این مقاله را به اشتراک بگذارید
آزمونی در پرسیدن، فرانتس کافکا
پرسیدن، هر اندازه هم پیگیر باشد، الزاماً به پاسخی نمیرسد، در حالی که بدون پرسیدن که خواه ناخواه به اندیشیدن منجر مـیگردد، یا در واقع خود منشأ اندیشیدن است، هرگز نمیتوان پاسخی یافت و گرهی گشود.
برای آنکه در ادامهٌ این ملاحظات نمونهای ملموس از پرسیدن و اندیشیدن بیاورمـ مورد ایرانیاش را در تشخیص عبدالله روزبه و در آموزه زکریای رازی در امتناع تفکر در فرهنگ دینی بهدست دادهامـ دو مورد بهترتیب از نویسندگی بهمعنای رماننویسی و فلسفه نشان مـیدهم. اولی از کافکا است و دومـی از ژان پل سارتر. توصیف و توضیح هر دو تا اندازهٌ امکان فشرده است، اما هردو را بهگونهای گزارش میکنم که مبتنی بر آشنایی پیشین با کافکا و ژان پل سارتر نباشد. با وجود این خوب است خواننده این را جدی بگیرد که با یکبار خواندنشان نمیتوان آنها را فهمید، بویژه بخش مربوط به سارتر را. فهمیدن هیچ فیلسوف بزرگی آسان نیست. و شاید کمتر رشتهای به آساننمایـی فلسفه بتوان پیدا کرد که راهیافتن به آن تا این اندازه تعلیمدیدگی، انضباط ذهنی و شکیبایی بخواهـد، بیآنکه الزاماً بازدهی در خور برآن مترتب گردد. کانت به این امر توجه میدهد، وقتی مـینویسد: علت اینکه «هر آدم جاهل در علوم دیگـر، بهخـودش اجازهٌ این گستاخی را میدهد که در فلسفه اظهارنظـر نماید، این است که در این سرزمیـن میـزان و وزنهای برای بازشناختن اندیشهٌ سخته از ژاژخایی وجود ندارد.».
یک خصوصیت مهم در رمانهای بزرگ و کوچک و داستانهای دراز و کوتاه این است که برای فهمیدنشان خواننده باید دنبال نقاطی بگردد که تقاطع و ارتباطهاشان به رویدادی شکل و معنا میدهند. یافتن این نقاط تقاطع و ارتباط تقریباً همواره دشـوار است. ماجرایـی که هم اکنون با مفادش آشنا مـیشویم مربوط به یک داستان دوصفحهیـی از کافـکا است بهنام برادرکشی. آدمهای آن چهار نفرند: قاتل، مقتول، ناظر قتل و زن مقتول. اینها به ترتیـب عبارتنـد از شُمار (Schomar)، وزه (Wese)، پالاس (Pallas) و همسر وزه. راه نداشتن و نیافتن آدمها به همدیگر و سـردرنیاوردن آنها از اعمال و رفتار متقابلشان، خصوصیتیست کلیدی در داستاننویسی کافکا.
حال برسیـم به داستان که ماجرایـش را راوی بدینگونه به ما عمدتاً نشان میدهد: در شبـی مهتابـی شُمار در خـم کوچهای کمین کرده تا وِزه را، هنگامـی که به کمینگاه او مـیرسد، با کارد بکشـد. کاردی که شُمار در دست دارد در نور ماه برق مـیزند. پالاس در طبقهٌ دوم خانهای مشرف به کوچه، پشت پنجره ایستاده و دارد این منظره را تماشا میکند. راوی که این صحنه را به ما نشان میدهد از خودش مـیپرسد: چرا یا چطور پالاس میتواند طاقت بیاورد این اتفاقی را که در شرف وقوع است ببیند؟ و فکر میکند: لابد میخواهد طبیعت آدمی را بشناسد! پنج خانه آنطرفتر و اریـب نسبت به آپارتمان پالاس، همسـر وِزه که پالتـوی پوستــی روی پیراهن خوابش پوشیده، بهسبب تأخیر غیرعادی شوهرش از پنجره نگاهی بهسویی میاندازد که او باید بیاید. پالاس پشت پنجره بیشتر به جلو خم میشود، مبادا چیزی از نظرش پنهان بماند. وِزه از کوچهٌ ادارهاش بیرون میآید. همسر وِزه، پنجره را میبندد. شُمار فریاد میزند: «وِزه، وِزه، یولیا بیهوده منتظر توسـت.» و با کارد گلوی وزه را از چپ و راست میدرد و کاردش را زمیــن مـیاندازد. پالاس خـودش را به خیابان مـیرساند و میگوید: «شُمار، همه را دیدم». همسر وِزه «بهشتاب با چهرهای وحشتزده و درهمشکسته خودش را از میان مردم به شوهرش میرساند، پالتـوی پوستش باز میشود، او خودش را روی شوهرش میاندازد. آنگاه میخوانیم: «تن او در پیراهن خواب از آنِ شوهرش بود. پالتوی پوست مانند چمنی که گوری را دربرگیرد از آنِ مردمی که دورش جمع شدهبودند.».
هیچ چیز از این واضحتر نیست که خواننده که من هم باشم از این رویداد کوتاه و خونین سردرنیاورد و در نتیجه بپرسد کافکا از ساختن این واقعه چه منظوری داشته، یا این واقعه چه چیز را میرساند، نشاندهندهٌ چیست. برای یافتن پاسخی برای این پرسشها از کجا یا از کجاها باید آغاز کرد؟ اگر ارتباطی میان این گروه چهارگانه یا پنجگانه آدمها هست، یعنی میان قاتل، مقتول، ناظر، زن مقتول و مردمـی که برای دیدن قاتل، مقتول یا قتل جمع شده بودند، این ارتباط چیست، چگونه باید به آن راه یافت، یا آن را کشف کرد؟ اینگونه پرسشها طبیعتاً باید از ذهن خواننده بگذرد، و اگر خواننده آسانگیر و آسانبین نباشد، مـیداند یافتن پاسخ برای آنها اصلاً آسـان نیست: از مقتول آغاز نمایـد یا از قاتل، یا از ناظـر، یا از زن مقتول یا از مردمی که جمع شدهاند، یا از همه با هم، و چگونه؟ «منِ» خواننده جز این کانونها هیچ تکیهگاهی ندارم. و قطعاً بهآسانی نمیتوانم یکی را بر دیگری ترجیح دهم و آن را برای گشودن راه به معنای ماجرا برگزینم. صحبت از این نیست که مقتول را مبنا بگیریم، چون بیجهت به این سرنوشت دچار گشته، چون سرنوشت او برای ما تلخترین است. اصلاً به چه مناسبت باید سرنوشت او را تلخترین بگیریـم، نه سرنوشت زن او را، یا سرنوشت قاتل را که پس از کشتن او، کارد خونینش را زمین مـیاندازد و همانجا میماند، تا پلیس مـیآید و او را میبرد؟ وضع ناظر را چگونه بفهمیم که پشت پنجره ایستاده بود، تا رویداد این قتل در شرف وقوع را تماشا کند، در حالیکه میتوانسته خودش را بهسرعت به پایین برساند و بهنحوی مانع قتل شود؟ و تازه این کار را که نکرده هیچ، پس از کشتهشدن وِزه به دست شُمار، به خیابان میآید و به این آخری میگوید که همه چیز را دیده است. و به احتمال قوی منظوری نمیتوانسته جز این داشته باشد که او شاهد قتل وزه بهدست شُمار بوده و شهادت او برای سرنوشـت قاتل تعییـنکننده خواهد بود. و نیـز منظورش از این تاکید باید این بوده باشد که قاتل تصور نکند از مجازات مصون خواهد ماند. آیا معنای دیگر ناظربودن پالاس این نیست که او تماشا میکرده تا قتل اتفاق بیفتد و او بتواند شهادت دهد؟
این پرسشها هیچکدام بیاهمیت، نامربوط و نامرتبط نیستند. مجموعـهٌ آنها این داستان کوتاه را مـیسازند. باید بنا را بر این گذاشـت که طبعاً نویسندهاش نمـیتوانسته و نخواسته مجموعـهای از منفردات را کنار هم بگذارد یا آنها را پـیدرپـی بیاورد، بـیآنکه این ماجـرا از مجموعـهٌ این منفردات در ارتباطشان و در پیوستگـی کلیشان بزییند. آنکس که چنین داستانی مینویسد، در اینجا کافکا، خود باید از زیست و در زیست این پرسشها چنین رویدادی را اندیشیده باشد. لااقل ما نمیتوانیم بگوییم ارتباط یا بیارتباطی میان آدمها در این داستان کوتاه مطرح نبوده و پرسش نویسنده بر این مناسبت ناظر نبوده است. به این ترتیب میبینیم پرسش، سبب و موجب اندیشیدن میشود و اندیشیدن را ناپرسایی ممتنع میسازد. حالا من میخواهم پاسخهایی آزمایشی به برخی از این پرسشها بدهم که معنایی از آنها و ارتباطشان بیابند و بنمایانند. در این رویـداد چهارنفرند که، در حدی که کافکا ما یا روای را شاهد آن میسازد، بهنحوی به همدیگر مربوطند، بـیآنـکه ارتباطـی با هم داشته باشند. ما فقط از نگرانشدن زن بر اثر تأخیر غیرعادی شوهرش میتوانیم ارتباطی میان آن دو حدس بزنیم. از سوی دیگر قاتل مقتول را میشناسد، چون او را بهنام صدا مـیزند و هم با سخن و هم با کاردی که در دست داشته به او میگوید و میفهماند که کشته خواهد شد. قرینهٌ زبانیاش این است که به وِزه مـیگوید یولیا، به احتمال قـوی زن وِزه، به عبث منتظر اوست. خطاب مستقیم و صریح به قربانـی و بردن نام او توسط کسی که قصد جان او را دارد لااقل مؤید این احتمال است که وِزه نیز قاتل خودش را میشناسد، قطعنظر از اشارههایی که نویسنده یا راوی داستان به آشنایی نزدیک قاتل و مقتول مـیکند و آن را سپس خواهـم آورد. این نیز تنها چیزیست که ما از ارتباط آن دو میدانیم. و چون ناظر نیز قاتل را بهنام خطاب مـیکند و به او صریحاً میگوید که شاهد قتل بوده است، باید نتیجه گرفت که قاتل نیز بهنوبهٌ خود باید شاهد را بشناسد. وانگهی پشت پنجره در انتظار مشاهدهٌ اتفاقی که هر آن روی مـیدهد، ماندن و دیدن کارد در نور ماه در دست قاتل باید دال بر این باشد که ناظر میخواسته این قتل بهوقوع پیوندد. یا صرفاً کنجکاو بوده ببیند که یک قتل چگونه روی مـیدهد. چـرا؟ در پایان این رویداد خونیـن، برای اولیـنبار کافکا خصوصیت دوربینبودن و نشاندادن را بکلی کنار میگذارد و دربارهٌ آخرین صحنهٌ ماجرا اظهارنظر میکند، یا درستتر بگویم تشخیصی میدهد، چون تشخیص برخلاف اظهارنظر متضمن هیچ برآورد و سنجشی نیست. این صحنه آخر را در مدنظر داشته باشیم تا معنای تشخیص کافکا را سپس بفهمیم. کافکا مـیگوید: «تن او در پیراهـن خواب مال شوهرش بود و پالتوی پوست، مانند چمنی که گوری را دربرگیرد از آنِ مردم». ارتباط آدمها برای کافـکا، چنانکه اشاره کردم، همیشه یک بغرنـج است. بازتاب این بغرنج را در این داستان کوتاه میبینیم. و حالا کافکا در این صحنه آخر و چنین تشخیصی دربارهٌ آن، میخواهد نشان دهد که از یکسو فقط میان زن و شوهر او ارتباط وجود داشته و این ارتباط بدینگونه خودش را نشان میدهد که زن با تن و جانـش، یعنـی با کمترین مانع و حایل ممکن که پیراهـن خوابش باشد، شوهر را در آخرین لحظهٌ ممکن برای آخرینبار بیواسطه در آغوش میگیرد و به این معنا از آنِ او میشود. و از سوی دیگر بیرابطگی آدمها را هم نسبت بههم و هم نسبت به زن و شوهر در این صحنه تصویر میکند که آدمها در محل حادثه جمع شده بودند. یعنی فقط حادثهای چون کانون آنها را بهسوی خود کشیده بوده بیآنکه بتواند ارتباطی میان آنها و آن کانون و میان خودشان برقرار کرده باشد. عدم امکان رابطه جمـع مردم با زن و شوهر در برابر تنها رابطـهٌ آن دو باهم به این صورت به زبان آورده میشود که نویسنده پالتوی پوست را میان جمع مردم و زن و شوهر حایل مینماید و مـیگوید پالتوی پوست از آنِ مردم بوده است. یعنی آنها همین مرز را میبینند و در همین مرز متوقف میمانند، به آنسوی مرز راه ندارند. آنچه حالا میتواند و باید با آوردن مفاد داستان کوتاه کافکا برای ما روشن شود، این است که دیدن و نشاندادن بغرنج در مناسبات آدمها بهترتیب مستلزم پرسیدن است و اندیشیدن. اگر کافکا متوجه مناسبت و ارتباط مردم نمیشد و این پرسش برایـش مطرح نمیگشت که آیا و چگونـه آدمها با هـم ارتباط دارند، یا ارتباط آنها را در چـه باید یافت، حتماً نمیتوانست بیندیشد و از جمله نتیجهٌ پرسش مربوط بهصورت این داستان کوتاه درآورد. اما چرا کافکا نام این داستان را «برادرکشی» نهاده است؟ یعنی قاتل و مقتول بـرادر بودهاند، یا کافکا میخواهد در قتل یکی بهدست دیگری، که از قرار چون برادر بههم نزدیک بودهاند، ارتباط معماآمیـز آدمها را ببیند. خود کافکا یا راوی به ایجاز اما به روشنی اشاره میکند که قاتل و مقتول سابقاً با هـم دوست بودهاند، و همـدم و همپیاله. آیا به این سبب کافکا نام این ماجرا را مجازاً «برادرکشی» گذاشته است؟ اما چنین تغییر مناسبتی از دوستـی به دشمنـی؛ سرانجام قتل یکی به دست دیگـری، مسئلهٌ رابطهٌ آدمها را فقط بغرنجتر میسازد. بنابراین مسئله بودن رابطه میان آدمها نه تنها در اینجا پرسش ناظر بر آن را مـوجـه مینماید، بلکه اساسیبودن پرسیـدن را قطعی مـیشنـاساند. این پرسشـها را طبعاً مـیتوان کرد و بهجستوجوی پاسخهایی برای آنها برآمد. اما پرسیدن، هر اندازه هم پیگیر باشد، الزاماً به پاسخی نمیرسد، در حالیکه بدون پرسیدن که خواه ناخواه به اندیشیدن منجر مـیگردد، یا در واقع خود منشأ اندیشیدن است، هرگز نمیتوان پاسخی یافت و گرهی گشود. بههرسان بغرنج برای کافکا از جمله در این داستان کوتاه رابطهٌ آدمها بوده که پرسش ناظر بر این رابطه را در او برانگیخته است.
2 نظر
حسن
سپاس از مد و مه های گرامی برای این پست که مطلبی از فیلسوف ایرانی مقیم آلمان آرامش دوستدار در سایت قرار داده اید. هر چند پیشتر آن را در کتاب ” درخشش های تیره” خوانده بودم؛ اما بازخوانی اش کردم. مطلب مهم و جالبی است.
ناشناس
متن کامل آورده شده است؟
چرا نمونه سارتر بررسی نشده و نوشته با بررسی کافکا به پایان رسیده؟