این مقاله را به اشتراک بگذارید
آنچه در ادامه می خوانید سه شعر زیباست از رابرت فراست شاعر بزرگ آمریکایی که در سال ۱۸۷۴به دنیا آمد و در ۱۹۶۳ درگذشت. شاعری که باور داشت شعر با زیبایی و خیال آغاز می شود
سه شعر از رابرت فراست
دیوار سازی
ترجمه: امین روغنیان
یه چیزی هست که آدمیزاد دل خوشی از دیوار نداره
انگاری زمین یخ زده زیرش باد می کنه
تخته سنگا رو هم سوار می شن و رو سر خورشید خراب می شن
فاصله میسازه
فاصله ای که میشد به جاش دونفر شونه به شونه ی هم راه برن
حالا شکارچیا حسابشون جداست
هر جا برن سنگ رو سنگ بند نمی شه
تا خرگوشا رو از تو کمین بکشن بیرون
تا سگای واق واقو خوششون بیاد
باید پشتتون راه افتاد و از نو ساخت
اما حرف من سرِ فاصله هاست
هیچ کس تا حالا ندیده یا نشنیده کسی راست و ریسشون کنه
حتی تو بهار، تو فصل ساختن، اون فاصله ها هستن
به همسایه م گفتم بریم اون ور تپه ها
روزی که همو دیدیم راه افتادیم تو یه خط و جلو رفتیم
یه بار دیگه بین خودمون دیوار ساختیم
همین طور که جلو می ریم حواسمون به دیواره هم هست
به همه ی اون تخته سنگایی که رو هم بند شدن
بعضیاشون لق می خورن
بعضیا هم عین توپ گردن
باید یه وردی بخونیم تا سرجاشون بمونن:
>>تا وقتی ما پشتمون به همه سر جات بمون<<!
بابت سوار کردن این سنگا رو هم انگشتامون زبر و زخم شده ن
خب، اینم یه جور بازیه
هر کی یه طرف، شاید کمی جدی تر
ولی موضوع اینه که ما نیازی به دیوار نداریم
دور و برِ اون پر از کاج و صنوبره و من یه باغ سیب دارم
درختای سیب من که راه نمی افتن برن
نمی رن کاجایی که افتادن زیر درختا رو بخورن
اینو بهش گفتم
اون فقط می گه
«همسایه از پشت پرچینه که خوبه»
بهار، شیطنتم گل می کنه
می گم شاید بتونم سرِ عقل بیارمش
خب چرا از پشت پرچین؟ اصلا هم اینطور نیست
اگه گاو داشتیم یه چیزی
ما که گاو نداریم
قبل از اینکه دیوار رو بسازیم می خوام اینو بدونم
مگه اینور و اونور دیوار چه خبره؟
یا جلو کی باید از خودم دفاع کنم با این دیوار؟
یه چیزی هست که آدمیزاد دل خوشی از دیوار نداره
چیزی که می خواد دیوار رو خرابش کنه
اون می گه جن میاد
من که اینطور فکر نمی کنم
یعنی بهتره بهش فکر نکنم
اون واسه خودش میگه
دارم می بینمش
یه سنگ میاره و رو یه سنگ دیگه محکم سوارش می کنه
دستاش مسلّحه
مثل وحشی های عصر حجر
انگاری داره تو تاریکی راه می ره
نه میون درختا، سایه ی درختا هست فقط
اون از حرف پدرش کوتاه نمیاد
خوش داره مثل اون فکر کنه
دوباره می گه
«همسایگی از پشت پرچینه که خوبه»
******
با زیباییات برقصان مرا
ترجمه محمد لریان
با زیباییات برقصان مرا
با نوایی آتشین
در میانهی ترس برقصان مرا
تا امنیت را دریابم
چون شاخهی زیتونی از جای بر کن مرا
و کبوتروار به خانه ام ببر
تا آخر عشق برقصان مرا
آه! بگذار زیباییات را نظاره کنم
آن هنگام که شاهدان رفته اند
بگذار احساست کنم
مادام که در حرکتی
چون سرزمینی کهن
به آرامی نشانم بده
مرزهایت را
که دست و پایم را بستهاند
تا آخر عشق برقصان مرا
تا پیوند برقصان مرا
برقصان و برقصان
پرمهر و دیرپای
برقصان مرا
برقصان
این ما هستیم
من و تو
پوشیده از عشق
این ما هستیم
من وتو
در فراز
تا آخر عشق برقصان مرا
برقصان مرا
تا کودکانی که زاده می شوند
برقصان مرا
در میان پرده هایی
که بوسه هامان نخ نمایشان کرده اند
حالا
پردهای بیاویز
از پناه
اگرچه نخها همه
پاره شدهاند
تا آخر عشق برقصان مرا
با زیبایی ات برقصان مرا
با نوایی آتشین
در میانه ی ترس برقصان مرا
تا امنیت را دریابم
نوازشم کن
با دستان برهنهات
با دستکشهایت حتی
تا آخر عشق آخر برقصان مرا
****
راهی که نرفتمش…
ترجمه مصطفی رنجبر
در جنگلی زرد
دو راهی ای بود
افسوس
نمی شد از هر دو گذشت
تک مسافر بودم من
ایستاده بر راه
دیرزمانی نگریستمش
راهی پر شده از علفهای هرز
به راه دیگر رفتم
خوب تر می نمود انگار
می خواند مرا گویی
سبز بود و در تمنّای لگدمال شدن
به راه رفتن
سبزی اش را لگدمال می کرد
مثل دیگری
آن روز صبح
گستره ی هر دو راه روبرویم
رد پایی روی برگها نبود
راه اول برای روزی دیگر!
اگرچه می دانستم
هر راهی به راهی دیگر می رسد.
بازگشتی در کار نبود.
می گویم این را
با آه می گویمش
که جایی
سالها پیش
جنگلی بود و یک دوراهی
و من
من راه بی مسافرتر را رفتم
و همان
آغاز تمام فاصله ها شد.