این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی کوتاه به موتیف دگردیسی در «مسخ» کافکا
نقشمایه مسخ در تاریخ ادبیات
محمود حدادی
نقشمایه «مسخ»، با الگوها و نمونههایی فراوان، تاریخی با قدمت اسطوره و افسانه دارد. دراینمیان شاید مجموعه «دگردیسیها»ی اوید پرآوازهتر از همه باشد. (گذشته از «دگردیسی گیاهان» و «دگردیسی حیوانات»، دو شعر آموزشی از گوته که موضوعشان البته نه تطور به معنای مسخ و تنزل، بلکه برعکس، شرح روند تکاملی طبیعت است.)
ناسو اوید را شاید بشود از لحاظ جایگاه تاریخیاش در رم باستان با نقش و مقام فردوسی در سرآغاز ایران پس از اسلام و پیدایش «شاهنامه» سنجید. چون اوید هم که در قرن اول میلادی زندگی میکرد، دریافته بود دینی نو در راه است و با ظهور مسیحیت، اسطورهها که بازتاب جهانبینی کیش طبیعتگرای چندخدایی بودند، در خطر آن قرار میگرفتند که همراه این کیش در مقابل یکتاپرستی یهودی-مسیحی از یاد تاریخ بروند.
پس آنها را در یک مجموعه بزرگ جمع کرد. و از آنجا که بیشتر این داستانها عالم هستی را – از خاک و گیاه و حیوان و خدایان- در چرخهای پیوسته از زایش و زوال و تغییر و تبدیل، در دگردیسیای جاویدان نشان میدادند، این دفتر را «دگردیسیها» نام گذاشت
در مجموعه «دگردیسیها»ی اوید، از همه نزدیکتر به روایت کافکا در باب تنزل یک انسان به حشره، روایت آراکنه است. در این مجموعه میخوانیم آراکنه دختر یک رنگرز از اهالی کولوفون بود و در بافندگی چنان استاد که آتنه را به رقابت خواند و در پیش این ایزدبانوی جنگ و دانش و هنر لاف زد که من حتی از خدایان هم زیباتر و ظریفتر قالی میبافم.
و به راستی هم قالیهای او که صحنههایی از زندگی عاشقانه خدایان المپ را بر تار و پودشان به تصویر کشید، در این رقابت از بافتههای دست آتنه ظریفتر بودند. پس این ایزدبانو از سر حسادت و خشم قالیهای این رقیب را پاره کرد و با دوک خود او را زد. «این توهین چنان بر آراکنه گران آمد که خواست خود را حلقآویز کند، اما آتنه دلش بر او سوخت. این پیکر حلقآویخته را گرفت و گفت: «زنده بمان ای گستاخ، اما همچنان آویخته باش!» سپس افشرهای جادویی بر او پاشید.
هنوز قطرههای این طلسم شوم بر تارک آراکنه نرسیده بود که موها، بینی و گوشهای او از میان رفتند. سرش کوچک شد، تمامی اندامهایش چروکید و دست و پایش به نازکی نخ شدند. اما شکمش آماس برداشت و از درون آن تاری بیرون زد. آراکنه به عنکبوت مسخ شد و چنین، در این کالبد نو هنوز و همچنان بافندگی میکند!
کافکا در دوران دبیرستان، یقین که با بخشهایی از «دگردیسیها»ی ناسو اوید آشنایی یافته است. بااینحال میان قصه او و مسخ اسطورهای آراکنه و تنزل این زن به حشره ارتباط آگاهانه و مستقیمی در میان نیست. منتها باید تأکید کرد که موتیف یا نقشمایه دگردیسی بهجز این در افسانههای کودکان، خاصه در این افسانهها هم بسیار پربسامد است؛ نمونه را در افسانه مشهور سیندرلا میبینیم که وقتی مادرش میمیرد، بر گور این مادر درختی میروید و بر سر این درخت کبوتری مینشیند راهنمای دلسوز این دختر یتیم و از مادر محروم شده… مجموعه این قصهها یقین که در پسزمینه ذهنی کافکا حضور داشتهاند.
در «اسطوره» این خدایانند که مجازات میکنند و تنزل میدهند، اما در «افسانه» قدرتهایی جادویی و ناشناس به این کار یارا دارند و به آن اراده میکنند. قدرتی هم که بر سرنوشت گرگور سامسا چنگ میاندازد، همانند دیگر داستانهای این نویسنده در هالهای رویتناپذیر پنهان و پوشیده است. البته در دنیای افسانه شخصیت اصلی با اعتمادش به این قدرتهای جادویی اغلب پاداش میگیرد و به یک عاقبت خیر میرسد. از این دیدگاه داستان کافکا با محتومبودن مسخ تنزلآمیز شخصیت اصلی آن، نوعی ضد افسانه است. خاصه که از لحاظ شیوه بیان هم از مسخی حکایت میکند نه متکی به مناسبات جادویی دنیای افسانه؛ بلکه ملهم از واقعگرایی در همه حال پیگیر که شیوه شاخص داستانسرایی در قرن نوزدهم بوده است. (درست به همین خاطر هم فضایی آشکارا غرابتانگیز دارد.)
و اما تفاوت اساسی روایت کافکا با قصه آراکنه در این است که اوید، در پیروی از اسطوره، بیشتر به توصیف روند شکلگیری خود مسخ میپردازد، درحالیکه نگاه کافکا و قلم او بیش از همه به شرح زندگی و سرنوشت انسانی در این میان مسخ شده؛ یا بهعبارتی دقیقتر به بازگویی نقطه عطف این سرنوشت میکوشند. هرچند وجه مشترک این هر دو مسخ آنکه هر دو پیامد کیفرند، پیامد «پادافره کشیدن گنهناکردگان.»
تصریح میکنم غرض از این متن کوتاه صرفا اشاره به موتیف یا نقشمایه دگردیسی در «مسخ» کافکا بوده است و بههیچرو نه تفسیر این اثر، کاری که بسا میتواند به هزار راه دراز برود.
شرق