این مقاله را به اشتراک بگذارید
دریدا: محبوبترینِ مطرود
امیلی ایکین
ترجمه صدیقه رستمی
ژاک دریدا در ماه مه ۱۹۵۱، وقتی که بیست سال داشت، برای دومین بار در آزمون ورودی دانشگاه پراعتبار اکول نورمال سوپریور شرکت کرد. سال قبل از آن هم، بخت خود را آزموده بود و همچون دانشجویان بسیاری ناکام مانده بود. او که بعد از یک هفته بیخوابی خود را با آمفتامین سر پا نگه داشته بود، در بخش کتبی آزمون دچار تنگی نفس شد و سر این ماجرا، برگه را سفید تحویل داد. او در همان ماه در امتحان تأیید صلاحیت دریافت مدرک لیسانس در فلسفه هم شرکت کرد و نمرهی افتضاح ۵ از ۲۰ نصیبش شد. مصحح برگهی وی، چیزی نوشت که چکیدهای است از حس و برداشتی که نسبت به آثار دریدا وجود دارد و از آن زمان به بعد، مشهور همگان شده است:
«پاسخها به همان میزان که درخشان هستند، مبهم اند. نشانی از استعداد و مهارت همراه با هوشی انکارناپذیر، اما بی هیچ ارتباط خاصی به تاریخ فلسفه … . وقتی که آمادهی آن شد که قواعد را بپذیرد و هرجا که نیازمند اطلاعات بیشتری است از خودش چیزی درنیاورد، آنگاه میتواند دوباره بیاید.»
دریدا که در سال ۲۰۰۴ درگذشت، تأثـیر و نشانی بسیار برجسته و همسنگ دیگر متفکران چهار دههی گذشته بر دپارتمانهای علوم انسانی آمریکا گذاشت – طبق یک بررسی تازه، فقط میشل فوکو و پیر بوردیو هستند که به آثارشان بیشتر ارجاع داده شده است. اما در فرانسه، نگاهبانان دروازهی آموزش عالی، او را همزمان به دیدهی عنایت و حقارت مینگریستند و در طول دوران عمدهی فعالیت حرفهایاش، به بهای پریشانحالی وی، از او فاصله میگرفتند. بنا به زندگینامهای که به تازگی به قلم بنوآ پیترز منتشر شده، دریدا، این یهودی فرانسوی که از الجزیره آمده بود و مهیای فعالیت طاقتفرسای فکری و غذای زهر مار زندگی دانشجویی پاریس نبود، پس از نخستین تلاشاش برای ورود به اکول نورمال چه بسا حتی فکر خودکشی را هم از سرگذرانده بود. اما او سرانجام در سومین باری که در آزمون شرکت کرد و عیلرغم افتضاحی که در آزمون شفاهی به بار آورد، جواز ورود را به دست گرفت. در آزمون شفاهی از وی خواسته شد که در بارهی فرازی از دائرهالمعارف دیدرو نظر بدهد. او بعدها ماجرا را چنین شرح داد:
«من پیش خود گمان کردم که این متن یک دام است … هر چیزی در بارهی این متن، در نوع خود، مبهم، ضمنی، پیچدرپیچ و پیچیده است. … همهی توان خود را به کار گرفتم تا از گسترهای از معانی پرده بردارم که از هر جمله و هر کلمهای برمیآمد.»
داوران تحت تأثیر قرار نگرفتند. یکی از آنها صدایش درآمد که: «ببین! این متن خیلی ساده است. تو فقط آن را پیچیدهتر کردهای و با اضافه کردن ایدههای خودت، معنا بار آن کرده ای».
سخت است بگوییم که چه چیز در این میان بیشتر قابل توجه است: اینکه پدر کذایی واسازی (deconstruction)، وقتی که تازه سر از تخم نوجوانی در آورده بود، دست به کار پاشیدن بذر ارتداد فلسفی خود بود و یا اینکه این تجربه و وظیفهی دشوار، رنج و محنتی بسیار برایش به همراه داشت. دریدایی که از خلال متن پیترز سر بر میآورد آدمی است اوراق و زهواردررفته: «مردی شکننده و محنتکشیده»، که دستخوش دلپیچه و بیخوابی و خستگی مفرط و ناامیدی است. او پس از آنکه از دستیابی به سمت استادیاری در سوربون بازماند و در عوض، سالی را به تدریس در مرکز یک ایالت گذراند، تا تابستان ۱۹۶۰ داروی ضدافسردگی آنافرانیل را که تازه به بازار آمده بود مصرف میکرد. وی در دورهای دیگر از پریشانحالی و در بستر بیماری خطاب به دوستی چنین نوشت: «من به درد هیچ چیزی نمیخورم به جز آنکه جهان را از هم پاره کنم و دوباره سر هم کنم ( و بسیار به ندرت از پس این آخری بر میآیم).»
این گفته، توصیف بدی از واسازی نیست؛ فعالیتی که در آن، از هم باز کردن [و پنبه کردن رشتهی] – معنا و انسجام، یا [پنبه کردن رشتهی] نوعی منطق دوگانه که معمولاً سراسر متون فلسفی را فراگرفته – راهی به روشناییبخشی است. بنا به خوانش دریدا، دلمشغولی فیلسوفان غربی با اصول اولیه که نشان از عزمی است برای دستیابی به واقعیت، حقیقت و «حضور» – همان چیزی که وی با ارجاع به ادموند هوسرل پدیدارشناس، «شئ فینفسه» میخواند – محتوم به شکست است. وی رد پای این میل و سودا را در شماری از متفکران از ارسطو تا هایدگر پی میگیرد و برای مثال، آنگونه که مشهور همگان است، از گرایشی غیر قابل دفاع سخن میگوید که در برابر دوری نوشتار، جانب بیواسطگی کلام را میگیرد. (فرمول ارسطو: «کلمات جاری بر زبان، نشانهایی از تجربهی ذهنی هستند و کلمات مکتوب، نشانهایی از کلمات جاری بر زبان».) دریدا، از خلال مجموعهای از شگردهای استادانه و باریکبینانه، در پی اثبات آن بود که کلام از نوشتار جداییناپذیر است و امری اصیل نیست. تفاوت میان این دو، همچون همهی تفاوتهای دیگر، متکی است بر فرایندی از فقدان یا سرکوب تحمیلی: الف، الف است، فقط بدان سبب که الف، ب نیست، و بنا بر این، ب هیچگاه، تمام و کمال، خارج از ما نحن فیه نیست.
او با عزم و جدیتی که در کارآگاهان سراغ داریم، با متون افلاطون، روسو، سوسور، لوی استروس، مارکس، هگل و شماری دیگر از چهرهها دست و پنجه نرم میکند و نشان میدهد که به چه شیوههایی نیمهی مطرود و منکوب دوگانهای مهم – درون/بیرون، مرد/زن، خرد/دیوانگی، دال/مدلول – همچنان در کار آلوده کردن نیمهی دیگر است. خوانشهای دقیق وی، بسیار جزئینگرانه و در عین حال انتزاعی است، و با این همه، مناسب بهرهبرداری و استفاده در حوزههای دیگر هم هست. در این خصوص، پژوهشگری چون مارک سی. تایلور به خوبی سخن گفته است: «بصیرت راهنماییبخش واسازی آن است که هر ساختاری – اعم از ادبی، روانشناختی، اجتماعی، اقتصادی، سیاسی یا مذهبی – که تجربهی ما را انـتظام میدهد از خلال کنشهای حذف است که ساخته میشود و برقرار میماند»، و هر آنچه حذف میشود «ناپدید نمیشود، بلکه همواره باز میگردد تا هر ساخت و سازی را، هر چقدر هم که امن و مطمئن به نظر آید، برهم بریزد».
به نظر میآید که کنشهای حذف و طرد، جایگاهی محوری در برداشت دریدا از خودش داشت – کنشهای حذف و طردی که به دیدهی خود دریدا، اسباب افسردگیاش بودند. مهمترین حذفی که وی تجربه کرد، اخراجش از مدرسهی الجزایری در سال ۱۹۴۲ بود؛ وقتی که مقامهای فرانسوی ویشی سهمیهی دانشآموزان یهودی را از ۱۴ درصد به ۷ درصد کاهش دادند. «برای من، شاید، هر آسیب روحی در سطحی با تجربهی راسیسم و/یا آنتی-سمیتیسم مرتبط است.» این سخن را او در سال ۱۹۷۶ در دفترچهای نوشت، سخنی که دوازده سال بعد به علت دفاع جنجالی او از دوست و رفیقاش، پژوهشگر دانشگاه ییل، پل دو مان، ابعادی پیچیده به خود گرفت، مردی که پس از مرگش کاشف به عمل آمد که مقالاتی ضد یهودی در روزنامههای بلژیک تحت اشغال نازیها منتشر میکرده است. (دریدا با ارجاع به ضایعترین نمونه از این مقالات پذیرفت که: «هیچ چیزی در آنچه میخواهم بگویم التیامبخش زخمی نیست که بیدرنگ حس کردم، وقتی در کمال حیرت و ناباوری در آن [مقاله]، آنتی-سمیتیسمی را دیدم که کارش دیگر داشت به آنجا میکشید که خواستار طرد و حذف، و حتی شنیعترین نوع نفی بلد، شود”).
طرد و حذفهایی که دریدا بعدها از سر گذراند کمتر آسیبزا، اما همچنان آزاردهنده، بودند. در سال ۱۹۶۴، دریدا در اکول نورمال استادیار و بیست سال بعد، مدیر مطالعات در مدرسهی عالی مطالعات علوم اجتماعی [École des Hautes Études en Sciences Sociales] شد؛ جایی که وی برای نخستین بار نظارت بر رسالهها را به عهده گرفت. اما علیرغم شهرت بینالمللی فزایندهی وی – که مرهون موفقیتی بود که در آمریکا نصیب نوشتار و تـفاوت (۱۹۷۸) و در بارهی دستور زبانشناسی (۱۹۷۶) شد، کتابی که ۱۰۰۰۰۰ نسخه از آن به فروش رفت – ارتقاء وی به مقام استادی در دانشگاه پاریس در نانت [the University of Paris at Nanterre] و کالج دو فرانس [Collège de France] رد شد. (پیر بوردیو، وی را نامزد این سمت در آنجا کرد، اما نتوانست حمایت لازم را جلب کند). منبعی به پیترز گفته است که از آنجا که دریدا هرگز استاد تمام در فرانسه نشد، «هیچ دستیار یا منشیای نداشت که او را کمک کند، در نتیجه او مجبور بود که “به تـنهایی هر چیزی را پیدا کند، فتوکپی کند، نظم و نسق دهد و جابجا کند”». به گفتهی منبعی دیگر که دانشجوی سابق او بود، «نوشتن رسالهات با او به معنای این بود که در سیستم دانشگاهی، دیگر کارت کم و بیش ساخته است. در فرانسه، هرکسی که با او کار میکرد، چوبش را میخورد». به نوشتهی پیترز، دریدا «خشم و نفرتی عمیق و ریشهدار نسبت به سیستم دانشگاهی فرانسه» داشت، «سیستمی که وی در سراسر زندگیاش خود را در آن “طرد شده” مییافت».
البته برای واسازان افراطی و تندرو، خوانش آثار یک فرد از خلال زندگینامهاش، خبطی فکری، همطراز «متافیزیک حضور»، است. دریدا، آن گونه که انتظار میرفت، نگاهی داشت از سر بیاعتـنایی و انکار به آنچه «رمانهای زندگینامهای (مشحون از صنایع سبکی و شخصیتپردازی)» میخواند «که گاهی حتی مورخان بزرگ فلسفه هم به آن تن میدهند» و پیترز که حول و حوش اندیشهی دریدا سر و گوش آب میدهد و نهایت تلاش خود را میکند که قدم در وادی اندیشهی دریدا نگذارد، آن ایراد و انکار را به دل میگیرد. (کتاب او، که به گفتهی وی در سرآغاز آن «از حذف هر چیزی ابا کرده است»، به نقطهی مقابل آن چیزی مبتلا شده است که گریبانگیر دوگانههای دشوار دریدا است: یعنی وفور همطرازی/همارزی [a surfeit of equivalency]– انباشت جزئیاتی که با نگاهی سنجشگر به پرسش گرفته و برآشفته نمیشوند.) با این حال، چنین تأثیری اجتنابناپذیر است: جایگاه نگاه دریدا به مثابهی فردی همواره رانده شده و بیرونی [a perennial outsider]، این «یهودی تیرهچهرهی ریزنقش و خیلی عرب» (به گفتهی خودش)، فقط منبع یأس و نومیدی وی نبود، بلکه به گونهای اساسی آبشخور آثار وی بود.
آیا سخنی گزاف است که واسازی، در سطحی، تمثیل و حکایتی بود از طرد شخصی؟ آیا همین امر، به محبوبیت دریدا در آمریکا افزود؟ در آمریکا، آثار دریدا غالباً در ستیزههای بر سر هویت به کار گرفته شدند. بر خلاف فرانسه، نخستین خوانندگان آمریکایی او، با نظریهی او در فضایی از دگرگونی اجتماعی روبرو شدند. جنگهای فرهنگی دههی ۱۹۸۰ تا حدی مرتبط با تلاشهایی از جانب لیبرالها بود برای آنکه دانشگاهها را – همه چیز آن، از امهات متون گرفته تا دپارتمانهای آکادمیک را – بیشتر دربرگیرندهی همگان و متنوعتر سازند تا بهتر بازنمای کلیت جامعه باشد. و در سالهای منتهی به این دهه، رشتههای بسیاری در گسترهی علوم انسانی ( فلسفه استـثـنایی نادر بود) به دریدا روی آوردند و به او به دیدهی متحدی طبیعی نظر کردند؛ کسی که به گونهای ضمنی دریافت که چگونه پدیدهها و نهادهای فرهنگی دست به کار سرکوب صدای اقلیتها، زنان و همجنسگرایان هستند. (حتی منتقدان وی نیز با برجسته ساختن او به مثابهی منادی افول فکری آمریکا به تجلیل او برخاستند. الن بلوم، در کتاب انسداد ذهن آمریکایی، واسازی را از آن جهت میکوبد که مقدمات چرخشی «نسبیتگرایانه» را در آمریکا فراهم آورده است – چرا که به آن نوع تحقیق دسیسهآمیزی مشروعیت فلسفی میدهد که در کار خالی کردن زیر پای خرد، حقیقت و خود واقعیت است.)
آیا این فقط یک اتفاق بود که نخستین مترجم برجستهی آثار او، گایاتری اسپیواک – پژوهشگری که اصطلاح «واسازی» را از کتاب دربارهی دستور زبانشناسی برگرفت و و در مقدمهی تأثیرگذار خود بر آن کتاب، آن اصطلاح را در کانون توجه قرار داد – مهاجری به آمریکا و زاده شده در هند و زن بود؟
اما غالباً گفته میشود که آمریکاییها دریدا را اشتباه فهمیدند: مراد و مقصود از واسازی هرگز یک متدولوژی تکثیرپذیر نبود، چه رسد به ابزاری سیاسی. (البته، اسپیواک – کسی که با کاربست نظریهی دریدا در مبحث بازنماییهای «فرودستان» جهان سوم، در بنیانگذاری حوزهی مطالعات پسااستعماری سهم داشت – واسازی را به این شکل و شمایل عرضه نکرد.) منتقدی چون فرانسوآ کوسه که کتابی را به شرح و توضیح بخت و اقبال نامنتظر نظریهی فرانسوی در آمریکا اختصاص داده، به این «پارادوکس آیرونیک» اشاره میکند «که چگونه غیرسیاسیترین نویسنده در بدنهی نظریهی فرانسوی (در قیاس با دولوز، لیوتار، فوکو)، سیاسیشدهترین نویسنده در آمریکا بود». حتی دریدا خود در عجب بود که چگونه اشارات شاعرانه و گذرای وی به هایدگر و هوسرل، دستکاری و بدل به ابزاری بیخاصیت و همهکاره شدند – نوعی ابزار کشندهی عمیق-خوانی – که از سوی آمریکاییها به کار گرفته میشد که مصمم بودند تا علیه امهات متونی که هیچ گاه خودشان را برای خواندن آنها به زحمت نیانداخته بودند جنگی به راه بیاندازند.
وی با نگاه به آشوب و جنجالی در سال ۱۹۹۷، زبان به سرزنشی نرم و ملایم میگشاید:
«واسازی نه فقط تبدیل به کنش، فعالیت و پراکسیس میشد، بلکه تبدیل به امری قابل اجرا میشد، و یا آنطور که در فرانسوی میگویند امری عملی؛ به معنای آسان، سهل و ساده و حتی قابل خرید و فروش همچون کالا … پارادوکس این وضعیت … این است که آنچه را ما میکوشیدیم از طریق ممکن ساختن، یعنی کاربردی و مولد ساختن، به تملک در آوریم، در هر صورت چیزی بود که پیشتر به وضوح به مثابهی امری ناممکن پدیدار شده بود».
بی شک، برخی کاربردهای واسازی به سبک آمریکایی، به شیوهای زمخت و خام سطحینگرانه بود. (یک اظهار نظر معمول فمینیستی اواخر دههی ۱۹۸۰: کار فلسفی رخنه به کنه روابط قدرت ناعادلانه، متضمن میل به اندیشیدن در ورای ساختارهای فکر و آگاهیای است که به ارث برده ایم. اما از آنجا که ورای این ساختارها، خبر از هیچ فکر و زبان دلالتگری نیست، همان اندیشیدنی که این ساختارها را وامیسازد میباید که در عین حال از سر ناچاری همان ساختارها را بازسازی کند».) اما با ورود به هزارهی جدید – وقتی که جنگجویان فرهنگی خلع سلاح شدند و واسازی، با بدل شدن به یکی از چندین استراتژی خوانش در دسترس پژوهشگران، به جایگاهی فروتنانهتر در مطالعات ادبی عقب نشست – زیادهروی در کاربرد نام واسازی هم تا حد بسیاری فروکش کرد.
با این همه، این بصیرت بنیادین – که در پس انتزاعات دریدا، داستانی قدرتمند نهفته بود از تجربهی حذف شدن و ناشنیده شدن – شاید که قرص و معتبر بوده است؛ چرا که وی آثار خود را با اشارههایی گذرا به زندگی خود به رشتهی تحریر درآورد و حداقل یک زندگینامهی خودنوشت هم فراهم آورد: Circumfession[1] (۱۹۹۳). (در این اثر، او از برادر خود، پل، نام میبرد که پیش از آنکه دریدا به دنیا بیاید مرد و دریدا به جای او کوچکترین پسر خانواده شد: «از این ماجرا همیشه این حس به من دست میداد که محبوبترینی مطرود هستم، محبوبترین مطرود پدر و مادر هر دو، محبوبترین و مطرود در آن واحد … و هنوز هم همینطور است».) وی در آثار خود به زندگی فیلسوفان هم ارجاع میدهد و برای مثال در اثر خود با عنوان آوای غم/ Glas (۱۹۷۴)، و در حین بحثی در باب نگاه هگل به خانواده، نامههایی را که هگل به خواهر و نامزد خود نوشت به طور مفصل نقل میکند.
دریدا، اندکی پیش از مرگ، به مصاحبهگری گفت:
«من از خیل اندک آدمیانی هستم که همواره توجهات را به این نکته جلب کرده ام: آدم باید (و باید درست و حسابی) زندگینامهی فیلسوفان را هم در ماجرا دخیل کند و همچنین تعهدات آنها را – به ویژه تعهداتی سیاسی که آنها خود نامشان را پای آن میگذارند؛ چه در خصوص هایدگر باشد، چه در خصوص هگل، فروید، نیچه، سارتر یا بلانشو یا هر کس دیگری.»
سخت است بگویـیم که او چه تصوری داشت از اینکه زندگینامهاش چگونه به کار روشن کردن نظریهاش میآید. سرلوحهی کتاب پیترز که جملهای است برگرفته از Circumfession، اخطار و تحذیری آموزنده، به شیوهی معمول دریدایی، است: «هیچ کس هیچ وقت نخواهد دانست که من از کدامین راز مینویسم و گفتن همین سخن هم هیچ چیز را عوض نمیکند».
منبع:
The New York Review of Books
پانویس
[۱] واژهای است مرکب که از ترکیب circumcision (به معنای ختنه) و confession (به معنای اعتراف) ضرب شده است.
زمانه