستن در فقر با طلوع خورشید شروع میشد: فقر در غذایی که میخوردیم بود، در لباسی که میپوشیدیم و در هرچه که به آن دست میزدیم و میدانستم بخش اعظم آنچه که در نیویوک میدیدم در آن سر دنیا ادامه داشت. این چیزها را میدیدم و یاد آگهیهایی میافتادم که در روستاهای دور و پرتافتاده هند میدیدم. مثل: «به ایالاتمتحده خوش آمدید»، «به انگلستان خوش آمدید.»؛ جاهایی که پرستار یا کارگر کشتی تفریحی استخدام میکردند. همه اینها را باید در رمانم مینوشتم. اما بعد تصمیم گرفتم رمانم را وسعت بدهم و داستان مهاجرتهایی را بنویسم که مدتها پیش اتفاق افتاده بود و نشان میداد بعضیهای ما هرگز نمیتوانیم جایی بهعنوان وطن را برای خودمان انتخاب کنیم. بعضیها هم بودند که جوری از هموطنهایشان احساس جدایی میکردند که در کشور خودشان خارجی بودند و برای رسیدن به آرامش، جین آستین میخواندند.
در رمانم به خاطره اندوهناک عکس قاضیای با چهرهای شبیه ماسک برگشتم و برای مرور نخستین سفرهایم، با در نظرگرفتن سفرهای بعدیام، به کلمپونگ برگشتم. سیزده سالم بود که برای مدت کوتاهی به مدرسهای در کلمپونگ میرفتم. در دامنههای کوههای آنجا شایعه آخرین زنان انگلیسی پیچیده بود؛ زنان کوری که کرمها آنها را زنده زنده خورده بودند و اطرافشان را تصویرهایی پر کرده بود که شکوه دورانی را حفظ میکرد که مردم باور داشتند قدرت انگلیسیها تا ابد حفظ میشود. دورانی بود که هرج و مرج سیاسی به اوج خود رسیده بود. بسیاری از این دعواهای سیاسی در اینجا حل و فصل شده؛ این منطقه سابقه یا تاریخ پیچیدهای از جابهجایی مرزها دارد؛ میان قلمرو هیمالایا و هند بریتانیایی، قلمرو هیمالایا و هند مستقل، میان سیکیمیها و بوتانیها، نپالیها، پناهندههای تبتی، هندیهای ساکن دشتها و قبیلههای اصیل منطقه. این دعواهای مربوط به مرز، به قدمت کشور هند هستند- و تا الان ادامه دارند. کلمپونگ فرق زیادی با نیویورک نداشت و در عمق، شباهتهای مشخصی داشت- شباهت از نظر جنجال بر سر مهاجرت و هویتهای ملی و درخواست برای قدرت سیاسی و اقتصادی برای مردمی که چندین نسل در یک جا زیسته بودند، اما همچنان غیر خودی به شمار میآمدند.
احساس خودمان نسبت به کلمپونگ کاذب (مصنوعی) و ناعادلانه جلوه میکرد و در نتیجه به سرعت راهی انگلیس شدیم و بعد به ایالاتمتحده رفتیم؛ به جایی که نیمی آگاهانه و نیمی ناآگاهانه به عنوان وطن یا مرکز زندگیمان تعییناش کردیم. اما وقتی میراث شکست را نوشتم، متوجه شدم وطن هرکس تصادفی است، فقط مربوط به نگاه هرکسی است و همچنان که مینوشتم، پی بردم لحظههای قوی رمان از تداخل بسیاری از داستانها به وجود میآیند؛ حاصل ابهام اخلاقی و بیهودگی محض پرچم هستند. حتی گذشته هم پدیدهای مشخص نیست. تاریخ فقط داستان یک آدم است. حس کردم هدفم از نوشتن این رمان جابهجاکردن (یا آوارهکردن) خودم بود و میدانستم داستان من، تنها داستان دنیا نیست و همیشه کتابهای دیگری توی قفسه کتاب هست.
منبع: گاردین