این مقاله را به اشتراک بگذارید
جالبترین قصه دنیا
ایان کراوچ*
ترجمه زهرا داورزنی
«اگه میتونی خودت رو نجات بده!» و من با اینکه میلرزیدم و به طنابها چنگ انداخته بودم، محکم گفتم: «میخوام همین کار رو بکنم، کنارم میمونی؟» که جواب داد: «مورگان! یادت باشه ارتفاع چیزی نیست، سقوطه که وحشتناکه!» چه کسی فکرش را میکرد رویاهای انگلیسی-آمریکایی، در سال ۱۹۱۲، به قعر اقیانوس اطلس سقوط کند؟ این نخستین تصویر از فاجعهای است که بیش از یک قرن از آن میگذرد؛ تصاویری اعجابانگیز از یکی از عجایب دهه اول قرن بیستم که همهچیز آن حتی تصویرش در اذهان عظیم و بزرگ است؛ از نامش که به معنای عظیمالجثه است، عظمت ابعادش، فلسفه و بهانه ساختهشدنش و بحثوجدلهای اخلاقی درباره ماجرای غرقشدنش گرفته تا امروز که بیش از یک قرن از فاجعه تایتانیک میگذرد که این نیز خود رویداد بزرگی به شمار میآید؛ آنطور که مورگان، راوی رمان میگوید: «جالبترین قصه دنیا.»
داستان تایتانیک طبیعتا داستانی است که به درد قصهپردازیهای دراماتیک در ادبیات و سینما میخورد و باعث میشود هر شک و تردیدی درباره جنبههای دراماتیک و جذاب اتفاقات هولناک از بین برود. اما اگر بخواهیم از همه این شاخ و برگهای آنچنانی دور شویم بد نیست به سراغ روایت استادانه بریل بینبریج از ماجرای سفر تایتانیک در رمان «هر کسی به فکر خودش» (ترجمه فارسی سلما رضوانجو، نشر شورآفرین) برویم که برنده جایزه ویتبرد (کاستا) برای بهترین رمان سال انگلستان شده و یکی از فینالیستهای جایزه بوکر سال ۱۹۹۶ نیز بوده است. بریل بینبریج پیشتر نیز در سال ۱۹۷۷ برای رمان «وقت هرز» برنده جایزه معتبر ویتبرد (کاستا) برای بهترین رمان سال بریتانیا شده بود. (ترجمه فارسی از: آزاده فانی). همچنین او علاوه بر نامزدی بوکر برای «هر کسی به فکر خودش»، چهار بار دیگر هم به مرحله نهایی بوکر راه یافت، اما هر بار از دستیابی به آن بازماند. او برای نوبل ادبیات هم نامزد شده بود.
این رمان مربوط به دوره دوم نویسندگی بینبریج است. در این دوره، بینبریج از مسایل خانوادگی و شخصی بیرون میآید و به سراغ رویدادهای تاریخی میرود. در این رمان، بینبریج دوربین را به دست مورگان راوی رمان میدهد تا هرآنچه از چند روز پیش از حرکت تایتانیک تا چهار روز منتهی به فاجعه میبیند برای ما گزارش کند تا چهار روز منتهی به فاجعه. مورگان با دوربین روی دست، به قلب حادثه میزند، هرچند گاهی خود نیز درگیر ماجرا میشود. تصویرهایی که بینبریج در این رمان به ما میدهد؛ تصاویر زندهای است که بعد از یک قرن از فاجعه تایتانیک، هنوز زنده پیش روی ماست و ما را با خود به ۱۹۱۲ میبرد؛ سفری به اعماق تاریخ و انسان.
این رمان تصاویری از تایتانیک را جلوی چشم ما میگذارد که در سالهای اخیر با آنها کاملا آشنا شدهایم، از پلههای سرسرای اصلی تایتانیک ومیزهای شام پرزرقوبرق گرفته تا وضعیت فلاکتبار عرشههای درجه سه در مقایسه با آن. در داستان بینبریج ما همه اینها را از دریچه چشمهای شخصیت داستانیاش که مورگان نام دارد میبینیم. او از خواهرزادگان ناتنی جان پیرپوینت مورگان (سرمایهدار معروف و موفق آن دوران آمریکا) معرفی میشود. جی. پی مورگان سرمایهگذار اصلی شرکت کشتیرانی وایتاستار بود و درواقع از صاحبان غیرمستقیم تایتانیک به حساب میآمده است. اما خواهرزاده ناتنیاش، مورگان که از کودکی یتیم بوده حتی قبل از سوارشدن به کشتی هم اندکی با آن آشناست، زیرا قبلا مدتی در کارگاه کشتیسازی هارلند و ولف کار میکرده است که همان شرکتی است که کشتی را طراحی کرده بود. البته کار مورگان همانطور که خودش هم به طعنه میگوید صرفا مربوط به بخشی از طراحیهای دستشوییها به حساب میآید. بینبریج داستانی ظریف و غیرمستقیم را پیش روی ما میگذارد که در آن آدمهایی عجیب دخیل هستند مثل یک مرد میانسال اسرارآمیز به نام اسکورا که هم به نوعی نقش پدرانه را برای مورگان ایفا میکند و هم رقیب مورگان میشود.
اینکه تایتانیک با آن عظمت به عنوان کشتیای برای سفرهای تفریحی ساخته شده بود، برای دوران خودش چیزی غیرعادی و عجیب بود. بینبریج، تایتانیک و شخصیتهای آن را از جعبههای سرد موزهها بیرون کشیده و در رگ آنها خون و در سرشان حماقتهای بشری جای داده است. وقتی کشتی از بندر ساوتهمپتون سفرش را آغاز میکند یکی از خانمهای سوار بر کشتی گله میکند که انتظار بدرقهای باشکوهتر و نمایشیتر داشته است. اینها همه نشانههای تفرعنی هستند که در سراسر داستان به خوبی جای داده شدهاند. یکی از شخصیتها به آن دیگری میگوید که قول بده هر وقت من را دیدی که کلاه لبهپهن بر سر دارم من را بکُشی. جایی دیگر مورگان نامزد بنجامین گوگنهایم را میبیند و او را با چشمهای درشت آبیرنگ و دهانی کوچک توصیف میکند که مادرش کارگر مزرعه ذرت بوده است.
روایتهای مختلف از ماجرای تایتانیک در یکصد سال گذشته زیاد بوده است و در بسیاری از آنها مجموعه دلایل فنی و اقبال ناموافق یا بدشانسی را که دست به دست هم داده و باعث آن فاجعه شدند، نادیده گرفته و ماجرای تایتانیک را به یک نمایش اخلاقی شناور بر آب تبدیل کردهاند؛ نمادی از سقوط طبقه مرفه آن دوران و نمادی از حماقت بشر مدرن در برابر طبیعت. بینبریج همه اینها را دور میریزد یا شاید بتوان گفت که در یک گفتار تکلیفش را روشن میکند. در جایی از کتاب مورگان در حال فکرکردن به موتورهای عظیم کشتی تایتانیک با خودش میگوید: «من که حیران مانده بودم با خودم فکر میکردم که اگر سرنوشت بشر با نظم جهان درآمیخته باشد، و اگر آدمی بتواند کار دقیق این موتورها را با قوانین جهان هستی هماهنگ کند، امکان ندارد خطایی در دنیا رخ بدهد.»
توانایی بریل بینبریج در پنهانکردن ایدههای بزرگ و مهم در دل متنی موجز و ظریف، به او این امکان را میدهد که داستان تایتانیک را در کمتر از دویست صفحه برای ما تعریف کند. نویسنده بعدها رمانهای تاریخی دیگری هم نوشت که به همین سبک و سیاق کوتاه بودند؛ کتاب «آدلف جوان» که زندگی آدلف هیتلر بیستوسه ساله را در سفر به لیورپول نشان میدهد. کتاب «پسران تولد» روایتی از سفر مرگبار رابرت اسکات به قطب جنوب است که از قرار، معلوم شد نخستین نفر در سفر به این منطقه هم نبوده است.
آخرین رمان او «دختری با لباس خالدار» که ناتمام ماند و بعد از مرگ نویسنده در اثر سرطان، در سال ۲۰۱۰ به چاپ رسید روایتی داستانی از سفری است که با ترور رابرت اف. کندی به آخر میرسد. این رمانها نسخههای متفاوتی از تاریخ را نشان میدهند و اغلب به سراغ شخصیتهای حاشیهای میروند که علیرغم میل خودشان در میانه اتفاقات بزرگ قرار میگیرند. اگر کسی بخواهد دانش تاریخی خودش را بر اساس رمانهای بینبریج بنیان کند احتمالا تصویری متفاوت اما جذاب از قرن بیستم به دست میآورد.
این رمانها را اغلب رمانهای باریک مینامند که لفظی است رایج میان کتابخوانها و اشاره به خصوصیات فیزیکی کتاب دارد، اما درعینحال به معنای دیگری هم هست؛ کتابی که در نقطه مقابل آن دسته از کتابهایی قرار دارد که بزرگ و پرتفصیل و پر از توصیفات و تفکرات فلسفی هستند. اما رمانهایی مثل آثار بینبریج هم در طول روایت و هم در آنچه در تعاریف سنتی ادبیات، جاهطلبی ادبی نامیده میشوند کوچک و باریک هستند و مالفظ موجز را برای آنها مناسبتر میدانیم. انگار کتابهایی هستند که به شدت فشرده شدهاند. یا شاید مثل میکروسکوپ با تنظیم بیشترین بزرگنمایی روی یک نقطه از ماجرا متمرکز شدهاند که میتواند نمودی از ماجرای بزرگتر باشد یا اصلا نباشد.
ماجرای اصلی رمان «هرکسی به فکر خودش» ممکن است در هر جایی اتفاق بیفتد و لزوما «تاریخی» هم نیست، بلکه از درک فکری و شخصیتی نویسنده از روابط انسانی نشات گرفته است.
در سال ۲۰۰۹ خود نویسنده شرح میدهد که چطور بعد از انجام تحقیقاتش درباره تایتانیک ساختار روایی داستان را شکل داده است. او میگوید که در بقیه بخشهای داستان که مربوط به شخصیتهای مختلف آن است صرفا از خاطرات زندگی خودش الهام گرفته و لزومی ندارد همه چیز را از صفر خلق کرد.
بینبریج از آن دست نویسندههایی نیست که داستانهای خودش را از قهرمان و ضد قهرمان یا آدمهای بد و آدمهای خوب پر کند. کمی قبل از برخورد کشتی با کوه یخ، اسکورا به مورگان میگوید: «پسرک عزیزم، هنوز یاد نگرفتی که رسم روزگار اینه که هر کسی به فکر خودش باشه؟» در واقع اسکورا میخواهد به او هشدار بدهد که در روابط رمانتیکش سادگی و معصومیت به خرج ندهد، اما این حرفش ما را به یاد آنچه قرار است رخ بدهد میاندازد و حس ما را نسبت به اینکه در شرایط مشابه حتما رفتار بهتری نشان میدادیم زیر سوال میبرد. پیش از آن مورگان به جد گفته بود: «بههرحال دروغ است اگر آدم مدعی شود که از مصائب دیگران به اندازه مشکلات خودش متاثر میشود.» شاید وقتی کشتی کمکم زیر آب میرفت این حرفش مشخصتر هم شد.
تا پایان داستان، دیگر در ذهن ما از اهمیت خود تایتانیک بسیار کاسته میشود، ولی با این همه در صفحات پایانی داستان وحشت غرقشدن یک کشتی غولآسا در تاریکی شب با همان قدرت همیشگیاش باز برمیگردد. تصاویری که بینبریج بازآفرینی میکند بدون شک تکاندهنده هستند؛ آسمان صاف و شفاف و پرستاره شب، کوههای یخی با سایههای سیاه و آبیرنگشان و مهمتر از همه آن غول عظیم نیمهفرورفته در آب که اتصالات سیمهای برق جرقههایی به آب میپاشد و چند لحظه بعد تکانی میخورد و تا اعماق اقیانوس اطلس شمالی فرو میرود:
«سحر از راه رسید و تاجاییکه چشم کار میکرد اقیانوس بود و یخهای شناور بزرگ و کوچک. بعضیها با نوکهای تیز و بیرونزده و برخی با خمیدگیهای غولآسا در پسزمینه سرخرنگ آسمان صبح عبور میکردند. بعضیهاشان مثل کشتیهای باستانی روی آب شناور بودند و قایقهای نجات کوچک در میان ناوگان سفیدرنگ یخها تاب میخوردند. چیزهای دیگری هم روی آب دیده میشد… میز و صندلی، صندوقچههای مختلف و یک بطری خالی نوشیدنی، یک نیانبان اسکاتلندی، یک فنجان بدون دسته، یک تکه کرباس چینخورده با نقاشی صورت دخترکی روی آن، و دو جنازه؛ زنی با لباس یخزده و دنبالهای که مثل دُم پری دریایی بود و مردی در پیراهن رسمی که موهای فرخوردهاش مثل تراشههای چوب روی سرش یخ زده بود و دستهایش روی خمیدگی تکهای از نردههای فلزی خشک مانده بود.»
اما بدتر از آن و بدتر از تمام اتفاقات روی عرشه و قایقهای نجات نیمهخالی و وداعهای اشکآلوده و حتی بدتر از آنکه کشتی در حال غرقشدن از وسط به دو نیم میشود، بدتر از همه اینها، لحظه فرورفتن کشتی در آب است که در جایی در اعماق تاریکیهای ذهن، مرگ را به یاد میآورد که بیشباهت به گرداب حاصل از فرورفتن کشتی نیست که همه چیز را با خودش پایین میکشد. آن لحظه گرچه روی پرده سینماها بینهایت هولناک بود، اما در نثر هم اثرگذاری کمتری ندارد:
«سکوت حکمفرما شد و این از آن هیاهوی قبلی هم بدتر بود. هیچ اثری از تایتانیک دیده نمیشد. تنها بازمانده از آن، پرده خاکستریرنگی از بخار بود که بر فراز آب شناور مانده بود.»
* نویسنده و منتقد نیویورکر
آرمان