این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
گفتوگو با ماریو بارگاس یوسا
اعتماد به نفس ندارم
همیشه از چیزهایی که مینویسم شگفتزده میشوم
ترجمه: یاسمن طاهریان
شجاعت، برتری موجودات فانی، چیزی است که میتوان وجه بارز برنده جایزه نوبل ادبیات ماریو بارگاس یوسا دانست. نویسندهای با روحیهای متمایز که نسبت به هر فعالیتی از خودگذشتگی دارد. با داشتن هدف زندگی منضبط؛ همانگونه که ضرورت زندگی ادبیات است، زمانی که شرایط ایجاب کند دست به عمل بزند از هیچ چیز اجتناب نمیکند. برای مثال، وقتی سال ۱۹۹۰ خود را نامزد ریاستجمهوری پرو اعلام کرد، باور داشت وظیفه اخلاقیاش است که در دولت سهمی داشته باشد و به عنوان یک دموکرات، هرکجا که میتواند دولتهای مستبد را افشا کند. یا زمانی که روی صحنه رفت تا برای عشق خود به تئاتر بازی کند و خلاصه، هر چیزی که فکرش را بکنید… از انجام هیچ کاری دریغ نکرده است.
برنده جایزه نوبل در حال کار کردن در اتاق کارش، احاطه شده با کتابها، به من خوشآمد گفت؛ با ورودم، سرش را با لبخند بالا آورد و با آن لحن صدای مردم لیما گفت: حال شما چطوره؟
با آخرین رمان شما شروع کنیم، «پنج گوشه». این رمان در این برهه از زندگی و شغل ادبی شما چه معنایی دارد؟
خب، این رمان، کمابیش مانند همه رمانهای من، خیلی مرموزانه به هم پیوست. ایدهای داشتم که داستانی درباره خبرنگاری زرد بود – که همان خبرنگاری احساسی است و معتقدم یکی از نمادهای زمانه ما است- فکر میکنم خبرنگاری زرد در کشورهای درحال توسعه و پیشرفته، همهجا بهطور مساوی به چشم میخورد و نوعی از خبرنگاری است که نقش مهمی در دیکتاتوری فوجیموری بازی کرد. وقتی که رژیم از مطبوعات زرد برای ترساندن اپوزیسیون بهره برد و سعی کرد حزب مخالف را با تهدید به رسوایی (رسواییای که هیچ ارتباطی به حرفهشان نداشت، بلکه با زندگی خصوصی و اغلب شامل دروغهای کاملا ساختگی، تهمتهایی برای بدنام کردن و بیاعتبار کردن آنها بود) مهار کند؛ این روش به صورت سیستماتیک توسط دیکتاتوریها برای مقابله با مخالفانشان استفاده میشده است.
شروع کتاب یادآور نظریه فروید در مورد روابط انسانی بود. آیا پرداختن بیش از حد به این موضوع را نوعی ابتکار هنری میدانید؟
بله، بدون شک. فکر میکنم او راجع به آن و همچنین در مورد اینکه روابط زناشویی یک عملکرد اولیه زندگی است خیلی درست میگفت. ولی نه استثنا قایل است و نه انحصاری است. مثلا وقتی که بهطور کلی در ادبیات و هنر، روابط زناشویی به طریقی غالب میشود که میتواند بقیه مسائل را محو کند، به چیزی کاملا مصنوعی تبدیل میشود، چیزی که زندگی واقعی را صادقانه نشان نمیدهد. فکر نمیکنم که بعد رابطه برای فهم همهچیز ضروری است. روانکاوی تا اینجا پیش رفته است، فروید تا اینجا پیش رفته است، ولی ما باید از ذکاوت مسلم او یک قدم به عقب برویم. فکر میکنم که قوه تخیل، حساسیت و فرهنگ میتوانند این تجربه را به طرز چشمگیری غنی کند، اما نه تا جایی که از واقعیت عبور کنند. واقعیت، غنیترین و مهمترین چیزی است که وجود دارد. تخیل ما به ما اجازه میدهد که یک زندگی ساختگی معرکه و باشکوه را تجربه کنیم، اما من معتقد نیستم هیچ هنرمندی جرات کند، بگوید که تصنع از زندگی واقعی بهتر است.
آیا تا به حال از بازخوانی نوشتههای خود غافلگیر شدهاید و از اینکه چگونه این شما بودید که این اثر را خلق کردید شگفتزده شوید؟
بله، من همیشه از چیزهایی که مینویسم شگفتزده میشوم. تا جایی که به شما بگویم که بیشترین لحظات شوقانگیز و مهیج موقع نویسندگی زمانی است که اتفاقات ناگهانی پدیدار میشوند. برای مثال، در پنج گوشه، شخصیتی وجود دارد که موقع خلق آن قرار بود به نسبت، نقش کمی داشته باشد؛ مانند شخصیت دوم. با این حال، که در مواقع دیگر هم اتفاق افتاده، این شخصیت کمکم قدرت به دست آورد، در حین پرورش داستان پر وبال بیشتری گرفت، که انگار به غریزه خود او تصمیم گرفت که حضور بیشتری به خود بگیرد. من معتقدم اینها لحظات شگفتانگیزی هستند که ناگهان یک شخصیت جان میگیرد.
چه موانعی را در روند آفرینش هنری خود باید پشت سر بگذارید؟
خب، شاید بزرگترین آن، کمبود اعتماد به نفس است. میدانید، خلاف تصور دیگران، حقیقتی که وجود دارد این است که من ساعتها که از وقتم را به نوشتن میگذرانم و کتابهای بسیاری منتشر کردهام، هیچکدام اینها به من اعتماد به نفس نمیدهد. برعکس، عدم اطمینان مرا بالا میبرد. شاید این موضوع به دلیل نقد بیشتر خودم یا شاید جاهطلبی بیشتر باشد. ولی این احساس عدم اطمینان موقع شروع یک داستان، چه رمان باشد، چه نمایشنامه یا حتی یک مقاله، خیلی بیشتر از زمانی است که نخستین اثرهایم را نوشتم. با این حال، میدانم که با کمک پشتکار و کار مداوم، میتوانم از پس کمبود اعتماد به نفس بربیایم.
گمان میکنم که برای یک نویسنده، نوشتن، شیوهای از زندگی است. شما همهچیز را به روش متفاوتی نسبت به دیگران مشاهده و آنالیز میکنید. فکر میکنید این تفاوتها از کجا در شما نهادینه شدهاند؟
سوال شما به یک عبارتی اشاره دارد که شبیه نوشته فلوبر است که «نوشتن شیوهای از زندگی کردن است.» معتقدم این گفته کاملا دقیق است. گرچه روش عمل آن، از نویسندهای به نویسنده دیگر متفاوت است. البته، معتقدم که نوعی از خودگذشتگی، فداکاری هم وجود دارد نویسنده یک نوع جاسوس درونش دارد، کسی که در حین تجربه کردن (مسوولیت زندگی واقعی، با دوستان، عاشقان، ناکامیها) کسی در درونش وجود دارد که همهچیز را مشاهده میکند و تصمیم میگیرد چگونه به بهترین نحو به عنوان یک نویسنده در کارش استفاده کند.
در مورد شما، چهچیز ثابتی الهامبخش هنری شما بوده است: رنج یا شادی؟
فکر میکنم تجربه شادی شگفتانگیز است. فکر نمیکنم یک مطلب خام است، حداقل در این زمانه. شاید در گذشته، در مواقع بخصوصی؛ ولی در زمان ما، ادبیات، هنر و ابتکار با ناملایمات، منفیبافی، ترس، درد، دلخوری، رنج زودتر شعلهور میشوند تا با اشتیاق، هیجان و شادی… فکر میکنم به این دلیل است که هنر زمانه ما تا اندازهای تمایل دراماتیک و تراژیک دارد. این هنر و ادبیات، رضایت و قبول داشتن این دنیا نیست. برخلاف آن، من معتقدم که یک روحیه طغیانگر قوی در همه حالات هنر این زمانه وجود دارد و اساسا به دلیل این است که از پایه بیشتر از چیزهای منفی الهام گرفتهاند تا چیزهایی که در زندگی مثبت هستند.
شاید خلق هنری روشی برای تسکین درد، روشی برای بروز احساسات منفی است…
دقیقا، راهی برای بروز دادن نوعی از ناکامی، رنجش یا حتی نوستالژی آنچه که ندارید، است.
و کسی میتوند این رهایی را از هر روش زبان هنری مثل نقاشی و نویسندگی احساس کند ؟
هنر نوعی دانش است. هنر عمیقا و با شور بیشتری به شناختن زندگی خود شما کمک میکند، زیرا معمولا فاصله کمی با زندگی انسان دارد. اما هنر، این دید و این افق را فراهم میکند، که به شما توانایی فهم این دنیا را همانگونه که هست و همچنین فهم محرکها، مکانیسمهای پنهان پشت رفتارها را میدهد. هنر، این توضیح از حقیقت پنهان را بیشتر از تاریخ، جامعهشناسی و هر گونه علوم اجتماعی فراهم میکند.
آیا کسی این رهایی را احساس میکند؟
در آخر، واقعا مانند یک تخلیه روانی احساس میشود. شما خود را از چیزی که بار بسیار سنگینی به نظر میآید، رها میکنید. اما شما وقتی که میتوانید آن را با ادبیات، نقاشی، موسیقی، یا هر ابراز خلاقانه دیگری نشان دهید تنها متوجه میشوید که چیست و چه شکلی است. میتوانید احساس خیلی بدی داشته باشید ولی نمیدانید چرا. فکر میکنم یکی از شگفتیهای هنر این است که شما را قادر به بیان واضح آنچه احتمالی، گیجکننده و منبع احساس ترس وحشتناک است، میکند. ولی زمانی که میبینید هنر به آن شکل میدهد و آن را انتقالپذیر میکند چقدر شگفتانگیز است. بیشتر مواقع نمیدانید آن شور و هیجان، آن روحیات… از کجا میآیند. شخصی که از این روحیات رنج میبرد، قابلیت توصیف عمیق آنها را ندارد و من معتقدم که این وقتی روشن میشود که ادبیات و هنر به شما اجازه میدهد تا عقب بایستید و ارزش زندگی را با تمام احساساتتان، غریزههایتان و بصیرتتان درک کنید. فکر میکنم این یکی از نقشهای اصلی هنر است: شرح عمیقترین، بیشترین راز درون ما.
پس شما تقریبا در شناخت خودتان با ابراز کردن خود موفق شدهاید- و احتمالا میگویید نمیدانید چیست که به روش غیرغریزی از ناخودآگاه میآید – و توانستید بعدها آن را بشناسید.
بعضی مواقع شگفتزده میشوید و بقیه مواقع هراسان. از خود میپرسید: «آیا در وجودم چنین چیزی بود؟ آیا درونم بود؟ این از کجا آمد؟»
البته «این از من به وجود آمد؟»
اثرات هنری، شرح زندگی مخفیانه خالقان آن است و شاید اثر ادبی بیشتر از بقیه، زیرا آنها بسیار صریح و بیپرده هستند. مثلا مانند موسیقی سمبلیک نیستند. همچنین شرح حال هستند، ولی خیلی انتزاعی نیستند. تمام ادبیات انتزاعی نیست. بسیار سرراست و منسجم است. یک ایکسری از درون انسان، طبیعت و شرایط او؛ باعث میشود که شخص از آشکارشدن غولهای درونش وحشتزده شود اما عملکرد آنها پاکسازی روان است و در عین حال به شما حس رهایی میدهند.
ادبیات چگونه میتواند با اندیشه مرگ بجنگد؟
یکی از قدرتهای فوقالعاده آن این است که به ما اجازه میدهد چند تا زندگی داشته باشیم. ما را از واقعیتمان جدا میکند و ما را مجبور میکند واقعیتهای فوقالعاده، زندگیهای غنی، ماجراجوییهای فراتر از این دنیا را تجربه کنیم، ما را مجبور بهکارگیری شخصیتها، روانشناسیها و ذهنیتهای مختلف میکند… این موضوع یکی از فوقالعادهترین روشهای غنیسازی زندگی است. گرچه در عین حال، ادبیات ضامن شادی نیست؛ برعکس، در همین راه، شما را ناامید میکند، چراکه باعث میشود بفهمید زندگیهای دیگری هستند که از زندگی خود شما غنیترند. در واقع از بیمعنیگری خود آگاهی پیدا میکنید.
شما خاطرات بچگی زیادی دارید. آیا کودکی به یاد آورده میشود یا بازسازی میشود؟
خب، فکر میکنم شخص بهطور نسبی به یاد میآورد، زیرا حافظه خیلی متقلب است، خیلی گزینشی است. حافظه خیلی چیزها را اضافه یا پاک میکند، تا به شما کمک کند زندگی کنید. فکر نمیکنم حافظه کاملا بیطرف است، ولی معتقدم به شخص شما وفادار است، چرا که حتی دگرگونیها، تغییر شکلهایی که نوستالژی یا تخیل به حافظه تحمیل میکنند هم تصویری از خود شما هستند، آنچه کمبود دارید و آنچه دوست دارید داشته باشید ولی ندارید… این تمرین حافظه، حداقل برای یک نویسنده، بنیادی است. در حقیقت، فروید گفته، سالهایی که شخصیت را تشکیل میدهند در بچگی و نوجوانی یافت میشوند.
عشق در زندگی شما چه معنایی داشته است؟
عشق، مانند ادبیات، چیزی است که زندگی را به طرز فوقالعادهای پرشور میکند. من معتقدم ارتباط برقرارکردن کار مشکلی است. عشق چیزی است که در خلوت زندگی میکند و این رابطه، که خیلی پرشور است- احتمالا غنیترین رابطه بین انسانها- در عین حال به نزدیکی زیاد احتیاج دارد. احتیاج دارد محرمانه باشد تا پایدار بماند، چون اگر همگانی شود فاسد میشود، مبتذل میشود، مگر نه؟ ولی غنیترین تجربه موجود است. وقتی که زندگیتان پرعشق است همهچیز متفاوت است: همهچیز بهتر است، همهچیز قشنگتر است، به دید مثبت به زندگی نگاه میکنید و فقط عشق این را به شما میدهد. یک تجربه بنیادی است، غنیترین و البته در عین حال، منبع بزرگترین رنج است. تراژدیها از عشق میآیند، از عشقهای ناموفق. ایدهآلسازی بیشتر رابطهها اغلب با واقعیت تضاد دارند. اما با این حال، فکر میکنم هیچکس دلش نمیخواهد از عشق دست بکشد، با وجود آگاهی به اینکه عشق هم پیامدهای جراحتی (گاهی وحشتناک) دارد. زیرا تجربه آن، سرآمد همه تجربههاست؛ کاملترین، قویترین، مطلقترین.
و معنی عشق در سن شما چیست؟
فکر میکنم که عشق نسبت کمی با سن دارد. خب، عشق یک فرد جوان آرمانگرایانهتر و معصومانهتر است. عشق یک فرد بالغ، یک فرد مسن، طبیعتا عشقی است انباشته شده از تجربههای بسیار با خرد بیشتر با دانش بهتری از واقعیت. این تفاوتها به کنار، معتقدم شعف، شادی، احساس مثبت بودن در زندگیای که عشق به شما میدهد دقیقا همانی است که موقعی که نوجوان بودید، به شما میداد.
بیایید در مورد کتاب «تمدن نمایش» صحبت کنیم. فکر میکنید روشنفکری دیگر نمیخواهد دنیا را تغییر دهد؟
خب، چیزی که فکر میکنم این است که روشنفکری در حال نابودی است. من معتقدم، این یک زنگ تراژدی است- دلیلی است که من این مقاله را نوشتم- روشنفکری طبیعتا نخبهسالار است. چیزی است که مختص اقلیت است و فکر اینکه روشنفکری در دسترس همگان است واقعیت ندارد، هر کسی علاقه، کنجکاوی، بردباری یا نظم مقتضی روشنفکری را ندارد. طرف دیگر آن، نظریه در دسترسبودن فرهنگ برای همگان خیلی خوب است. چه کسی امکان دارد مخالف آن باشد؟ گرچه در عین حال، اگر معنی آن (متاسفانه، در زمان ما منجر به آن شده) این است که فرهنگ، برای اینکه در دسترس همه باشد، احتیاج دارد که کماهمیت نشان داده شود، تضعیف شود، و به هر چیزی جز تفریح، شکلی از سرگرمی تبدیل شود، پس نتیجه آن بسیار منفی است و معتقدم که این یک خدشه بزرگ در فرهنگ زمانه ما است. تعلیم و تربیت امروزه از روشنفکری محافظت نمیکند اما با تحقیر به آن توجه میکند. هنر خلقکردن یا فکرکردن بر نگاه به گذشته تاکید دارد، زیرا زمانِ حال یک منظره نسبتا بایری در این مساله را رنگ میکند.
فکر میکنید فرمانشناسی به این بیابانشناسی کمک کرده است؟
بدون شک. تلاش روشنفکرانه در حال مرگ تدریجی است، زیرا تکنولوژی به ما کمک میکند این تلاش روشنفکرانه را ترک کنیم.
فکر میکنید روشنفکران باید چه نقشی در زندگی سیاسی کنونی داشته باشند؟
ببینید، من به نسلی تعلق دارم که تحت تاثیر ایدههای متفکران اگزیستانسیالیتی بودهاند. به نظرم از خیلی جهات از سارتر دور شدم و به کار او خیلی انتقاد دارم، معتقدم عقیده او از تعهد نویسنده یا روشنفکر به زمانه خود، به واقعیت خود، به جامعهاش کاملا درست بوده است. کسی نمیتواند تنها با توزیع مشکلات دنیایی که در آن زندگی میکند بنویسد، یا نقاشی کند، یا آهنگ بسازد؛ و این بنیادی است- مخصوصا وقتی به دموکراسی اعتقاد دارید- که همه برای جستوجوی راهحل مشکلات شرکت میکنند: برای جوابدادن به سوالهای مطرحشده از طرف جامعه، برای تشکیل سیستمی که انسان بتواند با دیگران همزیستی کند، با وجود تفاوتها، روشهای مختلف زندگی، آرزوهای شخصی و… .
این بنیادی است و بیشتر از آن، من معتقدم که ادبیات واقعی، هنر واقعی باید به این مساله بپردازد. مشکل اصلی این است که امروزه، عقیدهها نسبت به محبوبیت، اهمیت کمتری دارند. من معتقدم که فناوری خالص کافی نیست و حضور عقیده در مناظره عمومی برای درک مشکلات انسان مهمترین است، ولی در این زمان انگار تنزل پیدا کرده و با فیلم و عکس جایگزین شده است.
زیرا لازم است تلاش کمتری بهکار رود.
به تلاش خیلی کمتری احتیاج دارد اما من اعتقاد ندارم که باید اینگونه باشد، به هیچ عنوان. هیچ قانونی در تاریخ، جامعه را به این سمت هدایت نمیکند. این تصمیم ما است. فکر میکنم، با وجود اهمیت تکنولوژی- که انکارنشدنی است- لازم است عقیدهها به نقش اصلی خود در زندگی جوامع ادامه دهند، مگر آنکه ما بخواهیم به جامعهای از روباتها تبدیل شویم. باید بار دیگر به اورول رجوع کنم، که در تصور دنیایی کاملا تحت فرمان تکنولوژی روشنگر بود، یک دنیای مستبد. مانند جمهوری پلاتو، نه؟
«پنج گوشه» رمانی با شخصیتهایی از پرو دهه ٩٠
ماریو بارگاس یوسا، نویسنده پرویی میگوید: «آدمهایی که تحسینشان میکنم آنهایی هستند که تا آخر میایستند و آنهایی که مرگ به مثابه تصادفی است که به هنگام انجام عمل، غافلگیرشان میکند.» این نویسنده پرویی ٧٩ ساله و برنده جایزه نوبل ادبیات در تازهترین اثرش «پنج گوشه»، فساد و هراسی را که طی دهه ١٩٩٠ و در دولت آلبرتو فوجیمورو به دلها راه میافتد، به تصویر میکشد. یوسا در رمان «پنج گوشه» با توسل به شخصیتهایی از پرو دهه ٩٠، فساد دولت فوجیمورو، روزنامههای زرد و بیامنیتی غالب پیش از جریان راه درخشان را به نمایش میگذارد.
داستان از آنجا آغاز میشود که سردبیر روزنامه زردی با عکسهای خصوصی مهندس معدنی قصد بیآبرو کردن او را دارد. عنوان رمان نیز الهامگرفته از نام محله «سینکو اسکیناس» (به معنی پنج گوشه) واقع در مرکز شهر لیما است که وقایع داستان نیز در این محله رخ میدهد.
یوسا در مصاحبهای درباره این رمان گفته بود: «همان خیابانها و کوچههایی که گویی همان محلههایی است که جوانیام را در آنها گذراندم، فاسد شدهاند و مملو از زباله و رفتارهای غیرانسانی شدهاند و آدمهای کماهمیت این خیابانها امید خود را از دست دادهاند.» یوسا اشارهای به روزنامهنگاری در دهه ١٩٩٠ پرو دارد و میگوید: «آنها روزنامهنگارانی بودند که روزنامهنگاری را به سخیفترین درجه، یعنی نشر شایعات و اخبار زرد، رساندند. «پنج گوشه» رمانی است که با چنین خردهفرهنگی سر و کار دارد؛ خردهفرهنگی که در کشورهای توسعهیافته و در حال توسعه مشترک است. تقریبا هیچ فرهنگ یا زبانی وجود ندارد که کلمه شایعات و روزنامهنگاری زرد را در خود نداشته باشد.»
ماریو بارگاس یوسا سال ١٩٣۶ در پرو به دنیا آمد. او در طول پنجاه سال فعالیتش مهمترین آثار ادبیات داستانی امریکای جنوبی را خلق کرده و برخی از منتقدان او را برجستهترین نویسنده جریان بومی امریکای لاتین میدانند. سبک او دربرگیرنده وقایع تاریخی و تجربیات شخصیاش است. برای مثال در نخستین رمانش «عصر قهرمان» تجربیاتش در مدرسه نظامی لئونسیو پرادو و فساد دستگاه اجتماعی را به نمایش گذاشته است. مضمون عمده رمانهای یوسا جدال بر سر قدرت و اعمال این قدرت در امریکای لاتین است. مضمون عمده کتابهای او قهر و خشونت مردانی که سودای سالاری در سر دارند (خواه در ارتش، در گروههای چریکی یا در احزاب سیاسی) این ویژگی در شاهکار به یادماندنی یوسا «جنگ آخرالزمان» به وضوح دیده میشود.
یوسا علاوه بر نوشتن داستان، مقاله و روزنامهنگاری، در سیاست هم فعال است. او یکی از جدیترین مدعیان کسب جایگاه ریاستجمهوری در سال ١٩٩٠ پرو بود اما در نهایت از آلبرتو فوجیمورو شکست خورد. او تجربه این شکست را در کتاب «یک ماهی در آب» آورده است.
او درباره بحثبرانگیز بودن برخی از آثارش میگوید: «وظیفه نویسنده این است که با پشتکار و تعهد بنویسد و با توسل به استعدادش از آنچه بدان اعتقاد دارد، دفاع کند. فکر میکنم این ویژگی، بخشی از تعهد اخلاقی یک نویسنده است که نمیتوان فقط هنری بودن آن را در نظر گرفت. فکر میکنم نویسنده مسوولیت دارد که حداقل در مباحثات مدنی شرکت داشته باشد. فکر میکنم اگر ادبیات از برنامه اصلی مردم، جامعه و زندگی حذف شود، دیگر نیرویی ندارد.»
‘
2 نظر
سعید
مثل همیشه خوب و آموزنده برای جوانها.از دست اندر کاران تشکر میکنم.
طلا دریادار
دوستش دارم اما رابطه غیراخلاقیش با مادر انریکه ایگلسیاس منو ناامید کرد