این مقاله را به اشتراک بگذارید
از پنجشنبهها متنفرم اثر مهران نجفی (نشر نگاه)
نازنین غریبیپور
"رهام سالیانی" مهندسِ عمرانی -که با جگوار کلاسیک ایکس جی ۱۲ خود توی آژانس کار میکند- به تازگی، و دقیقا مشخص نیست چه مدت قبل؟ صمیمیترین دوستِ خود "آنسه" را از دست داده. آنسه دختری شاد و پرانرژیست که بهطور ناگهانی جایی در گذشتهی رهام خودکشی میکند. عجیب بودن این مرگ که در ادامه منجر به بحرانهای روحی رهام میشود، و عذاب وجدان راوی نسبت به این مرگ، رهام را وادار میکند را در پی علت این مرگ درآید…
"از پنجشنبهها متنفرم" اولین رمان مهران نجفی روایتی پیچیده دارد. راوی اول شخص داستان پیوسته بین سیال ذهن و راوی محتضر متغیر است. کتاب با نقل قولِ "سید بَرِت"، بنیانگذار گروه پینک فلوید، آغاز میشود و از ابتدا موسیقی را در روایت جاری میکند و مدام در کاتهای مختلف داستان ارجاعهای متعددی به موسیقی –عموما موسیقی کانتری- داده میشود. این نقل قول: "کاری که ما کردیم، ساختن دنیایی کوچک از مفاهیم فلسفی بود، و این تا حدی بیارزش به نظر می رسید…" بخشی از مصاحبهی سیدبرت با مایکل واتز است که در ۲۷ آوریل ۱۹۷۱ منتشر شد.
به نظر میرسد آوردنِ این نقل قول در ابتدای داستان، نوعی کدگذاری و اشارهی نویسنده به موتیفهای فلسفیست که درونمایهی اصلی داستان را تشکیل میدهد. خودکشی، عقدهها و حسهای سرکوب شدهی دوران کودکی، عذاب وجدان وسواسطور که در نهایت منجر به انتخابهای راوی داستان "رهام" میشود و تاثیر بسیاری در فاینال کات دارد.
داستان ابتدا رئال است و از یک جایی به بعد شکل سورئال به خود میگیرد و تشخیص این که شیوهی روایت راوی اول شخص مرده است و یا نه،کمی سخت است و همینطور در لابهلای داستان شیوهی روایت به جریان سیال ذهن تغییر میکند و خواننده را با فضای دیگری از داستان که بیشتر فلش بکهای مربوط به گذشتهی آنسه است روبهرو میکند.
رمان از پنجشنبهها متنفرم پر است از صحنههایی که همهیمان در بستر زندگی شهری تجربهاش را داشتهایم ولی کمتر به آن توجه کردهایم و یا دست کم،کمتر از آن ها نوشته شده است، به گونهای که در هر صفحه از داستان با لایهای از روح در هم پیچیدهی شخصیتها رو به رو هستیم.
کتاب پر است از اسم خیابانهای و مکانهای شهری. چنینی دقتی روی اسامی شهری تاحدی خواننده را یادِ رمانهای پاتریک مودیانو میاندازد.
در طول داستان طیفِ خاصی از رنگها مدام تکرار میشوند. تم داستان خاکستری است و بیروح بودنِ این رنگ به تدریج زوال را به داستان تزریق میکند. رمان ساختاری معماگونه دارد و خواننده باید به ارتباط ماجراها پی ببرد و ما متوجه می شویم که با یک روایت ساده رو به رو نیستیم. پلانهای هالیوودی زیادی توی داستان به چشم میخورد. مسابقات غیرقانونی ماشینرانی. قاچاق مواد. زد و خورد و… همهی اینها داستان را تبدیل به یک رمان پرکشش و جذاب میکند و خواننده را تا انتها با خود میکشد.
موتیف آب توی داستان نوعی حس رستگاری به خواننده القا میکند. انداختن واکمنِ دوران کودکی راوی توی دریاچه برای رهایی از احساس گناه، غرق شدن سامون –روحِ سرگردانِ تو داستان، غرق شدن جگوار و رهام، همهی این ها تداعی کنندهی یک چیز هست: "رهایی از یک عذاب روحی"
بخشی از کتاب:
آن روز، توی اتاقهای خالی و دلگیر آن عمارتِ کوچک، وقتی قدمهایم روی موکتهای خاکستری–که همه جایش خاکِ ته کفش دیده میشد- مثل اولین قدمهای نیل آرمسترانگ روی ماه طرح میانداخت، برای اولین بار باورم شد که پدر دیگر توی این دنیا نیست. هنوز تو رفتگی چهار پایهی میزش روی موکت مانده بود. رفتم و جایی که قبلا میزش قرار داشت ایستادم و به روبرو، به درِ شیشهای که چشماندازش دیوار نم گرفته و کثیفِ انباری انتهای حیاط بود خیره شدم، و به این فکر کردم با چه امیدی مینشست اینجا و طراحی میکرد؟ توی این اتاق در بسته و دلگیر، که همه جایش بوی سیگار میداد، در این آشفته بازار زندگی ما و اتاقی که چشماندازش از این بدتر نمیشد، او چه چیزی میدید؟ و بعدش یکدفعه باورم شد او دیگر توی این دنیا نیست. حتا یادش توی این خانهی کهنه –که حالا خالی شده از روح- وجود نداشت. او رفته بود. خیلی وقت قبل رفته بود، و من تازه میفهمیدم او یکدفعه جایش خالی شده. نفسم گرفته بود. پدر کجا بود؟ کی رفته بود؟ چرا من نفهمیده بودم؟ نشستم گوشهی اتاق کنار تورفتگیهای میز طراحی پدر. یک ورِ وجودم من را از بینفسی اتاق برحذر میداشت و به فرار ترغیبم میکرد، ورِ دیگرم میخواست همانجا بنشیند و گریه کند. بعد برخاستم، و از آن اتاقِ دلگیر، از آن خانهی سرد و دیوار نمگرفتهاش، و از همهی گذشتهام گریختم. خیلی طول کشید تا فهمیدم، میشود گریخت اما نمیشود ولشان کرد.
2 نظر
ناشناس
واقعا این یادداشت رو می شد فهمید؟
حسام
کتاب آشفته و سردرگمی بود