این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
روش شناسی هگل درپژوهش زیبایی شناسی امروز
محمد علی رجایی بروجنی
در شرایط انقلاب علمی– فنی، مسأله ی پژوهش نظری از اهمیت ویژه ای برخوردار است. سازماندهی پژوهش علمی، طبقه بندی مقادیر کمی روزافزون اطلاعات، به کار گیری فناوری جدید پیچیدگی کلی روندهای اجتماعی – تمام اینها به ناچار و به شیوه ی نو، مسایل روش شناسی و روشهای تحقیق و پژوهش علمی را به وجود میآورد.
رابطه ی بین زیبایی شناسی با دانشهای دیگر در این جا از اهمیت زیادی برخوردار است. کشفهای بزرگ و مهم علمی بیشتر از تداخل وترکیب دانشها حاصل میشود؛ در حال حاضر پژوهشگر زیبایی شناسی نه تنها باید از آخرین دستاوردهای دانشهای دیگر آگاه باشد، که باید آنها را بدون ترس و نگرانی در پژوهشهای خود به کار گیرد. مسألههای مربوط به بررسیهای زیبایی شناسی همچنین از طرف فیزیولوژی، روانشناسی، نظریه ی اطلاعات، علم اخلاق و پداگوژی به واسطه ی همگرایی شیوههای پژوهش آنه مورد بحث قرار گرفته است. هرچند نباید فراموش کرد که زیبایی شناسی به عنوان یک دانش، موضوع تحقیق و پژوهش مربوط به خود، سیستم مقولههای خود و وظیفههای خاص خود را دارد. البته میتوان از شیوهها و روشهای ریاضی برای تجزیه و تحلیل بعضی منظومههای ادبی، هرچند تنها تا حدود معین، استفاده کرد. در حال حاضر روشهای زبان شناسی، سیبرنتیک، روانشناسی و روشهای دیگر برای مسألههای مربوط به زیباییشناسی مورد استفاده قرار میگیرند، ولی حتی در این موارد نیز یک نوع اعمال نظر شخصی و اختیاری مشاهده میشود.
زیبایی شناسی یک دانش فلسفی است و نمیتوان آن را به روانشناسی، زبان شناسی، جامعه شناسی و یا دیگر رشتههای خاص دانش بشری تقلیل داد. همچنین درست نیست روش شناسی علمی زیبایی شناسی را با روشهای سیستماتیک دیگر عوض کرد. به نظر من دو گرایش متقابل، که هردو برای توسعه ی دانش زیبایی شناسی خطرناک است وجود دارد، یکی از این گرایشها به خلق مفهومها و نظریه پردازیهای تجریدی هدایت شده میپردازد و دیگری پیرامون نفی تعمیمهای فلسفی دور میزند.تاحدود معینی توجه و علاقه به تحلیل مفهومهای اساسی زیبایی شناسی (زشت وزیبا، تراژیک و کمیک، ایده آل زیبایی شناسی و مفهومهای دیگر)کمرنگ شده است.این مقولههارا میتوان در سایه ی بلوغ دانش فلسفی و زیبایی شناسی و پراتیک هنر و آخرین پدیدهها و تحولهای زندگی اجتماعی زیادتروهمه جانبه تر مورد بررسی کار شناسانه قرار داد.من بانظر پروفسور یگوروف چنانچه در کتاب (مسألههای زیبایی شناسی) آمده است، موافقم که "هنوز زیبایی شناسانی داریم که در پی حذف وپاک کردن مسأله ی اساسی فلسفه از بحث هستند.آنهامعتقدند دیالکتیک و فلسفه و روش شناسی علمی را میتوان با روشهای دیگر دانشها جایگزین کرد.این تصوری غلط و درست نفهمیدن جدی موضوع است که به پوزیتویسم و ذهنی گرایی و نفی موازین عینی در زیبایی شناسی میانجامد. و در تحلیل نهایی به لغو و بی اعتبار کردن زیبایی شناسی به عنوان یک دانش فلسفی منجر میشود." (یگوروف ، مسائل استه تیک، مسکو، ۱۹۷۴ ص۴۵)
تنظیم روش شناسی علمی برای پژوهشهای زیبایی شناسی به موضوع توسعه ی بیشترروش دیالکتیک وابسته است، زیرا دیالکتیک پایههای عام فلسفی برای دانشهای طبیعی و اجتماعی است.تجربه ی تاریخی نشان میدهد روش دیالکتیک که به طور دایم در ارتباط با توسعه ی دانشهای مشخص و پراتیک اجتماعی تکمیل شده است به معنای دقیق کلمه روشی است علمی که دانش پژوهان را از یک جانبه نگری و ذهنی گرایی و جمود میرهاند.هرگونه توسعه و پیشرفت بیشتر روش دیالکتیک بدون مطالعه ی تاریخ آن، غیر قابل تصور است. این تاریخ ریشه در فلسفه ی باستان دارد.
متفکر بزرگ آلمانی (هگل) خدمت برجسته ای در توسعه و پیشرفت شیوه ی تفکر دیالکتیکی داشته است.هگل اصول تفکر دیالکتیکی را در شکل کلی و عام آن در کتاب « علم منطق» ، قسمت اول «دائره المعارف فلسفی» ، «فنومنولوژی روح» ودیگر آثارش بیان کرده است. ولی ما به کار گیری روش دیالکتیک را به طور ویژه در آن آثاری از هگل میابیم که او نظرش را در باره ی تاریخ،حقوق،اخلاق،تاریخ فلسفه و هنر توضیح داده و تشریح کرده است.
در کتاب «درس گفتارهایی در باره زیبایی شناسی »هگل توجه خاصی به جنبههای روش شناسانه دارد. در اینجا مفهومها و ادراک زیبا شناسی او بطور دقیق و نهایی ارایه شده است. در حقیقت او در دیگر آثارش مانند «فنومنولوژی روح» ، «درس گفتارهای فلسفی» ، «فلسفه دین» و«فلسفه حق» نیز مسایل مربوط به زیبایی شناسی را مورد بررسی قرار داده است.
همچنین در مقالههای انتقادی در باره ی ادبیات،سعی میکنم بطور خلاصه نشان دهم که چگونه هگل مقولههای اساسی و قانونهای دیالکتیک را در زیبایی شناسی خود به کار گرفته است.
زیبایی شناسی هگل نقطه ی عطفی در توسعه و پشرفت فلسفه ی کلاسیک آلمان در باره ی هنر است.توان مندی و خصلت مترقی دیدگاه زیبایی شناسی هگل نه تنها شامل تحلیل عمیق نظری از هنر جهان بلکه حاوی رویکردی نو در مطالعه ی هنر انسانی است.هگل، هنر و تمام پراتیک آن را در شکل روندی دیالکتیکی نشان میدهد.او در بررسی فلسفه ی تاریخ، حقوق،تاریخ فلسفه، مذهب و اخلاق و غیره ودر هر کدام از این زمینههای تاریخی به قول انگلس: "بافت غالب و فراگیرتحول و پیشرفت را با زحمت زیاد کشف میکند و نشان میدهد." ( کارل مارکس ، فردریش انگلس منتخب آثار جلد سوم ص۳۴۱)
دستاورد اصلی فلسفی هگل بطور کلی روش دیالکتیک است. هرچند آثار و کارهای هگل مهر و نشان محدودیتهای اجتناب ناپذیر زمان خودرا به همراه دارد.او نه تنها به واسطه ی سطح پیشرفت علمی زمان خود محدود بود، بلکه محدودیت او به عنوان فیلسوفی ایده آلیست نیز آشکار است.تمام آن روندهای واقعی که هگل در شکل روندهای تحول دیالکتیکی ارایه کرده است بر اساس نظریه ی او نوعی تحول و سیر دیالکتیکی (ایده)بعنوان پایه و اساس را در بر دارد.
تاریخ بشروهمچنین جنبههای مختلف آن مانند هنر، بعنوان مرحلههایی از سیر خود به خودی (ایده) تلقی شده است.نقطه ی آغازین تمام جنبههای تحلیل هنری و زیبایی شناسی،مفهوم (زیبا)است که از آن شکلهای متنوع بعدی زیبا ونیز در مسیر تحول آن ایده آل هنری با استنتاج منطقی به دست میآید.به این ترتیب هگل روندهای واقعی سیر و تحول پراتیک هنری را واروونه میدید. بنابراین طرح وارگی تصنع ساختارهای نظری خصلت ویژه ی تحلیل اوست.او تمام سیر تکامل هنری بشر رادر یک طرح مجرد:سمبولیک، کلاسیک و رمانتیک محصور و محدود کرد. هگل عبور از مجرد به مشخص را بعنوان مهمترین اصل روش شناسانه ی تحلیل علمی خود مورد توجه قرار میدهد.
ولی هگل با ترکیب جنبههای هستی شناسانه وشناخت شناسانه (آنتولوژیک، گنوسئولوژیک) تحول و تکامل روند شناخت را بعنوان آغاز (مشخص) تعریف و تصویر میکند که پیچیده شدن آشکار مسأله است و این ویژگی محدودیت تاریخی روش دیالکتیک هگل را نشان میدهد.هنر از نظر هگل نوعی مکاشفه ی درونی(عقل مطلق) به شکل اندیشه است وتا حد معینی همزاد آن است و در شکل مشخص احساسی مشاهده و درک میشود.هرشکل معین هنر با شیوه ای خاص از زندگی مردم با سیستم دولتی آنها،شکل حکومت،اخلاق،زندگی اجتماعی، علم ومذهب آنها ارتباط و پیوستگی دارد.بنابر این هنر در این حالت درهمه ی بخشها و زاویههای زندگی اجتماعی مردم نفوذ و تاثیر دارد.
هگل در حالی که پیوندهای هنر با تاریخ سیاسی،سیستم دولتی و شکل حکومت را نشان میدهد. آنهارا به عنوان عامل توسعه و پیشرفت هنر تلقی نمیکند و نه هنر را عاملی برای توسعه و پیشرفت و تکامل بخشهای نام برده از زندگی اجتماعی مردم میداند.او فریضه ای مبهم و نامعلوم میسازد که هنر،اخلاق،علم،مذهب،سیستم دولتی،شکل حکومت و غیره "همه با هم دارای (ریشههای مشترک)همانند هستند.ولی او چگونه این (ریشه ی مشترک)را تصویر و تبیین میکند؟هگل سعی میکند به این پرسش اینگونه پاسخ دهد که این (ریشههای مشترک)، (روح زمانه) هستند." (هگل، درس گفتارهای فلسفی، ص ۱۴۹)
هرچند این ارجاع به (روح زمانه) روشن کننده ی چیزی برای ما نیست و توضیح بیشتر آن به معنی فرا رفتن به آن سوی حدود حتی درک ایده آلیستی از تاریخ خواهد بود.بنابر این هگل خصلت و چگونگی پیوند و ارتباط بین شکلهای مختلف هنری و دوره ی معاصر با آن را درک نکرده بود.هرچند خود این حقیقت که او حضور و وجود این پیوند و ارتباط را نشان داده از اهمیت بالایی برخوردار است.اگرهنرمشروط و موکول به شرایط تاریخی است در این صورت باید با تغییر این شرایط،تغییر کند و از نظر تاریخی مشروط باشد در نتیجه باید با هنر برخوردی تاریخی داشت و به این صورت است که مفهوم هگلی (تکامل تاریخی هنر) و(ایده آل زیبا) ساخته شد وبه این وسیله هگل پایههای برخورد مشخص تاریخی با پراتیک زیبا شناسی هنری بشررا بنیان نهاد.
پیش از هگل عناصر منفردِ تحلیل تاریخی هنر را میتوان در لسینگ، هِردِر و شیلر هم پیداکرد. ولی مفهوم روش تاریخی،آگاهانه بوسیله ی هگل بعنوان اصل روش شناسانه ی برتر و نهایی فرمول بندی و تدوین شد.
هگل از این دیدگاه، روش تجربی تحقیق را مورد انتقاد قرارداد، روشی که او در هوم، بات و هیرت مشاهده میکرد ودر عین حال روش قیاس منطقی مجرد افلاطون را نیز نقد کرد. [ به نظر اشتباه در متن انگایسی تایپی است. چون نامهای بات وهیرت به هیچ شخصیت اندیشمند،مرتبط با موضوع، قبل ویا همدوره هگل مربوط نیست. نام ها باید هنری هوم، فردریک بارت، سرادوارد هربرت باشد.] هگل مسأله ی تلفیق برخورد تجربی با هنررا بر خورد کلی نظری مطرح کرد.از دید هگل این تلفیق،شکل خاص وحدت برخورد تاریخی-منطقی برای تحلیل پراتیک هنری را به خود میگیرد.او تمام هنر جهان را همچون روندی در حال تحول و پیشرفت و تکامل مورد بررسی قرار داد که طی دورههای آن،تغییر شکلهای مختلف و متنوع هنری صورت میپذیرد.
پایههای تقسیم شکلهای متنوع هنری ارتباط و بستگی نابرابر ایده (محتوا) و شکل(تجسمایماژمحسوس) و یا تصویر عینی است.ایده آل هنری،هماهنگ با شکلهای خاص(زیبا) در هنر تکامل میآید. هگل سه مرحله ی ارتباط بین ایده و شکل بندی آن را بررسی میکند.
در مرحله ی اول (ابتدایی) ایده در شکلی تجریدی و یکسویه ظاهر میشود که هگل آنرا شکل سمبولیک هنر مینامد،که منظور او از نظر تاریخی هنر مردم و قومهای مختلف شرق باستان است.بنظر او این هنر با اسرار آمیزی و غرور و مناعت طبع و نماد گرایی و تمثیلو رمز و راز مشخص و شناخته شده است.در این هنر،محتوای تکامل نیافته هنوز فرم مناسب خودرا پیدا نکرده و از این جهت است که شکلهای تخیلی، تفننی و عجیب و غریب و بی تناسب، تصادفی و اتفاقی بودن ارتباط بین ایده و ایماژ و عدم تناسب و هماهنگی بین آنها بروز میکند.ارزیابی منفی هگل از هنر شرق باستان قابل بحث است.رمانتیکها به ویژه برادران شلگل بی قید و بی شرط از هنر شرق با تمام ضعفهایش در برابر هنر کلاسیک یونان باستان دفاع کردند.در بحث با رمانتیکها،هگل از (ایده آل کلاسیک) زاده شده در دمکراسی یونان باستان دفاع کرد.او سمبولیسم شرقی و پانته ئیسم آنرا محصولی ناشی از نظم استبدادی جامعه ی آن زمان ملاحظه و ارزیابی کرد.
شکل دوم هنر،شکل کلاسیک است.ایده یا محتوا در اینجا جوهریت و تعیین مناسب خود را میابد.این مادیت به اندازه ی کافی بوسیله ی ایماژ متناسب با (ذهنیت و روح فردی) یعنی به وسیله ی ایماژ انسانی منفرد، ذاتی و درونی در ذهنیت وروح فردی نشان داده شده است.هگل بر کاراکتر دموکراتیک و اومانیستی هنر کلاسیک که بنظر او مرحله ای برتر و غیر قابل تقلید و بی نظیر در تاکمل هنری نوع بشر بود تأکید داشت.در نتیجه ی تصور کمال مطلوب بودن دموکراسی و فرهنگ یونان باستان بود که هگل همیشه احساسی از تحسین نسبت به انقلاب فرانسه داشت.انقلابی که تحت پرچم دموکراسی یونان باستان گسترش یافت.بطور کلی هگل معتقد بود خصلت مترقی و دموکراتیک همه ی رویههای اجتماعی و مضمون زندگی یونانیان باستان مناسب ترین زمینه و مواد لازم برای تجسم هنری را ارایه کرده است.
شکل سوم هنر شکل رمانتیک است.در این هنر اتحاد و یگانگی درونی فراهم آمده ی ایده و تظاهر بیرونی آن دوباره تخریب شده است و یک نوع باز گشت اگر چه در سطحی بالاتر از جهت تشخیص و تمیز این دو جنبه تیپیک هنر سمبولیک و هنر رمانتیک اتفاق میافتد محتوای هنر رمانتیک(ذهنیت وروح فردی خاص) چنان تحول و تکامل معنوی به دست میآورد که به نظر میرسد جهان درونی در حال جشن گرفتن پیروزی خود بر جهان بیرونی است و به واسطه ی غنا ی معنوی خود از این امر باز میماند،در این موقع نوعی تجسم محسوس مناسب و درخور می یابد.در این مرحله طبق نظر هگل یک نوع آزاد سازی و رهایی روح از غلاف و پوشش احساسی خود انجام میشود و نوعی گذار به شکلهای جدید شناخت و خود آگاهی، مذهب و متعاقب آن،فلسفه صورت میگیرد.
هنر رمانتیک یا سدههای میانه آغاز میشود.هرچند هگل،شکسپیر،سروانتس،و هنرمندان سده ی هفدهم و هجدهم و رمانتیکها ی آلمانی را مربوط به این شکل هنری میداند.هنر رمانتیک، آن مرحله ای از تکامل هنر است که از محدوده ی خود تجاوز میکند و فراتر میرود.از دید گاه هگل این پایان یافتن هنر بطور عام و کلی است، به این معنی که "دیگر نه یک هومر و نه یک سوفوکل و… نه حتی یک دانته، آریوزتو و نه حتی یک شکسپیرنمی تواند در زمان ما بوجود آید.آنچه در آنقدر غنی و پرمعنی سروده و آن چنان سلیس و روان بیان شده است همراه با تمامی مواد و لوازم لازم برای تکمیل و درک آن تنها یکبار و برای همیشه سروده شده است." (هگل، درسگفتارهایی در باره زیبایی شناسی ص۲۳۸)
هرچند این به آن معنی نیست که بر اساس نظر هگل هنر بطور کلی محو و نابود میشود بلکه قدر و اهمیت آن کمتر میشود و بشر راههای دیگر شناخت جهان و آگاهی و بیان آرزوها و ایده آلهایش را پیدا میکند.عبارت هنر از محدوده ی خود تجاوز کرده است به معنای نابودی کامل آن نیست بلکه تنها تغییری در موضوع و در محتوای آن به وجود آمده است.هنر خودراز مواد و سنتهای معهود تاریخی رها کرده است.زندگی درونی بشر،لذتها و رنجهایش،آرزوها وآرمانها و هدفهای او زمینههای گوناگون هنر است.
بنابر این هنر مدرن از تخریب و زوال هنر رمانتیک سر برآورده است.هگل از طرفی الگوهای اولیه ی هنر مدرن را در خلاقیت هموطنانش (شیلر،گوته و دیگران) میبیند و از طرف دیگر پیدایش آنرا برای آینده بطور مبهم پیش بینی میکند.اگرچه پیشتر نمونههایی از آن در انگلستان وجود دارد.به احتمال قوی هگل هنر انگلیسی به ویژه داستان انگلیسی سده ی هجدهم را بعنوان تیپیک ترین ژانر هنر مدرن به خوبی نمیشناخته است.در غیر این صورت نظریه ی او در باره ی داستان کاراکتر دقیق تر، خاص تر، و مدلل تری پیدا میکرد. در بحث مربوط به ترسیم تضادهای خاص (حماسه جامعه ی بورژوایی) چنانکه هگل رمان را این گونه تعریف میکند.او در اساس و بطور عمده بر روی رمانWilhelm Meisters Lehrjahre «دوران آموزش ویلهلم مایستر » اثر گوته تکیه دارد.
بنا بر این هگل در درک سه مرحله ای در تکامل هنر و پدید آمدن و ظهور هنر مدرن برخورد نویی برای بررسی هنر جامعه ی بشری فراهم میآورد وهنر را همچون روندی دیالکتیکی تحلیل و ارزیابی میکند.هگل تحلیل خودرا ازهریک از شکلهای هنری را با طرح و توصیف حالت کلی جهان آغاز میکند و این شیوه به ویژه در تحلیل هنر کلاسیک و رمانتیک بکار گرفته شده است.او اشاره میکند که دوران به اصطلاح قهرمانان یعنی دوران باستان، مطلوب ترین دوران برای تصویر هنری است.سیستم و دولت مدرن، برای هنر، بی روح و کم جاذبه تعریف و تشریح شده است.
هگل وضعیتها، برخوردها و شخصیتها را طی روند تکامل تاریخی بررسی و ارزیابی میکند تا حدی که آن مرحلههای تحول تاریخی تکامل بشری را بازتاب و نشان میدادند بنا براین او مقولههای اساسی هنر را از دیدگاه پیشرفت و ترقی تاریخی بر میگزیند بطوری که این مقولهها به هیچ وجه تنظیم و ارائه شده برای همه ی زمانها و برای هیشه نیست.هگل هر مرحله ی جدید در تکامل هنر را بعنوان مرحله و شکلی نو تلقی و ارزیابی میکند.از نظر او عبور و گذار از یک شکل هنری به شکل دیگرتنها یک رشد ساده ی کمی نیست بلکه نوعی خیزش و پرش و جهش است و به این طریق است که هنر یونان باستان جایگزین هنر شرق باستان میشود و هنر رمانتیک و مدرن جایگزین هنر یونان باستان.این روند از خصلتی پیش رونده و مترقی بر خوردار است هرچند در عین حال دارای عناصر متضاد است.همراه با نتیجهها و دستاوردهای مثبت دارای نقصان و کمبودهایی نیز هست.
ما اخیرا با نوعی عدم تناسب و هماهنگی مشخص در عرصهها ی عمومی پیشرفت فرهنگی رو به رو بوده ایم. برای نمونه رشد سریع دانش با نقصان و کمبود اساسی در درک منسجم، زنده، جامع و به هم پیوسته از جهان به ویژه در ارتباط با شناخت هنری مر بوط بوده و همچنین نوعی عدم تناسب مشابه در تحول و تکامل خود هنر نیز وجود دارد. پیشتر اشاره شد که به نظر هگل شکل کلاسیک هنر بالاترین قله فرهنگ بشر است.زیراهارمونی کاملی بین ایده و شکل بیان آن وجود دارد. (تصویر خدایان در مجسمههای باستانی نمونه آشکاری از اینهارمونی است.) هرچند این تعادل بین ماده و روح مدت زیادی دوام نیاورد ولی رشد دیگری از ذهنیت وروح فردی به عنوان موضوع تصویر هنری پدید آورد (هنر رمانتیک) پیشرفت هنر رمانتیک در مقایسه با هنر کلاسیک بطور دقیق عبارت است از این حقیقت که هنر جدید بازتاب مرحله ای دیگر و غنی تر در تکامل بشر است هرچند بطور هم زمان به هم خوردن تعادل کلاسیک بین محتوا و طرح خارجی آن به وقوع میپیوندد در تحلیل نهایی این عدمهارمونی اشاره شده به زوال وتخریب شکل هنری شناخت نیز میانجامد.این عدم تناسب شکلهای بسیار گوناگونی در بیان به خود میگیرد و به این ترتیب هگل از توصعه ی نا هماهنگ شکلها و نوعها ی هنری گفت و گو میکند.شکلهای معنی از هنر در دورههای مشخص تاریخی تسلط و تفوق می یابد. (مجسمه سازی در عصر یونان باستان،نقاشی وموسیقی و شعر در عصر خود وی) درون محدوده ی یک هنر خاص بترتیب میتوان فرمهای مختلف را مشاهده کرد.برای نمونه شعر حماسی در عصر حماسی باستان و رمان در عصر ادبیات مدرن.
هگل بعضی از ژانرهای هنری را با مرحله ی معین از تکامل تاریخی بشر مربوط و مرتبط میداند برای نمونه از نظر هگل حماسه ی هومری تنها در عصر قهرمانان امکان پذیر بود. لسینگ این موضوع را پیشتر به خوبی در یافته بود که تمام سعی و کوششهای به عمل آمده برای خلق شعر حماسی «هنریاد» ولتر و «مسیح موعود» فردریک کلوپستاک در شرایط مدرن را بی نتیجه و بی اثر ارزیابی کرده بود.
هگل وقتی صحبت از ارزیابی تحول و تکامل ایده آل هنری و جایگزینی فرمها،تیپها و ژانرهای مختلف هنر میکند از ذهنیت وروح رمانتیک فرسنگها فاصله دارد.
این موضوع شناخته شده ایست که رمانتیکها مدعی برابری و تساوی کامل تمام گرایشها و سبکها در هنر بوده اند. هنر ابتدایی بشر، هنر مذهبی سدههای میانه، هنر رنسانس و باروک برای آنها دارای ارزش مساوی بود ولی هگل یک معیار عینی در برخورد خود برای ارز یابی فرمها وسبکها و گراشهای مختلف هنر داشت.او در آغاز و همیشه از محتوا شروع و اقدام میکرد، مرحلههای مختلف و فرمهای متفاوت تکامل و تحول هنر را از این دیدگاه مینگریست که تا چه حد عمیق و تا چه پایه دقیق.یک مرحله ی مشخص از تکامل بشر در آن فرم هنری نشان داده شده است این به ان معنی است که آثار هنری مشهور از حماسههای هومری گرفته تا شکسپیر، سروانتس، گوته و شیلر و دیگران در بر دارنده و مرکب از ارزشهای گوناگون و متفاوتی است.
هگل تمام شکلهای هنری-معماری،نقاشی، موسیقی و شعر را نه تنها از دیدگاه نظری عمومی و کلی بلکه از جنبه ی تاریخی نیز مورد تحلیل قرار میدهد و هر بخش خاص با ضمیمه ی تاریخی تشریح شده و پایان میآبد.برای نمونه نقاشی را در نظر میگیریم.در ابتدا هگل ویژگیهای کل نقاشی را تشریح میکند.مضمون و محتوای آنرا تعیین میکند.روش و بیان گرافیکی آنرا معلوم میکند.اصول و اسلوب تصویر هنری ژانرها و فرمهای آنرا بیان میکند سپس آنرا در پرتوی تحولهای تاریخی تشریح و تبیین میکند. او تحلیلی نسبتا دقیق و با تمام جزئیات از نقاشی بیزانس، هلند،ایتالیا،آلمان ارائه کرده است.علاوه بر این نشان میدهد که چگونه هنر نقاشی به تدریج و سر انجام از موضوعهای مذهبی رهایی یافت و چگونه مضمونهایی غیر مذهبی و سکولار موقعیتهای بیشتر و مهم تری در خلق شاهکارهای نقاشی پیدا کردند و چگونه طبیعت انسانی انسان و دنیای درونی او و احساسهای درونی او بیشتر و بیشتر مرکز تصویر هنری قرار گرفته اند تمام این موارد در هنر نقاشی هلند آشکار است.
هگل تحلیلی مقایسه ای در ارتباط با هنرهای ادبی انجام میدهد. او پیش از هرچیز بین هنر شعر و هنر نثر تفاوت قایل میشود و ویژگیها و قرابتهای مضمونهای ادبی و ژانرها و فرمهای آن را بررسی و تبیین میکند. او با بیان ویژگیهای حماسه شروع میکند و حالت و چگونگی کلی جهانی را که نیاز به فرم حماسه برای تصویر خود دارد تعیین میکند. او نشان میدهد حماسه تنها در شرایط مشخص تاریخی ظهور و بروز میکند و در این ارتباط او تحول و تکامل تاریخی حماسههای اقوام یهود،عرب، ایرانی، یونان باستان، رومی،اسکاندیناوی و همچنین کارهای حماسی سدههای میانه را دنبال و تشریح میکند.
با تغییر در شرایط تارخی، حماسه یا به طور کلی ناپدید میشود یا به طور جدی و اساسی کمرنگ میشود و تغییر می یابد و سیمای به طور کیفی مدرنی به خود میگیرد که پیشتر در ارتباط با تحلیل رمان به عنوان حماسه ی جامعه ی بورژوایی ذکر کردیم. هگل پژوهش مشابهی درباره ی شعر و درام انجام داده است و با در نظر گرفتن وبر اساس اصل وحدت مقولههای تاریخی-منطقی، مقولههای اساسی زیبایی شناسی، والا، تراژیک و کمیک را توصیف و تبیین کرد. این مفهومهای کلیدی چنانچه هگل سعی میکند نشان دهد بر اساس و پایه ی شناخت تاریخی تکامل هنر شکل گرفته و ساخته شده اند.برخلاف کانت، هگل یک سیستم تجریدی از مقولههای زیبیی شناسی به ما ارائه نمیکند. تدوین این مقولهها چنان است که هگل آنها را با مفهوم سازی و واقعیت یابی از روند تکامل پراتیک هنری پرورانده و متبلور کرده است و در طی بررسی مرحلههای معین تکامل هنر،توصیف و تبیین شده اند. برای نمونه مقوله ی (والا) در ارتباط با هنر شرق باستان توضیح داده و روشن شده است و مقوله ی زیبا در تفسیر هنر یونان باستان تبیین شده است. درباره ی مقولههای تراژیک وکمیک آنه تا اندازه ای توسط ویژگیهای نوعهای هماهنگ و مرتبط تعریف و تفسیر شده اند. به طور کلی مقولههای تراژیک وکمیک به عنوان مفهومهای نشان دهنده ی نوع معینی از برخوردها و تعارضهای ویژه در مرحلههای مختلف تکامل تاریخ بشر در آثار هگل مشاهده میشوند. برخوردهای تراژیک و کمیک خصلتهای ویژه ی لحظههای بحرانی تاریخی هستند و روندهای واقعی تاریخ را بازتاب و نشان میدهند.
بنابراین مقولههای اساسی زیبایی شناسی هگل در جدولهای از پیش تعیین و تنظیم شده ارائه نمیشوند بلکه به عنوان عناصر کلیدی در شناخت روند تکامب پراتیک هنری به شمار میروند. مسأله ی تضاد یکی از اصلی ترین اگرچه نه عمده ترین موقعیت را در فلسفه ی هگل به ویژه در مطالعاتش در منطق دارد. او تضاد را به عنوان سرچشمه ی نیروی پیش برنده و تکامل درونی میدانست. "تنها وقتی آنها (عناصر و بخشها) به درجه ی نهایی از تضاد رسیدند ایجاد تغییر میکنند و در ارتباط با یکدیگر فعال و سرنوشت ساز میشوند و در این روند چنان نفی و تخالفی می آبند که ضرب آهنگ درون ذاتی و ماندگار نیروی پیش برنده، سرزندگی و سرنوشت سازی است."(.هگل، علم منطق، ص۷۸)
هگل همچنین اصول عام وکلی تضاد را در پدیدهها و نمودهای هنری نیز به کار میبرد. تغییر شکلهای هنری از سمبلیک به کلاسیک و رمانتیک به وسیله ی تضاد میان تغییرهای مداوم محتوا و فرم به نسبت ثابت پدید میآید. محتوا و یا یا بر اساس ترمینولوژی هگل (ایده) در یک خط و مسیر غایی خاص بیشتر و بیشتر تکامل میابد. ایده در هنر سمبلیک، هنر شرق باستان در فرم تکامل نیافته توسعه نیافته و تجریدی ظاهر میشود. سپس به چنان مرحله ای از مشخص بودن تشخص میرسد که در آن ایده میتواند بیان حسی مناسب خود را پیدا کند. توسعه و تکامل بپشتر در جهت غایت مشخص به این حقیقت میانجامد که ایده به طور کلی نتوانسته است در فرمهای حسی مشخص تصویر شود و حالا علاوه بر ایماژ و تصویر حسی (مفهوم) نیز برای بیان آن لازم است. و از آنجایی که به نظر هگل روح (ایده) خود را در خانه ی آشنای خویشتن یعنی اجزای تفکر خالص (مفهومها ) حس میکند، به نظر او در این حال محتوا و فرم بر هم منطبق و هماهنگ اند. به طوری که توضیح خواهیم داد هگل تضاد را اسرار آمیز و غامض میکند و آن را در فرم تعارض و برخورد بین ماده و روح، بین اندیشه و احساس، بین خرد و تمامیت حیات معنوی به هم پیوسته ی فرد، ارائه میکند. تمام اینها ابهام و پیچیده سازی یک مسأله ی واقعیست مه به طور کلی به واسطهی اصول اولیه ی ایده آلیسم عینی فلسفه ی هگل شکل گرفته و ایجاد شده است. نکته در اینجاست که هگل تضاد را از مفاهیم منطقی دیگر، جنس، نوع، فصل این همانی و این معانی استنتاج و قیاس میکند. در ضمن او این مفهوم را در مفهوم جوهر حل میکند و یا به عبارت ساده تر با آن تطبیق میدهد. به جای استنتاج حرکت از تضاد هگل خود تضاد را از حرکت منطقی قیاس و استنتاج میکند که در ارتباط با هنر مسأله فرم جدیدی پیدا میکند. چه چیزی حرکت از مضمونی به مضمون دیگر را موجب میشود؟ هگل ای ن حرکت را به عنوان فاکت ( امر واقع ) در نظر میگیرد در حالی که باید چگونگی وجود تضاد در خود محتوا و مضمون را توضیح دهد. ولی ما این توضیح را در مطالب او نمی یابیم.علاوه بر این همانگونه که از آنچه گفته شد آشکار و مشهود است هگل مفهوم سازگاری و همخوانی اضداد و خنثی و غیر فعال بودن آنها نسبت به یکدیگر را نیز پروراند. اینجاست که تفاوت و تبین دیالکتیک ایده آلیستی هگل و دیالکتیک مارکسیستی به خوبی آشکار میشود. ولی به هرجهت به کار گیری اصل تضاد در تحلیل هنر یک نوع تبیین علمی برجسته به معنی به کارگیری استادانه یک روش شناسی شناخت اجتماعی است. در این ارتباط اجازه دهید اصلی را که از آن صحبت کردم بررسی و ارزیابی کنم. هگل جایگزینی یک گروه از شکلهای هنری را با گروهی دیگر چنین توضیح میدهد که بروز و پیدایش شکلها، ژانرها و سبکهای جدید برای جایگزینی شکلهای دیگر را با حرکت عینی محتوا و مضمون هنری تبیین میکند. به این معنی که شکلهای متفاوت هنری از طریق خلاقیتهای ذهنی اختیاری و دلبخواهی حاصل نمیشود، بلکه از طریق روند الزام و ضرورت، هدایت و تعیین میشود.به این ترتیب هنرمند واقعی از افراد میان مایه، این گونه متمایز میشود که او از پیدایش و بوجود آمدن تضاد بین مضمون و محتوای ایدئولوژیک نوپدید و جدید و فرم و شکلی که در معرض تصلب و متحجر شدن قرار دارد، آگاه است.
این تضاد پدید آمده و سر برآورده، پایه و اساس آن مبارزه ی ایدئولوژیکی است که در دورههای خاصی از تاریخ در میگیرد، مبارزه ای برای نوزایش و نو شدن هنر اس، مبارزه ای برای شکلها و ژانرهای نو، برای سبکهای مطابق با محتوای شاداب و سرزنده ی نو.همانگونه که پیشتر دراین باره گفته شد.بخشهای مؤثر و جوهری هنر یعنی موقعیتها، برخوردها، فعالیتها، کنش و شخصیتها با تفصیر کلی وضع جهان تغییر میابند. و تغییر آنها به حضور و وجود تضاد درونی آنها وابسته است.در مرحلههای اولیه ی تحول و تکامل هنر،این تضادها هنوز پنهان است.
بنابر این نمونههای هنر دوران نخستین طلوع و پیدایش هنر، بی تحرک و وابسته است.از جمله هگل این نمونههای اولیه را تصویرها و ایماژهای نخستین معابد نامید. سپس عبور از آرامش و بی تحرکی به حرکت و جنبش و بیان هنری شروع به ابراز وجود میکند. بنابر این اگر خدایان مصری با پاهای کشیده و به هم چسبیده. سرهای بی حرکت و بازوهای چسبیده به بدن تصویر میشوند، سپس در هنر اولیه ی یونان باستان هر چندد خدایانان در حالتی از بی تحرکی تصویر شده اند، بدن آنها وضعیتی به خود میگیرد که بیانگر خصلت حرکت است.این تصویرها (ایماژها) هنوز از وضعیت ذخیره و پنهان نوعی تخالف داخلی برخوردار است که تابه حال بیان نشده است. پس از آن وضعیتهای باز آفرینی شده در هنر دارای کاراکتری انباشته از تخالفها و تضادهاست که در بردارنده ی مرحلههای جنینی و اولیه ی حرکت است.تخالفها و تضادهای نیروهای واقعی ابتدا در شکلهای ابتدایی و اولیه ظاهر میشود و از جمله در حماسه ریشههای این برخوردها در روابط خانوادگی، خویشاوندی و قبیله ای قرار دارد.این واقعیت ساده و طبیعی روابط خونی – فامیلی میتواند بعنوان پایه ای برای مبارزه، برای بدست آوردن قدرت،مورد استفاده قرار گیرد.چنین برخوردهایی وقتی بسیار پیچیده تر و در هم فشرده تر شوند، در تعارض با بخشی از رابطههای اجتماعی و اخلاقی قرار میگیرند.آنچنان که در تراژدی آنتیگونه شاهد هستیم دارای کاراکتری آنتاگونیستی (تضاد آشتی نا پذیر) میشوند.
تمام حرکت درونی مضمون و محتوای هنری چنانچه هگل نشان داده است، بر پایه ی تعارض و برخورد نیروهای متخاصم موجود در موقعیتهای خاص قرار دار.در این مورد نه تنها یک فرد خاص بلکه تمام یک قوم و یا ملیت میتواند در این برخوردها شرکت داشته باشند. چنانچه در حماسههای هومر شاهد هستیم نوعی مشارکت عام از این دست به عنوان پیش نیازی بر تکوین و تکامل آن برخوردهای بسیار خاص و چند سویه ی تصویر شده در ایلیاد لازم است. بنابراین تضاد درونی و جدانشدنی موقعیتهای مفروض باید بعنوان سرچشمه ی تکوین حرکت شناخته شود که یکی از مهمترین عناصر مضمون و محتوای هنری است.
گرایش وتمایل به بیان مشخص در ایدههای هنری در کاراکترهای خاص، افراد خاص در برخوردها و در تعارض اصلهای گوناگون اخلاقی وجود دارد.تمام تجسم هنری در تحلیل نهایی چیزی بیش از عرضه و نمایش آن برخوردها و تضادهای بزرگ ویژه ی این عرصه وعصر خاص و مفروض در یک فرم و شکل حسی مشخص نیست. کاراکترهای تصویر شده در هنر، نه تنها از طریق کنش و حرکت نشان داده شده از طریق تضاد، بلکه بنظر هگل محصول و نتیجه ی رشد و توصعه ای متضاد است.چنانجه گویی گرایش تکوین متضاد زمانه در آنها تبلور یافته است و این نه، به خاطر بیان بعضی اصول تجریدی است، بلکه مردمی با کاراکترهای ویژه ومشخص بر خورد وتعارض نیروهای واقعی تاریخی را در مسیر تاریخ بشر مجسم کرده ونشان میدهند.
در تحلیل پدیده ی هنر، هگل همچنین مقولههای فلسفی دیالکتیکی را که توسط خود او استنتاج و فرمول بندی شده بود مانند بود و نمود-شکل و محتوا- ضرورت و تصادف- ضرورت و آزادی را به کار گرفت. هگل هیچ کدام از قانونهای دیالکتیک، اصول یا مقوله ای جداگانه را مطلق نمیکند. او حقیقت علمی را همچون کلی چند سویه و همه جانبه مینگریست. از نظر او هنر پدیده ای پیچیده است و به این واسطه باید به کمک مجموع همه ی مقولهها، اصول و قانونهای تحلیل دیالکتیک بررسی، شناخته و درک شوند. در این جاست که برتری هگل بر تمام گرایشهای جدید فلسفه و نظریههای زیبایی شناسی ایده آلیستی آن آشکار میشود. در تحلیل ساختاری، برخورد کمی و ریاضی ، رویکرد روانشناختی و غیره به عنوان یک قاعده، این یا آن روش و اصل روش شناسانه را عمده میکنند وپایه ی همه چیز قرار میدهند. اما روش دیالکتیکی هگل در تقبل و علیه یک جانبه نگری و مخالف مطلق و عمده کردن هر یک از بخشها و عناصر منفرد و جداگانه در تحلیل است.
فیلسوف بزرگ، به هنر به عنوان پدیده ی اجتماعی بسیار پیچیده که نیاز به درک و تحلیل همه جانبه دارد مینگریست. او هنر را از ابتدا تا انتها به عنوان فعالیتی آگاهانه و قابل شناخت میدید و در عین حال که آن را از نقطه نظر ساختار و عملکرد اجتماعی تحلیل میکرد، هرگز جنبه ی ذهنیت خلاق ویا جامعه ای را که باید این ارزشهای استه تیک را دریافت و ادراک کند فراموش و رها نمیکرد. همانگونه که در آغاز مقاله اشاره شد، دیالکتیک هگل، دیالکتیکی ایده آلیستی است ومهر و نشان محدودیتهای تاریخی ناشی از عصر و زمانه ی خودرا به همراه دارد. مارکس به طور بنیادی در دیالکتیک هگل تجدید نظر کرد، به قول خود او، آن را سر پا نگه داشت. او دیالکتیک ماتریالیستی را به عنوان ابزاری مهم برای شناخت و تغییر جهان پدید آورد. روش دیالکتیک به طور کلی هماهنگ با رشد و توسعه ی دانش و تحول جامعه ی در حال تکامل است ولی برای درک بیشتر و ژرف تر ارجاع دوباره به سرچشمههای نخستین آن برای تعمق و به کارگیری خلاق تجربههای گذشتگان لازم است. درک و فهم خلاق و تسلط بر جنبههای مثبت و درست کار هگل پیش نیازهای ما برا پیشرفت در تکمیل روش شناسی درست تحقیق و پژوهش مدرن علمی و پیش بینی توسعه و تکامل زیباشناسی جهانی است. میراث معنوی هگل هنوز بامعنی، معتبر و موثق است.
‘