این مقاله را به اشتراک بگذارید
درباره ابراهیم حاتمیکیا و بادیگاردش
برادرم ابراهیم بمان با مردمت برای مردمت
الکساندر اُوانسیان
برادرم، تو را ابراهیم صدا خواهم کرد. نه حتی یک فیلمساز، و نه حتی حاتمیکیا و نه با هر عنوان پر طمطراق دیگری. که چون در این خاویه آشفتگی پیش از هر اسم و عنوان و شغل و درجه، انسان بودن و ماندن اصل و اساس است، برای من، برای تو. برای همه. در بهتم. در بهتیم. بسیار سنگین و تلختر از هر آنچه بتوان تصورش کرد! نمیدانم این روزها در سالن تاریک سینما مرا چه میشود؟ بر تو چه میگذرد؟ و دیگران؟!
بگذار همین اول راه بگویم: اهل سینمای جایزه بگیر و بوق کرناهایش نیستم، ما (تو بخوان مخاطب) آنها را شریف و صادقانه به تماشا نشستیم و آنان (تو بخوان از ما بهتران) زیرکانه بر گرده ما سواری کردند تا به صدر بنشینند در جای جای جهان سینما و ما باز پاک شریف به نجوا گفتیم آخر کدام صدر؟ بگذاریم و بگذریم. جریانهای غالب سینمای ایران را در ذهن مرور میکنم از اوایل دهه ٧٠ که پا به سالن تاریک سینما گذاشتم تا به امروز، نسل من در خلوت خود در لابهلای ردیف صندلیهای خشک و مستعمل و زمخت سینما قد کشید، نفس زد. رشد کرد. واله و شیدا شد. سرسختی کرد و هرچه گذشت گویی خالقانش بیگانهتر شدند و لاجرم نسل من پس زد و زمان، این داور بر حق چه نقابها از روی صورتهای روی پرده کنار زد و چه صورتها هم بیگزند سال به سال زیباتر و شفافتر حک شدند بر لوح جان. خاطرههایم را فیلم به فیلم مرور میکنم. چه آنهایی را که بر پرده دیدم و چه آنهایی را که بر صفحه جعبه جادو!
بلمی به سوی ساحل، کانی مانگا، افق، پلاک،
سفر به چزابه، پوتین، هور در آتش، مردی شبیه باران، دیدهبان، گذرگاه، صلیب طلایی، فرزند خاک، دکل، حمله به اچ سه، عقابها، خاکستر سبز، قارچ سمی، آژانس شیشهای، نینوا، بازمانده، اتوبوس شب، کیمیا، از کرخه تا راین و آن ١۶ میلیمتریهایی که با هزار هزار مشکل و اما و اگر در روزگاری دور میشد تجربهشان کرد، تجربه شنیدن سرود، یا زیارت یا شهادت هر چه باشد افتخار است، کهف گمنامی، با گردان خیبر، حلبچه در آتش، پیران توپخانه، پل حاج اسعدالله، موجیم که آسودگی ما عدم ما است.
خوب میدانی از که و از چه سخن میگویم، از اویی که ٢٠ فروردین در فکه پر کشید و ٢١ فروردین در تهران تکهتکهاش کردند، مصادره به مطلوب شد و هر تکهاش را به گوشهای بردند تا برایشان نانی شود و آبی. مبادا که روزی تو را مصادره کنند از برای نانی و آبی. نمیدانم این روزها تو را چه میشود؟ مرا چه میگذرد و آن درندگان را!
برادر غیر همدینم ابراهیم، بیا با هم در آتش شویم! در روزگاری دور صاحب آن آینه جادو، اینگونه برایت قلم زد «اما تو که در دامنه آتشفشان منزل گرفتهای باید بدانی که چگونه میتوان زیر فوران آتش زیست.» میگویند کسی که سالها کنار دریا زندگی کند دیگر صدای امواج را نمیشنود، چون به آن عادت کرده است. مبادا زیستن در زیر فوران آتش تو را هم… ؟! پس بیا دوشادوش هم برهنه و تهی از هر لباس و اسم و شغل و عنوان پا بر دهانه همیشه گداخته آتشفشان بگذاریم دست افشان و پایکوبان، بیباک و عاشقانه مرور کنیم آنچه را بر تو خالق گذشته و بر من مخاطب!
ابراهیم برادرم، بهای آخرین سیلی نقدت برای من حلاوتی نداشت!
سالن تاریک سینما، من خیره به پرده؛ صحرا، آسمان، هلیکوپتر، بادیگارد، سر و صدا، دستور، فرمان، عدم اطاعت مردم، بیگانهای در جمع، انتحار، انفجار، پردههای پولادین گیوتین پرنده، عربده، لباسهای سپید، لباسهای سیاه، اخطار، شوک، هراس، خشم، حدقه گشاد چشم، دیدهبوسی، خطر، اضطراب، شنباد، انتحار، انفجار، یک پلان کوتاه بالاتر از پرههای پولادین گیوتین پرنده، ناظر بر حق؟ خودت؟ اسلحه، ماشه، فریاد، بادیگارد، مغزی متلاشی در کلوزآپ، انتحار، انفجار، سرگیجه، تهوع، گلنگدن، ضامن، ماشه، کالیبر، لباس سیاه غرق در تکههای متلاشی مغز، عربده، وحشت، دهشت، پرههای پولادین گیوتین پرنده ا… ن… ف… ج… ا… ر، گوشت مثله شده، خون. خون. فوران خون، لباسهای سپید غرق در خون، بدنهای تکه تکه شده، پرههای پولادین گیوتین پرنده، صداهای دیستورت، عربدههای دیستورت، مغز از هم پاشیده دیستورت، بادیگارد دیستورت، تشنج، رعشه، رعشه، رعشه و ناگهان
زمان، ١٣٧٠خورشیدی، سکوت، سیاهی، نور همان پرده!
بسمالله رحمان رحیم… . وصل نیکان
مریم: هنوزم اصرار دارین عروسی خرمشهر باشه؟
امیر: وقتی بزنی تو ذوقمون از بقیه چه انتظار؟
و این آغاز روایت گمگشتگی و دوران برزخی انسانهای آرمانگرای تو بود. آغاز ورود آنها به شهر به مکانی با زاویههای آشکار و پنهانش چندان آشنایی نداشتند و با خوی و خصلت مردمانی که شاید مدت مدیدی با آنها از نزدیک و چهره به چهره در کلانشهری اینچنین ویران و زخمی مواجه شده بودند.
مردمی که تحمل و درک و درک متقابل را از کف داده بودند. مردمی که آستانه تحمل و حد صبوریشان کمرنگ و کمرنگتر میشد. مردمی که خسته بودند و حتی گاهی تنها ناظر، ناظری بیکنش. مردمی که زبان منطقشان بسته شده بود. مردمی که دیدند برخی مسوولان با حضور زوزه موشک بر آسمان شهر، پایتخت را به قصد جایی نامعلوم رها و پشت آنان را خالی کردند و فیلم تو به درستی نشان داد و سندی شد برای این روزهای ما که ببینیم چه کسانی با دست خالی از مردم و با مردم در صف ایستاده برای خنثی کردن موشک! و چه بهتآور که در آن سکانسها حتی یک پلان از افرادی که با عنوان آرمانگرایی ارتزاق میکردند و دم به دم فربهتر میشدند، دیده نمیشود. امروز با مرور آن سکانسها در ذهن دردی را حس میکنم که فیلمت در دهه قبل آن را به نمایش گذاشت، آنچنان که امروز هم تازه است و قابل باور.
فیلم تو اما نسخهای تجویز نمیکند، فیلم تنها روایتگر ساده و بیپیرایه مردم شهرت بود؛ شهری که تکثیر شده آن در جای جای ایران وجود داشت. فیلمت قضاوت نهایی را به مردم و مخاطب واگذار میکند و این برگ برنده هر اثر خوب سینمایی است. حتی کوچک اما سخت درست. تو حتی برای آن راننده در شب تاریک میدان آزادی که کرایه ١٠ تومانی را نفری ۵٠ تومان حساب میکرد هم جای دفاع گذاشتی در مقابل آن جملهاش که؛ از جبهه برگشتی؟ چه کنم؟ من هم زن و بچه دارم و محتاج!
زمان ١٣٧١ خورشیدی، سکوت، سیاهی، نور، همان پرده
بسمالله رحمان رحیم… از کرخه تا راین
نوذر: دنیا چقدر کوچیکه، جبهه کجا؟ اینجا کجا؟ ما رو یادت میاد آقا سعید؟
سعید: یه کم بیشتر حرف بزنید!
بی شک چیزی در قلبت در جانت گداخته بود که آن آتشفشان پر لهیب و گداخته چهرهاش از خجالت سرخ شد در کنار فوران عاشقانه احساسات بر بیکران آسمان. پس به رسم عاشقی و شیدایی بر دل و جان مخاطب هم نشست و چه خوب و درست که هنوز چشمم از یادش نمناک میشود، بغضی سنگین بر گلویم چنگ میزند و مرا یاد افرادی میاندازد که حتی شاید امروز تلفظ نامشان برای خیلی از مسوولان فربهتر شده که فیلمت غیابشان را در آن بزنگاهها نشانمان داد، سخت، سخت باشد و فقط جایی در این شهر بزرگ نامشان و عکسهای شان رنگ و رو باخته حک بر دیواری رو به نابودی کامل است. آنوشاوان شامیران، آرشالوس باباییان، اوهان یاریجانیان و… مردانی چون سعید که قدم به آن کلیسا گذاشتند در مکانی کیلومترها دورتر از خانه پا در مسجد گذاشتند و لب به راز و نیاز گشودند. هنوز هم نوای محزون موسیقی فیلم در گوش جانم طنینانداز است، نتها از روی خطوط حامل پرواز میکنند دستم را میگیرند و با خود میبرند به هر آن کجا که دوست داشته باشند، به خلوت سعید، کنار رودخانه راین. به آن کمیل عشقی در کنج کلیسا. به دیدن آن سیلی سنگین نوذر. به دیدن رد گلولههای منفجر شده در تن، به دیدن خراش خوردن دردناک روح. تا تجزیه یاختههای خون، تا لحظههای پر شکوه گشودن چشم تا جنگ تا شیمیایی، تا ایثار تا شیدایی و شوریدگی اصغر تا بازگشت عزیز سفر کرده به وطن.
مگر میتوان امروز پا به درون کلیسا گذاشت و حواس دیده و دل به سعید گوشهنشین نباشد؟ مگر میشود در کلیسا فوگهای باخ را شنید و حواس دیده و دل به سعید گوشهنشین نباشد؟ مگر میشود در کلیسا نان مقدس را قسمت کرد و شمع روشن کرد و حواس دیده و دل به سعید گوشهنشین نباشد؟
برادر غیر همدینم ابراهیم، چه کسی جز من میتواند سعید را با زبان و مذهب دیگر در گوشه کلیسا باور کند و با او گریه کند تا دل نفسی تازه کند؟ آنچنان که حتی پس از هزار سال هم پا به هر کلیسایی بگذارم حواس دیده و دل جمع خواهد بود تا مبادا آن خلوت گزیده حال شوریدگی و راز نیازش از
کف بدهد. انسانی را که تو خلق کردهای برای همیشه همنشینم خواهد ماند که چون با او میتوان ورای زبان و مذهب و با هر ایده و تفکر، دوستی کرد، ماند، تازه شد و جوانه زد.
سکوت، نور، همان پرده، همان پرده، زمان ١٣٩۵
از سالن سینما خارج میشوم کوبش پتکی عظیم بر جانم، ازدحام، تشویش، تغییرات، ترافیک، گفتمانهای سیاسی، روح زمان، حزب، جناح، مخاطب، مرگ و زندگی، بیتفاوتی محض، اعتقادات و اخلاق، انرژی هستهای، روزمرگ، اکنون، آینده، مرز، دفاع، خشم، عشق، عصبیت، مرگ، تنهایی، آوار…
اما مگر زندگی همین مسائل جزیی نیست؟ اما فیلم میگوید که نه! امر والا گویا گفتمان سیاسی است در عصبیتی سامسارا وار. گفتمانی که دیگر انتزاعی نیست بلکه نیرویی است عظیم که بر زندگی روزمره تاثیری تعیینکننده دارد و واجبتر از نان شب که گردانندگانش توان بر هم زدن توازن را دارند، که میتوانند برای حفظ تعادلی جدید انسانها را خرد کنند یا به عرش برسانند و در چشم بر هم زدنی تمام چشماندازها و برنامهها را تغییر دهند، خودی را
غیر خودی و محرم را نامحرم کنند. به حاج حیدر فکر میکنم او با قدر ارتباط مستقیم دارد و راه گریزی برایش نیست، عملی انجام داده بر مبنای وظیفه شغلیاش و غریزه انسانیاش، او کار بلد این آوردگاه است برای ثانیهای این مرزبندی را فراموش کرده و تاوانش شکی میشود که قرار است با پشت
سر گذاشتناش به سر منزل مقصود برسد. پس لاجرم در پی راهی است برای خروج از این موقعیت پر مخاطره، اما چه در پس ذهن حاج حیدر در حال خلیدن است؟ همچون یک عامل نیرومند که قرار است به انگیزهای بدل شود برای واکنشی بزرگ، شانسی به خود دادن یا مترصد فرصتی بودن؟! برای رفع شک با توسل به جهاد، جهاد با دیو شک درون که نتیجهاش هر چه باشد به آن نقطه جادویی و آرمانی «شدن» در فیلم نمیرسد! جواب کنش آخرین حاج حیدر در گرماگرم بازیهای کلامی بین لغات بادیگارد و محافظ گم میشود، حاج حیدر بر زندگی مومنانهاش داغی خورده که به راحتی زدودنی نیست و جبرانش بس سخت است و دشوار و در همین کارزار بازی با کلمات آن شک نیز کارکرد اصلی و ازلی و ابدیاش را از دست داده چون دیرتر از زمانی اتفاق افتاده تا بتواند راهگشا باشد.
و دل حاج حیدر را با آن اتفاق و گذشته صاف کند. (در سنت درام نویسی اتفاق اصلی قبل از گشوده شدن پرده افتاده و با بالا رفتن پرده قهرمان به دنبال راهحل و درک و دریافت حقیقت است، طاعون شهر را بلعیده، ادیپ اکنون در پی چاره است) شکی که در ابتدا باید مساله اصلی فیلمساز باشد و از راه قلبش به روح مخلوقش حاج حیدر پیوندی برقرار کند ناگسستنی است. تا در نتیجه، مساله روح و روان مخاطب نشسته بر صندلی سینما بشود! شکی که باعث شود حاج حیدر در پی نقبی باشد به اعماق درون تا با تاباندن نور ایمان برای همیشه آن شک را نابود کند، اما آیا به واقع این امر اتفاق میافتد؟ قطعا و به جد، نه! زیرا گذشته بادیگارد تکه پارههایی هستند رها در خلأ که نمایش آنها هم چندان بر اهمیت موضوع صحه نمیگذارد، گویا مخاطب باید خودش را بکاود و بکاود تا بتواند گذشته در خلأ را با آینده مهآلود تاخت بزند تا هم راه بادیگارد به نتیجه نهایی برسد، بادیگارد به شکل غریبی بین گذشته و حال و حتی آینده خودش تکه تکه شده و هر تکهاش انعکاس بیشکل، کوچک آن شک بزرگ است. بادیگارد باید در طول فیلم به شناخت یکه و یگانه از جسم و روح خود برسد تا بتواند در کسری از ثانیه خود را حایل کند یا حتی نه! زیرا قطعا عدم شناخت از آناتومی روح و روان خود تسری پیدا میکنددر مکان و زمان که در آن بادیگارد مرکز است، این آگاهی قطع به یقین میتواند در خلوت حاج حیدر راهگشا باشد، راهگشای نهایی در مواجهه با خودش و رسیدن به یک پاسخ صریح هر چند تلخ و گزنده، که آیا به صورت غریزی یا کاملا هوشمندانه امر مقدس را حایل خود کرده یا نه؟ تا با درک و دریافتش مخاطب هم بتواند به درستی فرق بین بتهای کاغذی و عروسکهای خیمه شب بازی را در عرصه سیاست از امر مقدس تمییز بدهد. مخاطب ناظر بر اتفاق است اما کارگردان او را کجای این روایت قرار میدهد؟ مخاطب باید در روند اینهمانی کردن با حاج حیدر کجای این قصه قرار بگیرد تا بتواند با پایان فیلم پرده ذهنش بالا برود تا دست به جستار و تفکر بزند تا حلاجی کند که اصلا کجای این داستان قرار گرفته؟ که آیا خودی به حساب میآید یا نامحرم؟ چون با تعاریف فیلم مخاطب امر مقدس نیست، اما اگر آن نیست پس چیست؟ آیا فقط قرار است با پایان فیلم سطحیترین عواطف و احساساتش تحریک شود و چند قطره اشک و افسوس حاج حیدر را بدرقه کند و شاهد عروجش باشد؟ (مقایسه کنیم با شهادت سعید در غربت روی تخت بیمارستان که چه درست و عمیق و عاشقانه پرداخت شده بود، بیحضور شعبده تکنیک.) در بادیگارد مخاطب با که و چگونه باید همداستان شود؟ با حاج حیدر؟ با رییس حاج حیدر؟ با آن ترسناک نشسته بر صندلی چرخدار؟ وظیفه بادیگارد مشخص است، باید تحت نظر داشته باشد، وظیفه رییس بادیگارد هم مشخص است، گاهی حاج حیدر را تحت فشار بگذارد کم و بیش مودبانه. مرد صندلی چرخدار نشین هم، همه را تحت فشار بگذارد کم و بیش غیرمودبانه! اما مگر او امین نظام نیست؟ پس چرا او اینقدر ترسناک است؟ به قدری ترسناک که حتی اگر حق هم با او باشد نمیتوان با گوش دل او را شنید، بلکه بیچون و چرا باید او را پذیرفت. او تجسم چیست؟ نظم؟ جدیت؟ قانون؟ اراده بر حق؟ عیبیاب؟ پوستین ضخیم خشونت بر تن حاج حیدر؟ وجدان بیدار؟ که اگر همه اینها باشد چرا این گونه به تصویر کشیده شده؟ چرا
اینگونه ترسناک بر صندلی نشسته و ترسناکتر دیالوگ میگوید؟ او کجای سلسلهمراتب است که قادر است به همه جا ورود کند و باشد، سهمگین و خشمآلود بادیگارد را توبیخ میکند، له میکند و از حیز انتفاع ساقط میکند، سین جیمهای حاد و جدی و سنگین را مسلسلوار قطار میکند و بادیگارد که قرار است با او همدل باشیم چون جسمی صلب و سرد هیچ نگوید. با چشمانی بغضآلود نگاهش کند، سکوت کند، سی سال خدمت صادقانه را بیدفاع رها کند تا ما شاهد یک کنتراست پررنگ و لعاب باشیم! بگذارد و بگذرد و در جایی دیگر (چند سکانس بعدتر) دست به عملی بزند که حتما خبرش به آن صندلی چرخدارنشین برسد و او را برای همیشه شرمسار رفتار زمخت و خشنش با بادیگارد کند! بادیگارد را چه میشود؟ آیا واقعا دورانش و آرمانهایش یکجا به پایان رسیده و خریداری ندارد؟ چفت و بستش دارد وا میدهد؟ او که در دورانی حاضر نبود امتیازی به افرادی بدهد که بادیگاردشان بوده، او که هرگز خود را و شخصیتش را برای خرید سبزی خانه فلان شخصیت یا تعقیب بچههای فلان شخصیت دیگر در مهمانیها خوار نکرده، او که اخلاق یکه و یگانهاش را نفروخته و او که استثنایی بوده بر یک قاعده کلی و عمومی، امروز چرا نمیتواند خود را چالاک و فرز جمع کند و از اندوخته آمیخته به معرفتش برگ برنده رو کند؟ آیا قدرتش از مغز پویا به زبان متلکگو تغییر کرده است؟ او اکنون به جای گزارش شعرواره مینویسد. فیش حقوقیاش را بیارزش و اعتبار میداند که چون مسالهاش نبوده و نیست، با کلمه بادیگارد به مشکل برخورده و با چالش کشیدن کلمات در میان شک و تردید در پی اثبات
چه چیز به مخاطب و خودش است؟ او باید به اسلحه خود دستور دهد؟ یا اسلحه به او؟ کدام این دو مقوله در چه زمان و مکانی درست است و کی کدامشان باطل؟ شک بادیگارد شکلی عبوس دارد که قبل از پاسخگویی به آن در فیلم بسیار بسیار دستمالی میشود، قرار این است که با بادیگارد همدل و همزبان باشیم، اما بادیگارد دیگر بیش از اندازه خمیده و بغض کرده و غرق در خود و اوهامات و کابوسهایش است، بیش از اندازه پیشانیاش را به دستهایش تکیه میدهد، گویی همهچیز بیاندازه حاد و دشوار و پیچیده شده است و دیگر از درک و توان او و ما خارج است. آن شک و آن کلمات به درستی در ذهن صورتبندی نمیشود، چه چیزی ما را از حاج حیدر و حاج حیدر را از ما دور میکند؟ آن مرز نامریی جدایی کجاست؟ در درون ما؟ در عزت نفس اندک ما؟ در روند هشت سال فرسایش ما؟ در تمایلات، عواطف انباشته شده و بروز نیافته ما؟ در تعصب خشک ما؟
درک ناکارآمد و حقیر ما از دگرگونی معانی و کلمات و مفاهیم در طول زمان ما بین بازیهای جناجی؟ درک نشدن ارزشهای دهه ۶٠ در دهه ٩٠؟
حاج حیدر در آن نمای مسیحگونه در حال پرستاری شدن را اصلا چرا و چگونه باید فهم کرد؟ آن هم در دل گردباد درونی حاج حیدر که هر آنچه هست را میروبد و با خود میبرد. آیا باید او را ایلعاذر دیگری تصور کرد؟ نمیدانم.
آن هنگام که بیگانه در قلب تهران نوکتیز چاقویش را میداند کجا بگذارد تا تهدیدش بیشترین و جانکاهترین درد را تحمیل کند چرا حاج حیدر باید نبودن خویش را این گونه طلب کند؟ آن هم او که موی سپید کرده این میدان است، او که بودنش بسیار مهم است، اساسی است، دلگرمکننده است. حتی با تمام آن شک و تردیدهایش، اویی که روزگاری در فاصلهای بعید به جایی رفت برای مهار امیال دیوانهوار عدهای که قصد تجاوزی را داشتند سهمگین! امروز نبودنش چه توجیهی دارد؟ که چون در نسل تازه گروه حاج حیدر هم مرد مردستانی ظهور نکرده و شرزه بیشه خود او است و بس، التیام هرگز به یکباره اتفاق نمیافتد، تضادهای درونی انسانی چون
حاج حیدر آیا با یک تصمیم رفع خواهد شد؟
پس از سکانس آخر چیزی سرد چون تکهای یخ در درونم رشد میکند، دهانم تلخ و ذهنم منجمد میشود، کف دستانم را آنقدر به صندلی جلویی فشار میدهم که استخوانهایم تیر میکشند، لحظهای میرسد که آدم دیگر سیاسی فکر نمیکند، دیگر اصلا فکر نمیکند، بلکه فلج میشود، خالی و تهی. نه کنشی، نه واکنشی، گویا هیچ نشانی از زندگی شوقانگیز نیست. این ترس از مرگ بیروح و مکانیکی نیست که عذاب میدهد، بلکه ترس از مرگ برنامهریزی شده که سخت تصنعی است و بد. نابرازنده است و بیتاثیر.
ای کاش حاج حیدر در سکوت و فقط با نگاه
پر میکشید تا مخاطب آن سوی زندگی مشترک پرفراز و نشیب و پرتنش آن دو را در مردمک چشمان حاج حیدر و شریک زندگیاش میدید. نمیدانم مگر عشق آن هم در دم آخر حراف است؟ مگر عشق در دم آخر سکوت و یک اقیانوس حس، حس جاری در نگاه نیست؟
سکوت قبل از رفتن عاشقان را مهیا میکند، آماده میکند، دم آخر حرف به چه کار میآید؟ شعرخوانی به چه کار میآید؟
در آخرین ثانیهها حاج حیدر کجاست آن گوهر ناب سکوت؟ سکوتی که گویی مدتهاست از سینمای ایران رخت بربسته است.
زخمها و شکها گویا در پلان آخر التیام نمییابند. فقط برای مدت کوتاهی ناپدید میشوند و همین!
برادرم ابراهیم،
در خیابانهای تهران راه میروم، ناظر هرج و مرج معمولی پایتخت که نوشتن دربارهاش و تکرارش، یک لطیفه بیمزه است و بس. قصهای است محقر. اما میتوان پرده را پس زد، پایتخت سرد است و توخالی، تهی و یک هیچ بزرگ و کریه اما پر از آت و آشغال، تیره، چرک، متعفن. در این ظلمت چه چیز را میتوان دید؟ ارمغان این کراهت چیست؟ ترسى، ترسی ناپیدا که میخزد چون خزندهای شوم و در وجود تکتک ما رسوخ میکند تا تخمریزی کند عصبیت را، دهشت، انزجار را تا آن موجودات ریز سمی سر از تخم درآورده ویرانمان کنند از درون پوک و پوچمان کنند و لاجرم اخته شویم و بیتفاوت. گویا شیوع وحشت از مدتها قبل شروع شده و ما هنوز خواب و اگر هم بیدار، بیکنش و بیاراده به خاطره آن کاهلی غریب ذاتی در پی وقوع یک معجزه مسخ و بیحرکت تبدیل به مترسکهای پوشالی بیمصرف شدهایم. بردارم خوب میدانی برای حل برخی مشکلات تنها شور و شعف ملی لازم نیست، معرف و شناخت هم لازمه حل بحران است، گاهی به بهای جان باید معنی والا و مقدس زندگی را پیدا کرد اما وقتی بیگانه در تهران ٩۵ در معابر آمد و شد دارد ماندن و رو در رو تیغ کشیدن بهتر از نبودن و نیست شدن نیست؟ دیگر چه باید گفت؟ خستهام، خستهایم و حتی عصبانی.
این مرا برای نوشتن از تو میترساند، بردارم خشم تو مرا میترساند، آشفته و معلق در میان تعابیر و تفاسیر ماندهام.
عدهای شهر را میبلعند، عدهای آرمانهای نه چندان دور گذشته را و گروهی حتی آینده را! در میان لجن و گل و لای در حال فرو رفتنیم. شهپر پرواز شکسته است، شاید به مانند آن موقعیت سه دهه قبل اینبار یک مخاطب و نه یک رزمنده با تو در موقعیتی فرساینده و بغرنج چشم در چشم مانده است، اما اینبار بمان، دلگیر آن سیلی نیستم! چیزی بس فراتر از یک سیلی مرا نگران میکند و مشوش، که به جای عشق و شیدایی چیز دیگری در تک تک فریمهای فیلمهایت در حال متولد شدن است، خشم، خشم، خشم!
کاظم باش و بمان تا اینبار برای آرمانی بس گرانتر و والاتر بجنگیم، بدون تعلق به هیچ گروه و جریان و حزب و خطی، بمان تا بیباک و شیردل به قلب گداخته و گدازان آتشفشان بزنیم، اما نه برای بیهوده نیست شدن، برای به زیر کشیدن هر آن پلیدی و پلشتی که از دم اژدهاگونش فوران میکند بمان برادرم، بمان!
با مردمت و برای مردمت!
اعتماد