این مقاله را به اشتراک بگذارید
سیدعلی صالحی که پیشتر از جریانی با عنوان جریان «شعر حکمت» سخن گفته بود به ارائه نمونههایی از این شعر در شعر معاصر پرداخته است.
به گزارش مد و مهاین شاعر در یادداشتی که در اختیار بخش ادبیات ایسنا گذاشته نوشته است: اینکه هنوز در هر حال و هوایی به دستارِ مولانایِ گرامی و شالِ حافظِ هوشیار قسم میخوریم، به تمامی نشان آن نیست که نبوغ رسولانه آنها، چراغ راه ماست. هست… اما نه آن همه! ما یعنی شعر قرن اخیر، شعر پارسی کم آورده که کمتر سرچشمه رجوع شده است.
من نگفتهام همهپذیری به معنای لشکر مخاطبینِ نوآمده است در جهانِ شعر، اما تلاش بیهوده بر دو سوی بام، چه داشته جز سقوط!؟ همهپذیری خلاق و حافظانه هدفِ ماست و نه تودهپذیریِ سپنجروزه. تودههای تنبلِ شبهِ شعرزده، مردم تاریخی نیستند. مخاطب شعر حکمت نیستند، خیلِ منتظر برای عبور از دوره خامخواریِ کلاماند، بیپرسشاند، پیروِ بیچشم و گوشاند. شاعری اگر به هر دلیل محبوب این تودهها شود، عمر حضورش یک موج گذرا بیش نخواهد بود، البته این دوره تجربی، دکه پاخور خواب شهرت است. طرف یا رشد میکند که در آن صورت باید او را در شرایط تازه تعریف کرد، یا به باد فراموشی سپرده خواهد شد که هیچ!
من گفتهام شعر حکمت هدیهای است که مخاطبِ فعال و فاهمه را مجاب میکند. در بحث شعر حکمت، اشاره به این امور از بدیهیات است، اما باید یادآوری شود. شعر معاصر از اضافه وزن و فربه شدن خطیب – شاعر رنج میبرد. نوعی تنبلی تاریخی به جان کلام افتاده است. پندارهای پیش پاافتاده – بویژه در مباحث صوری – دارد شعر امروز را خفه میکند. راه نجات… جستوجوی رد و روح شعر حکمت در آثار شاعران بعد از نیما تا امروز است. همهپذیری ماندگار یکی از خصایص شعر حکمت است. نه خودپذیری نرگسمآب، نه دگرپذیری لایتزده. تنها اتفاق مخاطبین خواهنده و هوشمند، آن هم به تأیید و تشخیص تاریخ و زمان. بهجز همراهی و توافق و تأکید این پدیدهها، رمزیت شعر حکمت لابهلای سیل شعرهای شلوغ، گم و زندهبه گور خواهد ماند.
زنهار… نباید حکمت مکتبی، کتابی، مدرسی و آکادمیک و محصلی را در خدمت شعر و شعر خلاقه گرفت. نتیجه کار مقالهای حکمتنشان خواهد شد، مثل کرور کرور شعر سنتی که اگر وزن و قافیه را از آن بگیرند، چیزی جز گزارشی گذرا باقی نمیماند. نه خطابههای سفید، نه مقالههای موزون. در شرق، در اشراق، در نور و در حضور، شعر مولود حکمت نیست، بلکه حکمت زاده شعر است: مولانایِ حاضر، گواه ماست. هر کجا که درس حکمت به مشق شعر تحمیل شده است، ماحصل کشکولی شکننده بیش نبوده است، بیروح و رزق! بینظیرترین آموزگار شعر حکمت، خود زندگی است، اولا و آخرا…! و رسیدن به راز چگونه، راز چگونه زیستن، چگونه شنیدن، چگونه دیدن، چگونه خواندن، چگونه سرودن. نه گفت حکیمانه، بلکه چگونه گفتِ حکمتانه! چنین اقبالِ منحصر به فردی در لحظاتی خاص ظهور میکند، با ارمغان شهودی خویش؛ شعری که از چله اشراق به سوی رنگینکمان آفرینش رها میشود. شعر حکمت (چه خواندن و تشخیص، و چه خلق آن) نوعی ابتلا است…!
چند دهه اخیر ما در شعر دچار تولید انبوه شدهایم. مرز خطرناکی است، سوخته و سرابزده، و عاری از شفای حکمت! ما به درد ِنداشتن معتاد شدهایم. سر به قرون میزند این دویدن بیهوده و تولید کمی کلمات ادبیتزده. برای فرار از زحمت درون، به تنازل بیخیال برون رضایت دادهایم. این سخن به معنای نبود مطلق نیست. اما گاهی به سایه، گاهی به روشنا، از شعر حکمت بیبهره نبودهایم. من علیه به حاشیه راندن این عطیه اعتراض دارم. شگفتا… باز هم نیمای رنجور، ما را از قحطِ شعر حکمت دور میکند؛ شعر حکمت ایشان را به یاد آورید:
غم این خفته چند
خواب در چشمِ تَرَم میشکند
…صبح میخواهد از من
کز مبارکدمِ او
آورم این قوم به جانباخته را
بلکه خبر…
در جگر لیکن خاری
از رَهِ این سفرم میشکند
دستها میسایم
تا دری بگشایم
بر عبث میپایم
که به در کس آید
در و دیوارِ به هم ریختهشان
بر سَرَم میشکند
نیمای بزرگ و پرتناقضِ ما، یعنی همین طبیعتگرایِ تصویرطلبِ مجبور، گاه به شدت درگیر با لکنتِ زبانِ شعر است، و بسیار نصیحتگو، و گزارشنویس در گرداب اوزان خویش… اما آنجا که از کف اقیانوس ضمیر مخفی قیام میکند، شعر به استقبال وی میشتابد. پندارِ پَزَنده به تخیل شهود میرسد. همین جاست که رویاها به مدد کلمات به شعر حکمت بدل میشوند. بعد از او… از شاعران معاصر، احمد شاملو و فروغ فرخزاد به حدِ حضورِ خود، در آفرینش شعر حکمت بینصیب نبودهاند. مقام رسیدن به شعر حکمت، نوعی برگزیدگیِ علمی و عینی و عجینشده با سرشت شاعر – حکیم است. همین بامداد بیغروب در دفتر «هوای تازه» تا کفِ شبه شعر مهندسیشده سقوط میکند، ظاهرا شعر دلپذیری است، اما کمژرفا، تُنک، سانتیمانتالِ کوچهای، و…
نه به خاطر آفتاب
نه به خاطر حماسه
نه به خاطر سایه بام کوچکش
به خاطر ترانهای کوچکتر از دستهای تو
و…
شعر زرد، شعرِ شلغم میپَزَم فقط به خاطر تو…! به شدت احساساتی آلوده به تکلم طفلانه… اما همین شاملوی بیقرار در همین دفتر هوای تازه، به مرزهای روشن شعر حکمت رسیده، و به شعر و به اقلیم شعر حکمت رسیده، رمزیت به ژرفاندری که از شاملو ساخته است:
من درد مشترکم
مرا فریاد کن!
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
هزارتوی حکمت در سادهترین زبان؛ شاعران بزرگ، خطاهای بزرگ و شاهکارهای بیبدیل، از جمله بامداد بیغروب:
من در خلوتِ روشن
با تو گریستهام
برای خاطرِ زندگان در گورستان تاریک
با تو خواندهام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشقترین زندگان بودهاند
تا شعر هست و تا زبان پارسی هست، این شعر حکمتانه هم باقی است. حالا همین معجزه صدقِ حکمت و حکمت صدق را با این شبه شعر شاملو در کتاب «آیدا، درخت، خنجر، خاطره» مقایسه کنید تا رمز و روح شعر حکمت بیهیچ فکت و فریبی آشکار شود؛ واقعا گاه هر شاعر بزرگی قادر به تشخیص و تفکیک درستی و درشتی کار خویش نمیشود!؟ شاملو چطور متوجه این همه ضعف در این شعر نشده است:
«ای مُحتضران که امیدی وقیح خون به رگهاتان میگرداند، من از زوال سخن نمیگویم، با خود از شما… که فتح زوالید، من از آن امیدِ بیهوده سخن میگویم که مرگِ نجاتبخش شما را به امروز و فردا میاکند»!
من به عمد این نثر (!) را منثور آوردم به صورت، تا معلومتر شود که شاعرانِ بزرگ هم باید خطا کنند در خلاقیت! در بحث شعر حکمت زنهار… قرار نیست یک شاعرِ ناب حتما دائمالشهود باشد. شاملو، این شاعرِ مغانی ما، به گاه بارش شعر حکمت، محشر تمام است و بینظیر:
نازلی سخن نگفت
چو خورشید
از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت
نازلی ستاره بود
یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت
رسیدن به شعر حکمت ربطی به سن و سال معین (حتما پیرسالی) ندارد.
شاملو در جوانی به این فراز فاهمه رسیده بود:
شب با گلوی خونین
خوانده است دیرگاه
دریا
نشسته سرد
یک شاخه در سیاهی جنگل
به سوی نور
فریاد میکشد
شاملو چون به حلول شاعر – حکیم میرسد، مراتب شعر حکمت را با صدقی روشن بازمیآفریند، مثلِ:
از مهتابی به کوچه تاریک خم میشوم
و به جای همه نومیدان
میگریم…
هر کجا که انگیزه قوی و صدق، محمل حضور و شهود شدهاند، شاملو به شعر حکمت رسیده است، و هر کجا که فریب «حسِ لبریختگیِ خردمآب» را خورده به انشاء خود رضایت داده است، در مجموعه «آیدا در آینه» چیز عجیبی به نام شعر آمده که حتما شعر نیست، بحر طویل است، من به عمد تقطیع و صورتبندیِ شاملو را یکسره مینویسم تا ریشه فتور – به قول علما – مبرهن شود:
«بگذار تا مکانها و تاریخ به خواب اندر شود. در آن سوی پلِ ده، که به خمیازه خوابی جاودانه دهان گشوده است و سرگردانیهای جستوجو را در شیبگاهِ گُرده خویش از کلبه پابرجای ما به پیچ دوردست جاده میگریزاند…» والخ…
به کتاب «مرثیهها» رجوع میکنم. کشفِ شعر حکمت، آن هم با زبان احمد شاملو شوقآور است. شاعری که در نمونه بالا غرق ضعفِ تألیف است مطلقا، در این باب نو به شعر حکمت است؛ توانا و اشراقوَش:
تردیدی بر جای بنمانده است
مگر قاطعیتِ وجود تو
کز سرانجام خویش
به تردیدم میافکند…
در ورود به این شعر، با کلامی قابل قبول روبهرو میشویم، اما ادامه همین مدخل خلاق، به شعر حکمت ِ محض میرسیم:
تو آن جرعه آبی
که غلامان
به کبوتران مینوشانند
از آن پیشتر
که خنجر
به گلوگاهشان نهند!
مثالها با دو چهره و رخسار در شعر احمد شاملو بسیارند. یا به شدتِ ضعیف و صنعتنویس، یا شعر حکمت که مورد شکار و کشف ماست. در میانه هم شعرها دارد این شاعر بزرگ که پارهای پُر از فتور و پارهای درخشان. شاعری که در مجموعه «ابراهیم در آتش» مرتبه حضیض را تجربه کرده است:
«عصرِ مرا در منحنیِ تازیانه به نیشخطِ رنج، همسایه مرا بیگانه با امید و خدا، و حرمتِ ما را که به دینار و درم برکشیدهاند و فروخته…»
هیچ مخاطبِ تازهخوانی هم این عریضه آواره را به عنوان شعر متوسط قبول نخواهد کرد. اما شاملویِ «دشنه در دیس» به شعر حکمت روح میدهد؛ چندان که حتی هر خواهنده شعر ناآشنایی نیز حس میکند سِحرِ خاصی در خواب این کلمات رو به بیداری نهاده است. این خاصیتِ خطیر شعر حکمت است:
چه بیتابانه میخواهمت
ای دوریات آزمون تلخ زنده به گوری
چه بیتابانه تو را طلب میکنم
دست
در کوچه و بستر
حضورِ مأنوسِ دستِ تو را میجوید
به راه اندیشیدن
یأس را
رَج میزند
بینجوایِ انگشتانت
فقط…
و جهان
از هر سلامی خالی است