این مقاله را به اشتراک بگذارید
مکتب اصفهان مدیون ابوالحسن نجفی است
اصفهان و مکتب بارور داستان نویسیاش از دیروز تا امروز
شغلش معلمی بوده، اما انقلاب که شد به دلایلی مجبور شد از یکی از علایق زندگیاش دست بشوید و بهطور جدی به داستاننوشتن که خودش «همه زندگیاش» مینامد روی بیاورد. محمدرحیم اخوت بعد از پنج دهه نوشتن، هنوز هم بیحاشیه و به دور از جنجال مینویسد؛ آرام، متین و باوقار. آهسته و آرام کارهایش را نشر میدهد؛ نویسندهای است که با نخستین اثر داستانیاش «تعلیق» (۱۳۷۸) که برایش جایزه گلشیری را به ارمغان آورد، جایگاه ویژهای برای خودش در داستاننویسی معاصر ایجاد کرد. کامران فانی «تعلیق» را ستود و گفت: «این کتاب همه را واقعا شگفتزده کرد» و شهرنوش پارسیپور هم درباره آن نوشت: «تعلیق، خوب نوشته شده؛ یعنی محصول اندیشه درازمدت اخوت درباره مسائل خانوادگی اوست. اخوت در این اثر موفق است و من خواندن این کتاب را توصیه میکنم.» اما این «نامها و سایهها» (۱۳۸۲) بود که با بردن جوایز ادبی معتبر مهرگان ادب و یلدا، نام اخوت را پرآوازه کرد. بعد از این دو اثر موفق، و طی سالهای اخیر، اخوت کارهای بسیاری نشر داده که نشان از پرکاریاش میدهد. خودش این را ربط میدهد به اینکه هنوز ایده برای نوشتن دارد. آنطور که خود میگوید، از آرزوهایش است دو رمان آخرش، «تا وقتی کسی هست» و «نامه سرمدی» که مدتها است در ارشاد در بخش ممیزی مانده، مجوز بگیرد و چاپ شود. اخوت متولد ۱۳۲۴ در محله احمدآباد اصفهان است، برآمده از حلقه اصفهان در کنار نامهای بزرگی چون محمد حقوقی، ابوالحسن نجفی، هوشنگ گلشیری و احمد میرعلایی؛ نامهایی که در این مصاحبه به دفعات از آنها نام میبرد، بهویژه نجفی و حقوقی و میرعلایی که آنها را پایهگذار مکتب اصفهان و پرورشدهنده نویسندههایی چون هوشنگ گلشیری و علی خدایی میداند. آنچه میخوانید مصاحبه مفصلی است که عباس عبدی، داستاننویس جنوبی ساکن اصفهان و نویسنده کتابهای «قلعه پرتغالی» و «دریا خواهر است» و «باید تو را پیدا کنم» در اردیبهشت امسال در اصفهان با محمدرحیم اخوت درباره کارنامه ادبیاش انجام داده است:
چه شد که از معلمی، به شعر و سپس داستان رسیدید؟
اگر از من بپرسند در این هفتادسال زندگی در چه فعالیتهایی خودت را موفق میدانی و هنوز بهقول معروف پای آن ایستادهای، یکی معلمی بود که از سپاه دانش در سال ۱۳۴۴ شروع شد و تا سال ۱۳۵۵ ادامه پیدا کرد. هنوز هم از همان سال ۴۷، هستند شاگردانی که حالا برای خودشان استادی شدهاند، زنگ میزنند یا اینجا میآیند و جویای حالم میشوند. و دیگری هم نوشتن، خواندن و باز نوشتن و مشخصا نوشتن داستان است. گاهی مرتکب سرایش شعر هم میشوم که از حدود سال ۵۰ دیگر شعری چاپ نکردم. ولی داستان را چون معلمی تا امروز پای آن ایستادهام؛ برای اینکه برایم تفنن نبوده، سرگرمی نبوده؛ نه برای خودم سرگرمی بوده و نه از نظر من برای خواننده. و امروز اگر به من بگویند چهکارهاید، بدون درنگ میگویم داستاننویس.
اینکه اینقدر برایتان معلمی- استادی مهم است، خودتان در زندگی و در ادبیات بهویژه داستان، استاد و الگوهایی داشتهاید؟
کمابیش بله. طبیعی است که هر کسی هر چیزی در زندگیاش را از کسی میگیرد. از دوره دبیرستان تا بعدها دانشگاه. در دانشگاه شاگرد محمدجواد شریعت و دکتر جمشید مظاهری (سروشیار) و البته دکتر جلیل دوستخواه بودم که بعدها ارتباطمان از همان دانشگاه تبدیل شد به یک رابطه دوستانه. ایشان هم اهل قلم بودند هم معلم، هر دو. شاهنامه درس میدادند. و اما در حوزه ادبیات که دغدغه اصلی زندگی من است، با بسیاری از ادیبان نشست و برخاست داشتم. آنها را هم بهنوعی معلم خودم میدانم. ابتدا از احمد میرعلایی نام میبرم که علاوه بر دوستی، احاطه ایشان به زبان و ادبیات انگلیسی به من چیزهای بسیاری آموخت. از هوشنگ گلشیری نام میبرم که مدت کوتاهی بعد از انقلاب به اصفهان برگشت و ما حداقل دو- سه شب در هفته همدیگر را میدیدیم، چه دونفری، چه در جمع دوستان. این دیدارها در دفتری به نام مطالعات فرهنگی صورت میگرفت که متولی آن مهندس رضا شادزی از هنرمندان اصفهانی بود. هر یک از جلسات به شعر، داستان، معماری و هنرهای نمایشی اختصاص داشت. اما متاسفانه مدتش کم بود، برای اینکه آن را بستند.
از حضور گلشیری در این نشستها بیشتر بگویید.
گلشیری به دلیل اینکه داستاننویس قدری بود، از معدود افرادی بود که داستان برای او حیاتی بود. داستان برایش تنوع نبود. من این را در کمتر داستاننویسی دیدم. بارها گفتهام که گلشیری روی شانههای هدایت ایستاده، اما جرات نمیکردم بگویم در عرصه داستان فارسی او بالاتر از هدایت است. به خاطر اینکه داستان آنقدر برای گلشیری حیاتی بود که برای هدایت شاید نبود. البته گلشیری هم مثل دیگر داستاننویسان بزرگ داستان ضعیف دارد، اما اگر در مجموع بخواهم فقط از یک نفر در عرصه داستاننویسی مدرن نام ببرم، او کسی نیست جز هوشنگ گلشیری.
در آن دوره با ابوالحسن نجفی هم ارتباط داشتید؟
یکی از چیزهایی که متاسفانه حسرتش را میخورم، که چرا در آن دوره نصیبم نشد، همنشینی دائم با ابوالحسن نجفی بود. گلشیری از دید من دستپروده نجفی بود. منتها ما در آن زمان افکارِ به خیال خودمان انقلابی داشتیم، و آقای نجفی اهل اینجور چیزها نبود. در جمع جُنگ اصفهان – جُنگ اصفهان که میگویم مقصودم آن ده شماره پیش از انقلاب است- آدمهای خیلی موثری حضور داشتند، مثل محمد حقوقی، نجفی و دیگرانی که نسل دوم بودند مثل میرعلایی، رضا فرخفال، محمد کلباسی، محمود نیکبخت؛ اینها کسانی بودند که دستپروده آن حلقه – حلقه معروف به جنگ اصفهان- بودند. من در آن دوره متاسفانه محروم ماندم، که دلیلش هم افکار ناپخته آن دوره خودم بود. ولی بعد از انقلاب، بعد از اولین جلسه که به همت جلیل دوستخواه در منزل ایشان تشکیل شد و به طور هفتگی ادامه داشت، تا سالها من پای ثابت این جلسات بودم. دوستان دیگری هم بودند مثل کیوان قدرخواه، که گرچه شعر میگفت، ولی در این دوره شکوفا شد؛ همان وضعیتی که برای من هم پیش آمد. قدرخواه کتابی را که پیشتر چاپ کرده بود قبول نداشت و هرکجا آن را مییافت میگرفت و نابود میکرد. من هم به زعم خودم، قبل از اینکه به حوزه داستان به معنایی که امروز قبول دارم وارد شوم داستان بلند «تعلیق» را در سال ۷۸ و پنج-شش کتاب کودک و نوجوان را در دهه پنجاه و به اصرار ناشر اصفهانی چاپ کرده بودم. بعد از مدتی متوجه شدم که ادبیات این چیزی نیست که من نوشتهام. از نشر کتابهای کودکونوجوان پشیمان شدم و هر جا پیدایشان میکردم جمعشان میکردم. ولی «تعلیق» که یازده سال هم بین نوشتن و چاپش فاصله افتاد، اولین کتاب داستانی من است که هنوز پای آن ایستادهام و از چاپش راضیام.
در تاریخچه مختصری که از جُنگ اصفهان گفتید به مکتب اصفهان هم باید اشاره کرد. این مکتب، زاییده همین روحیه و همین دوران و همین فعالیتهای چندجانبه و حضور افراد برجستهای که نام بردید است یا خاستگاهش در جای دیگری است؟
فکر میکنم اگر چیزی به نام مکتب اصفهان را در ادبیات معاصر ایران قبول داشه باشیم، همین افردای هستند که اسم بردم. مثلا به بهرام صادقی هم میتوان اشاره کرد و گفت که او هم به نوعی از همین مکتب اصفهان است. بااینهمه، اگر اصفهان شد مکتب یا اگر سبک و سیاق مشخصی به دست آورد، ما فقط مدیون ابوالحسن نجفی به عنوان یک راهنما هستیم؛ او که هرگز اظهار نمیکرد و ذرهای خودنمایی در شخصیتش نبود. از سوی دیگر، تسلط و احاطهاش بر ادبیات اروپایی مشخصا فرانسوی بود. کسی بود که به قول معروف دست جوانترها و تازهکارها را میگرفت، بدون اینکه به خود ببالد و بگوید من این کار را کردم. به جرات میتوانم بگویم که بهرام صادقی و هوشنگ گلشیری در داستان و منوچهر بدیعی، احمد میرعلایی و احمد گلشیری در ترجمه، کسانی بودند که از ابوالحسن نجفی بهرمند شدند، راهنمایی گرفتند، آموزش دیدند، بدون اینکه نجفی نقش معلمی ایفا کند. در عرصه شعر، اگر از ضیا موحد که به نظرم یکی از شاعران خوب اصفهان و ایران است، بپرسید که چقدر از نجفی که هیچوقت شعر نمیگفت، ولی در عرصه عروض صاحبنظر و محقق بود، تاثیر پذیرفته و آموزش دیده، بدون تردید به این مورد اذعان خواهد کرد. نجفی کسی بود که سردبیری مجله «سخن» را که مدیرش خانلری بود، به عهده داشت. این عرصهای بود برای جوانهای داستاننویس اصفهانی که بتوانند کارشان را عرضه کنند. محمد حقوقی و جلیل دوستخواه، اینها همه کسانی بودند که نهتنها تاثیرگذار بودند، بلکه پرورشدهندهی نسلی بودند که بعدها صاحبنام شدند. مجید نفیسی به عنوان یک شاعر، که در دبیرستان دانشآموز محمد حقوقی، با تشویق و راهنمایی او بودکه توانست در ۱۳ سالگی شعر بگوید یا رضا فرخفال در داستان. عرض کردم این نوع تاثیرگذاری مخصوصا وقتی بدون خودنمایی – یا به قول اصفهانیها بدون منمزدن- باشد، تاثیرش را میگذارد. یک نکته را هم اضافه کنم که نجفی اولین کسی است (تا آنجایی که میدانم) که بورخس را به فارسی ترجمه کرد، منتها وقتی فهمید احمد میرعلایی در آن زمانی که در لندن درس میخوانده تعدادی از کارهای بورخس را ترجمه کرده و خبر از ترجمه او نداشته، به محض اینکه ترجمه میرعلایی را دید که خوب است، ترجمههای خود را کنار گذاشت تا عرصه را برای میرعلایی جوان باز کند. همه امروز میرعلایی را معرف بورخس به فارسی میدانند، درحالیکه نجفی معرف بورخس به فارسی است. واقعا کیست که چنین گذشت و ایثاری داشته باشد؟ و اینگونه بود که احمد میرعلایی شد یکی از بهترین مترجمهای ما. روحش شاد و یادش گرامی.
فکر میکنید این فضا قابل تکرار است؟ یعنی با یک نیمنگاه امیدوارانه، اگر افرادی مثل نجفی باشند میتوانند چنین حرکتهایی را در جاهای دیگری در این جغرافیای وسیع از اصفهان گرفته تا جنوب و شمال ایجاد کنند؟ مثلا میدانیم کسانی بودند در شهرهای جنوبی مثل بوشهر و خوزستان و شیراز یا شهرهای شمالی مثل تبریز و رشت یا اخوان در شعر خراسان. آیا فکر میکنید در آینده ادبیات ما چنین فضاهایی را تجربه کند؟
در آن دوره همزمان با حلقه اصفهان (اگر نگوییم مکتب اصفهان) در رشت هم چنین حلقههایی بود؛ نشریه «بازار» در رشت یا در جنوب صادق چوبک و نجف دریابندری و… آیا این تکرارشدنی است؟ من بعید میدانم. دلیل بعیددانستنم این است که نوع ارتباطها در آن دوره به راحتی امروز نبود، حلقهها میتوانستند حدود خود را داشته باشند و حالوهوای همان منطقه را داشته باشند. حالا به قول مارشال مکلوهان دنیا تبدیل شده به یک دهکده کوچک. اینقدر وسایل ارتباط جمعی فراوان شده و ارتباط فردی سریع و آسان شده، که دیگر سخت است ادبیات بومیگرا یا همان مکتبهای محلی بتوانند محلی باقی بمانند؛ همانطور که ادبیات قرن ۱۹ و ۲۰ اروپا بود که ادبیات مدرن را در ایران به وجود آورد. امروز دیگر این ارتباط آنقدر سریع شده که، اینکه بگوییم بهتر یا بدتر، بحث دیگری است. دیگر نمیتوان در آن چارچوب خانه ماند یا در چارچوب محله ماند، یعنی دیگر داستاننویسی که در کرمان مینویسد با داستاننویسی که در تبریز مینویسد آنقدر وجه تمایز ندارد که این ادبیات کویری است منباب مثال یا آن دیگری جنوب یا ادبیات شمال خراسان. البته اخوانثالث بیش از آنچه خراسانی باشد تهرانی بود. فرق میکند با قهرمان. او در شعر خراسان، خراسانیتر از اخوان بود. او غزل میگفت و اخوان شعر نو. یا نیما را نگاه کنید. نیما به لحاظ ادبیات فارسی و گسترش زبان و ادبیات فارسی به نظر من به اندازه خانلری نبود، با اینکه خانلری در نوجوانی شاگردی نیما را میکرد. نیما از زادبومش به تهران که آمد تحتتاثیر آدمی به نام نظام وفا که خیلیها اسمش را نمیدانند با شعر غیرفارسی آشنا شد و چون جنم شاعری داشت شد نیما. بیشتر از اینکه شعرش نشاندهنده ویژگیهای شاعرانهاش باشد، یادداشتهایش نشاندهنده عمق تفکر او در شعر و ادبیات است.
مثل گلشیری در داستان.
بله. مثل گلشیری که سرسپرده داستان بود. گلشیری در دوران بلوغ، داستان را چماق ایدئولوژی نکرد. البته ایدئولوژی و نگاه خاص خودش را داشت، اما داستان برایش داستان بود. بهرام صادقی هم بود که البته دوره کوتاهی داشت.
شما بعد از اینکه به اجبار از آموزشوپرورش بازنشسته میشوید، محفلی را تشکیل میدهید. از این محفل یا نشست ادبی بگویید.
آن نشستهای هفتگی از قبل از انقلاب از اویل دهه پنجاه به صورت اتفاقی به وجود آمد. فرق این نشستها با بقیه نشستهای دوستانه این بود که چیزی نداشتیم که به هم عرضه کنیم جز نوشتههایمان. از شعر و موسیقی و نقاشی تا داستان. نه قصد آموزش داشتیم نه یادگیری. حلقهای بود که علایق خام فرهنگی ما را دور هم مینشاند. اگر نشستهایی بهقول عوام درد فرهنگی در آن باشد، برای وقتگذراندن نباشد، برای خودنمایی نباشد، و یک نوع درد فرهنگی پشتش باشد، در هر زمینه فرهنگی، مشروط به اینکه تدوام داشته باشد حتما موثر خواهد بود. البته در موسیقی و شعر که سابقه طولانیتری در ایران داریم. در عرصه سینما هم زندهیاد زاون قوکاسیان، که درد سینما داشت، برنامههای خوبی داشت. این شروع با آن دورهمیهای جوانان سینمای هشت اصفهان (زاون قوکاسیان، سعید محصص، عبدالرضایی، مهیمن، جانقربانی، زندیان و…) آن روزگار بود که از دل آن بصیر نصیبی و حسن بنیهاشمی درآمدند.
حداقل جرات به کسانی داد که با یک دوربین بروند و طبعآزمایی کنند.
بله همینطور است. مثلا زاون قوکاسیان میگفت که حقوقی من را با سینمای متفاوت آشنا کرد. حقوقی در دبیرستان معلم ادبیات بود، ولی وقتی فیلم خوبی روی پرده میآمد میدیدی فردا سر کلاس بخشی از کلاس را اختصاص داده به فیلم. و آن حسِ فرهنگی را در دانشآموزانش میدمید، به همین دلیل از زیر دستش آدمهایی درآمدند که امروز در حوزه کاری خود کسی هستند: محمود نیکبخت، احمد اخوت، رضا فرخفال و زاون قوکاسیان. یادم هست آنوقتها حقوقی و نجفی میرفتند کافه و همزمان که قهوه یا چای میخوردند، تعدادی هم از شاگردانشان یا نوآموزان شعر و داستان به آنها ملحق میشدند و باهم درباره ادبیات صحبت میکردند. حرفهایی که واقعا فرهنگساز بود.
اگر موافق باشید برویم سراغ داستانهایتان. شما در سال ۸۲ بود که نامتان به صورت جدی و گسترده اینور و آنور دیده و شنیده شد. رمان «نامها و سایهها»تان جوایز بسیاری گرفت و نام شما از محدوده جغرافیای اصفهان به سراسر ایران گسترش یافت. از کجا به «نامها و سایهها» رسیدید؟ ایدهاش از کجا آمد؟
اینکه ایده این رمان از کجا آمده، شاید دقیق نتوانم بگویم. ولی فردی هست در داستان به نام «خاندایی» که یک خویشاوندی خیلی دوری با ما داشت. خاندایی مردی بود مسنتر از من. ایشان سالها خارج از ایران در یک تبعید خودخواسته بود. به دلیل اینکه گویا وابسته به حزب توده بود. بعد که از ایران میرود در شهر دوشنبه ساکن میشود و آنجا ادامه تحصیل میدهد و در دانشگاه مشغول تدریس میشود. بعد از سالها که برگشته بود ایران، از طریق دختر خواهرش در کتابفروشی زندهیاد میرعلایی با او آشنا شدم. مدت کوتاهی یا شاید چند ماهی برخی عصرها باهم راه میرفتیم و ایشان خاطراتش را برای من میگفت. شاید آن آدم و سرگذشت و خاطراتش در شکلگیری شخصیت خاندایی بیتاثیر نبوده، منتها طبیعی است که کل این رمان ساخته ذهن من باشد، البته بعضی از شخصیتها مابهازای بیرونی دارند، و بعضیها هم نه. ولی در کل رمان ایده خاصی از جایی یا کسی گرفته باشم نبوده. در توضیح این سخن شما که «نامها و سایهها» به دلیل جوایزی که گرفت موجب بهتردیدهشدن من شد، این را اضافه کنم که من قبل از آن در سال ۷۸ داستان بلند «تعلیق» را داشتم، کاری که خیلی به آن اعتقاد دارم و البته جایزه گلشیری هم نصیبش شد، و بسیار مورد توجه و اقبال منتقدان قرار گرفت. یادم است کامران فانی در برنامهای که در بخش فارسی رادیو فرانسه داشتند گفت: «تعلیق، همه را واقعا شگفتزده کرد» این عین جمله ایشان است و این را هم بگویم که حرف ایشان از بسیاری از جوایز برایم مهمتر بود و هست. و باز تاکید میکنم از «تعلیق» بود که هم خودم داستاننویسی را جدیتر گرفتم، هم بیرون از محدوده اصفهان مخاطبانی جدی پیدا کردم.
پیش از چاپ کسی رمان را خوانده بود؟
غیر از ناشر، نه.
در زمان حیات گلشیری، ایشان داستانهایتان را خوانده بودند؟
نه. من و آقای گلشیری بیشتر یک نوع رفاقت داشتیم. ایشان داستاننویسی بود که از دید من، پرورشیافته یک آدم بزرگ به نام ابوالحسن نجفی بود. بعد از انقلاب که ایشان به اصفهان آمدند و ساکن شدند، در دفتر مطالعات فرهنگی، هر هفته، گاهی هفتهای سه-چهار روز جلسه داشتیم. روزهایی هم بود که دو نفری همدیگر را میدیدیم، ولی یادم نیست داستانی برای گلشیری خوانده باشم و ایشان هم نظری داده باشند.
محمد حقوقی، احمد اخوت و دیگر نویسندهها و منتقدان برجسته، داستانهایتان را خوانده بودند؟
حقوقی و میرعلایی و جلیل دوستخواه و بقیه دوستان جنگ اصفهان خوانده بودند. کیوان قدرخواه، احمد اخوت، محمود نیکبخت، محمد کلباسی و… اینها کسانی بودند که در جلسات هفتگی نوشتههامان را برای همدیگر میخواندیم و نظر میدادیم. این را باید اذعان کنم اینقدر که حرفهای میرعلایی برای من تاثیرگذار بود، شاید دیگران کمتر.
نویسندههای اصفهانی را دنبال میکنید؟ (مثلا هرمز شهدادی، علی خدایی، جعفر مدرس صادقی، یعقوب یادعلی و…)
نمیتوانم از نویسندهای نام ببرم. ولی یادم است وقتی «شب هول» هرمز شهدادی منتشر شد با اشتیاق فراوان خواندم و بیش از یکبار هم خواندم. یا داستان بلند «سفر شب» از بهمن شعلهور را خواندم و واقعا برایم جذاب بود. بقیه را تکوتوک کارهایی از آنها خواندهام. مثلا روی «گاوخونی» مدرسصادقی نقدی نوشتم. علی خدایی را خیلی قبل از اینکه نویسنده شود میشناختم. نوجوانی بود که به وسیله زوان قوکاسیان باهم آشنا شدیم، هنوز داستانی چاپ نکرده بود. داستانهایی مینوشت و دو نفری مینشستیم و برای من میخواند. معمولا در منزل خودشان. بااینهمه، به نظرم این زندهیاد میرعلایی بود که پرورشدهنده خیلیها از جمله شاید خدایی هم بود. بهترین کتاب خدایی همان داستانهایی بود که در نشستهای هفتگی ما برای جمع میخواند که بعدها در مجموعهای به نام «از میان شیشه، از میان مه» منتشر شد. خدایی یکی از داستاننویسهایی بود که به قول گلشیری (که شخصا به خودم گفت، قبل از اینکه خدایی نویسندهای نامآور شود)، او در آینده نویسنده خوبی میشود، و همین هم شد.
بعد از «تعلیق»، یعنی از ۷۸ تا ۸۲، فقط دو-سه اثر منتشر کردید، اما بعد از انتشار «نامها و سایهها» در سال ۸۲ که موفقیت زیادی را برای شما به ارمغان آورد، «باقیماندهها»، «داستانهای ۸۴»، «چهار فصل در بازخوانی شعر»، «پاییز بود»، «این هم بهار»، «نمیشود»، «مشکل آقای فطانت»، «عذاب یا هفت خان زندگی»، «نیمه سرگردان ما» و… و این اواخر هم رمان «تماشا» را از سوی نشر «آگاه» منتشر کردید. به نظر میآید ناگهان پرکار شدید.
این پرکاری که شما میگویید برمیگردد به اینکه آدم چقدر داستان را جدی میگیرد و اینکه آیا داستانی به ذهنش میآید که بنویسد یا نه. اما علت اینکه پرکار شدم را نمیتوانم بگویم. شاید چون قبلا وسواس بیشتری برای چاپ داستان داشتم و حتی برخی از آنها را کنار میگذاشتم. اما سال ۸۳، بعد از «نیمه سرگردان ما» من تمام داستانهایی که تا آن موقع نوشته بودم در مجموعهای به نام «باقیماندهها» آوردم. فکر میکردم با نوشتن این مجموعه دیگر کار داستاننویسی من تمام شده است. اما اینطور نشد و سال بعدش «داستانهای ۸۴» را نشر دادم و بعد هم کارهای دیگری.
معمولا شخصیتهای داستانیتان را از کجا میآورید؟
از خودم تا اطرافیانم تا کسانی که در زندگیام هستند، حتی شخصیتهای داستانیای که میخوانم، مجموعه اینها میآیند در داستان. البته من خودم هم در خیلی از داستانهایم هستم، چه با نام خودم، چه نام مستعار. منتها این را بعد از پنجاه سال نوشتن، میدانم که اگر شخصیتی در متن داستان تناسب نداشته باشد، یعنی مسیر بیراهه است و شخصیت برای خواننده باورپذیر نخواهد بود. همه شخصیتهایی که در رمانها و داستانهای من آمده، با این آگاهی شخصیتپردازی شده که کسی که داستان را میخواند، و به زعم من بیش از یکبار، این شخصیت در ذهن او میماند. ما در زندگیمان فراوان آدم میبینیم، ولی خیلی از اینها بعد از یکی- دو ماه فراموش میشوند، اما هستند کسانی که فراموش نمیشوند. شخصیتهای داستانی هم همینطور هستند. تلاش من این بوده شخصیتهایی خلق کنم که با خواننده بمانند و فراموش نشوند.
تاریخ هم حضور پررنگی در داستانهای شما دارد.
من فقط این را میدانم هر کسی در یک بازه زمانی زندگی کرده و بستر داستانهایی هم که مینویسد تجربههای شخصی خودش است در طول سالهایی که از نوجوانی به بعد عملا تجربه کرده است. یعنی یک مقداری که عملا تجربه کرده و یک مقداری هم با تخیل خود ساخته و پرداخته، و زمینه هر داستان هم یک دوره تاریخی است.
آخرین کارتان «بیمرزِ بیمرز» یک تجربه دونفره با سحر مهندسینمین است که بهنوعی یکی از راویان رمان خود شمایید و دیگری هم خانم مهندسینمین. این تجربه دونفره و سهنفره نوشتن رمان را هم پیشتر کسانی مثل لادن نیکنام و فرزانه کرمپور و مهناز رونقی داشتند که چندان موفق نبودند. بهنظرتان میتوان به داستان به عنوان یک کار گروهی نگاه کرد؟
نه. من چنین اعتقادی ندارم. داستان و رمان را یک کار یک نفره میدانم. اینکه که میگویید قبلا هم بوده من خبر ندارم؛ چه موفق چه ناموفق. من فکر میکردم این اولینبار است که یک رمان با دو نویسنده واقعی چاپ میشود. ماجرا این بود: خانم مهندسی این کتاب را برای من آورد. رمان را خواندم دیدم پارهپاره است، اما فوقالعاده خوب نوشته شده. من همین موضوع را درونمایه رمان کردم؛ به این صورت که یک فصل از ایشان و یک فصل از من.
کتابهایی هم دارید که از سوی ارشاد غیرقابل چاپ تشخیص داده شده باشند؟
غیرقابل چاپ که نه. ولی دو رمان که دلم خیلی میخواهد چاپ شود، از طرف ارشاد گفتهاند که قسمتهایی از آن را حذف کنم ولی من تن به این کار ندادم. یکی «تا وقتی کسی هست»، و دیگری «نامه سرمدی»؛ دو رمان حدودا ۳۰۰ صفحهای که یکی از آرزوهایم چاپ آنها است، ولی نه با حذف و ممیزی.
بیشتر با داستان کوتاه رابطه نزدیکتری دارید یا رمان؟
در حال حاضر که قطعا به داستان کوتاه، ولی داستان کوتاهی را که در یک نشست بتوان نوشت قبول ندارم. داستان کوتاه حداقل دو- سه هفته نویسنده را درگیر میکند. داستان کوتاه نیمهکاره هم فراوان دارم، که چون میدانستم راه به جایی نمیبرد، رهایشان کردم. داستان کوتاه را با یک آغاز منطقی و یک پایان منطقی – چون ساختارگرا هستم- قبول دارم. بنابراین واقعا برخی وقتها این داستان است که ما را وادار میکند به نوشتن، ولی وقتی شروع کردم به سمت دیگر رفته و پایانی دیگر و جوری دیگر. لذتی که از داستاننوشتن میبُردم، یکی از دلایلش همین است. گاهی داستانهایی میآمد انگار داستان دیگری را میخواندم؛ درحالیکه خودم داشتم مینوشتم.
با کدام یک از کتابهایتان بیشتر همذاتپنداری میکنید؟
باور کنید یک حرف عامیانه است، ولی واقعا نمیتوانم بگویم کدام کتاب الزاما بهتر است. مدتی پیش اولین کتابم «تعلیق» را به دلیلی بعد از سالهای سال میخواندم – من از خواندن آثار قبلی خودم لذت میبرم- میدیدم که برخی جاها به خودم آفرین میگفتم. یا همین چند روز گذشته باز به دلایلی «مشکل آقای فطانت» را میخواندم. از اول تا آخر دوباره خواندم، برای چندمینبار، از خواندن داستانهایم لذت میبرم. انگار یک داستان از یک نویسنده دیگر را میخوانم. این را هم اضافه کنم، پیش از چاپ کتاب، سهبار داستان را به صورت دستنویس میخوانم، بعد که تایپ شد هم دو-سهبار دیگر. کتاب که چاپ شد، مجدد و اینبار با شوق و ذوق بیشتری میخوانم. برای اینکه لذت میبرم.
آرمان