این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
این دو بانوی نابغه:
منسفیلد و اوکانر
دو زن در تاریخ ادبیات هستند که بیشتر برای نبوغ داستانهای کوتاه شاعرانه و گروتسکشان شناخته میشوند، و البته زندگی غمانگیز و مرگ زودهنگامشان: یکی کاترین منسفیلد بود که از نیوزلند سربرآورد و در بریتانیا جهانی شد، و آن دیگری، فلانری اوکانر بود که از ساوانای جورجیا شروع کرد و هشت سال بعد از مرگش با دریافت جایزه پولیتزر جهانی شد.
کاترین منسفیلد در مجموعه «اگر یک مرد را بکُشم، دو مرد را کُشتهام» (ترجمه سیروس نورآبادی، نشر شورآفرین) داستانی دارد به نام «خوشبختی» که با نثری شاعرانه، خوشبختی شکننده یک زن را در یک شب مهمانی تصویر میکند. منسفیلد با یک زبان تصویری و نثری شاعرانه و البته با نازکطبعی و جزئینگریهای ظریفکارانهاش، روایتگر برشهایی از زندگی و روانپریشیهای زنهایی است که شاید وقتی دقیق نگاه کنیم به داستانهایش، هر یک از این زنان در هر یک از قصههایش، تکهای است از او و زندگی او: زنهایی که سهمشان مثل رزابل در داستان «خستگی رزابل» (از مجموعه «گاردن پارتی، ترجمه نرگس انتخابی، نشر ماهی)، «همان خوشباوری غمانگیزی است که اغلب تنها ارثیهای است که به جوانان میرسد.»
این زنها، که هرکدام با رویاهای شکننده، خوشبختیهای شکننده، زندگی و زیبایی را به موازات هم پیش میبرند، همان تکهتکههای پازل بزرگتری هستند که منسفیلد آنها را در «زن» میدید. در دورهای که او میزیست (جنگ بزرگ)، این «زن»، کالای نایابی بود که او برای فهم بهتر جهان از این «زن»، آنطور که خودش با همه بیماری و دردهایش، و درنهایت جوانمرگیاش در ۳۴ سالگی، تا آخرین لحظه آن را فریاد میزد: «میخواهم کار کنم… من یک باغ میخواهم، یک خانه کوچک، چمنزار، حیوانات، کتابها، نقاشیها، موسیقی. و فراتر از اینها… میخواهم بنویسم… اما گرم، مشتاق و پر از زندگی، میخواهم نوشتههایم در زندگی ریشه داشته باشد… این چیزی است که میخواهم.» زنهای قصههای منسفیلد، هم چون خودش، دلخوش به همین دلخوشیها و شادمانیهای کوچکاند: برتای سی ساله در داستان «خوشبختی»، رزابل در داستان «خستگی رزابل»، فرافیشر در داستان «فرافیشر»، کزیا در داستان «دختر کوچولو»، میلی در داستان «میلی»، بریل در داستان «دوشیزه بریل» و همینطور ردیف زنهایی که مثل ردیف سربازانی به خطشده در جنگ بزرگ، مرگ را رژه میروند برای پیروزی بزرگ: شناخت «زن» و به تعبیری، رهایی یا فاصله از این شکنندگیهای سرنوشت که به «او» و «زن» تحمیل شده است.
کاترین منسفیلد، متولد ۱۴ اکتبر ۱۸۸۸ در ولینگتُن نیوزلند است: هرچند مرگ نابهنگامش به او فرصت بیشتری نداد تا در جهان داستان عرضاندام کند، او ده سال زودتر مُرد (۹ ژانویه ۱۹۲۳، فونتنبلو، فرانسه) تا نامش با فاصله از جورج الیوت و شارلوت برونته قرار بگیرد. به بیانی دیگر، در زمانهای که او میزیست جیمز جویس، ویرجینیا وولف و دی. اچ. لارنس به نوشتن رمان شهره بودند، او تنها نماینده این دوران است که داستان کوتاه مینوشت. و نبوغ او نیز در همین داستانهای کوتاه است که دریچه ورود ما به دنیای اوست، که از یکسو داستان کوتاه را به اوج خود رساند و از سوی دیگر لذت خوانش داستان کوتاه را به ما بخشید تا در «عصر ترور»، همچنان با ادبیات، بهترین لحظهها را به خود و دیگری هدیه کنیم: لذت همراهشدن و همقدمشدن با «من»های دیگرمان در دنیایی به موازات جهان واقعی، برای تامل و درنگ در هستی و انسان.
فلانری اوکانر اما بهعکس کاترین منسفیلد، دغدغه، نگرش و جهانبینیاش چیز دیگری بود از آنچه منسفیلد در جهان بریتانیایی میدید، او معلم اخلاق بود، بهعکس منسفیلد که در پی رهایی از قیدوبندهای زمانهاش بود: فلانری یک زن آمریکایی شَل و کاتولیک بود که بیشتر مضمون داستانهایش حوزه دین را دربرمیگیرد؛ حوزهای که در «غرب وحشی» و «جهنم آمریکایی» او، جز این راه دیگری نبود تا به حقیقت دست یافت؛ حقیقتی در سایه رنج؛ رنجی که با گروتسک تصویر و روایت میشد: «من از دیدگاه مسیحیت سنتی میبینم؛ یعنی برای من معنای زندگی در رهاییمان به دست مسیح خلاصه میشود و من هرچه در دنیا میبینم در ارتباط با آن است.» او در ادامه راه خلفهای بلامنازعش ویلیام فاکنر، کارسن مککالرز، ناتانیل وست (یا حتی ارنست همینگوی) گروتسک را در همه سیویک داستان کوتاهش (ترجمه آذر عالیپور، نشر آموت) به اوج خود رساند؛ داستانهایی پر از اصلاحات و کنایات عامیانه جنوبیها: زبان عامیانه کشیشانه که آمیزهای است از تکههایی از انجیل و زبان پرطمطراق موعظهها و خطابههایی سرشار از وعده و تهدید، به ویژه در خطابهاش به نام «گروتسک در داستانهای جنوبی»: «همیشه در جورجیا به خودم یادآوری کردهام که زندگی در جورجیا اصلا آنجوری نیست که من نشان میدهم، که جانیان فراری توی جادهها ول نمیگردند که اهل و عیال مردم را قلعوقمع کنند یا دستفروشهای کتاب مقدس به دنبال دخترکانی که پاهای چوبی دارند اینجا و آنجا پرسه نمیزنند.»
فلانری اوکانر در ۲۵ مارس ۱۹۲۵ در ساوانای جورجیا متولد شد، و در سوم آگوست ۱۹۶۴ در در ۳۹ سالگی، او نیز چون منسفیلد بر اثر بیماری جوانمرگ شد. اما مرگ هم نتوانست نبوغ او را در داستان کوتاه، با خود به جهان دیگر ببرد. فلانری مُرد، اما داستانهای کوتاهش، اوج درخشان داستانهای گروتسک را برای خوانش ما در «عصر ترور» به جای گذاشت تا با خصلتها و رفتارهای شگفتانگیز مردان و زنان جنوبی غیرعادی او، همسفر شویم به جهنم آمریکایی او: جهنمی که او رسالتش را در فهم بهتر جهان میدید که هر آدمی برای دستیابی به لایههای زیرین هستی انسان تا قلمرویی که موردنظر پیامبران و شاعران است تلاش کند؛ جهانی که شایسته زیست هر انسان است، آنطور که هرولد بلوم منتقد بزرگ آمریکایی به شکلی زیباتر، نبوغ این داستاننویس را تحسین میکند: «نبوغ اوکانر را تحسین میکنم، چون یکی دیگر از پیامآوران راستین «مذهب آمریکایی» یا همان ایمان ملی ما به عملگرایی است، که در عینحال هم منشا فردیت ما، در ادبیات و در حیات است، و هم خاستگاه خشونت بومی خاص ما که هزل اوست.»
آرمان
‘