این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
تازههای نشر ثالث
به روایت مرداد
مرگ مدام
«چاله که خوب گود شد حجت دولا شد نگاهی انداخت، بعد چنباتمه زد و خم شد زل زد توش.» چاله مرگ. مرگ از پسِ مرگ. مجموعهداستان «مردن به روایت مرداد» نوشته مرجان صادقی اینطور آغاز شده. «برای سیمای آن سال، مردن زود بود، چلاق بود، راه رفتنش جور عجیبی بود…» سیما رفته بود و حالا حجت آمده بود تا با مرگ دیگری مافات را اندکی جبران کند شاید. در نظرش اما فقط سیاهی مانده بود. «چشمهاش سیاه بود، سیاه یکدست مثل چالهای که حالا خوب گود شده بود، سیاه یکدستی با جنازهای که توش دفن بود.» مخاطب تنها این را میداند که سیما لنگ میزد و اگر عمل نمیشد پایش قطع میشد. حجت به پای دکتر افتاده بود که عملش کند، گفته بود حتی حاضر است نوکریش را کند، میخواست به هر جانکندنی جلوِ فاجعه را بگیرد، که نشده بود. دکتر صاف و پوستکنده گفته بود که از دستش کاری برنمیآید. سرآخر سیما در غروبی که سوز میآمد خودش را کشته بود. حالا نوبت دکتر بود. مرگْ، مرگ میخواست. این مجموعه دوازده داستان کوتاه دارد. دو داستان میانی که یکیشان عنوان کتاب را نیز بر خود دارد، از مرگ میگویند. «مرگ مدام» با یک جنازه آغاز میشود و چاله مرگ و مرگی که مسبب این مرگ است. داستان «مردن به روایت مرداد» هم درباره نوعی مرگ است. روایت پیرمردی که در زندهبودن مرده است. نسیان، کلماتی غریب و تصاویری مبهم از گذشته، مردمانی از قدیم… و هجوم خاطرات در آخر داستان «میگفت زمان از خاطرههای سفید و آبی پر شده که خود را پرت کرد در آغوش کوچهای که زیر آفتاب مرداد مرده بود.»
مرگ پیشپاافتاده
مجموعهداستان «مرگ در ٩:٢٣» نوشته فرزام شیرزادی دیگر مجموعهای است که از مرگ میگوید. یکی از تمهای مشترک داستانهای این مجموعه نیز «مرگ» است. برمبنای عرف داستان «مرگ در ٩:٢٣» را با توجه به عنوان کتاب، داستان محوری یا اصلی کتاب در نظر میگیریم که روایت مرگی است به روایت مردهاش.
«همین اول بگویم که این داستان جنایی نیست و قرار هم نبوده قتل و غارت یا جنایتی سازمانیافته در آن اتفاق بیفتد. اما اتفاق یا مرگ حدود ساعت ٩ و ٢٣ دقیقه رخ داد… چه اهمیت دارد ساعت چند بود!» مرد پنجاهوچند سالهای دراز به دراز عقب وانتپیکانی سفید، تاقباز خوابیده بود. «نه… نخوابیده بود، مرده بود. نیمهجان هم نبود. مرده بود.» س.سمندری که چند دقیقه بعد از مرگش باور کرده بود مرده است، میخواست داستان خودش را بنویسد. سرانگشتی حساب کرد که چند سال زنده بوده است؛ هجده، بهعلاوه دو، بهعلاوه هفت، بهعلاوه پانزده… میشد پنجاهودو سال. مرد به روایت داستان نانوشتهاش سرتاسر عمرش دوست داشته یک بار هم شده سوار بنز آخرین مدل یا چند مدل مانده به آخرین مدل بشود که نشده است و بهجایش وانتپیکان او را تا لب گور میبرد. مجموعه «مرگ در ٩:٢٣» ده داستان کوتاه را دربر دارد. «لنگه به لنگه»، «همه ما»، «ششم عید»، «تب احشام»، «عاقبت مهندس» و چند داستان دیگر.
عکسها و خاطرهها
«برفسوزی»، نام رمانی است از ناهید فرامرزی که مدتی است در نشر ثالث منتشر شده است. «برفسوزی» به روایت اولشخص نوشته شده و راوی رمان زنی است که با دیدن عکسهای مختلف به گذشته نقب میزند و خاطراتی قدیمی را به یاد میآورد. او با دیدن هر عکس و چهره آدمهای حاضر در عکس، خاطرهای دیگر را به یاد میآورد و باز از خاطرهای به خاطرهای دیگر میرود. خاطرات او با نوعی حسرت آمیخته است و او با حالتی غمزده گذشتهای را مرور میکند که ثانیههایش تندتر از برقوباد گذشته و رفتهاند. در بخشی از رمان میخوانیم: «مثل همیشه نبود. رنگ به رخسار نداشت و صدایش عین کسی که ساعتها گریه کرده باشد، گرفته بود. با ترسولرز به هزار و یک خیال ناجور فکر کردم. ناخودآگاه دست بردم طرف استکان کمرباریک چای. دلم از لحن پیرزن لرزید. بعد از عروسی با کیومرث، همه بجز او طردم کرده بودند. انگار تکیهگاهم داشت میشکست. نگاهم افتاد به نگاهش که خیره به حلقه برلیان انگشت چهارمم مانده بود. هرچیزی برای گفتن زیادی بهنظرم آمد. فقط نشستم و خوب و سیر نگاه کردم به چینهای پای چشمش که بعد اسد طوقهطوقه چروک انداخته بود. سر را پایین انداخت: از این نوبه به بعد اطهر جانم رو بده مادرت بیاره پهلوی من… راضی به اومدن و رفتن تو نیستم…».
افسون طعم مرگ
«شب مارهای آبی» عنوان مجموعه داستانی است از فرهاد رفیعی که توسط نشر ثالث بهچاپ رسیده است. این مجموعه، نه داستان با این عناوین را دربرگرفته: خواب که رفتی خواهم گفت، سیبهای فروزان زهوآباد، جدال، خرقه ورونیکا، افسون طعم مرگ، انسی از من حامله است، حکایت آن خوشبخت که میگریست، شب مارهای آبیرنگ و عنکبوت که آمد. زبان داستانهای این مجموعه زبانی ساده و گاه محاورهای است و داستانها هر یک موضوعی متفاوت را روایت کردهاند. داستان «شب مارهای آبیرنگ» که عنوان کتاب نیز برگرفته از این داستان است، فضایی متفاوتتر از دیگر قصههای مجموعه دارد. در بخشی از این داستان میخوانیم: «شب تپیده بود روی پشتبامهای گلی و خیابانهای خیس از نم باران، وقتی زد بیرون. سینهکفتری را جلو داده بود و گردن و شانههایش را بهعمد تکان میداد. آستینهای پیراهن پلاستیکیاش را زده بود بالا تا مارها خوب خودشان را نشان دهند. رنگ آبیشان تو سیاهی شب، کبودی شومی به خود میگرفت، طوری که کسی دل نمیکرد نگاهشان کند، چه برسد نزدیکشان شود. برای همین دلگنده و بیهراس آن وقت شب با آن همه پول و دوا تو جیبهایش ول میگشت تو خیابان و کوچه.»
تضادهای ابدی
«بیکار نشسته بودم تو اتاق که دیدم یکی از پنجره بسته اومد تو. چند ثانیهای نگاهش کردم و بعد گفتم: آخه مگه مرض داری مزاحمم میشی؟ خندید و گفت: مگه منتظرم نبودی؟ چرا باید منتظر احمقی مثل تو باشم؟ برا اینکه ازم میخوای بهت آشپزی یاد بدم. من کِی خواستم آشپزی یاد بگیرم؟ خودت نبودی میگفتی اگه میتونستم آشپزی یاد بگیرم دیگه زندگیم سروسامان میگرفت؟ من؟ نه، پس من. گمشو ببینم. من و آشپزی؟ باشه میرم. ولی یادت باشه خودت گفتی. سرخوشانه لبخند زد و دست تکان داد و گفت: خداحافظ احمقجون. لنگه جورابی رو که بغل دستم بود با غیظ پرت کردم طرفش. جوراب اونقدر سبک بود که حتی دو متر اونورترم نرفت چه برسه به اینکه بخوره به طرف. ایندفعه، برخلاف اومدنش که از پنجره بسته بود، رفت که از دیوار بره بیرون. داد کشیدم: هی عوضی، این اتاقها در هم دارهها. در میخوام چیکار؟ یه موی پنجره بسته و دیوارو نمیدم به صدتا در باز…». «عذاب ابدی» محمدهاشم اکبریانی با این جملات شروع میشود. «عذاب ابدی» رمانی از اکبریانی است که بهتازگی در نشر ثالث منتشر شده است و آنطور که در همین چند سطر ابتدایی رمان هم پیداست، طنز از مؤلفههای اصلی روایت رمان است. «عذاب ابدی»، داستانی خطی و سرراست ندارد و روایتی است از زندگی آدمی که ذهنش پر است از فکرها و تمایلات متضاد. راوی از همان آغاز رمان مدام از حادثهای به حادثهای دیگر میپرد و وقایع مختلف و بهظاهر بیاهمیت زندگیاش را پشت هم شرح میدهد. «عذاب ابدی» روایتی اولشخص دارد و راوی داستان بیآنکه خود خواسته باشد، بر اثر یک اتفاق به ماجرایی وارد میشود که گویا همیشه با آن درگیر بوده است. «عذاب ابدی» زبانی ساده دارد و روایت راوی و دیالوگهای داستان با زبان محاوره نوشته شدهاند. در بخشی دیگر از این رمان میخوانیم: «چه فرق میکنه مرغ از کجا فهمیده باشه من از بوی جوراب خودم خوشم میاد. مسئله اینه که الان از کافیشاپ خارج میشم و میرم پی زندگیم. گل، سگ، مرغ و اون یارو که از دیوار و سقف و پنجره بسته میاد و میره همگی در یه آن اومدن و رفتن. خب اومدن که اومدن یا رفتن که رفتن، به من چه مربوطه. چقدر خوبه آدم بشینه و برا خودش خیالات ببافه. ولی دلم برا اون سگی که نمیدونست کجا بره میسوزه. ولش کن بابا. حالا منم برا خودم یه سگی تو خیالاتم ساختم دیگه، لازم نیست اینقدر براش دل بسوزونم. نصفه شب، نصفه شب که چه عرض کنم تقریبا نزدیکای صبح بود که صدای در اومد. اصلا حوصله نداشتم بلند شم برم درو باز کنم ولی مگه یارو ولکن بود. بذار اونقدر زنگ بزنه جونش درآد. اینو به خودم گفتم و بیخیال زنگ شدم. چند لحظه بعد دیدم یکی از دیوار اومد تو و یه سگم باهاشه. خب معلومه همون یارو بود و سگ پشمالویی که تو کافیشاپ دیدم. سرمو بردم زیر پتو و اصلا نگاشونم نکردم. اونام گذاشتن رفتن. ولی اون سگ پشمالو و کمی هم اون گل منو یاد ماجرایی میندازن که تقریبا پنجاه سال قبل که هنوز به دنیا نیومده بودم اتفاق افتاد و بین مردم دهنبهدهن گشت و تو کتابا اومد و منم خوندمش و بد نیست براتون بگم البته فکر کنم اگه از رو کتاب بخونم بهتره؛ من اصلا نمیتونم خوب داستان تعریف کنم…»
‘