این مقاله را به اشتراک بگذارید
روایتی از آلن بدیو
بار دیگر مه ۶٨
ترجمه: مراد فرهادپور. صالح نجفی
آلن بدیو، فیلسوف برجسته فرانسوی، در سال ۲۰۰۸، چهل سال پس از وقوع بزرگترین جنبش دانشجویی تاریخ، پرسید، چرا ۴۰ سال پس از آن واقعه این همه جاروجنجال سر آن به راه افتاده: این همه مقاله، برنامه تلویزیونی، این همه نشست و یادبود؟ او دو پاسخ محتمل را میسنجد و میآزماید: یکی بدبینانه و دیگری امیدوارانه. پاسخ بدبینانه: ما امروز یاد مه ۶۸ را گرامی میداریم و سالروز وقوعش را جشن میگیریم زیرا مطمئن شدهایم و خیال حافظان وضع موجود و نظم مستقر جهانگستر نیز جمع شده است که مه ۶۸ مرده است و پس از ۴۰ سال دیگر جانی در کالبدش نمانده است که تجدید خاطرهاش برای صاحبان قدرت تهدیدی باشد و حال که چنین است بگذارید مراسم یادبود هرچه «باشکوهتر»، هرچه نظرگیرتر، برگزار شود. این را تنها مخالفان واقعه نمیگویند: کسانی که روزگاری چهرههای «سرشناس» آن جنبش/شورش کمنظیر بودند نیز بعضا بر این باورند: کوهن بندیت، حالا که از جلد دانشجوی جوانی سرکش بیرون آمده و به قالب سیاستمدار/سیاستورزی سر به راه درآمده میگوید: «مه ۶۸ را فراموش کنید». چرا؟ چون ما در جهانی سراپا متفاوت زندگی میکنیم، اوضاع زمین تا آسمان فرق کرده است، جهان بالکل «تغییر» کرده و بنابراین میتوانیم با وجدانی آسوده یاد بهترین سالهای عمرمان را گرامی بداریم. هیچ از آنچه در آن زمان روی داد برای ما معنا و دلالت عملی ندارد: آنچه مانده حسرت گذشتهای شورانگیز است و یاد ایام جوانی و گاهی هم مطالعه فرهنگ عامه.
البته بدیو گوشزد میکند که پاسخ بدبینانه روایت تلختری هم دارد: ما از آن روی پس از ۴۰ سال چنین پرسروصدا برای واقعه/وقایع مه ۶۸ یادبود میگیریم که محصول واقعی و قهرمان واقعی مه ۶۸ خود سرمایهداری بوده است، آن هم سرمایهداری افسارگسیخته نئولیبرالی. از این منظر، به لطف سرمایهداری پستمدرن و جهان پرزرقوبرقِ انواع و اقسام مصرفگراییاش، همه آزادیهایی که شورشیان ۶۸ در آرزویش میسوختند اینک بدل به واقعیتی بالفعل شده است: شیوه زندگی تغییر کرده، فردگرایی دیگر حدومرز نمیشناسد و محدودیتی برای کامجویی در کار نیست. و سر آخر اینکه خود سارکوزی محصول مه ۶۸ است و بزرگداشت مه ۶۸ هم چیزی نیست بهجز بزرگداشت غرب نئولیبرالی که ارتش آمریکا با تمام قوا و با دلاوری تام از آن در برابر هجوم مردمان بیتمدن دفاع میکند.به نظر بدیو، فرضیه خوشبینانهتری هم هست: اینکه بزرگداشت پرسروصدای مه ۶۸ – حتی در وجه تجاری و رسمی و تحریفشده آن – در نهایت سرپوشی است بر این فکر گنگ و سردرگم که همچنان میتوان از امکان خلق یک عالم اجتماعی و سیاسی متفاوت دم زد و اینکه ایده باعظمت تغییر ریشهای که ۲۰۰ سال تمام به نام «انقلاب» شناخته میشد هنوز چونان شبحی خاموش و رنگباخته اینجا و آنجا پرسه میزند و در کار تسخیر اذهان است، هر قدر هم که قدرتها و نهادهای رسمی وانمود کنند که دیگر زمان آن به سر رسیده است. سؤال این است که در بازدیدن مه ۶۸ از کجا باید آغاز کرد. بدیو معتقد است دلیل اینکه بزرگداشت مه ۶۸ چنین پیچیده مینماید و به فرضیههایی ضدونقیض راه میدهد این است که خود مه ۶۸ «رخدادی» بس پیچیده بود: وقایع مه ۶۸ تشکیل کلاف سردرگمی دادهاند که برای گشودنش ابتدا باید سرِ رشته را پیدا کرد. نمیتوان از مه ۶۸ تصویری یکپارچه ترسیم کرد و با خیال راحت تکلیف آن را روشن ساخت. به زعم بدیو، مه ۶۸ کثرتی ناهمگن است و نه کلی «بسیط» که قابل تجزیه نباشد. بدیو ادعا میکند که ما نه با یک مه ۶۸ بلکه با چهار مه ۶۸ متفاوت رویاروییم. و این وجه ممیز و شاید نقطه قوت و البته مایه پیچیدگی مه ۶۸ فرانسوی است که در آن چهار فرایند متفاوت به هم تابیدند، با هم آمیختند و چونان تصویرهای فیلمی سینمایی بر هم افتادند (superimposition): نکته این است که چهار فرایند مورد نظر، در تحلیل نهایی، کاملا نامتجانساند و به همین سبب است که تفسیرهای این واقعه تا بدینپایه متفاوت و بعضا متباین یا حتی متناقضاند: در تفسیرهای رایج، معمولا یک جنبه/یک فرایند لحاظ میشود و تمامیت پیچیده و تودرتوی رخداد ۶۸ از نظر میافتد، یعنی همان چیزی که مه ۶۸ را واقعهای به راستی بینظیر ساخته است. این مقاله بخشی از کتاب «فرضیه کمونیستی» است که از سوی نگارندگان در دست ترجمه است.
۱ مه ۶۸ در درجه اول قیام و شورش دانشجویان جوان دانشگاهها و دانشآموزان مدرسهها بود. این تماشاییترین و معروفترین وجه مه ۶۸ بود، آن وجهی که قویترین تصاویر را بر جای نهاده است، تصاویری که اخیرا از نو شاهدشان بودهایم: راهپیماییهای تودهای، سنگربندیهای خیابانی، زد و خورد با نیروهای پلیس، و غیره. به گمانم از بطن این تصاویر جوشوخروش و خشونت سرکوب باید سه ویژگی را استخراج کنیم. نخست، این قیام در آن زمان پدیدهای جهانگیر بود (مکزیک، آلمان، چین، ایتالیا، آمریکا و…) و بنابراین مختص فرانسه نبود. دوم، باید به یاد داشت که دانشجویان و دانشآموزان اقلیتی از جوانان را تشکیل میدادند. در دهه ۱۹۶۰، ۱۰ تا ۱۵ درصد گروه سنی جوانان در امتحان نهایی برای ورود به دانشگاه شرکت میکردند. وقتی از «دانشجویان و دانشآموزان» سخن میگوییم، بخش کوچکی از جوانان مد نظرمان است، بخشی که در آن زمان با تودههای وسیع جوانان طبقه کارگر هیچ ارتباطی نداشتند. سوم اینکه عناصر جدید در قالب دو مقوله رخ نمودند. از یکسو: نیروی خارقالعاده ایدئولوژی، نمادها، واژگان مارکسیستی و ایده انقلاب. از سوی دیگر، پذیرش خشونتی که هرچند تدافعی و برای مقابله با سرکوب بود ولی بههرحال خشونت بود. رنگوبوی خاص قیام از همین جا نشأت میگرفت. همه اینها تشکیلدهنده نخستین مه ۶۸ بود.
۲ مه ۶۸ دوم و بس متفاوت بزرگترین اعتصاب عمومی در کل تاریخ فرانسه بود که از بسیاری جهات یک اعتصاب عمومی کلاسیک محسوب میشد. محور اصلی اعتصاب کارخانههای بزرگ و سازماندهندهاش عمدتا اتحادیهها و بهویژه کنفدراسیون عمومی کارگران (CGT) بود. این اعتصاب از واپسین اعتصاب بزرگ از این نوع خط میگرفت، یعنی اعتصاب پیش از پیروزی جبهه خلق در انتخابات ۱۹۳۶. میتوان گفت اعتصاب سال ۶۸، با توجه به ابعاد و خصوصیات عامش، به لحاظ تاریخی، در بستری بس متفاوت از قیام جوانان روی داد. این اعتصاب به بستری تعلق دارد که میتوان آن را به «چپ» کلاسیک نزدیکتر دانست. با این حال، این اعتصاب نیز ملهم از عناصری اساسا بدیع بود. از سه عنصر میشود یاد کرد.
نخست آنکه فراخوان و تصمیم به اعتصاب، در کل، ربط چندانی به نهادهای رسمی طبقه کارگر نداشت. در بیشتر موارد، آغازگر حرکت کارگران جوانی بودند که عضو اتحادیههای بزرگ نبودند، هر چند این اتحادیهها بعدا به این حرکت پیوستند، بعضا با هدف مهارکردن آن. پس در مه ۶۸ کارگران نیز عنصری از شورش بود که باز به جوانان تعلق داشت. این کارگران جوان دست به عملی یازیدند که غالبا «اعتصابهای خودسرانه» توصیف میشد تا از «اعتصابهای رسمی» سنتی اتحادیهها متمایز شود. باید متذکر شد که این اعتصابهای خودسرانه پیشتر در ۱۹۶۷ آغاز شدند و اینکه مه ۶۸ کارگران صرفا یکی از نتایج مه ۶۸ دانشجویان نبود، زیرا زمینهساز آن محسوب میشد. این پیوند زمانی و تاریخی میان جنبشی سازمانیافته به دست جوانان تحصیلکرده و جنبشی کارگری کاملا غیرمعمول است. اما دومین عنصر رادیکال استفاده نظاممند از اشغال کارخانهها بود. این امر بیتردید میراث اعتصابهای بزرگ ۱۹۳۶ و ۱۹۴۷ بود، ولی اینبار در مقیاسی وسیعتر. تقریبا تمامی کارخانهها به اشغال درآمدند و با پرچمهای سرخ آذین شدند. و چه تصویر باشکوهی! باید میبودید و میدیدید این کشور چه هیأتی داشت وقتی پرچمهای سرخ بر فراز همه کارخانهها در اهتزاز بودند. هر کس آن را دیده باشد هرگز از یادش نخواهد برد. و سپس نوبت به سومین عنصر میرسد که از قضا ماهیتی «افراطی» دارد: این مقطع و سالهای پس از آن شاهد گروگانگیری منظم رؤسا و زدوخوردهای پیرامونی با «نیروهای امنیتی» (CRS) بود. این بدان معناست که نکتهای که هماینک دربارهاش صحبت کردم، یعنی قسمی پذیرش خشونت، نهفقط در محدوده جنبش جوانان دانشجو و دانشآموز بلکه در بطن جنبش کارگران نیز حضور داشت. و دست آخر، به منظور خاتمهدادن به مبحث مه ۶۸ دوم، باید یادآور شد که، با در نظرداشتن همه این عناصر، این پرسش که جنبش را باید تا چه زمانی ادامه داد و چگونه باید مهارش کرد مسئلهای حاد شده بود. تناقضی وجود داشت میان خواست CGT برای بهدستگرفتن مهار جنبش و کنشهایی سرشار از «نافرمانی طبقه کارگر» به تعبیر خاویر وینیای مورخ. حتی در بطن خود جنبش اعتصاب هم درگیریهایی در کار بود که میتوانستند بسیار شدید شوند. حتی امروزه نیز مخالفت کارگران رنو-بیانکور با توافقات گرنل (Grenelle) بیان نمادینی از همین درگیریهاست. چیزی درون نهضت کارگران در مه ۶۸ بود که در برابر تلاشها برای رسیدن به توافقی مبتنی بر مذاکره و خاتمهدادن به اعتصاب عمومی مقاومت میکرد.
۳ مه ۶۸ سومی نیز وجود دارد که به همین اندازه ناهمگون است. من آن را مه اختیارگرا یا لیبرتارین وصف خواهم کرد. مه سوم مربوط به مسئله تغییر جوّ اخلاقی است، مسئله تغییر روابط جنسی و مسئله آزادی فردی. این پرسش زمینهساز ظهور جنبش زنان و سپس جنبش رهایی و دفاع از حقوق همجنسخواهان شد. و همچنین بر فضای فرهنگی تأثیر گذاشت، با طرح ایده تئاتری جدید، صور جدیدی از بیان آرا و عقاید سیاسی، سبکی جدید در کنش جمعی، با ترویج هپنینگها و بدیههسازی، و تشکیل اِتا ژِنرِو دو سینما. این نیز یکی از مؤلفههای متمایزکننده مه ۶۸ به شمار میآید که میتوان آن را مؤلفه ایدئولوژیکی آن وصف کرد که بهرغم سقوط گاه و بیگاهش در ورطه نوعی آنارشیسم افادهای و اهل میهمانبازی و خوشگذرانی، هنوز هم با جوّ کلی آن رخداد همساز بود. کافی است به قدرت گرافیکی پوسترهایی بیندیشیم که در ماه مه در آتلیههای مدرسه هنرهای زیبای پاریس طراحی شدند.
نباید از یاد برد که این سه مؤلفه، به رغم همپوشانیهای اساسی، متمایز ماندند. وقوع ستیزهای معنادار بین آنها ممکن بود. و درگیریهایی واقعی نیز میان چپ جدید فرانسه (gauchisme) و چپ کلاسیک روی داد، و همینطور میان چپ نوی سیاسی (که تروتسکیستها و مائوئیستها نمایندهاش بودند) و چپ نوی فرهنگی که به آنارشیسم گرایش داشت. همه اینها به اتفاق هم تصویری از مه ۶۸ ارائه میکند که شباهتی به جشنوارهای یکپارچه نداشت بلکه فورانی از تناقضها بود. در مه ۶۸، حیات سیاسی فشرده و پرتنش بود و در میانه کثیری از تناقضها تجربه میشد.
این سه مؤلفه در سه عرصه نمادین عظیم بازتاب یافتند: سوربن اشغالشده برای دانشجویان؛ کارخانههای بزرگ خودروسازی (و به ویژه بیانکور) برای کارگران؛ و تئاتر اُدئون اشغالشده برای مشارکان اختیارگرای مه ۶۸.
سه مؤلفه، سه عرصه، سه نوع نمادگان و گفتار و درنتیجه، چهل سال پس از آن رخداد، سه برآورد متفاوت. وقتی امروز درباره مه ۶۸ سخن میگوییم از چه سخن میگوییم؟ درباره کل آن رخداد، یا درباره یکی از مؤلفههای مجزای آن؟
مایلم استدلال کنم هیچیک از این سه مهمترین مؤلفه نیست، زیرا مه ۶۸ چهارمی در کار بود. این مه چهارم حیاتی بود، و هنوز که هنوز است نسخهای است برای آنچه آینده به بار خواهد آورد. قرائت آن دشوارتر است زیرا پس از ماه مبارک مه آمد، و سالهایی سرشار از شور و تنش سیاسی در پی آورد. هر چند اگر به اوضاع و احوال آغازین بچسبیم درک آن دشوار خواهد بود، مه ۶۸ چهارم بر دوره میان ۱۹۶۸ و ۱۹۷۸ سایه افکند، و سپس با پیروزی اتحاد چپ و ذلت «سالهای میتران» سرکوب و مستحیل شد. پس بهتر آن است که از «دهه ۶۸» سخن بگوییم تا از «مه ۶۸».
۴ فرایند چهارمین مه ۶۸ دو وجه دارد؛ وجه نخست این اعتقاد است که ما از دهه ۱۹۶۰ به بعد شاهد پایانگرفتن تصوری قدیمی از سیاست بودیم و در پی آن جستوجویی ناپیوسته برای کشف تصوری جدید از سیاست را در سراسر دهه ۱۹۷۰ تجربه کردیم. تفاوت میان این عنصر چهارم و سهتای نخست آن است که این عنصر دغدغهای جز این پرسش نداشت: «سیاست چیست؟» این پرسش در آنِ واحد بسیار نظری و بسیار دشوار بود، ولی در عین حال محصول آزمونهای بیواسطه بسیاری بود که افراد با شوروشوق فراوان به آنها دست یازیدند.
آن تصور قدیمی که در این دوره میکوشیدیم از آن بگسلیم مبتنی بر این فکر مسلط بود که قسمی عامل یا فاعل تاریخی در کار است که امکانی برای رهایی عرضه میدارد (فکری مشترک میان فعالان همه گروهها و در این معنا مقبول همگان در اردوی «انقلاب»). این فاعل با نامهای گوناگونی مانند طبقه کارگر، پرولتاریا و گهگاه مردم یا خلق شناخته میشد، و اگرچه ترکیب و اندازه آن محل اختلاف بود، کسی در وجود آن شک نداشت. این اعتقاد مشترک که فاعلی «عینی» در بطن واقعیت اجتماعی تعبیه شده است که رهایی را ممکن میسازد احتمالا بزرگترین تفاوت میان آن دوره و اکنون است. در فاصله میان این دو، دهه غمبار ۱۹۸۰ را از سر گذراندهایم. در آن زمان، فرض ما این بود که سیاست رهایی نه یک ایده محض یا نوعی بیان اراده است و نه دستوری اخلاقی، بلکه امری است تعبیهشده در واقعیت اجتماعی و تاریخی و تقریبا برنامهریزیشده توسط آن. یکی از نتایج منطقی آن اعتقاد آن بود که این فاعل عینی باید به قدرتی سوبژکتیو استحاله یابد و این پدیده اجتماعی باید بازیگری آگاه شود. برای تحقق این خواسته، این فاعل میبایست توسط سازمانی خاص نمایندگی شود، و این دقیقا همان چیزی بود که حزب، حزب طبقه کارگر یا حزب مردم، نام داشت. این حزب میبایست هرجا عرصهای برای مداخله یا نبرد قدرت در کار بود حاضر باشد. بیشک بحثهای گستردهای در باب ماهیت این حزب در میگرفت. آیا حزب پیشاپیش وجود داشت یا باید آفریده و از نو آفریده میشد؟ میبایست به چه شکل درآید؟ و از این قبیل. اما توافقی اصولی در کار بود که فاعلی تاریخی وجود دارد و این فاعل میبایست سازماندهی شود. و اینکه این سازمان سیاسی آشکارا واجد پایگاهی اجتماعی در سازمانهای تودهای است که در واقعیت بیواسطه اجتماعی ریشه داشتند. و نیز به کل به پرسش نقش اتحادیههای کارگری دامن میزد، پرسش رابطه آنها با حزب، و معنای واقعی اتحادیههای مبتنی بر مبارزه طبقاتی.
حاصل این همه چیزی است که هنوز هم با ماست: این تصور که کنش سیاسی رهاییبخش دو وجه دارد. نخست، جنبشهای اجتماعی که با مطالبات خاص گره خوردهاند و اتحادیهها شکل طبیعی سازماندهی آنهایند. وجه دوم همان عنصر حزب است که چیزی نیست جز حاضربودن در همه عرصههای ممکن قدرت و، بهتعبیری، انتقال نیرو و محتوای جنبشهای اجتماعی به این عرصهها.
این را میتوان تصور کلاسیک از سیاست رهایی نامید. در مه ۶۸، تمام کنشگران تا حد زیادی در این تصور شریک بودند و همه به زبانی واحد سخن میگفتند. همگان، خواه کنشگرانی در نهادهای مسلط بودند خواه معترض به آن نهادها، خواه کمونیستهای سنتی بودند خواه چپهای نو، مائوئیست بودند یا تروتسکیست، جملگی از واژگانی یکسان بهره میجستند: طبقات، مبارزه طبقاتی، رهبری پرولتری مبارزات، سازمانهای تودهای و حزب. البته اختلافهای حادی بر سر مشروعیت و اهمیت این جنبشها وجود داشت. اما همگان به زبانی واحد سخن میگفتند و پرچم سرخ نماد همه بود. تأکید دارم که مه ۶۸، به رغم تناقضهای شدیدش، زیر لوای پرچم سرخ بر فراز روستاها، کارخانهها و محلهها در اهتزاز بود. امروزه، ما بهندرت جرأت برافراشتن آن را داریم. در اواخر ماه مه سال ۱۹۶۸، میشد حتی پرچم سرخ را دید که بیرون پنجره آپارتمانهای بخشی از بورژوازی در باد تکان میخورد.
اما حقیقت مخفی، که بهتدریج عیان گشت، آن است که این زبان مشترک و نماد آن، پرچم سرخ، در واقع رو به مرگ بود. مه ۶۸ با نوعی دوپهلویی اساسی همراه بود: زبانی که همه با آن حرف میزدند در سراشیب زوال افتاده بود. قسمی فقدان موقت تمایز میان آنچه آغاز میشود و آنچه به پایان میرسد در کار است و همین فقدان است که مایه تنش رازآمیز مه ۶۸ است.
این زبان، در عمل، رو به مرگ بود زیرا مه ۶۸ و، حتی بیش از آن، سالهای متعاقبش چالشی بس عظیم پیشِروی مشروعیت سازمانهای تاریخی چپ نهاد، پیشِروی اتحادیهها و حزبها و رهبران سرشناس. حتی در کارخانهها هم انضباط، شکل معمول اعتصابها، سلسلهمراتب نیروی کار و اقتدار اتحادیهها در نسبت با جنبشها جملگی به چالش کشیده شدند. کنش کارگری یا خلقی میتوانست در هر لحظه از چارچوب عادیاش بیرون آید و به شکلی ظاهر شود که در آن زمان آشوبگرانه یا خودسرانه تلقی میشد. و شاید از این هم مهمتر، نقد ریشهای دموکراسی مبتنی بر نمایندگی بود، نقد چارچوب پارلمانی و انتخاباتی، و نقد «دموکراسی» در شکل دولتی، نهادی و قانونیاش. سرانجام نباید از یاد برد که آخرین شعار مه ۶۸ این بود: «انتخابات کلاهبرداری است». و این صرفا تبی ایدئولوژیکی نبود. دلایل مشخصی برای این خصومت با دموکراسی نمایندگی وجود داشت. پس از یک ماه مبارزه دانشجویی و در پی آن بسیج بیسابقه طبقه کارگر و نیروهای مردمی، دولت موفق به برگزاری انتخابات شد، و نتیجه آن ارتجاعیترین مجلس نمایندگانی بود که تا آن زمان دیده بودیم. آنگاه بر همگان معلوم شد که دستگاه و بینش (dispositif) انتخابات صرفا یا حتی اساسا دستگاه و بینشی مبتنی بر نمایندگی نیست: بلکه همچنین دستگاه و بینشی است که جنبشها و هر چیز نو را سرکوب میکند، در واقع هر چیزی را که بکوشد از آن بگسلد.
همه اینها – همه آن «نقد سترگ»، به تعبیر انقلابیان چینی، که اساسا سلبی هم بود – به ترسیم تصوری نو کمک کرد، تصویری از سیاست که میکوشید خود را از چنگ تصویر قدیمی رها سازد. این کوشش همان چیزی است که من چهارمین مه ۶۸ مینامم. مه ۶۸ چهارم در جستوجوی آن چیزی است که میتواند در ورای مرزهای انقلابیگری کلاسیک وجود داشته باشد. این جستوجویی کورکورانه است زیرا از زبانی سود میجوید که همان زبان مسلط بر تصور قدیمی است، تصوری که مه ۶۸ چهارم میکوشید از آن رها گردد. این است ریشه مضمونهای (آشکارا نارسای) «خیانت» یا «پشتکردن»: سازمانهای سنتی علیالظاهر سرگرم خیانتکردن به زبان خویش بودند. و یا – با استفاده دوباره از زبان زیبا و جاندار انقلابیون چینی – آنها سرگرم «برافراشتن پرچم سرخ برای جنگیدن با پرچم سرخ» بودند. دلیل اینکه ما مائوئیستها حزب کمونیست فرانسه و اقمارش را «تجدیدنظرطلب» نامیدیم آن است که فکر میکردیم، همانطور که لنین درباره برنشتاین و کائوتسکی سوسیالدموکرات فکر میکرد، این سازمانها داشتند زبانی مارکسیستی را که ظاهرا زبان خودشان بود به ضد خویش بدل میساختند. چیزی که در آن دوره از دیدنش عاجز ماندیم این بود که خود این زبان باید تحول یابد، لیکن اینبار به مفهومی ایجابی. همه این تصویرها از امکان پیوندزدن وجوه متفاوت مه ۶۸ مرکز ثقل جستوجوی کورکورانه ما بود. مه چهارم همان خط قطری است که سهتای دیگر را به هم وصل میکند. همه آن ابداعها و ابتکارهایی که به ما رخصت میداد میان این سه جنبش ناهمگون، و به ویژه میان جنبش دانشجویان و جنبش کارگران، در گردش باشیم در حکم گنجینه ما بودند.
در این نقطه، به زبانی غنیتر و سرزندهتر نیاز داریم.
وقتی مه ۶۸ در جریان بود، من مدرسی در دانشگاه رِم (Reime) بودم. کل دانشگاه (که به واقع مرکز دانشگاهی کوچکی بود که تنها واحدهای درسیاش واحدهای سال اول یک دوره پایه بود) اعتصاب کرد. پس یک روز به سوی کارخانه شوسون، که بزرگترین کارخانه در حال اعتصاب در رِم بود، راهپیمایی کردیم. در آن روز آفتابی، ما در صفی فشرده و طولانی به سوی کارخانه روان شدیم. خودمان هم نمیدانستیم قرار است پس از رسیدن به آنجا چه کنیم، اما تصور مبهمی داشتیم که شورش دانشجویی و اعتصاب کارگران باید متحد شود، آنهم بدون وساطت سازمانهای کلاسیک. ما به سنگر دور کارخانه که مزین به پرچمهای سرخ بود نزدیک شدیم. صفی از فعالان اتحادیه کارگران بیرون دروازهای ایستاده بودند که پیشتر با جوشکاری بسته شده بود. آنان با آمیزهای از خصومت و سوءظن به ما نگریستند. چند کارگر جوان نزد ما آمدند و سپس تعدادی بیشتر و باز هم بیشتر. بحثهایی غیررسمی به راه افتاد. نوعی امتزاج محلی در حال وقوع بود. توافق کردیم برای سازماندهی جلسات مشترک در شهر گرد هم آییم. این جلسات برگزار شد و به چارچوبی برای ایجاد «صندوق همبستگی با شوسون» بدل گشت. این پدیدهای کاملا جدید بود و پیوندهایی هم با اتحاد کمونیستهای مارکسیست-لنینیست فرانسه (UCFml) داشت، سازمانی مائوئیستی که در اواخر ۱۹۶۹ به دست ناتاشا میشل، سیلون لازاروس، من و شماری از جوانان تأسیس شد.
آنچه جلوی دروازه کارخانه شوسون روی داد یک هفته قبل از آن تاریخ کاملا نامحتمل یا حتی تصورناکردنی بود. دستگاه سفتوسخت حزب و اتحادیه معمولا کارگران، جوانان و روشنفکران را در سازمانهای خاص خودشان جدا از هم نگاه میداشتند. یگانه میانجیْ رهبری محلی یا ملی بود. ما خود را در وضعیتی یافتیم که در آن همین دستگاه درست در برابر چشمانمان فرو میریخت. این امری کاملا نو بود و ما در آنِ واحد بازیگران بیواسطه و هم تماشاگران بهتزده و حیران آن بودیم. این رخدادی به مفهوم فلسفی کلمه بود: چیزی داشت روی میداد اما محاسبه پیامدهایش ممکن نبود. پیامدهای آن طی ده «سال سرخ» میان ۱۹۶۸ و ۱۹۷۸ چه بود؟ هزاران دانشجو، دانشآموز، کارگر، زنانی از شهرستانها و پرولترهایی از آفریقا جملگی جویای سیاستی جدید شدند. آن شکل از کنش سیاسی که نمیخواهد همهکس را سر جای خود نگه دارد چه خواهد بود؟ شکلی از کنش سیاسی که به مسیرهای نو، مواجهههای محال، و دیدارهای میان مردمانی که معمولا با هم سخن نمیگویند تن میسپارد؟ در آن لحظه، متوجه شدیم، بیآنکه بهراستی درکش کنیم، که نوعی سیاست رهاییبخش جدید اگر ممکن شود، طبقهبندیهای اجتماعی را زیرورو خواهد کرد. این سیاست نه سازماندهی همه کس در مکانهایی که هستند، بلکه سازماندهی جابهجاییهای برقآسا خواهد بود، حال چه جابهجاییهای مادی چه ذهنی.
آنچه هماکنون حکایت کردم داستان قسمی جابهجایی کورکورانه بود. الهامبخش ما این اعتقاد راسخ بود که باید جا و مکان را کنار بگذاریم. این است عامترین معنای کلمه «کمونیسم»: جامعهای استوار بر برابری که، با انگیزش درونی خود، دیوارها و مانعها را پایین میآورد؛ جامعهای چندارزی، با مسیرها و مدارهای متغیر، چه در کار و چه در زندگی. اما «کمونیسم» در ضمن به معنای شکلهایی از سازماندهی سیاسی است که مبتنی بر الگوی سلسلهمراتب مکانها نیست. مه ۶۸ چهارم همین بود: همه آن آزمونها گواهی بود بر این واقعیت که خیزشی ناممکن روی میداد. اینک تعویض مکانها به لحاظ سیاسی ممکن بود، آن هم به لطف نوع جدیدی از سخنراندن و جستوجوی توأم با آزمون و خطای شکلهایی از سازماندهی که در خور نوبودن رخداد باشد.
ده سال بعد، فرایند اتحاد چپ و انتخاب میتران به ریاستجمهوری همه اینها را تا حدی سرکوب کرد و ظاهرا همه را به بازگشت به الگوی کلاسیک واداشت. و ما باز به دستور «هر کس سر جای خود» بازگشتیم که ویژگی بارز آن الگوست: حزبهای چپگرا هر زمان که توانستند حکومت کنند، اتحادیهها مطالباتی مطرح کنند، روشنفکران کار روشنفکری کنند، کارگران در کارخانهها باشند و از این قبیل. همچون در همه موارد بازگشت به نظم، بدبیاریهای جناح چپی که بهواقع پیشاپیش مرده بود درست در آغاز دهه ۸۰، در فاصله ۱۹۸۰ تا ۱۹۸۳، به توهمی کوتاهمدت در میان بخشهای وسیعی از مردم دامن زد. چپ نمیتوانست از نو به سیاست رمق بخشد؛ چپ خود شبحی بیش نبود و بوی تند کپکزدگی میداد. ما در سیاستهای «ریاضتی» سالهای ۱۹۸۲ تا ۱۹۸۳ بهروشنی شاهد این قضیه بودیم، یعنی زمانی که کارگران اعتصابی تالبوت را تروریستهای شیعی نامیدند، مراکز بازداشت موقت به راه افتاد، قانونهایی برای خاتمهدادن به مهاجرتهای خانوادگی تصویب شد، و نخستوزیر پیر برگوا [نخستوزیر میتران از ۱۹۹۲ تا ۱۹۹۳] سیاستهای تعدیل مالی بیسابقهای به راه انداخت که فقط شروعش تبدیل فرانسه به بخشی از یک سرمایهداری جهانیشده هار بود.
با پشتسرگذاشتن این مقطع، میتوان گفت که هنوز سرگرم کلنجاررفتن با پرسشهای دشوار برخاسته از مه ۶۸ایم. ما از منظر سیاست، تعریف سیاست و آینده سازمانیافته سیاست همچنان معاصر ۶۸ایم. بنابراین کلمه «معاصر» را به قویترین مفهوم آن به کار میبرم. شکی نیست که جهان عوض شده و شکی نیست که مقولات عوض شدهاند. مقولاتی چون «جوانان دانشجو»، «کارگران» و «دهقانان» اکنون معنای دیگر دارند، و سازمانهای اتحادیه و حزب آن روزها نیز ویران شدهاند. اما «ما با همان مسئله روبهروییم»، و معاصران همان مسئلهای هستیم که مه ۶۸ عیان کرد: شکل کلاسیک سیاست رهاییبخش مؤثر نبود. کسانی از میان ما که در دهههای ۶۰ و ۷۰ در سیاست فعال بودند نیازی نداشتند این را از فروپاشی اتحاد شوروی بیاموزند. هم در نظریه و هم در عمل، چیزهای جدید بیشماری به آزمون گذاشته شدهاند و محک خوردهاند که به وجهی دیالکتیکی با این مسئله گره خوردهاند. و این جریان به لطف انرژی معدودی از فعالان و روشنفکران و کارگران – که هیچ تمایزی بینشان نمیگذاریم و فعالیتشان نیز ظاهرا جدای از هم است – همچنان ادامه دارد. آنان پاسداران آیندهاند و در کار ساختن آیندهاند. اما نمیتوان گفت آن مسئله حل شده است: برای رویارویی با تخاصمهای سیاسی به چه شکلهای جدیدی از سازماندهی سیاسی نیاز داریم؟ همچون در علم، در اینجا نیز تا زمانی که مسئله حل نشده است، انواع و اقسام اکتشافهای جدید روی میدهد که محرکشان یافتن راهی برای حل مسئله اصلی است. گاهی وقتها، درست به همین شکل، نظریههایی نو یکجا متولد میشوند، هرچند خود مسئله اصلی هنوز پابرجاست. میتوانیم معاصربودنمان با مه ۶۸ را به همین ترتیب تعریف کنیم. این شکل دیگری از حرفزدن درباره وفاداریمان به مه ۶۸ است.
مسئله تعیینکننده نیاز به درآویختن به فرضیه تاریخی وجود جهانی است رهاشده از یوغ قانون سود و منفعت خصوصی – هرچند که ما، در سطح بازنمایی فکری، هنوز زندانی این باوریم که نمیتوانیم آن را لغو کنیم، چراکه این راهورسم جهان است و هیچ سیاست رهاییبخشی ممکن نیست. این است آنچه من پیشنهاد میکنم آن را فرضیه کمونیسم بنامیم. این فرضیه بهواقع عمدتا سلبی است زیرا مطمئنتر و مهمتر است که بگوییم جهان موجود «ضروری» نیست تا آنکه، در نبود هر حرفی دیگر، بگوییم جهانی متفاوت ممکن است. این پرسشی است مربوط به منطق موجّهات: چگونه میتوانیم، در عرصه سیاسی، از عدم ضرورت به امکان برسیم؟ زیرا، به زبان ساده، اگر بپذیریم که اقتصاد سرمایهداری مهارگسیخته و سیاست پارلمانی پشتیبان آن اجتنابناپذیرند، آنگاه مسلما نمیتوانیم امکانهای دیگری را «ببینیم» که خود جزئی از وضعیت کنونی ما هستند.
دوم، باید بکوشیم کلمات زبان خود را حفظ کنیم، هر چند دیگر جرأت نداریم آنها را به صدای بلند بر زبان آریم. در ۶۸، اینها همان کلماتی بودند که همگان به کار میبردند. ولی اکنون به ما میگویند: «جهان عوض شده است، پس دیگر نمیتوانید آن کلمات را به کار برید و حالا حتما فهمیدهاید که آن زبان زبان اوهام و ارعاب بود». و ما پاسخ میدهیم: «البته که میتوانیم! و باید هم از آنها استفاده کنیم!» مسئله هنوز پابرجاست و این بدان معنی است که باید قادر باشیم آن کلمات را بر زبان آریم. بر ماست که آنها را به نقد کشیم و معنایی تازه بدانها دهیم. باید قادر باشیم همچنان بگوییم «مردم»، «کارگران»، «الغای مالکیت خصوصی» و از این قبیل، بیآنکه منسوخ تلقی شویم و بیآنکه خود را منسوخ تلقی کنیم. باید درباره کلمات در میدان خودمان، در اردوگاه خودمان، بحث کنیم. باید به آن تروریسم زبانی که ما را دستبسته تحویل دشمنانمان میدهد خاتمه دهیم. وانهادن مسئله زبان و تندادن به ارعابی ذهنی که ما را از ادای کلماتی بازمیدارد که حساسیتهای طبقات مسلط را جریحهدار میکند خود شکل تحملناپذیری از ستم است.
و سرانجام، باید دریابیم که هر سیاستی در گرو سازماندهی است و اینکه احتمالا دشوارترین پرسش آن است که ما به چه نوع از سازماندهی نیاز داریم. میتوانیم از طریق آزمونهایی چندوجهی که در مه ۶۸ آغاز شدند به این پرسش پاسخ گوییم. از دیدگاه دمودستگاه حزب کلاسیک، و پایههای اجتماعی آن، مهمترین «نبردها» بهواقع نبردهای انتخاباتی بود. این آموزهای است که هرچه در چنته داشت عرضه کرده است، آموزهای که فرسوده گشته است و دیگر کار نمیکند، آن هم بهرغم همه دستاوردهای باشکوهی که توانست در فاصله ۱۹۰۰ تا ۱۹۶۰ عملا تحقق بخشد یا مطرح کند.
ما باید وفاداری خود را به مه ۶۸ در دو سطح به بحث بگذاریم. در سطح ایدئولوژیکی و تاریخی، باید ترازنامه خود در قرن بیستم را تنظیم کنیم تا بتوانیم فرضیه رهایی را به زبان معاصر از نو صورتبندی کنیم، بهویژه در این زمان که دولتهای سوسیالیستی شکست خوردهاند. ما همچنین میدانیم که نبردهای سیاسی و آزمونهای محلی جدیدی در جریاناند و اینکه آنها زمینهساز خلق شکلهای تازه سازماندهی خواهند شد.
این شکل از ترکیب پیچیده کار ایدئولوژیکی با کار تاریخی، و جمعآوری دادههای نظری و عملی در مورد شکلهای جدید سازماندهی سیاسی، ویژگی تعیینکننده زمانه ماست که من بهجرأت میتوانم آن را «عصر صورتبندی مجدد فرضیه کمونیسم» وصف کنم. با توجه به اینها مهمترین فضیلت نزد ما کدام است؟ میدانید که انقلابیان ۱۷۹۲-۹۴ کلمه «فضیلت» را به کار میبردند. سن ژوست این پرسش حیاتی را طرح کرد: «چه میخواهند آنان که نه فضیلت و نه وحشت را میخواهند؟» پاسخ وی این بود: آنان فساد میخواهند. و این دقیقا همان چیزی است که جهان امروز از ما طلب میکند: پذیرش فساد تمامعیار اذهان زیر یوغ پول و کالاها. مهمترین فضیلت سیاسی لازم برای نبرد با این اوضاع شجاعت است. نه فقط شجاعت رودرروشدن با پلیس – هر چند مسلما بدان نیاز خواهیم داشت – بلکه شجاعت دفاع از ایدهها و اصولمان و عملکردن به آنها، شجاعت بر زبانراندن افکارمان، آمالمان و اعمالمان.
در یک کلام: باید آنقدر جسور باشیم که ایدهای داشته باشیم، ایدهای سترگ. باید خود را متقاعد سازیم که داشتن ایدهای سترگ هیچ رنگی از مضحکه یا جنایت ندارد. جهان سرمایهداری جهانگستر و گستاخی که در آن زندگی میکنیم ما را به عقب به دهه ۱۸۴۰ و تولد سرمایهداری برمیگرداند. دستور اصلی آن عصر، به بیان گیزو، این بود: «ثروتمند شوید!» امروزه میتوانیم آن دستور را چنین ترجمه کنیم: «بدون ایده زندگی کنید!» و ما باید بگوییم که نمیتوانیم بدون ایده زندگی کنیم. باید بگوییم: «شجاعت پشتیبانی از ایده را داشته باشید که البته فقط میتواند ایده کمونیسم در معنای عامش باشد». به همین علت است که باید معاصران مه ۶۸ بمانیم. این رخداد، به شیوه خاص خود، به ما میگوید زندگیکردن بدون ایده تحملناپذیر است. و سپس دورهای طولانی و مخوف از تسلیم و کنارهجویی برقرار شد. اکنون شمار بس زیادی از مردم گمان میکنند جز زندگیکردن برای خویش و برای منافع خویش راه دیگری در کار نیست. بیایید شهامت این را داشته باشیم که راه خود را از چنین کسانی جدا سازیم. من یک فیلسوفم، پس اجازه دهید چیزی به شما بگویم که از روزگار افلاطون بارها و بارها گفته شده است. حرفی بس ساده. در مقام یک فیلسوف به شما میگویم که باید با یک ایده زندگی کنیم و آنچه سزاوار نام سیاست واقعی است با این اعتقاد آغاز میشود.
شرق