این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
دوست نداشتم شبیه کسی باشم
گفت و گوی منتشر نشده با «امیر عشیری»
یاسین نمکچیان
امیر عشیری سال های قبل از انقلاب ستاره ادبیات عامه پسند بود اما بعد از انقلاب فعالیت هایش محدود شد و آنقدرها حضوری جدی نداشت. هر چند در این مدت هم هرگز دست از کار برنداشت و کتاب هایش همیشه منتشر می شد و در دسترس علاقه مندان آثارش قرار می گرفت.
سال ها پیش نام امیر عشیری را در یک گزارش ادبی خواندم و نویسنده اشاره کرده بود که او یکی از مهم ترین پاورقی نویس های ایران بوده است. چند روز بعد خیلی اتفاقی در خانه دوستی، شماره تلفنش را در لا به لای صفحات یک دفترچه یادداشت کوچک پیدا کردم. هیجان این اتفاق باعث شد تا در روزهای آخر آبان سال ۱۳۸۵ با او قرار دیداری بگذارم در دفتر روزنامه کارگزاران.
سیه چهار روز بعد از اولین تماسم زنگ می زند و در جریانم می گذارد که به خاطر بیماری اش نتوانسته شرایط دیدار را فراهم کند و قول می دهد در اولین فرصت به روزنامه بیاید. او صبح یک روز پاییزی با ماشین قدیمی اش به خیابان آفریقا می آید اما جای پارک پیدا نمی کند و بدون آنکه تماس بگیرد به خانه بر می گردد. صبح چند روز بعد و قبل از شروع کار ما، خودش را به دفتر روزنامه می رساند و سه ساعت تمام منتظر می نشیند تا اما از راه برسیم و درباره سال های حضورش در عرصه داستان نویسی حرف بزنیم.
یکی از کارمندان دفتر از حضور او خبر می دهد و همراه همکاری، سراسیمه خودمان را به روزنامه می رسانیم. آرام و متین روی صندلی نشسته است و در جواب عذرخواهی مداوم ما می گوید این اتفاق یک بار دیگر هم برایش افتاده است. تعریف می کند یک بار دیگر هم برای مصاحبه به دفتر نشریه ای رفته اما جای پارک پیدا نکرده و به خانه برگشته است و دفعه بعد هم که خودش را به همان مجله رسانده، خبرنگار هنوز سر کارش نرسیده و مجبور شده چند ساعت منتظر بماند.
پیرمرد خاطره ساز سخت از بیماری رنج می برد اما در همان مدت زمان حضورش سعی می کند همه چیز را به فراموشی بسپارد و سوال های ما را با لبخندی پاسخ بدهد. مصاحبه که تمام می شود همراهی اش می کنیم و در راه پله از کنار سردبیر روزنامه می گذریم که نگاهش به سمت عشیری است. او می رود و ما در شلوغ ترین ساعت کاری روزنامه به تحریریه بر می گردیم. خیلی ها نام میهمان شیک پوش را می پرسند و آنهایی که سنی را پشت سر گذاشته اند با شنیدن نامش ذوق زده می شوند و همین باعث می شود تا سردبیر از اتاق شیشه ای بیرون بیاید و سوال کند آیا پیرمردی را که در راه پله ها دیده امیر عشیری بوده است؟
جواب را که می شنود از حسرت همیشگی دیدار با نویسنده داستان «تسمه چرمی» می گوید و همین نکته بهانه ای است برای حضور دوباره نویسنده محبوب در دفتر تحریریه. او قبل از انتشار مصاحبه اش می آید و سردبیر هم می نشیند کنارش اما همان موقع بیماری اش که خیلی هم عجیب است گریبانش را می گیرد و تمام تنش به لرزش می افتد. دیدار ناتمام می ماند و سردبیر روزنامه با ناراحتی می گوید آنقدر حال نویسنده محبوبش بد بوده که حتی حوصله شنیدن ستایش را هم نداشته است.
چند روز بعد گزارش دیدار با امیر عشیری در روزنامه چاپ می شود واکنش های فراوانی را به وجود می آورد و خیلی ها تماس می گیرند و تشکر می کنند که برای ما بسیار تعجب انگیز است. دیدارهای بعدی در چند نوبت دیگر شکل می گیرد اما در سال های اخیر بیماری اش آنقدر زیاد می شود که توان نویسنده دوست داشتنی را از بین می برد و بیشتر وقتش را در خانه می گذراند و ما هم آنقدر درگیر روزمرگی های زندگی می شویم که یادمان می رود سراغ آدمی تا این اندازه نجیب را بگیریم.
امیر عشیری حدود ۶۰ کتاب منتشر کرد و چند نسل را با آثارش کتاب خوان کرد اما هرگز از حادثه نویسی فاصله نگرفت و روی یک مدار چرخید و خیلی صادقانه می گفت غیر از پلیس نویسی جور دیگری بلد نیستم داستان بنویسم. آنچه می خوانید گزیده ای منتشر نشده از گفت و گو با امیر عشیری نویسنده پیشکسوت ایران است که از همان دیدارهای گاهگاهی به یادگار مانده است.
داستان نویسی را از چه زمانی آغاز کردید؟
نوشتن را از سال ۱۳۲۸ شروع کردم و همان موقع داستانی نوشتم و به مجله آسیای جوان دادم که علی حافظی سردبیرش بود. خواننده ها از آن داستان خیلی استقبال کردند و به همین دلیل سردبیر مجله از من خواست کارم را ادامه بدهم و من هر هفته داستانی دنباله دار می نوشتم و در مجله منتشر می شد که این دوره کاری من یک سال طول کشید. به خاطر آن داستان ها حافظی به من یک خودنویس و صد تومان پول جایزه داد.
قبل از انقلاب قهرمان داستان هایتان کارآگاهی بود که خیلی ها معتقدند به تنهایی توانست مخاطبان زیادی را در آن سال ها برای شما جذب کند و نام تان را سر زبان ها بیندازد. اگر ممکن است از تولد او بگویید و این که چطور شد در اکثر داستان هایتان حضور داشت.
من در مجله اطلاعات هفتگی داستان می نوشتم و همان جا بود که برای کارهایم قهرمانی ساختم به اسم رامین. او در شهر اصفهان و در یک خانواده پرجمعیت به دنیا آمده بود و به خاطر مشکلات زندگی؛ پدر و مادرش مجبور شدند رامین را به زن و مردی بسپارند که بچه دار نمی شدند. او بزرگ شد، درس خواند و در دانشگاه تحصیل کرد و به دنبال ماجراهایی که برایش اتفاق افتاد با پلیس بین الملل آشنا شد و کم کم چهره واقعی گرفت و به عنوان قهرمان داستان های من جا افتاد و خیلی هم مشهور شد. رامین به چهار زبان مسلط بود و برای رمزگشایی جنایت ها به نقاط مختلف دنیا سفر می کرد و زندگی اش همیشه با خطر همراه بود و همین چیزها باعث جذابیت قصه هایش می شد و مخاطب را ترغیب می کرد سرنوشتش را تعقیب کند.
آنقدر جدی از زندگی شخصیت رامین حرف زدید که واقعا فکر کردم چنین شخصیتی وجود دارد و شما ماجراهای واقعی زندگی او را نقل کرده اید.
اتفاقا خیلی ها اینطوری فکر می کردند. بارها پیش آمد که برای مخاطبانم توضیح دادم چنین شخصیتی وجود ندارد و تمام داستان ها از قوه تخیل من سرچشمه می گیرد اما خیلی ها قبول نمی کردند و می گفتند چنین چیزی امکان ندارد. یک روز خانمی نامه نوشت، از من خواست همسر رامین شود. خیلی جدی روی این مساله تاکید می کرد و هرچه توضیح می دادم چنین شخصی وجود خارجی ندارد قبول نمی کرد.
من با هزار مکافات توانستم شرش را از سرم دور کنم. واقعا تصمیم گرفته بود هر طور شده همسر قهرمان داستان های من بشود. یک بار هم روزنامه فروشی می گفت آمریکایی های زیادی به او مراجعه کرده اند و سراغ داستان های رامین را گرفته اند. خلاصه کارآگاه رامین در دوره جوانی ما حسابی مشهور بود و برای خودش برو بیایی داشت تماشایی. کارآگاه بین المللی بود و به خاطر ماموریت هایش تمام زندگی اش را در سفر می گذارند.
چرا در کتاب هایی که بعد از انقلاب منتشر کردید، دیگر شخصت رامین نقشی نداشت و جایش را به کس دیگری داد؟
من با خودم فکر کردم چون زمان عوض شده به همین دلیل شخصیت اصلی داستان هایم را تغییر بدهم. اینطوری بود که سرگرد راوند قهرمان داستان هایم در سال های پس از انقلاب شد. آن زمان در مجله جدول و چند جای دیگر داستان می نوشتم و تصمیم گرفتم رامین و سرگرد راوند را با یکدیگر آشنا کنم. ماجرا حتی برای خودم هم جذاب شده بود و در ناخودآگاهم شخصیت های شان را حلاجی می کردم.
بارها از خودم پرسیدم شگردهای رامین موفق تر است یا سرگرد راوند. و با خودم می گفتم کدام یک جسورانه تر عمل می کنند. آن دوره این سوال ها خیلی در ذهنم تکرار شد و یکی از آشنایانم می گفت آنقدر درگیر داستان هایت شده ای که فکر می کنی این شخصیت ها را از نزدیک می شناسی. دیدم کاملا درست می گوید و من واقعا ماجراهای تخیلی ذهنم را باور کرده ام. البته شاید این امر از آنجا ناشی می شد که من برای داستان هایم وقت می گذاشتم و تحقیق می کردم.
درباره چه چیزهایی تحقیق می کردید؟
برای نوشتن هر داستان ابتدا مختصات جغرافیایی اش را بررسی می کردم و بعد زوایای مختلف داستان را تشریح می کردم و بعد از چند مرحله بررسی شروع به نوشتن می کردم. اینطوری نبود که خودکار دستم بگیرم و بروم جلو. داستان پلیسی را نمی شود اینطوری پیش برد. اگر می بینید الان سریال ها خیلی آبکی و خنده دار هستند به این خاطر است که پشت آنها تحقیق نشده است. در این سریال ها بارها دیده ام که ابتدایی ترین مسائل مثل نحوه بستن دستبند به دست متهم رعایت نمی شود.
۳۵ سال پیش مجله ای به دستم رسید که در دو صفحه وسط روایتی تاریخی چاپ شده بود. آن را ترجمه کردم و دیدم حیف است از کنارش به سادگی بگذرم. به یکی از دوستانم که در فرانسه زندگی می کرد سپردم تا نقشه پاریس را برایم بفرستد. بعد هم یکی دو کتاب خارجی با ترجمه پرویز رجبی را خواندم و برای هر پاراگراف حدود ۴۰ صفحه قصه پلیسی نوشتم که کتاب جدال در پاریس اینگونه شکل گرفت که روایتی از زندگی کسی به نام مارشال هندی سانوسن بود. البته این را هم بگویم که درباره تاریخ جاسوسی در فرانسه هم مطالعه کردم و ستاره جاسوسی فرانسه در آن روزگار را به داستانم کشاندم.
می گویند شما پدر داستان پلیسی ایران هستید. چطور شد که تصمیم گرفتید جنایی نویس شوید؟
من زیاد از این حرف ها سر در نمی آورم. آنچه برای خودم روشن است این است که هرگز دوست نداشتم شبیه کسی داستان بنویسم و یا اینکه تحت تاثیر باشم. شاید تعجب کنید اما برای اینکه بتوانم کار خودم را بکنم به این نتیجه رسیدم آثار هیچ کس را مطالعه نکنم. من به جنایی نویسان خارجی هم اعتقادی ندارم و با اینکه خیلی ها آگاتا کریستی را موفق می دانند اما چند تا از کتاب هایش را خواندم و به نظرم رسید کتاب هایش از خلاقیت تهی است. البته شاید ترجمه کارهایی که من خواندم بد بود که باعث شد نتوانم با آنها ارتباط برقرار کنم.
یک نفر در لاله زار کتاب منتشر می کرد و به من پیشنهاد کرد تا بخشی از یک داستان خارجی را ادامه بدهم و به اسم خودم چاپ کنم. آنقدر از این پیشنهاد برآشفته شدم که از او خواستم هرگز چنین چیزی را از من نخواهد.
چرا محمدعلی جمالزاده از شما به عنوان آلکساندر دومای ایران یاد کرده است؟!
این داستان ماجرایی دارد که برایتان تعریف می کنم. خانواده مادری من از خانواده های بزرگ تهران بودند و پدربزرگم حاج محمدحسن کشوری در آن روزگار برای خودش اسم و رسمی داشت و مورد احترام همه بود. مادرم می گفت یک روز محمدعلی جمالزاده که در کوچه ما زندگی می کرد سراغ پدربزرگم آمد و گفت که برای ادامه تحصیل می خواهد به بیروت برود اما پدرش اجازه نمی دهد و می گوید با رفتن تو مردم پشت خانواده ما بدگویی می کنند. بعد از آن پدربزرگم با پدر محمدعلی جمالزاده حرف می زند و راضی اش می کند که مانع رفتن پسرش نشود.
سال ها از رفتن جمالزاده می گذشت و من هم دیگر نویسنده شده بودم و کتاب هایم هم چاپ می شد. او رمان «سیاه خان» را خوانده بود و در جایی گفته بود عشیری الکساندر دومای ایران است. بعد از آن توسط ناشرم که با او ارتباط داشت برایش نامه نوشتم و خودم را معرفی کردم که در پاسخ نامه ام ابراز خوشحالی کرد و از حال و احوال دایی ها و مادرم پرسید.
هفته نامه صدا
‘