این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
نگاهی به زندگی و شعر عبدالله شایق
آزادی تو تجسم رویای من است
«چشم های ما در صورت ما تعبیه شده اند تا به قفا ننگرند و به ارتجاع پناه نبرند بل به پیش روی خود و به آینده تابناکی بنگرند که در آن خورشید حقیقت می تابد»عبدالله شایق
قربان عباسی*
عبدالله شایق شاعر آذربایجانی است که بیست و پنجم فوریه ۱۸۸۱ در شهر تفلیس چشم به جهان گشود و در بیست و پنجم ژولای ۱۹۵۹ چشم از جهان فرو بست.مصطفی طالب زاده و مهری بایراملی والدین این شاعر پرآوازه بودند.پدرش در کسوت روحانیت به شغل تدریس شریعت اسلامی اشتغال داشت.سال ۱۸۸۳ به خاطر رابطه پر تنش بین آنها بانو مهری بایراملو به همراه دو پسر و تنها دخترش به خراسان ایران کوچ می کنند و عبدالله شایق در این خطه از ایران زمین است که پای در وادی علم و تحصیل می گذارد.عبدالله شایق در طی دوره حیات ادبی خود آثاری چند از ادبیات غنی روسیه را به زبان فارسی برگردان می کند.در سال ۱۹۰۱ و به سن بیست سالگی برای همیشه باکو را به عنوان موطن دائمی خود انتخاب می کند و در مقام معلمی دلسوز به کار تدریس در مدارس آذربایجان می پردازد معلمی که سی و سه سال از عمر خود را صرف تدریس،تعلیم و ترجمه و مبارزه نمود.شایق که نام او از کلمه فارسی شوق گرفته شده است به معنی کسی است که نور می دهد و روشنی می بخشد و البته در زبان غنی آذربایجان مترادف عاشق هم هست.شایق شوق ورزانه برای کودکان شعر می سرود و نمایش نامه می نوشت.از درد و آلام و فقر و مسکنت مردمانی نوشت که حکومت تزار بر رنج شان بی اعتنا بود.و این البته قبل از برآمدن بلشویک ها برسرکار بود.تمجید و ستایش او از آرمان های بین الملل گرایی و صلح جویی آوازه و شهرت خاصی به کارهای شایق داد اما با برآمدن استالین و دیکتاتوری و تمامت خواهی او شایق که آزادی و انسانیت را تباه شده می دید دست به قلم برد و پرده از چهره ستمگر زمانه خود برداشت و همین البته خود کفایت می کرد که سال ها شعرهای اش را در خفا بنویسد و در خفا نگه دارد چه رژیم ستمگر و آزادی ستیز استالین هر قلمی را که مدحش نمی گفت می شکست.عبدالله شایق عمده آثار خود را بین سال های ۱۹۰۶ تا ۱۹۲۰ منتشر کرد و البته بعدها آثاری چند از بزرگان ادب جهان دافئو، شکسپیر،لرمانتف، پوشکین، گورکی، نکراسف، نظامی و فردوسی را به زبان های روسی و آذربایجانی ترجمه نمود. عبدالله شایق سزاوار نام اش بود هم ستایشگر نور است و شوق و هم عاشقی است بی باک. عاشق آزادی و انسانیت و این را می توان از شعر مشهور او«همه ما اشعه های یک خورشیدیم» بازیافت.شایق این شعر زیبا را به سال ۱۹۱۰ نوشت انسانیت به یغما رفته را یادمان بیاورد:
«همه ما اشعه های یک خورشیدیم»
آهای تو ای بشر ملعون که سالیان سال ستم کرده ای
خون قی کرده ای و تنها خون
آیا کین بر دلت نشست؟آیا انتقام جانت را خلید؟
آیا باد روحت را در نوردید؟
آیا از این حیات خونالودی که پیش گرفته ای مشعوفی
انسانیت به اغما رفته است،افسوس
برگرداب تاریخ بنگر
شرارت و شقاوت و کین را بسوز
ما همه جوجه های یک آشیانه ایم
ما همه اشعه های یک خورشیدیم
زبان نیارد که تفریق مان کند
فاصله نیارد که تفریق مان کند
ونیز انجیل یا هر کتاب مقدس دیگری
و یا مرزهای ترسیم شده پادشاهان نیارند که تفریق مان کنند
و نیز بیابان های وسیع و
کوه های بلند
شرق و غرب و شمال و جنوب نیارند که جدای مان کنند
بس است این کین و این عناد
بس است زیستن با باورهای کهنه
دست سوی هم آرید
دست به دست داده و ریشه های ستم را بخشکانید
بذارید عشق بگذارید سعادت در قلب مان سکنی گیرند
بگذارید وفادارانه دست سوی هم آریم»
شایق ستایشگر عشق و آزادی و انسانیت است و دمی از گفتن و سرایش سرفرازی انسان باز نمی ایستد.به ستیز و مصاف باورهای کهنه می رود به سراغ ستمگرانی بی رحمی که با ایدئولوژی و فریب مردمان را از هم جدا می کنند.شاید اگر این شعر را نمی سرود و فقط به گفتن همان تک مصرع عنوان شعرش بسنده می کرد باز هم کفایت می کرد که چنین شاعری را ستایشگر انسان دانست و ارج گزار کرامت او.همه ما جوجه های یک لانه ایم نشانگر تیزبینی و ظرافت فکر و البته انسان دوستی و اومانیسم این شاعر آذربایجانی است.باید سررشته کلام را به خود او سپرد در شعری با عنوان «خطاب به قرن ما»(1915) چنین می سراید:
نمی دانم باید خوشامد بگوییم
یا نفرت خود را نثار این قرن خونالود کنیم؟
وحشت ها و غیض های این قرن هولناک
ملت های بزرگ را واداشت که در ترس زندگی کنند
پرده های ضخیم را برگیرید و بگذارید روشنی بتراود
و دیگر بار روزهای روشن بر سیاهی پیشاروی مان غلبه کنند
باشد که عشق هرگز پنهانی در این جهان به دنیا نیاید
در میان آن شعله های سوزان و اخگرهای داغ
آیا امیدی است که دیگر بار سعادت پیروز شود؟
یا گرداب رنج جهان کماکان تداوم خواهد یافت؟
آیا این امواج و طوفان ها رخصت خواهند داد
کشتی ما به سلامت به ساحل رسد
بنگر بر آن ابرهای تیره گون آسمان
دریاهای شرق متورم می شوند و می خروشند
نمی دانم آیا این طوفان های دهشتناک
ما را به سعادت رهنمون خواهند شد یا به نسیان؟
شایق دل نگران ابرهای تیره ای است که برفراز سر انسانیت کشیده شده اند و نیز دل نگران گرداب های هولناک تاریخ و رنج های بی شمار آن که فرزندان آدمی را براین کره خاکی در پنجه مخوف خود گرفتار ساخته اند.شایق عاشق دل نگران و دغدغه مند آن است که مباد در این جهان دیگر بار عشق های مان پنهانی متولد شوند.شایق چنین ما را سرشار می کند.همو در شعری به سال ۱۹۱۹ و با عنوان شاعرانه«این تو بودی» ما را از رویاهای خود آگاه می کند و از عشقی که در دلش زبانه می کشد
این تو بودی
برای مدت ها خواب مجسمه زیبایی را می دیدم-خواب یک حوری را
برای مدت ها تصویری دوست داشتنی در رویاهایم خلق کردم
رنگ ها را از گل می گرفتم
تا گونه ها و لب های اش را رنگ کنم
راستش را بگویم،آن حوری ای که تجسم اش می کردم
بسیار به دلم نزدیک بود و بومی دلم بود
من تصویر او را در کنه قلبم رنگ آمیزی کردم
عاشق اش شدم و از عشق به او چون شمعی گداختم
هرازگاهی وقتی
در خواب و رویاهایم ظاهر می شد
حقیقتی مرتعش در برابرم به خود می لرزید
دستش را تکان می داد دستی که از نور ساخته شده بود و می گفت
برو و به دنبال حقیقت باش و تو آن را خواهی یافت
چون مجنونی بیابانگرد و بی سامان سرگشته و شیدا ره می سپردم
و از سنگ ها و کوه ها و دشت ها می پرسیدم
در سراسر جهان در نمایشگاه های هنری بسیاری حاضر شدم
اما آن حقیقت لرزان را هیچ جا نیافتم
هربار به دخترکی زیبا برمی خوردم
مرا یاد آن تصویر رویاهایم می انداخت
روزها و ماه ها را می شمردم
همراه با ستاره های شب
ماه ها گذشت و سال ها نیز ای دریغ هیچ حوری ای یافت نشد
تا تجسم رویای من باشد
شاید خدا هنوز خلقش نکرده است با خود گفتم
اما بازهم همچو خورشیدی در قلبم می تابید
عشق سودایی،امیدهای رخشان و ایمانی بس سترگ
خطابم می کردند:«امید از کف مده و در پی اش باش»
و من با غرور و با عزمی راسخ می نگرم
آه ای فرشته من،در آن دم بخت وری من سرانجام
حقیقت چون خورشیدی درخشید حقیقتی که در پی اش بودم:
هی تو،آفریده قلب من
آن حقیقت تو بودی
هی،ای مجسمه زیبایی»
شایق زیبایی را همچون موهبتی الاهی در قلب خویش حمل می کند. و خواسته و البته آگاهانه این زیباترین کلام کنفوسیوس حکیم چینی را تکرار می کند که زیبایی خود دین فرزانگان است.شایق هم عاشق است و هم زیبایی ستای و هم فرزانه و هم اندیشه ورزی انسان دوست.قلبش خورشیدی است که می تابد.چنان عاشق انسان و انسانیت است که برای بزرگداشت او به سراغ مخوف ترین ظالم زمانه اش می رود آن هم با چنین صراحت،سال ۱۹۳۷ عاصی از دست استالین در شعری با عنوان«خطاب به دشمن مردم» می نویسد:
برحذر،برحذر ای معمار نادان،این بنا
و همه اتاق های آن کج اند
چون دست ها،چشم ها،گوش ها و سر و
پاهای تو کج اند
تو یک چنین معمار بی تجربه ای هستی
وقتی سخن از ساختن است
اما چنان چالاک و زبر دست
وقتی سخن از ویرانی است
و انهدام و تباهی
آزمونی بود برای فرمان فرمایی
و این تو را گستاخ ساخت
اتفاقی تو را به این منصب رساند
و گرنه تو را
نه دانشی کافی است و نه مهارتی و نه کاربلدی
تقلای رسیدن بر پست و مقام چنین به بلاهت ات کشاند
ودر جستجوی این،پای به بیراهه نهادی
ویران کردی،شکستی و چپاول کردی چپ ات را
و غارت نمودی راست ات را
مشی ای که برای نظم به کار بستی
تا براریکه قدرت بمانی
در هرگام به هزار فاجعه انجامید
زمان قضاوت خواهد کرد که چه کردی نامرد
آدم باید کر باشد که این همه فریاد را نشنود
و گریه و سوگ نشسته بر بام وطن را
و تو ای ابله مردمان عنادورز نه دل دارند
ونه وجدانی
به ظاهر راست گفته اند«که نادان چون طبل غازی بلند آواز است و میان تهی»
من تمام دوره های تاریخ را کاویده ام
تاریخ کهن و مدرن را
هردولت خون آشام و هر قبیله شمشیر به دست را
اما به قتالی و وحشیگری تو ندیدم
تو هرآنچه بود به نابودی اش کشاندی
داناترین فرزندان این خلق را
بس است ای مست ابله که جباریت نیز جبراً حدی دارد
آنجا که پلی است عاقل از فراز دره تنگ و عمیق نمی پرد
اشک های خونالود خلق تو را سرمست می کند
بلاهت و ساده انگاری
به خیره سری و خودسری می انجامد
امواج خاکستری تنها به ساحل می آیند
هی تو ای جغد عقاب نما بسیار کوشیدی که شاهین باشی
خواستی که از خود نامی در تاریخ بگذاری
با آن کله پوک ات
هر قدم تو و هر گام تو این را اثبات کرد که
این زمین سبز،این خرمن
با اشک ها آبیاری شده اند
با آه یتیمان این آسیاب چرخید
حتی یک روز تو بی بزم نگذشت
پس خر خود را بر این دشت بتازان
شرابی که به لیوان ریخته ای عقیمت خواهد کرد
ملت و کشور بیچاره برای بدمستی چون تو چه معنایی دارد؟
شایق این شعر را در سالی نوشت که دستگاه جهنمی سرکوب استالین در اوج فعالیت خود بود.صدها هزار نفر را قربانی خودخواهی خود کرد. مادرانی که غروب ها آسیمه سر سراغ فرزندان خود را از باد می گرفتند.پدرانی که کمر خم کردند تا فرزندان خود را بار دیگر در آغوش بکشند. عشاقی که در حسرت عشق سوختند چون استالین چنین می خواست.عبدالله شایق بلاهت و سطحی نگری و کله غازی استالین را هدف قرار می دهد سرمستی و سبعت او را سرزنش می کند و یاد دیکتاتور می آورد هر جغد که شاهین نیست.اما زیباترین شعر او همان« به پیش» هست شعری که در سال ۱۹۱۴ آن را سروده است.شعری خطاب به فرزندان آذربایجان،به گردان رزم آور و به همه آنهایی که دغدغه رنج انسان دارند.شعری که سزاوار است نه تنها فرزندان آذربایجان که ایران زمین نیز به گوش دل بشنوند و از هر مصرع اش آیه ای سازند شایسته ثبت بر پوست دل شان.
«به پیش»
گذشته را فراموش کن،دلبندم
دیگر لمس اش نکن
آن پرده های سنگین و زمخت گذشته را بالا نبر
گذشته همیشه چاهی بوده است
با هزاران نردبان در آن
خفته بر هریک اژدها و ماری
درآن چاه را بازنکن فرزندم
هرگز بازش نکن
سازگذشته را منواز
و آن ساز ارواح مغموم و سوگوار را
بگذار در آن گور تاریک خود بپوسند
مگذار که جوانی ات مسموم شود دلبندم
پیش برو و پشت سر را منگر
نیازی نیست
همیشه به آینده بیندیش
و چشمانت را سخت بر آن بدوز
و آن چشمان درخشان را فراموش مکن
که زیر پیشانی توست
آن چشمان در صورت ات به تو داده شدند تا پیشاروی خود را بنگری
و راه خود پیش گیری
همیشه چشم به پیش بدوز و روشنی را بجوی
برو برو برو برو و نایست
دور از آن ماضی مغموم و دلتنگ کننده و طوفانی
برو با گام های محکم پیش برو
باور کن جهانی است همچون بهشت که در انتظار توست
خورشید بر تو خواهد تابید
و سعادت بر تو خواهد تابید.
امید،عشق،آزادی،سعادت خلق،و پرهیختن و انذار دادن به جوانان که از نردبان گذشته و تاریخ تاریک پایین نروند فضیلت هایی هستند که شایق در دل پرنور خود حمل می کند.یادمان می آورد چشم های ما در صورت ما تعبیه شده اند تا به قفا ننگرند و به ارتجاع پناه نبرند بل به پیش روی خود و به آینده تابناکی بنگرند که در آن خورشید حقیقت می تابد و نیز خورشید عشق به انسانیت. عشقی که شایق همیشه چون حوری ای در دل خود آن را پروده است و از دیدن زیبایی آن همیشه مسحور شده است. این ارمغان شاعر بزرگ آذربایجان است به همه آن هایی که در پی پرتوهای زرین عشق،آزادی و انسانیت هستند.
* دانشجوی دکترای علوم سیاسی دانشگاه تهران
مطالب منتشر شده در مد و مه الزاما دیدگاه مد و مه نیست بلکه منعکس کننده نظر نویسندگان آن است
‘