این مقاله را به اشتراک بگذارید
درباره رمان «اگنس» نوشته پیتر اشتام
داستانی سیاه از عشق و نوشتن
بهار سرلک
گویی داستان «اگنس» غافلگیریهای متعددی را در خود جای نداده است. رمان «اگنس» داستان را همان طور که هست بازگو میکند و در نخستین جملههای رمان اتفاقی که افتاده است را به وضوح بیان میکند: اگنس مرده. داستانی او را کشت. تنها چیزی که از او باقی مانده همین داستان است.
این جملات، ادعایی جسورانه هستند و حیرتآورتر اینکه اشتام از پس این جسارت برمیآید؛ این جملات پایان داستان را با وضوحی کامل شرح میدهد اما در انتهای رمان خواننده غافلگیر و متعجب میشود. در یک نگاه اگنس یک داستان عاشقانه دیگر است و همانقدر پیشپاافتاده است. راوی داستان نویسندهای سوییسی است که درباره قطارهای مجلل امریکایی در شیکاگو تحقیق میکند. وقتی اگنس در کتابخانه عمومی پشت میز روبهروی او مینشیند، نگاهی رد و بدل میشود و رابطه آنها شکل میگیرد.
این دو مجرد و مستقل هستند. گویی راوی در محل زندگیاش با کسی دوست نشده است اما به سبک زندگی بینام و نشانش هم علاقه دارد. اگنس دانشجوی جوان رشته فیزیک است. او در کوراتتی زهی ویولنسل مینوازد و به نظر میرسد دوست صمیمیای ندارد و خانوادهاش در شهری دیگر زندگی میکنند. اگنس یکبار وارد رابطهای عاشقانه شده بود اما پیش از اینکه این رابطه شکل بگیرد از آن خارج شده بود و حالا یار سابقش به نام هربرت به نیویورک نقل مکان کرده و هنوز خیال عشق اگنس را در سر میپروراند.
راوی داستانش را با خونسردی و بدون جانبداری تعریف میکند. این گفته به معنی بیتفاوتی او نیست اما او به درجهای از بیاحساسی و خودمحوری رسیده است. به خاطر خودپرستیاش بیاحساس نشده است بلکه به این دلیل ساده که دیدگاههای دیگران را درک نمیکند. گرچه اگنس یک دانشمند است اما او از هردوی روابطش آسیب دیده است اما واضح است که او عشق راوی را به خاطر شخصیت راوی، میپذیرد.
اگنس میپرسد: «چیزی راجع به من میدونی؟» اما این سوال اصلا تلخ به نظر نمیرسد.
راوی در حال حاضر کتابهای غیرداستانی مینویسد اما پیش از این عادت داشت قلمش را در حوزه ادبیات داستانی نیز امتحان کند. اگنس از راوی میخواهد داستانی درباره او بنویسد. او این درخواست را اوایل آشناییشان از راوی میکند؛ زمانی که هنوز به افکار یکدیگر درباره خودشان اهمیت میدهند اما اگنس تاکید میکند آنچه میخواهد را در داستان پیدا خواهد کرد: بعد اگنس گفت: «داستانی درباره من بنویس. اینطوری میدانم تو درباره من چی فکر میکنی.» گفتم: «اصلا نمیدانم چطور تمام میشود. هیچ کنترلی روی آن ندارم. شاید هر دوی ما را ناراحت کند.» اگنس گفت: «من شانسهای خودم را امتحان میکنم. تو باید فقط بنویسی.»
خب، راوی به اگنس اخطار میدهد…
راوی داستانی درباره رابطهشان مینویسد؛ اشتام با نگاهی ظریف، خاطرات آنها را در مورد برخی جزییات متفاوت بازگو میکند؛ واقعیت از دید راوی با واقعیت از دید اگنس متفاوت است. اما البته که داستان به زمان حال میرسد و ناگهان افسار آینده را هم در دست میگیرد اما خلق پایانی خوش برای راوی آسان نیست.
بحرانی هم در این رابطه هست، یعنی زمانی که اگنس میفهمد باردار است. راوی پیشنهاد سقطجنین میدهد و این پیشنهاد برای اگنس سنگین تمام میشود و راوی را ترک میکند.
زن دیگری به نام لوییس، وارد زندگی راوی میشود. او میداند چه میخواهد و بلافاصله سراغ هدفش میرود؛ لوییس یار بهتری برای راوی است اما راوی وقتی میفهمد اگنس بچه را از بین برده، بار دیگر سراغ او میرود.
وقتی این دو به یکدیگر بازمیگردند، راوی داستانی خیالی را خلق میکند. اینبار او داستانش را با این تصور مینویسد که بچه زنده مانده است. این داستان ابتکاری محض به شمار میرود، جایگزینی برای حقیقتی که رخ نداده و نسخه نوشته شده برای تسکین این فقدان که راه به جایی نمیبرد و در واقع غیرقابل تحمل است.
اما راوی به تنهایی نمیتواند آینده را تصور کند. او داستان را به اگنس نشان نمیدهد اما او کتابی را به پایان میرساند که اگنس از او میخواست بنویسد. پندار آرزومندانه؟ راهحلی برای داستانی خیالی؟ هرچه باشد، راوی نمیتواند پایانی خوش برای داستانش در نظر بگیرد و در نهایت متوجه میشود برای به نمایش گذاشتن قدرت حقیقی کلمات دیر است.
در این خلاصه از رمان «اگنس»، داستان مصنوعی و ناملموس به نظر میرسد؛ رمانی مصنوعی که کاملا قابل پیشبینی است و اشتام گهگاه از حد و حدود خود خارج میشود؛ زمانی که اگنس به خاطر مرگ بچهاش و با شنیدن شعر دیلان توماس گریه میکند، راوی به او میگوید که این شعر را جدی نگیرد: «اینها فقط کلمات هستند.» این گفته او نشان از شکستش در مقام نویسنده ادبیات داستانی است که براساس عدم توانایی او در دیدن قدرت خارقالعاده کلمات و ادبیات شکل میگیرد اما در داستان اگنس، سندی دارد که نقطه مقابل گفتهاش قرار میگیرد و با این حال همین سند به عنوان شرح حال زندگی حقیقی (که غیرداستانی است)، نمایشی آسان از حقایق است (حتی راوی مدام به خواننده یادآوری میکند که او دقیقا اتفاقی که افتاده را به خاطر نمیآورد.) حتی با وجودی که اشتام از ابتدای داستان، انتهای آن را مشخص میکند اما مسیری که خواننده را از آن عبور میدهد به هیچوجه همانند ابتدای داستان، مشخص نیست. رمان با دقت تمام شکل گرفته است و توجه اشتام به جزییات قابل ملاحظه است؛ جملات بسیاری هستند که به ندرت اتفاقی به شمار میروند و با این وجود اثباتی بر واحدهای ساختاری اضافی است: نقلقولی از زبان راوی که میگوید: «یکی از اشعار رابرت فراست در ذهنم هست اما کلمات دقیق آن شعر یادم نیست»، یکی از همان اشارههایی است که ناتوانی راوی را در درک کلمات به نمایش میگذارد.
شخصیت محوری داستان اشتام، همذاتپنداری خواننده را برنمیانگیزد و گویی عناصر داستان ساده و پیشپاافتاده هستند؛ گرچه بخشی از این سادگی بدین خاطر است که این کتاب یک نوول است، قصهای که به خاطر ماهیتش کموبیش فشرده شده است (که به هیچوجه احساس تعجیل را به خواننده نمیدهد) اما لحن قابل تشخیص، خنثی بودن شخصیت محوری، شرح واضح و اغلب کمی گیجکننده راوی از کارها، کلمات و افکار خود (و دیگران) خواننده را متقاعد
میکند.
«اگنس» یک داستان عاشقانه واقعی نیست چون اگنس یک هدف است نه فردی دوستداشتنی. راوی به او حس دارد اما کنترل کردن اگنس برایش آسانتر است (یا در مورد لوییس میتواند او را هم کنترل کند.) اما او استاد بازیگردانی عروسکهای خیمهشببازی نیست، او از امکان اعمال چنین قدرتی روی دیگران لذت میبرد.
انزوای این دو عاشق، تصویری غمافزاست اما انزوا یا فقط با یک نفر دیگر زمان را سپری کردن، تنها چیزی است که راوی از پس آن برمیآید؛ در یکی از صحنههایی که در شب هالووین روی میدهد، او نمیتواند از پس جمعیت و کسانی که نقاب به صورت دارند، بربیاید.
داستان «اگنس» بیعیبونقص نیست اما داستانی خوب، داستانی سیاه و قدرتمند از عشق و نوشتنی است که به بیراهه میرود.
منبع: Complete review
اعتماد