این مقاله را به اشتراک بگذارید
بازیگران ماهِ سینمای ایران
ماهنامه سینمایی "همشهری ۲۴" در هر شماره به بررسی بازی بازیگران در فیلم های در حال اکران سینمای ایران و نقاط ضعف و قوت آنان می پردازد. در ادامه خواننده بررسی بازیگران و بازی های این ماه سینمای ایران هستید:
رضا کیانیان در «کفش هایم کو؟»
مردی است دچار آلزایمر که دخترش برای کمک به او از خارج از کشور به تهران می آید.
مشکل بازی رضا کیانیان دقیقا مشکل اصلی فیلم هم هست: کیومرث پوراحمد، برخلاف «هنوز آلیس»، فیلم را در اوج شروع می کند، با مردی که از ابتدای فیلم مبتلا به آلزایمر است و قرار نیست از نقطه ای به نقطه دیگری برسد. پس کیانیان باید مدام در اوج باشد. باید در برابر هر رویدادی تندترین واکنش نشان داده شود، هر حفری با تندترین لحن ادا شود و حرکات دست و پا و بدن همه تند و سریع باشد. در چنین حالتی چهره بازیگر باید همیشه گرفته و جمع شده باشد انگار در حال تحمل دردناک ترین درد جهان است. و خب، این یعنی خود شخص از موقعیتی که در آن قرار گرفته «آگاه» است.
در «هنوز آلیس»، جولین مورد، آرام آرام متوجه بیماری اش می شد و با این که نسبت به بیماری خود آگاه بود اما نمی توانست کاری انجام دهد. مثل کسی که سِر شده باشد یا ماشینی که موتورش خاموش شود، از حالت طبیعی به حالتی غیرطبیعی می رسید. اما در اینجا کیانیان نه روندی را طی می کند نه موقعیت های متفاوتی را می سازد. اصلا انگار فیلم قصه او نیست و بیشتر قصه آدم های اطراف اوست. او با بازی غیرقابل کنترلش دارد شخصیتی می سازد که انگار مدام بهش می گویند تو از تعادل خارج شده ای. پس باید موجودی به هم ریخته باشد که در تمام لحظات (با تاکید می گوییم تمام لحظات) ناآرام به نظر برسد.
طناز طباطبایی در «خشم و هیاهو»
حنا، دختری است تنها که گرفتار عشق ترسناکی می شود.
دو روایت از یک شخصیت را در فیلم ارائه می کند: اولی یک عاشق دل خسته بیماری که تار و پودش را دور معشوقش می پیچد و او را تسلیم می کند و دومی زن معقولی که با عشق نامتعارفش و به نوعی با خودش، دست و پنجه نرم می کند. استراتژی طباطبایی در روایت اول، بازی در آرامش و سکوت است. در نگاه های پرمکث و خیره و لبخندی که از سر رضایت روی لب ها جا می گیرد. بازی او خلاف روحیه ای است که شرح دادیم. عاشق دل خسته فریبنده و افسونگر کجا و آرامش و سکون و سکوت کجا. اما طباطبایی با همین حالت حسی از تهاجم را پرورش می دهد و جا می اندازد.
در بخش دوم، او منطقی تر و «واقعی تر» است، چون راوی این بخش خودش است. اینجا جزییات حسی او و شک و تردیدهایش بیشتر دیده می شود و اضطراب او از این رابطه کاملا به چشم می آید. اما وقتی فیلم را تا انتها می بینیم فکر می کنیم چیزی ناهماهنگ در آن وجود دارد. مشکل چیست؟ شاید در نداشتن یک ریشه طبقاتی است.
طباطبایی در صحنه های بازجویی و دادگاه انگار زنی است از طبقه پایین جامعه، تمام حرکات، فرم چادر سر کردن و حتی حرف زدنش، به عوام نزدیک است اما در دو روایت فیلم حسی از یک دختر بالای شهری یا دست کم هوشمند شهری را نشان می دهد. حالات او در این بخش ها با هم همساز نیست و این، در فیلمی که متکی است بر بازی، کاملا به چشم می آید.
آزاده صمدی در «50 کیلو آلبالو»
آلوشا، دختری است که می تواند با خشونت تمام به همه خواسته هایش برسد؛ البته به جز عشق!
یک نقش کاملا تیپیکال است در فیلمی سراسر تیپیکال که همه چیز را دست می اندازد. اما بازی آزاده صمدی غیرمنتظره است. اول از همه این که از قالب همیشگی اش خارج شده و دختر ضعیف و نازک نارنجی فیلم ها (و سریال ها) نیست. زمخت و خشن است و هر لحظه انتظار می رود چشم هایش از کاسه بیرون بپرد. تُن صدایش کامل گرفته است و جوری حرف می زند که کنار حرکات و قامت و شکل راه رفتن خوفناک تر جلوه کند.
صمدی متوجه لحن اغراق آمیز و هجو فیلم شده و در همین فضا، در حال ساخت یک شخصیت کاریکاتوری است که قرار نیست بامزه یا شیرین باشد. او شخصیتی منفی است که تناقضش در زن بودن و خشونت بی حد و حصرش است. برای همین هم در لحظات کوتاهی سعی می کند و جه زنانه اش را به رخ بکشد (مثلا از زیبایی اش تعریف می کند یا وقتی صحبت از شوهری با دست بزن می شود غش و ضعف می رود). اما اینها ریزه کاری است. نکته مهم قدرت اوست که در فیلم کاملا ملموس است.
هستی مهدوی در «50 کیلو آلبالو»
آیدا صوفی است؛ دختری که قرار است با یک استاد دانشگاه ازدواج کند اما به اشتباه به عقدی یکی دیگر در می آید.
بحث شباهت چهره اش به ترانه علیدوستی را فراموش کنید. او یک چهره تازه در سینمای ماست، یک دختر جوان در یک فیلم پرتحرک و پرماجرا، به خوبی توانسته جای خودش را تثبیت کند. «50 کیلو آلبالو» شاید خیلی فیلم درخشانی نباشد، اما از نظر اجرا ردی از آثار هاکس در آن به چشم می خورد و وقتی از هاکس حرف می زنیم از ریتم تند دیالوگ گویی و تمپوی سریع صحنه ها هم حرف می زنیم.
سختی کار هستی مهدوی درک درست نقش بوده، این که در یک فیلم کاریکاتوری پرتنش، او باید حواسش باشد که همه چیز را جدی بگیرد و هنگام بیان سریع دیالوگ ها، میمیک و بدنش را هم از یاد نبرد.
نکته مهم این است که بازیگر فقط به دیالوگ گویی فکر نکند و خودش را راحت بگذارد تا دیالوگ کاملا مال او شود. مهدوی دست کم در بیشتر صحنه ها این ویژگی را دارد و همین هم حضورش را شیرین و دل نشین کرده است.
پریناز ایزدیار در «ابد و یک روز»
سمیه است؛ دختر خانواده که می خواهد به عقد یک مرد افغان در آید.
او حلقه وصل همه شخصیت های به یکدیگر است: اگر فیلم روی همه مکث می کند و همراه آنها لحظات شاد و غمگینی می سازد روی سمیه متمرکز نمی شود. او همه جا هست اما انگار نیست، همه چیز را می بیند، در همه صحنه ها حضور دارد، همه چیز را درک می کند اما نقشی در دعواها و آشتی ها ندارد.
مهم اینجاست که او باید «تصمیم کبری» را بگیرد! باید بعد از دیدن و شنیدن همه چیز به یک نقطه تعیین کننده برسد. پس حضور او در همین حد لازم است. ایزدیار این نکته را به خوبی درک کرده، چهره درهمش که انگار همیشه آماده گریه است، لحنش که همیشه نگران است و حرکاتش که موجی از سراسیمگی در آن به چشم می خورد نشان از مردد بودن دارد، از این که در تمام مدت فیلم او منتظر است تا بتواند کُنش درست را انجام دهد. او مدام باید خودش را از تیررس نگاه بقیه مخفی کند، نباید جواب سرراست بدهد، اما در عین حال همه باید بفهمند که او در چه تب و تابی است.
امیدوارم با این توضیحات متوجه شده باشید که چه نقش سختی برعهده ایزدیار بوده و او باید چه میزان از دلواپسی را در بازی اش به نمایش می گذاشته. تنها در برابر برادر کوچک تر است که سمیه نگرانی اش را دفن می کند و به او آرامش می دهد. نکته مهم همین جاست، اصلا شاید فیلم درباره همین رابطه است.
پیمان معادی در «ابد و یک روز»
مرتضاست؛ برادر بزرگ تر خانواده که دنبال راه حلی است برای فرار از شرایط موجود.
در نگاه اول انتخاب معادی برای این نقش اشتباه به نظر می رسد، نه کلامش و لحنش، مناسب یک خانواده جنوب شهر گرفتار و سراسیمه نیست. اما کمی که از داستان می گذرد ورق بر می گردد؛ انرژی فراوان و لحن ساده معادی در بیان خوبی ها و نیکی ها و پاک سرشتی ها خبر از ابعاد تازه شخصیتش می دهد. معلوم می شود کاسه ای زیر نیم کاسه است و هیچ کس نمی تواند این قدر ساده و سالم و خوب و مفید باشد!
معادی با آن لحن و بیان و حرکات، انگار دارد خودش را به طبقه دیگری وصل می کند و همه آن نامناسب بودن لحن و کلام، کمک می کند به این که او را بهتر و بیشتر بشناسیم. معادی این روند را به آرامی و در دل درام می سازد، رویه ترسناک شخصیتش را به خوبی پنهان می کند و در لحظات دعوا و درگیری، به خوبی خودش را کنترل می کند تا چیزی از نیتش لو نرود. تیرگی شخصیت او، از دل همین محبت زورکی و ساختگی بیرون می زند.
«ابد و یک روز» به خوبی به بازیگرانش فرصت می دهد تا شخصیتشان را کامل کنند. اما شخصیت معادی پیچیده ترین شخصیت فیلم است که باید در آن واحد، هم خوبی را نشان دهد (به شکل یک ظاهرسازی قوی و تاثیرگذار) و هم تیرگی را (به شکلی کاملا مخفی)، و معادی به خوبی این تعادل را رعایت می کند.
نوید محمدزاده به نقش محسن در «ابد و یک روز»
شکافتن پوسته
می دانید، مهم ترین ویژگی بازی نوید محمدزاده هم فاز شدن او با شخصیت فیلم است. داریم از زایش نقش حرف می زنیم، از این که او با ماهیچه های افتاده، صورتی که هم لاغر است هم کش آمده، همراه با حرکات لخت و لحنی بدون تاکید، یک معتاد تمام عیار را ساخته است. به اندازه همه آدم های معتاد هنگام نشئگی راست گوست و به اندازه همه خمارها، هنگام دوری از آن ماده لعنتی، عصبی است و بی تعادل.
همه این ویژگی ها برای ساخت ابعاد یک شخصیت است، برای سر و شکل دادن به یک شصخیت معتاد. اما محمدزاده فقط یک معتاد را بازسازی نکرده، اینها باری محسن در این فیلم کافی نیست. چون او «فقط» یک معتاد زجردهنده نیست، یک تصویر کلی نیست، تیپ نیست. او یک معتاد منحصر به فرد را درآورده و روی نقاطی تاکید کرده که فقط شخصیت پردازی نیست، بلکه خود شخصیت را ساخته، تصمیم هایی موثر که با حال و احوال او همخوان است. بازی محمدزاده همراه است با عصبیت های مداوم، حرکات لخت و بو جان و نگاه بی رقم.
محمدزاده زیر این پوسته به ظاهر درب و داغان و متلاشی، نوعی شجاعت و حقیقت جویی کاشته. به نظر می رسد او آدم بده فیلم است و اعتیادش هم آن را تشدید می کند. اما کمی که می گذرد راست گویی و نترسی اش چشم گیر می شود. کم کم تبدیل می شود به صدای گویای خانواده، به کسی که خوب می داند زیر پوست اعضای حاضر در آن خانه فکسنی چه می گذرد. برای همین بیش از آن که بازآفرینی نقش یک معتاد اهمیت داشته باشد، تلاش او برای ظهور یک آدم جنگنده و اخلاقی (در مقیاس آن خانواده البته!) مهم است.
اینجاست که التماس های او به مامورها برای آزادکردنش همه بازی اش را شکل نمی دهد، حتی لحظه دردناک انتقالش به مرکز ترک اعتیاد هم تکان دهنده نیست وقتی یادمان می آید که او رو به سمیه همه حقیقت را درباره رفتار خواهرها با مادرش می گوید و التماس می کند که نرود و قول می دهد که به خاطر او ترک کند.
بازی محمدزاده در این لحظات چشم گیر است، در لحظاتی که ضعف او باعث نمی شود ازش بدمان بیاید بلکه فروپاشی اش را درک می کنیم و ناراحت می شویم از این که چنین آدمی دارد از پا در می آید.
پرویز پرستویی به نقش حاج حیدر ذبیحی در «بادیگارد»
شک مقدس
می گویند این هم یک بازی تکراری دیگر است از پرویز پرستویی، بازی ای که قبل تر بهترش را در «آژانس شیشه ای» ارائه داده بود و در «موج مرده» و «به نام پدر» هم کاملش کرده بود. پس چرا سیمرغ بهترین بازیگر نقش اول مرد را به او دادند؟ کاری به جایزه جشنواره فجر نداریم. اما درباره شباهت این بازی با کارهای دیگر پرویز پرستویی می شود کلی حرف زد! بله، شاید حاج حیدر به حاج کاظم شبیه باشد، اما شباهت این دو حاجی ربطی به جنس بازی بازیگرش ندارد. ریشه آنها یکی است اما آنها در دو موقعیت متفاوت و در دو جهان کاملا مجزا از هم نفس می کشند و دو جور به زندگی نگاه می کنند.
پرستویی در «بادیگارد» باید شک و یقین را بازی کند، باید با خودش کلنجار برود نه با دیگران، باید خودش را قانع کند نه اطرافیانش را. نه به شاهد احتیاج دارد تاب رایشان قصه بگوید نه به اسلحه ای که رودرروی سلحشورها بیایستد.
او می داند که این یک مبارزه درونی است و چون همین نکته را می داند، نبردش بی کلام و در سکوت است. در اینجا نگاهش به آدم ها از بالا نیست و سعی می کند خودش را قانع کند. برای همین هم یک جور بازی بدون تاکید دارد، نه مثل «آژانس شیشه ای» لبخندش نوعی همه چیزدانی را تداعی می کند و نه مثل «به نام پدر» مدعی است و سرکش.
اینجا پرویز پرستویی آدمی است که شک کرده، بیشتر از همه به حال شک کرده، نه می خواهد به کسی درس و هشدار بدهد و نه در توانش است که تلنگری به جامعه بزند. او می خواهد خودش را از شر این شک بزرگ نجات بدهد. می خواهد بگذارد و برود دنبال کار خودش. پس تاکیدی روی لحظات و کارهایش ندارد. شغلش، حالا دیگر قداست ندارد و او آن را کاملا مکانیکی «بازی» می کند (همه صحنه های مراقبت از خارجی ها تا سازمان انرژی اتمی نوعی بازی مکانیکی است بدون احساس واقعی علاقه به آدم ها) اما وقتی پای احساس و یقین می آید دیگر آن حرکات ماشینی به نظر نمی رسد.
مسیری که او طی می کند، آرام آرام او را غمگین تر و در عین حال جسورتر می کند. حاج حیدر آرام تر می شود، کم حرف تر و ساکت تر. بغض اینجا از شروع تا پایان هست، اما معنادارتر است. او جایی احساس آرامش می کند که خبری از احساس باشد نه این که حرکات مکانیکی و شغل مصنوعی او را گرفتار کند. جایی که می تواند خودش باشد بدون نقاب و بدون پوشش، پرستویی چنین نقشی را باورپذیرتر و راست گو بازی کرده است. مسیری را که شخصیت باید بپیماید به یک روند تبدیل کرده و از شک به ایمان را با لحظات مکث و سکون ساخته است. این نقش جان می داد برای نوعی بازی اغراق آمیز که پر بود از حسرت و آه و اندوه. همان چیزی که در «آژانس شیشه ای» هم دیده بودیم…