این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
روشنفکران در متن زندگی واقعی
محسن آزموده*
در زمانه ما روشنفکران دیگر آن جایگاه و قدرتی را که داشتهاند، از دست دادهاند و دیگر حرفشان چنان که در سده بیستم، خریدار ندارد. خواه به این دلیل که عصر کلانروایتها سرآمده و دیگر کسی به حرفها و آرمانهای بزرگ ایشان باور ندارد، خواه به این دلیل که آموزش عمومی گسترش یافته و همه خودشان را یک پا روشنفکر تلقی میکنند، خواه به دلیل تغییر ماهیت موسساتی چون دانشگاهها و مطبوعات که متکفل پرورش روشنفکران بودند، خواه به علت افزایش کمّی آدمهای باسواد و به اصطلاح روشنفکر و خواه به خاطر آنکه همه ایدههای بزرگ کشف و بیان شدهاند و دیگر کسی نمیتواند مدعی شود که حرفی بدیع و خلاقانه درباره مسائل اساسی در چنته دارد. خلاصه علت هر چه باشد، عصر روشنفکران در زمانه ما به سر آمده است و روشنفکری دیگر نمیتواند همچون سده بیستم مدعی پیشروی و پیشگامی باشد.
با این همه مرور تجربه قرنی که گذشت از منظر بررسی تجربه زندگی روشنفکران میتواند گویای نکات ظریف و جذابی باشد، کاری که مارک لیلا در کتاب خواندنی و جذاب «روشنفکران و سیاست» (ترجمه محسن قائممقامی، نشر ماهی) صورت داده است. این استاد علوم انسانی دانشگاه کلمبیا در این کتاب به بازخوانی زندگی خصوصی برخی از شاخصترین متفکران غرب در قرن بیستم پرداخته است: مارتین هایدگر، هانا آرنت، کارل یاسپرس، کارل اشمیت، والتر بنیامین، الکساندر کوژو میشل فوکو و ژاک دریدا؛ اندیشمندانی که تا همین امروز به عنوان بنیادیترین چهرههایی بودند که سیر اندیشه در سده بیستم در اروپا و غرب را شکل دادند و بسیاری از آنها پیروی کردند یا در بسط و شرح اندیشههایشان کوشیدهاند.
مساله اساسی و محوری مارک لیلا در پرداختن به این متفکران اما بررسی آرای ایشان در دل کتابها و مقالههای آنها نبوده است؛ او مسیری دیگر را پیموده است و کوشیده اندیشههای این متفکران را در بستر زندگی شخصی و کمتر بازخوانیشده آنها وارسی کند. نکته کلیدی نیز همین جاست. اگر این ایده مرکزی مارکس یعنی امر شخصی، امر سیاسی است (personal is political) را جدی بگیریم، آنگاه میتوانیم با مارک لیلا همنظر باشیم که زندگی خصوصی و شخصی متفکران چندان هم به سیر اندیشه و ایدههایی که ارائه میکنند، بیربط نیست. به عبارت روشنتر دستکم درباره متفکرانی تا این حد تاثیرگذار میتوان ایده مشهور مرگ مولف را کنار گذاشت و در بازخوانی متن، به مولف و سرنوشت او و تجربیاتی که از سرگذرانده توجه کرد. کاری که مارک لیلا در این کتاب با این نامهای بزرگ – هایدگر، آرنت، یاسپرس، اشمیت، بنیامین، کوژو، فوکو و دریدا- میکند. او در توجه به مارتین هایدگر تنها به کتابها و مقالات هایدگر و ایدههایی که در آنها بیان کرده نمیپردازد. او هایدگر را در متن نامههایی که با شاگرد و دوست دوران جوانیاش هانا آرنت رد و بدل کرده بازخوانی میکند و میکوشد به روانشناسی شخصیت هایدگر بپردازد و نشان بدهد که چطور این فیلسوف بزرگ، در مواجهه با مسالهای شخصی آنچنان محافظهکارانه و حقارتآمیز واکنش نشان میدهد.
همچنین در روایت مارک لیلا از فوکو برخلاف بیشمار تحقیق و تفحصی که درباره آثار و ایدههای او صورت گرفته است، زندگی شخصی او و مشکلات زندگی خصوصی او برجسته میشود، نه به هدف تحقیر یا کمشمردن اندیشههای او، بلکه برای نشاندادن خاستگاههای تفکرات اوست و اینکه ردپای مسائل و مبتلاهای شخصی فوکو چگونه در ایدههایش بازتاب مییابد. دانستن این مطالب زندگینامهای شاید در نظر اول مبتذل و جلف بنماید، اما از قضا آشنابودن به آنها، افقی تازه در فهم فوکو میگشاید. همچنین است دانستن اینکه والتر بنیامین چه تعلقات مذهبیای داشته است، علقههایی که معمولا از سوی شارحان و در واقع شیفتگان بنیامین به عنوان مسائلی حاشیهای نادیده گرفته میشود.
در واقع کتاب مارک لیلا به این دلیل حائز اهمیت است که نشان میدهد اندیشهها را باید در متن زندگی و در بستر واقعیت بیرونی بازخوانی کرد. قرن بیستم، قرن روشنفکران بود، قرنی که آغازش یک جنگ جهانی بود، در میانهاش جنگ جهانی دیگری رخ داد، در سالهای پایانیاش نظامی که مبتنی بر یکی از تاثیرگذارترین ایدئولوژیهای تاریخ یعنی کمونیسم بود، فروپاشید و درنهایت نیز با حملات یازده سپتامبر به پایان رسید. در سراسر قرن بیستم، بسیاری از روشنفکران اروپای غربی، با آغوش باز از رژیمهای فاشیست و کمونیست استقبال کردند؛ نویسندگان و فیلسوفانی که گذشته از اینکه در جوامع دموکراتیک میزیستند یا در جوامع فاشیست و کمونیست، از مبانی تمامیتخواهی و حکومتهای مخوف حمایت و دفاع میکردند. همین نکته درباره جنبشهای «آزادیبخش ملی» بیشماری که بیدرنگ به استبدادهای سنتی تبدیل شدند و برای مردمان نگونبخت اینسو و آنسوی جهان نکبت و شقاوت و فلاکت آوردند نیز صدق میکند. روشنفکران این قرن که مارک لیلا به بازخوانی اندیشه برخی از ایشان در پرتو زندگیشان همت گماشته است، پیامآوران ایدههایی والا و آرمانهایی بزرگ بودند، اما واقعیت سفت و سخت نتیجهای جز این داشت. این روشنفکران در بیرونیترین محصولاتشان میکوشیدند چهرهای همهپسند و روتوششده از خودشان و ایدههایشان بروز دهند. آنها منابع اصلی اندیشههایشان را پنهان میداشتند یا حتی خود نمیتوانستند به منشاء آنها پی ببرند. تلاش قابل توجه مارک لیلا در کتاب «روشنفکران و سیاست»، از قضا میکوشد همین وجه نهان را باز بنمایاند و نشان دهد که چطور هستی عینی بر واقعیت ذهنی و ایدهآل تاثیر میگذارد. همین نکته است که کتاب مارک لیلا را دوچندان خواندنی میکند و صد البته بار دیگر این پرسش محوری را به میان آورد که رابطه نظر و عمل کجاست؟
*روزنامهنگار
آرمان
*****
در خدمت و خیانت روشنفکران
علی سالم
«در تاریخ اروپای قرن بیستم، فراوان اند فیلسوفان و نویسندگانی که فارغ از زندگی در نظام های دموکراتیک یا کمونیست یا فاشیست، به حمایت و دفاع از اصول استبدادی و رژیم های دهشتناک ارتجاعی برخاستند. این روشنفکران که بنا بود وجدان های بیدار جامعه در برابر استبداد و جباریت باشند خائن از آب در آمدند و به آرمان آزادی و کرامت بشری پشت کردند». برای اینکه ببینیم این «روشنفکران خائن» موردنظر نویسنده کیستند، به فهرست آنها در ابتدای کتاب مراجعه می کنیم: مارتین هایدگر، هانا آرنت، کارل یاسپرس، کارل اشمیت، والتر بنیامین، الکساندر کوژو، میشل فوکو و ژاک دریدا متفکرانی هستند که فریب ایدئولوژی ها و تلاطمات زمانه خود را خوردند و چشم بر استبداد و ددمنشی و ترور دولتی بستند. با خواندن فصل های مختلف کتاب، خواننده دست آخر منظور نویسنده را از این جملات ابتدایی نمی فهمد. به جز دو متفکر شناخته شده که با نازیسم همراهی داشتند؛ یعنی هایدگر و اشمیت، مابقی متفکران را به زور هم نمی توان به هیچ نوعی از توتالیتاریسم چسباند.
احتمالااز نظر نویسنده بقیه متفکران موردبحث در طیف «کمونیسم» قرار می گیرند، متفکرانی که صراحتا تعلق خاطر خود را به اردوگاه شرق رد کرده بودند. او با قراردادن سردستی و آسان گیر عده ای از متفکران تحت نام کلیتی به نام کمونیسم و نه «استالینیسم» و اختلاط این دو مفهوم و دو سنت فکری در سراسر کتاب به گونه ای خیالی به توجیه خیانت تفکر چپ گرایانی چون بنیامین و فوکو پرداخته است؛ مثلاشرح زندگی شخصی بنیامین و جدایی او از همسر اولش و ماجراهای عشقی با آسیه لاسیس را مطرح کرده یا اینکه در اندیشه خود علاوه بر مارکسیسم به الهیات نظر دارد و زندگی باروک را در «نمایش سوزناک» – با تاثیر از اشمیت و در قطب سیاسی متضاد او – همان طور بازنمون می کند که به خیال اشمیت کل زندگی سیاسی باید باشد: «وضعیت اضطراری دائمی». درمورد میشل فوکو با چشم پوشی از مواضع سیاسی مترقی و جسورانه او- که او را برای نسلی از جوانان اروپایی به الگویی از روشنفکری متعهد تبدیل کرد – و آثار و مطالعات او در «تاریخ جنون» و «مراقبت و تنبیه» به همجنس گرا و منزوی بودن او در زندگی شخصی می پردازد. نهایتا با اینکه فوکو در فرانسه سرنوشتی متفاوت از آلتوسر در مقام یک مارکسیست ساختارگرای یکدنده دارد و او را معتقد به مفروضات صلح جویانه و آزادی خواهانه چپ رادیکال می دانند اما نویسنده، «میل بیمارگون» فوکو به «تجربه های مرزی» را علت اصلی و پوشیده همه مشغولیات سیاسی او می داند.
یکی دیگر از متفکران موردبررسی نویسنده، هانا آرنت است که منسجم ترین مطالعه و کتاب معروف خود را به بررسی چرایی پیدایش «توتالیتاریسم» و حکومت های تمامیت خواه قرن بیستم و نیز چگونگی برآمدن آنها پس از جنگ جهانی اول و بحران بزرگ اختصاص داده است. محور کتاب او بررسی ماهیت استالینیسم در روسیه، نازیسم در آلمان و انواع دیگر فاشیسم است که می توان رد آن را تا ایتالیا و اسپانیا پی گرفت. آرنت در این کتاب فرق توتالیتاریسم را با دیگر نظام های سلطه از جمله «حکومت استبدادی» دوران کلاسیک توضیح داده است؛ یعنی همان دو نوع حکومتی که در سراسر کتاب «روشنفکران و سیاست» با یکدیگر خلط می شود. نویسنده درمورد آرنت هم به جای تفکر او به ابعاد زندگی عاشقانه اش می پردازد و به نتایج جالبی درباره ارتباط اروس و تفکر و سیاست می رسد. جالب آنکه به نقل قول از کتابی می پردازد که کیفیت نازل و مبتذلش در زمان انتشار، نقدهای فراوانی را به همراه داشت. او به نقل از کتاب الزبیتا اتینگر می گوید: «رابطه آرنت و هایدگر به شدت بیمارگون بود و از نخستین مواجهه آن دو در سال ١٩٢۴ تا مرگ ناگهانی آرنت در سال ١٩٧۵ به درازا کشید. در کتاب او هایدگر نقش شکارگر بیرحمی را دارد که با یک دانشجوی خام، آسیب پذیر و جوان معاشقه می کند و آنجا که به صلاح خود و موافق اهدافش می بیند با او قطع مراوده می کند. در نهایت هم نمی توان با قاطعیت گفت علت این رفتار آرنت نیاز روانی شدید ش به محبت پدرانه بوده یا خودبیزاری یهودی و یا میل احمقانه اش به عزیز کردن خود در چشم شارلاتانی که او فکر می کرد نابغه است».
نویسنده مجبور است برای تخطئه متفکرانی که آنها را دشمنان «جامعه باز غربی» می داند، نه نقد تفکر بلکه نقد اخلاقی کند، او نقد خود را به اخلاق شخصی و عادات و زندگی شخصی آنها می کشاند که گاه بوی دخالت در زندگی شخصی آنها را به خود می گیرد. او البته در مقدمه خود پیش دستی می کند و برای توجیه این مسئله و تبدیل آن به یک قالب توجیه کننده در سراسر کتاب یعنی «خرده زندگی نامه انتقادی» – یک گرایش یا اتفاق شخصی در زندگی هرکدام از این متفکران – می گوید: «به عقیده من، فهم این نیروها صرفا با درک مفاهیم انتزاعی یا تفحص در رویدادهای دوران ساز امکان پذیر نیست، بلکه باید به ژرفنای ذهن کسی راه یافت که در بزنگاه های تاریخی و بنا بر تعهدی درونی به یک ایدئولوژی می توان به راهکارهای مستبدانه توسل جست. مقصود من از خرده زندگی نامه های انتقادی این نیست که به خوانندگانم بهانه ای برای دنبال نگرفتن و کنار گذاشتن آرای این متفکران بدهم، از آن رو که غیر قابل احترام و بی وجاهت اند، بلکه منظورم درست ناقض این تصور است: خود من به آنها مایل بوده ام و در طول سالیان از آثارشان بسیار آموخته ام. اما هرچه بیشتر از ایشان دانستم، جز بر سرخوردگی ام نیفزود».
مارک لیلادر نتیجه گیری کتاب تحت عنوان «افسون سیراکوز» به توضیح ماجرای سفر افلاطون به سیسیل به اصرار شاگرد باهوش و جوانش برای ملاقات و نصیحت پادشاه ستمگر آنجا دیونوسیوس می پردازد: «به خیال خود می خواست فیلسوفان را به مقام شاهی برساند یا شاهان به فلسفه روی آورند». سفری که پس از هفت سال ناموفق به پایان رسید. لیلاهدف هایدگر را چندان متفاوت از افلاطون نمی داند و به طعنه ظریفی اشاره می کند که یکی از همکاران هایدگر برای آنکه حس شرمساری او را تشدید کند به او زد. وقتی هایدگر پس از دوره تصدی ننگینش در مقام رئیس دانشگاه فرایبورگ به کلاس های درسش بازگشت، به او گفت: «پس بالاخره از سیراکوز برگشت؟!» نویسنده با این داستان قصد دارد وظیفه دشوار روشنفکران و موضع گیری آنها را در «زمین سخت سیاست» گوشزد کند و در مقدمه خود هم به نقل قولی از افلاطون ارجاع می دهد: «حقیقت جویی مشتاقانه می تواند چشم آدمیان را بر آفاتی ببندد که درآمیختن این گونه عقاید با قدرت سیاسی به دنبال دارد».
او نتیجه می گیرد همین بینایی و نابینایی توامان است که اندیشمندان حاضر در این کتاب را چنین رقت بار می سازد. اما برای توضیح این نابینایی ها دلیلی نمی آورد. مثلامشخص نمی کند چگونه و در چه واقعه مشخصی متفکری مثل بنیامین چشم خود را بر چه چیزی بسته است؛ آیا والتر بنیامین طرفدار و حامی اصول استبدادی و رژیم های دهشتناک ارتجاعی بوده و این موضوع برای اولین بار در این کتاب کشف می شود؟ او که خود قربانی توتالیتاریسم بود و در سال ۱۹۴۰، در حال فرار از فاشیسم آلمان، در مرز فرانسه- اسپانیا دستگیر و برای فرار از تحویل به نیروی گشتاپوی آلمان، دست به خودکشی با قرص مورفین زد؟ خودکشی مشکوکی که البته بعدها حتی نظریه قتل توسط پلیس مخفی استالین هم در آن مطرح شد.
شرق
‘